رادیو زمانه > خارج از سیاست > فرهنگ و هنر > گشت و گذاری در پاریس و برنامههای ایرانی | ||
گشت و گذاری در پاریس و برنامههای ایرانیفایل صوتی گزارش را از اینجا بشنوید در روزهای نهم، دهم و یازدهم سپتامبر، یعنی اوایل همین هفته ای که گذشت، برای می گفت مهندس الکترونیک است و در منطقه اورنج کانتی (Orange County) در لوس آنجلس زندگی می کند. هنگامی که متوجه شد ایرانی هستم گفت ایرانیان در جنوب کالیفرنیا در زمینه الکترونیک بسیار موفق هستند. از من پرسید آیا در پاریس دوست و آشنایی دارم؟ که پاسخ دادم: «بله! چند دوست اینترنتی که هرگز فکر نمی کردم روزی ببینمشان.» او هم گفت: «هرگز نگو هرگز!» متروی پاریس البته عمر متروی تهران هم بسیار کوتاه تر است. موضوع دیگری که در متروی پاریس قابل توجه ما ایرانیهاست، تابلوهای حرکت به سوی منطقه ایست به نام پرسان بومو Persan-Beaumont. در زبان فرانسوی Persane به معنای «ایرانی» است. منطقه Persan-Beaumont در گذشته ها تعدادی خانواده ایرانی را در خودش جای داده بوده و امروزه هم تعداد زیادی ایرانی در این منطقه ساکن هستند. نظیر چنین نامگذاری در جنوب کالیفرنیا هم وجود دارد البته به نام جاده ایرانی یا Persian Drive. چند سال پیش یکی از ملیت های مهاجر ساکن کالیفرنیا به فرمانداری محل درخواست داده بودند که نام این منطقه را عوض کنند که با واکنش شدید ایرانیان مقیم کالیفرنیا، به جایی نرسید و همچنان ایرانی ماند. داستان کامل این قضیه را در تارنمای Iranian.com بخوانید: How Persian Drive was Saved by Behrouz Bahrami
شامگاه شنبه، 9 سپتامبر برای شرکت در جشن گشایش یک نمایشگاه نقاشی از کارهای سیلوی ساقازی (Sylvie Sarrazin)، نقاش فرانسوی، و یک برنامه موسیقی راهی فرهنگسرای پویا شدم. «پویا» یکی از معدود مراکز فرهنگی ایرانی در پاریس است. فرهنگسرای پویا یک مجموعه جمع و جور، دربرگیرنده یک چایخانه با دکوراسیون ایرانی و فروشگاه کتاب و سی.دی است که البته تازگی نیم بیشتری از کتاب ها را به دلیل استقبال شدید هم میهنان از کتاب، جمع کرده اند!
پس از پایان برنامه، فرصتی پیش آمد که از عباس پویا، مدیر فرهنگسرا از پیشینه فعالیت های مرکزش بپرسم: «17 دسامبر امسال، شانزدهمین سال فعالیت ماست. در طول این مدت به جز یک سال، به هیچ نهاد یا دولتی وابسته نبوده ایم و همه هزینه هایمان از راه فعالیت های خود مرکز تامین می شود و البته در شرایطی بسیار دشوار. سه - چهار بار در آستانه بسته شدن بودیم ولی همیشه در آخرین لحظه ها نیروی مثبتی بوده که ما دچار اندوه بسته شدن مرکز نشویم. ما زمانی این مرکز را باز کردیم که وزیر وقت فرهنگ فرانسه، خانم کاترین تقوتمن (Catherine Trautmann) به ما قول چهارصد هزار فرانک کمک مالی را داده بودند برای گشایش یک مرکز فرهنگی؛ ولی گفتند تا زمان پرداخت پول، ما می توانیم برای یافتن مکان اقدام کنیم. ما هم ساختمانی را پیدا کردیم ولی پس از سه ماه در پی مناسبات حسنه ای که میان حکومت ایران و دولت وقت فرانسه پدید آمد ما قربانی این رابطه شدیم. پرونده ما رفوزه شد و ما ماندیم و سیصد هزار فرانک بدهی. من هم به یک اعتصاب غذای دوازده روزه دست زدم. در نهایت وزارت فرهنگ فرانسه تقبل کرد که مبلغی در حدود ده هزار یوروی امروز را به ما بدهد و پس از آن برخوردی کردند که ما توبه کنیم از آنها تقاضای بودجه کنیم. هر هفته ماموری را برای کنترل فاکتورها می فرستادند و دائماً ایرادگیری می کردند؛ تا جایی که ما حس کردیم این مرکز فرهنگی مال ما نیست و جایی است که توسط پلیس فرانسه و وزارت فرهنگ این کشور کنترل می شود. ما می گفتیم که ما هنرمندان مستقلی هستیم که که به حزب یا دولتی وابسته نیستیم و می خواهیم زندگی کنیم و باورهای خودمان را به زندگی بیشتر کنیم. قرار نیست که حال که از کشورمان گریخته ایم و آواره کشور دیگری شده ایم به چنین وضعیتی دچار شویم؛ آن هم در فرانسه که شما می گویید مهد دموکراسی و آزادی خواهی است ما انتظار داریم شما بگذارید ما همانطور که فکر می کنیم زندگی کنیم...» سردار محمدجانی از نوازندگان جوانی بود که در برنامه با عباس پویا تار می نواخت. سردار، اهل مهاباد است؛ تازگی تحصیلانش را در رشته تار در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به پایان رسانده و برای تحصیل در رشته موسیقی شناسی تطبیقی (اتنوموزیکولوژی) راهی پاریس شده است. از سردار پرسیدم، در این چند ماهی که خارج از ایران زندگی می کند احساس می کند که تغییری در حال و هوای تار نواختن اش پدید آمده یا نه؟: «فکر می کنم خیلی در دیدگاهم تاثیر داشته، کمااینکه از مهاباد هم هنگامی که به تهران رفتم و در دانشکده هنرهای زیبا درس خواندم در ساز زدنم خیلی تفاوت ایجاد شد. ولی اینجا احساس می کنم خیلی ایرانی تر شده ام...»
پیش از ورود به سالن اصلی، مجسمه های گِلی سولینوان رحیمی (Souline-Wan Rahimi) جلب توجه می کرد. از خانم رحیمی خواستم که خودش از زندگی، فعالیت ها و کارهاش برامون صحبت کند: «31 سال است که در فرانسه زندگی می کنم. من با گِل کار می کنم، از بچگی با گِل به دنیا آمدم ولی وقتم را به گِل ها ندادم، آنها آمدند سراغ من. این نخستین باری است که به جشنواره آمده ام و خیلی خوشحال هستم که در اینجا ایرانیانی که ارتباطم با آنها قطع شده بود را دوباره می بینم. انسان عوض می شود، بزرگ می شود، چشمانش را باز می کند ولی باید به قبل برگردد و ببیند چه شده است. من خیلی خوشحالم که مردمی که به اینجا می آیند می بینند که ما زنان ایرانی مجسمه ساز هم هستیم.» تئاتر کفن سیاه پس از نمایش، شاهرخ مشکین قلم در یک جلسه پرسش و پاسخ با حاضران حضور پیدا کرد که مسائل جالبی در جلسه مطرح شد. پس از جلسه، توانستم به سختی موقعیتی پیدا کنم تا از شاهرخ بپرسم دلیل اینکه اینقدر فعالانه این نمایش را در گوشه و کنار دنیا به روی صحنه می برد چیست؟... چه چیز خاصی در اثر میرزاده عشقی می بیند؟... او گفت: «این نمایش که مربوط به حدود صد سال پیش است در دوره مهاجرت میرزاده عشقی می گذرد. در راه، چون تصور می کرده که به ایران بازنخواهد گشت درصدد برمی آید از اماکن تاریخی ایران دیدن کند. در همین راه از بغداد و ایوان مدائن می گذرد و در آنجا اتراق می کند. آن دشت برایش خاطرات تاریخ ایران را تداعی می کرده است. داستان در ذهنیت او می گذرد. در خرابه های مدائن، توده سیاهی را می بیند. ابتدا تصور می کند کیسه چوپانی است ولی بعد درمی یابد جسم مرده ای در آن است و سپس می بیند نعش یک زن است. هنگامی که از خود می پرسیده این چیست، آن توده به حرکت در می آید، زنی از درون پارچه سیاه در می آید که آری، من دختر کسرا، دختر انوشیروان هستم و شاهزاده ایران. هزاراو سیصد و اندی سال است که در این جامه سیاه، در گوشه این کاخ خرابه انتظار مرگ خود را می کشم... میرزاده عشقی بدون آنکه بخواهد وارد بحث سیاسی سلطنت خواهی یا سیاست زدایی شود و بدون دل خوش کردن به افتخارات پوچ برخی ایرانیان، از تاریخ ایران تنها به صورت یک تاریخ نویس یاد ی کند و یکی از دلایل بدبختی را شیوع حکومت های دینی می بیند که به بهانه خداپرستی و الهیات می توانند هر تحمیلی را به جامعه بکنند....» برای دوستداران فعالیت های شاهرخ مشکین قلم حتماً جالب است بدانند که شهلا شفیق گفت و گویی با وی کرده که به صورت یک کتاب توسط انتشارات خاوران در پاریس منتشر شده است. در شب اجرای نمایش «کفن سیاه» در جشنواره هنر در تبعید، به طور اتفاقی، در یکی از رستوران های شلوغ نزدیک محل اجرا، داریوش کدیور را دیدم که نامش برای بسیاری از دوستداران سینما آشناست به خاطر مقاله های خواندنی اش که البته بیشتر به انگلیسی در اینترنت موجود است. از داریوش پرسیدم درباره نمایش «کفن سیاه» چه فکر می کند؟ داریوش ایرانی – فرانسوی است و حتا می خواست به خاطر اینکه پارسی اش قوی نیست مصاحبه نکند ولی صحبت کرد و دیدیم که هیچ مشکل خاصی هم نداره!: «نمایش کفن سیاه یک نمایشی است که من کشف کردم چون من نمی توانم بگویم که متخصص هنرهای ایرانی هستم ولی مسلم است که سوژه آن بسیار جالب است بدین لحاظ که زمان خاصی از تاریخ ایران را که سلسله قاجار تمام میشود و سلسله پهلوی وارد صحنه سیاسی ایران می شود. پرسوناژی که شاهرخ بازی می کند نقش خود میرزاده عشقی است. تصیم می گیرد ایران را ترک کند چون احساس می کند فرهنگ مذهبی ایران، زن ایرانی را سرکوب می کند و از این لحاظ تا حدی یک نمایشنامه ناسیونالیستی است که در ضمن از حقایقی درباره زن ایرانی در دوره ساسانی صحبت می کند که زنان ایرانی آزادتر بوده اند، حتا ملکه ایرانی داشتیم. این "کفن سیاه" در واقع سمبل فتح زن ایرانی است زیر سلطه قشون اعراب. هنر شاهرخ این است که همه رل ها را بازی کند، چه رل زن و چه رل مرد. شخصیتی قوی دارد و برای یک هنرپیشه این یک کیفیت مهم است که از یک پوست به پوست دیگر رود. از زمان مولیه، شاهرخ نخسنین پانسیونر در کمدی فرانسه است که خارجی است...» یکی از زمینه های مورد علاقه داریوش، پیشینه فیلم هایی هست که هالیوود درباره ایران باستان ساخته است. مقاله های زیادی در این زمینه نوشته و همچنین کتاب مفصلی به نام Hollywood History of Persia که فکرمی کنم بتوان آنرا به «تاریخ ایران به روایت هالیوود» ترجمه کرد. باتوجه به پرخرج بودن کتاب، هنوز ناشری برای چاپ آن پیدا نشده است.
در یکی از خیابان های فرعی و زیبای شانزه لیزه، خانه سابق ثریا اسفندیاری بختیاری، ملکه اسبق ایران قرار دارد. شاید غم انگیز باشد که ملکه یک کشور در کشور دیگری میمیرد و خانه و اموالش هم توسط دولت کشور میزبان به حراج گذاشته می شود. شانزه لیزه در نهایت به میدان کنکورد ختم می شود که در وسط آن، یک ستون هرمی سنگی از مصر قرار دارد. این ستون 250 تنی در سال 1829 میلادی به فرانسه آورده شده و از سال 1833 به دستور پادشاه لویی فلیپ، در وسط میدان قرار داده شده است. بخش ایران در موزه لوور فکر می کنم موزه لوور از انگشت شمارمراکز فرهنگی در پاریس باشد که بتوان تعدادی خانواده ایرانی هم در آن پیدا کرد و به ویژه هنگامی که در بخش ایران باستان قدم میزنیم صدای پارسی صحبت کردن می آید. لوور و انکار نام تاریخی خلیج پارس در لوور در نزدیکی بخش ایران باستان، بخش «هنر اسلامی» قرار دارد. بازدید از این بخش هم به گونه ای دیگر برای ایرانیان عجیب است! قالی های بزرگ پهن شده در کف تالارها همه از ایران هستند؛ همچنین بسیاری از نقاشی ها، آثار سفالین، ابزار علمی و .... خلاصه روشن نیست اگر آثار ایرانی را از بخش هنر اسلامی خارج کنند چه چیزی برای نمایش خواهد ماند. نمی دانم آیا اشیا و آثار هنری دیگر کشورها هم بر اساس دین و مذهب آنها طبقه بندی می شود یا نه؟! به هر حال از بخش ایران باستان در موزه لوور و همچنین بخش هنر اسلامی عکس های زیادی برایتان گرفته ام که به زودی به صورت یه آلبوم عکس اینترنتی روی تارنمای رادیو زمانه قرار خواهیم داد.
ژاله دفتریان در لوور درباره فعالیت های انجمن پارسی گویان چنین گفت: «این انجمن پانزده سالی است که تاسیس شده ولی در یکی دو سال گذشته تلاش های فرهنگی خودش را بیشتر کرده است و تلاش ما بیشتر در این زمینه متمرکز است که زبان پارسی را از هر دست واژه بیگانه پاک بکنیم ولی در کنار این فعالیت، یکی از چشم گیرترین کارها همین واکنشی بود که به نمایشگاه دنیای عرب نشان دادیم و کارسازی بسیاری داشت. در تلاش هستیم که ایرانیان و به ویژه جوانان ساکن در خارج را آگاه کنیم که ما یک خویشکاری (وظیفه) بزرگی داریم برای پشتبانی از این زبان و جلوگیری از بابت از میان رفتن آن. جوانان از این طریق باید شناسه و هویت خودشان را نگه دارند و به آیندگان منتقل سازند.» در پاریس مدتها یک مرکز فرهنگی به نام «خانه ایران» فعال بود. ژاله دفتریان که بیش از 30 سال است که س زندگی می کند، فعالیت های این مرکز را به خوبی به یاد دارد... «خانه ایران، گوهر گرانبهایی بود که در یکی از بهترین جاهای خیابان شانزه لیزه که همه دنیا آنرا می شناسند به صورت یک ساختمان چند طبقه و بزرگ قرار داشت. این خانه در زمان رژیم گذشته جایگاه هر ایرانی بود. هر سازمانی که می خواست در پاریس پا بگیرد کار خود را از آنجا آغاز می کرد. در آنجا، هنر ایرانی، رستوران ایرانی و هر چیری که می توانست مایه سرفرازی ایرانیان باشد وجود داشت. جایی بود که ایرانیان می توانستند بگویند خانه ای دارند و شوربختانه در زمان رژیم بعدی، نمی دانم از چه رو این گوهر گرانبها را از دست دادند...» متاسفانه لوور آخرین جایی بود که توانستم به آن بروم. به دلیل کمبود زمان، سریعاً باید به آمستردام بازمیگشتم. امیدوارم در یک فرصت دیگر، بتوانیم درباره دیگر اماکن دیدنی پاریس و همچنین فعالیت های ایرانی های مهاجر در آنجا صحبت کنیم. عکس و نوشته از: پژمان اکبرزاده |