بزرگترين شاعر قرن بيستم مجارستان درگذشت
گيورگی فالودی (Gyorgy Faludy) شاعر و مترجم، كه از بزرگترين چهرههای ادبيات قرن بيستم مجارستان به شمار میآيد، جمعه گذشته در سن ۹۵ سالگی درگذشت.
فالودی سال ۱۹۱۰ در بوداپست و در خانوادهای يهودی متولد شد. در دهه سی بود كه با ترجمههايی از اشعار قرن پانزدهم فرانسه، بهويژه اشعار فرانسوا ويلون، به شهرت رسيد. فالودی سال ۱۹۳۸ به دليل شروع يهودیستيزی، مجارستان را به مقصد پاريس ترك كرد و پس از جنگ جهانی دوم به كشورش بازگشت. در سال ۱۹۵۰ دولت كمونيست مجارستان فالودی را محكوم كرد و به زندان انداخت. اين شاعر مجار در زندان مخوف «رسك» كه نماد خشونت و وحشيگری در مجارستان است، سرودن شعر را ادامه داد و اشعاری را كه در زندان میسرود، توسط همبندیهايش حفظ میشد، زيرا او اجازه استفاده از كاغذ را نداشت. سال ۱۹۵۳، پس از مرگ استالين، درهای زندان «رسك» باز و فالودی آزاد شد.
اما او پس از رهايی از زندان، باز هم مجارستان را تحمل نكرد و دوباره كشورش را ترك گفت. فالودی سیوسه سال در كشورهای اروپای غربی در تبعيد بود و سپس به كانادا رفت و مليت اين كشور را پذيرفت. او در سال ۱۹۸۹، كمی پس از انتشار زندگینامه خودنوشتش با نام «روزهای خوش من در جهنم» به زبان مجاری در مجارستان –دههها چاپ اين كتاب در اين كشور ممنوع بود- به زادگاهش بازگشت. اين كتاب در سال ۱۹۶۲ برای اولين بار و به زبان انگليسی منتشر شده بود. همچنين «آنتولوژی شعر جهان» كه در سال ۱۹۳۸ انتشار يافته، از مهمترين كتابهای فالودی به شمار میآيد.
در شعرهای گيورگی فالودی، اخلاقگرايی و ايمان به خداوند به چشم میآيد. همچنين با وجود تحقيرها و اهانتهايی كه در مجارستان میديد، عشق به وطن از مضامين اصلی آثارش است.
مراسم تدفين شاعر بزرگ مجارستان نهم سپتامبر در بوداپست برگزار میشود.
شعری كه در پی میآيد و «سی سال پيش مرا تنها گذاشتی» نام دارد، سروده گيورگی فالودی است و میتواند خواننده فارسی زبان را با اشعار اين شاعر كه هيچ اثرش به فارسی ترجمه نشده آشنا كند:

سی سال پيش مرا تنها گذاشتی، اما هنوز عاشقت هستم
به خاطر بياور لبهای بیجان تو را چگونه بيهوده بوسيدم
آروز میكرديم هشت فرزند داشته باشيم، اما تنها يكی به حقيقت پيوست
زندگی در تبعيد، محكوم به بدبختی و درد است
عشق ما همچون صخره است، نه مانند باغ گلهای رو به زوال
زيرا پانزده سال با غرور و سربلندی ايستادگی كرده است
گرچه تو ميگفتی عشقبازی جريحهدار كردن احساسات است
تو از اين كار اكراه داشتی و من به ندرت مزاحمت میشدم
اما يكبار، كمی پيش از مرگت، در تاريكی شب
جسم مرا در بازوانت گرفتی و به سختی فشردی
من تلاش خودم را كردم
اما تو با سرعت در سرطان و بيماری فرو رفتی
تو با صدايی خشدار گفتي:
«نمیتواند حقيقت داشته باشد، اين خلسه است، اين بهشت است!»
و به خواب رفتی. من بهتزده روی تختخواب زانو زدم
برای اولين بار در زندگیمان گريستم، برای اولين بار و آخرين بار.
سامان ايرانی
irani_saman@yahoo.com

|