رادیو زمانه > خارج از سیاست > این سو و آن سوی متن > عیدانهای به رنگ خواستههای سبز | ||
عیدانهای به رنگ خواستههای سبزعباس معروفیmaroufi@radiozamaneh.comکاش این بهار که میآید، تو بر چوبهی داری که جانت را ربود جوانه بزنی. کاش این بهار که میآید، گلهای سرخ نرویند بر آسفالت شهر. کاش این بهار، بهار دیگری باشد، بهاری مبارک. این شعری بود از وبلاگ ستاره باران.
دو/سه روزی است که توی وبلاگها میچرخم، شاید یک مطلب امیدبخش عیدانه پیدا کنم، چیزی بهاری، نوروزی، ولی تخمش را ملخ خورده، گیر نمیآید. با این حال ناامید نیستم. باز هم میچرخم و حالا میخواهم ببینم دور و اطراف ادبیات، به ویژه ادبیات مقاومت چه خبر است. مطالب خوبی خواندهام، چندتایی هم دستچین کردهام برای علاقهمندان زمانه، مرضیهی رسولی در وبلاگ «سه روز پیش» مطلبی با عنوان وضعیت نوشته است: تمام نامههای کاغذی که نوشته بودم روی دستم باد کرده. پست بسته است. گفتند برو لشکر. دیروز بعدازظهر رفتم پست مرکزی توی چهارراه لشکر و گفتند بسته است و فردا ساعت ۹ صبح باز میشود. باجهی پست شبانهروزی هم بسته بود. امروز رفتم گفتند برو باجهی شبانهروزی. جالب است که باجه شبانهروزی فقط صبحها باز است. رفتم باجهی شبانهروزی و گفت پست به خارج نداریم. پرسیدم پس کی دارید . گفت هفتم بیا. هفتم حتمن دارید؟ اگه نداشتیم پونزدهم بیا. با این حساب نامههایی که تویش از روزهای آخر اسفند نوشتهام و از خیابانها و مغازههای شلوغ و از عجلهام برای راست و ریس کردن کارها میماند بیات میشود. توی نامهها نوشتهام نمیتوانم بلند بنویسم برای اینکه تا قبل از اینکه پست بسته شود باید نامهها را برسانم. بستهها را آوردم ول کردم گوشهی خانه و حس یک نامهی دیگر نوشتن نیست. آنوقت شما بگویید چرا بدت می آید. برایاینکه همه چیز تق و لق است و همه چیز در این روزهای بنجل غیر ضروری است. پست بسته است چون نامه نوشتن غیرضروری است. بانک بسته است چون قبض موبایل را پرداختکردن غیر ضروری است. دندانت را نمیتوانی بکشی، پیش متخصص نمیتوانی بروی. اگر میخواهی بمیری برو بیمارستان چون فقط مردن ضروری است و برایش همه جا باز است. و اما وبلاگ «خواب بزرگ» نوشته بود: به جهنم برگرد گاو قرمز، نترس. وقتی سم کوبید و نفسش تنوره کشید یادت بیاید کی هستی. این هیولا/گاو را برگردان به همان جهنمی که از آن آمده. به یاد بیاور که زندهای و ۹:۰۲ دقیقه شب را بر همهمان مبارک کن. پدرام رضاییزاده، داستان نویس و نویسندهی وبلاگ «ناتور» با عکس پوریا عالمی در جادههای سرسبز شمال، که تابلوی خطر را در دست گرفته چنین نوشته: سال اشک، سال امید، سال ترس دارد تمام میشود؛ اینکه سهم آدمها از این سه کلمه در سالی که گذشت چهقدر بوده و امروز چهقدر است را هرکس خود بهتر میداند، اما شک ندارم که دیگر کسی نمیتواند به سادگی از سهم امید ما کم کند. نیما نامداری در وبلاگ «ساز مخالف» مطلبی نوشته است با عنوان، حکومتی که از سنگ قبر میترسد: فکر کن شغلت این باشد که ماتحتت را بر روی سنگ مزار ندا آقا سلطان بگذاری تا کسی نتواند آنجا بیاید و فاتحهای بخواند! چقدر بیشرافتی؟ امروز پنج شنبه آخر سال بود و بنا بر سنت بسیاری برای زیارت اهل قبور به بهشتزهرا آمده بودند. سه نفر روی سنگ مزار ندا نشسته بودند، حدود بیست نفر دور مزار او و صدها نفر پلیس و لباس شخصی با بیش از بیست ماشین ون و سه اتوبوس پلیس و دهها موتورسوار حوالی قطعه ۲۵۷ ایستاده بودند که مبادا کسی برای شهدای خرداد ۸۸ فاتحه بخواند. به محض اینکه کسی میایستاد تا فاتحهای بخواند چند نفر به سوی او هجوم آورده و با خشونت و توهین وادارش میکردند برود. مزار سهراب را پیدا نکردیم. مزاری بود که سنگ نداشت (معلوم بود ویرانش کردهاند) رویش کلی گل و شمع و پارچههای سبز بود میگفتند این مزار سهراب است. مزار اشکان سهرابی (چقدر عکس این نوجوان روی سنگ مزارش دردناک است) زیر گلهایی که روی سنگ ریخته بودند پنهان شده بود. دایی من در قطعه ۲۰۸ دفن شده که مجاور قطعه ۲۵۷ است. ساعتی نشستیم و اشک ریختیم. عیدانه ۱۳۸۹ مطلبی است با عنوان «لبخند مشتآمیز» از سید رضا شکراللهی نویسندهی وبلاگ «خوابگرد»: خوشحال از تماشای برفی که همهی زمستان بر تهران نبارید، نشسته بودیم در قهوهخانهی ایستگاه پنج توچال به خوردن چای و خرما. ذوقزدهتر از ما، پارسای پنجسالهام بود و دختر کوچکِ دوستمان که برف به همهی تنشان رفته بود از بس غلت زده بودند و سُر خورده بودند و آدمبرفی درست کرده بودند و گلولهی برفی به ما زده بودند. جمعه بود و ایستگاه و قهوهخانه شلوغ از همه جور آدم. برق ایستگاه رفت، فضا نیمهتاریک شد. به رسم ایرانیمان، صدای هوووو اوج گرفت و فرود آمد. برق اما نیامد. سکوت شد لحظهای. چند ثانیه بعد، صدایی رسا از گوشهای بلند شد که یا حسین. و بیلحظهای مکث، قهوهخانه از صدای مردم رفت به آسمان که میرحســـــــین. برقی در نگاه پارسا جهید. یاحسین، میرحسین هم پرواز کرد و به زمین نشست. پارسا که روی لولهی گرم شوفاژ نشسته بود، سر پا شد، دستش را مشت کرد و به هوا برد، و با صدای جیغاش سکوت را شکست: «مرگ بر تیکتاتور!» سال سبز به سرخآغشتهی ۸۸ سرانجام پا از سینهمان برداشت. همهی آنها که از هوووی شعف آغاز کرده بودند و به حماسهی یاحسین... رسیدند و خشم و نفرتِ مرگ بر... را زیر دندان جویدهاند، اکنون چه چارهای دارند جز عید مبارکی گفتن با مشتهای گرهکرده؟ به شاگردی پسر پنجسالهام، در آستانهی سال ۸۹ که سال صبر و استقامت نام گرفته، لبخند میزنم به همهی سبزان و مردمان زجرکشیدهی تماشاگر و منتظر، و حتا به سرخان و زعمای ایشان. و چون میخواهم چند روزی شهر و متعلقاتش را رها کنم، پیشاپیش با مشتی گرهکرده میگویم: «تولدِ عیدِ شما مبارک!» |