رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ مهر ۱۳۸۹

تپه ماهور

رضا تقوی

معلوم نبود آخرش چی می‌شود. با ماشین خودم تو خیابان در حال حرکت بودم. گرچه همه جا به‌هم ریخته بود، اما از میون کوچه پسکوچه‌های خلوت حرکت می‌کردم. شهر خلوت می‌شد، شلوغ می‌شد. هیچ چیزی مشخص نبود. داشتم می‌رفتم پیش‌اش. مدتی بود ازش خبر نداشتم. هرچی بهش تلفن زدم، جواب نداد. سن و سال زیادی ازش نگذشته بود، اما گوش‌های نسبتاً سنگینی داشت. البته خودش از سنگینی گوش‌هاش خرسند بود، می‌گفت: این طوری بهتره. صداهای مزاحم رو نمی‌شنوم، می‌تونم راحت به‌کارم ادامه بدم. گفتم شاید خواب باشد. وقتی شب‌ها می‌خوابید، نصف ‌شب از خواب بلند می‌شد و فریاد می‌زد: داره میاد، داره میاد. به من می‌گفت که تو بیش‌ترین تأثیر را روی نوشته‌هام داری. ولی من هیچ وقت نفهمیدم چی می‌نویسد. از کوچه‌های فرعی خودم را به در خانه‌اش رساندم. دستم را روی زنگ نگه داشتم. صدایی شنیدم.

Download it Here!

ـ بله، چه خبره.
ـ مرتیکه واسه چی تلفن رو جواب نمی‌دی.
ـ تویی! نشنیدم. حال وقت اومدنه آخه. بیا بالا. ولی خواهشاً حرف نزن.

دارد می‌آید. در را واسه‌م باز کرد و رفتم تو. همین طور که از پله‌ها بالا می‌رفتم با خودم حرف می‌زدم. من که از کارهاش سر در نمی‌آرم. تو خواب می‌آد، تو بیداری می‌آد. همه جا و در همه وضعیت در حال آمدن است. حق دارد که توی خانه بنشیند. وقتی این‌ همه کتاب چاپ کرده، چه پولی گیرش می‌آد. تازه چندتا کتاب چاپ نکرده هم دارد که اگر چاپ بشه...

وقتی به واحدش رسیدم، در باز بود. رفتم داخل و در را پشت سر بستم. میز کارش آنجا بود. هنوز سلام نکرده بودم که با انگشت دست به تابلوی بالا سرش اشاره کرد. نمی‌دانم دختره کی بود و اهل کجا، اما چهره‌ی بوری داشت و با انگشت دستش یک عدد یک جلوی بینی‌اش گرفته بود. توی یک ابری هم بالای سرش نوشته بود: هیس!

ـ آخه ابله این کارها چیه؟ بیمارستان اینجا یا تیمارستان. تو خونه نشستی نمی‌دونی بیرون چه خبره.
ـ می‌تونی ساکت باشی تا ببینم چی کار دارم می‌کنم.

شروع کرد به زمزمه کردن:
ـ یک شهر و میدان شهر، یک شهر و میدان شهر.

رفتم سمت پنجره. پرده‌های تیره را کنار زدم. از آنجا می‌شد دو تا خیابان را دید. گفتم:
ـ وقتی می‌آمدم، سربازها از ماشین‌ها پیاده می‌شدند. دسته دسته به هر طرفی می‌رفتند. همه‌شون ژ‌ـ سه داشتند. معلوم نیست آخرش چی میشه.

لب پنجره نشستم، به دیوار تکیه دادم و یک لنگه پایم را جمع کردم توی سینه‌ام. منظره‌ی داخل خانه واسه‌م تکراری بود. خونه‌ای که زن توش نباشه همین دیگه. یا بهتره بگم، خونه‌ای که مردی مثل این توش باشه.

دوتا سرباز از تو خیابان رد می‌شدند. گفتم:

ـ این‌هاش، این‌ها هم ژـ سه دارن.
ـ آهان، آهان. یک شهر و میدان شهر. سرباز و سربازهای شمشیر به‌دست.

گفتم:
ـ شمشیر کدومه ابله. دارم می‌گم اینا ژـ سه دارن.
ـ آره راست میگی. سر میدون یه منجنیق گذاشتن که توش یه سنگه. وقتی بخوان پرتش کنن، اول آتشش می‌زنن. سربازهای شمشیر به‌دست. ابله.

از پشت میز بلند شد و روی میز نشست و گفت:
ـ مگه نگفتم حرف نزن. از صبح همه‌اش داره میاد و میره. میاد و میره. بذار تمومش کنم.

نگاهم را ازش دزدیدم و از پنجره به خیابان نگاه کردم. گفتم:
ـ شد یه بار من بیام خونه‌ات ازم یه پذیرایی حسابی بکنی. میوه‌ای، چایی‌ای، کوفتی. وقتی از خونه بیرون می‌اومدم، چند تا از سربازها با ماشین توی شهر می‌گفتن امشب حکومت نظامی‌یه. به نظرت مردم امشب می‌آن بیرون.

سرم را چرخاندم طرفش. مدالش را گذاشته بود توی دهانش و چشم‌هایش را بسته بود. گفتم:
ـ به نظرت می‌آن بیرون؟

جواب نداد. می‌دانستم مشکلش چیه. بلندتر گفتم:
ـ به نظرت مردم...

از روی میز بلند شد. کاغذهای توی دستش را روی میز گذاشت. ساکت. پشت‌اش به من بود. بازهم توی خیابان را نگاه کردم. زمزمه می‌کرد:
ـ جارچی‌ها تو کوچه‌ها داد می‌زنن. امشب می‌خوان تو میدون شهر...

صداش با گذشت زمان کم می‌شد. باقی حرفش را نمی‌خورد، اما زمزمه می‌کرد. از پنجره دیدم که سربازها خیابان را بستند. چند تا سرباز که بالای ساختمان روبه‌روی ما بودند، نگاهم را به طرف خودشان کشاندند. کمی سرم را خم کردم تا بتوانم بهتر ببینم.

ـ مرتیکه ول کن این چرندیاتو. بیا یه نگاهی بنداز ببین چه خبره. خیابون رو بستن. چند تا سرباز هم رفتن بالای پشت‌بوم خونه‌ی روبه‌رویی.

نگاهش کردم. حالا روی زمین نشسته بود و به میز تکیه داده بود. یکی از پاهایش دراز بود و آن یکی را خم کرده بود و کاغذها را روش گذاشته بود. چشم‌هاش بسته بود. یکهو لبخند زد و چشم‌هاش را باز کرد. ولی شهر خالی از آدم است. انگار توی این شهر طاعون آمده. سربازها همه جا را بستند. روی بام خانه‌ها به کمین نشستند. همین‌طور که حرف می‌زد، قلم توی دستش روی هوا می‌رقصید و باز چشم‌بسته در فکر فرو می‌رفت.

توی روزنامه‌ها خواندم که فرمانده نظامی‌ها خودش شخصاً دست به‌کار شده. می‌گویند خودش توی خیابان‌ها می‌آید. حتی چند نفر را هم خودش با تیر زده. معلوم نیست چه خبره. این مردم... آخر نان‌تان نبود، آب‌تان نبود. از لب پنجره بلند شدم. روی صندلی پایه‌بلندی که کنار سکوی آشپزخانه بود نشستم. معلوم نیست آخرش چی می‌شود. روی پشت‌بام خانه‌ها به کمین نشستند. حالا شب شده و عشق‌ربا. بازهم صداش کم شد. ساکت شدم تا هر چی دارد بیرون بریزد. هم خودش راحت بشود، هم من. چشمم به بطری ویسکی افتاد که چند قطره بیش‌تر توش باقی نمانده بود. درپوش نداشت. همان چند قطره را سر کشیدم. تمام عضله‌های صورتم به طرف بینی‌ام جمع شد. کاش قبلش بو می‌کردم.

ـ این تو چی بود، ویسکی؟ مزه‌ی آب دهن مرده می‌داد.
- صدای شهیه اسب می‌آد. حاکم می‌آد. شما شکستید. این من نیستیم. شمایید که...

شروع کرد به قدم زدن.

ـ تمومش کردم.

برگه‌ها توی دستش بود. قدم می‌زد. به طرف پنجره می‌رفت و برمی‌گشت. طرف میز کارش. شروع کرد:
ـ یه شهر و میدون شهر. سربازهای شمشیر به‌دست. جارچی‌ها تو کوچه‌ها داد می‌زنن. امشب می‌خوان تو میدون شهر عشقو دار بزنن. ولی شهر خالی از آدمه. انگار توی این شهر طاعون اومده. سربازهای حاکم همه ‌جا رو بستن. روی بوم خونه‌ها به کمین نشستن. حالا شب شده و عشق رو با زنجیر آوردن. یه جلاد پیر با شمیر آوردن.

گفتم:
ـ خب، پس خدا رو شکر تموم شد.

کاغذها و قلم را روی میز رها کرد. به سمت پنجره رفت. سری خم کرد و به بیرون نگاهی انداخت.

ـ آره، واسه تکمیل مجموعه شعر جدیدم کافیه. خب حالا چی می‌گفتی تو؟
ـ هیچی، گفتم همه چی ریخته به‌هم. مردم نمی‌دونن دارن چی کار می‌کنن. معلوم نیس آخرش چی میشه.

گفت:
ـ این مردم هیچ وقت ندونستن دارن چی کار می‌کنن.

به سمت آشپزخانه آمد:
ـ چایی که می‌خوری. باز جوش بیاد، یه چایی بزنیم.

گفتم:
ـ کتابتو کی چاپ می‌کنی.
ـ والا معلوم نیس. معلوم نیس چه خبره تو این مملکت. نمی‌دونم اگه اینا برن، می‌تونم کتابایی رو که اجازه چاپ ندادن، ببرم زیر چاپ یا نه.

گفتم:
ـ شاید اگه اینا برن، جلوی اون کتابایی که چاپ شدن رو هم بگیرن. معلوم نیست کی می‌آد.
گفت:
ـ شاید. راستی شب اینجایی؟ شام چی کار کنیم. بیرونم که نمیشه رفت. بذار یه بار دیگه شعرمو بخونم برات.

زیر کتری را روشن کرده بود. کاغذها را از روی میز برداشت. رفت سمت پنجره و روی لبه‌اش نشست. هنوز درست ننشسته بود که صدای شلیک گلوله‌ای پیچید. از جایش بلند شد. پرده‌ها را کشید. وقتی به سمت میز کارش می‌رفت، زمزمه کرد:
ـ معلوم نیس آخرش چی میشه.

این داستانی بود با عنوان «تپه ماهور» از رضا تقوی. داستانی که تاریخ دیماه ۱۳۸۷ را دارد. اما گویی دوسال بعد نوشته شده. داستانی تخیلی از شهری که حکومت نظامی‌‌ست و سربازها شهر را قرق کرده‌اند. عشق را به تیرک راه‌بند تازیانه می‌زنند و ترس و نکبت از زمین و آسمان می‌بارد. فضایی که نویسنده پیش از وقوع حادثه یا فاجعه بو می‌کشد. با تخیلش به آن عینیت می‌بخشد و زمانی بعد که فاجعه از حد معمول هم تجاوز کرد، داستان جا می‌ماند. اما به‌هرحال هنوز اعتبار پیش‌داوری‌ها باقی‌ست. آدم‌های جامعه هر روز بخشی از حرف‌های‌شان پیش‌داوری‌ درباره‌ی آینده است. نظرشان را می‌گویند و فردا از یاد می‌برند و باز پیش‌داوری تازه‌ای آغاز می‌کنند. در داستان نویسنده نمی‌تواند پیش‌داوریش را فراموش کند یا تغییر دهد، یا هر روز یک پیش‌داوری تازه بنویسد. گاه فضا آن قدر سنگین می‌شود، انگار مه‌ای غلیظ اما نامرئی فضا را پوشانده است.

مردم احساس می‌کنند فضا سنگین است. نویسنده نیز در همین فضا نفس می‌کشد و آن را با تخیلش می‌آمیزد و می‌نویسد. در این داستان اگر رضا تقوی پیرنگ یا طرح و توطئه را در یک مجموعه‌ی آپارتمانی اجراء می‌کرد، داستان نمود قوی‌تری می‌یافت و نماد حکومت نظامی بهتر جا می‌افتد. با ماشین در شهر چرخیدن، آن هم بی‌دردسر و بی‌دغدغه و سپس تماشای همه‌ی نمادهای حکومت نظامی در خانه‌ی دوستی که گوشش سنگین است، داستان را از سکه می‌اندازد. مگر آن که نویسنده با تهمیدی قصد دوگانه‌سازی داشته باشد. در شهری عادی، مردی که گوشش سنگین است، در تخیلات خود چنان غرق شد، که میهمان را هم با خود غرق می‌کند.

در داستان تپه ماهور رضا تقوی اما چنین نیست. راوی به منزل دوستش می‌رود تا آنچه را در نهاد داستان زمینه‌سازی کرده، در آنجا گزاره بنویسد. نهاد داستان از گزاره ناچیزتر است. نهاد داستان دلایل منطقی و پرقدرتی ندارد تا خواننده را متقاعد به انتظار گزاره و پیگیری مصرانه‌ی داستان کند. در داستان‌های نویسندگانی چون فاکنر، همینگوی، برنارد مالموت، آنتون چخوف، ایتالو کالوینو و دیگران می‌بینی که آنان چنان در نهاد داستان زمینه‌سازی کرده‌اند و دلایل منطقی برای بیان داستان داشته‌اند، که تو چاره‌ای جز خواندن و به‌پایان رساندن و لذت ‌بردن از آن داستان نداری. از این گذشته شعری که در این داستان جاری می‌شود، پاسخگو انتظارات خواننده نیست. جایی که شهر «در این بن‌بست» شاملو هست، نویسنده‌ی جوانی چون رضا تقوی باید بسیار بیش‌تر تلاش کند تا از این شعر برگذرد.

Share/Save/Bookmark