رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۲ اسفند ۱۳۸۸
داستانی از امیر مهاجر

«سرما»

عباس معروفی
maroufi@radiozamaneh.com

صدای زنگ ساعت که برخاست، زن توی جا غلت زد. دقایقی پیش مرد بیدار شده بود و حالا به سقف نگاه می‌کرد. زن دست‏اش را دراز کرد و صدای ساعت را خاموش کرد. بعد لحاف را پس زد و نشست. مرد نگاهش کرد. موهای پریشان زن رو شانه‌هاش ریخته بود.

Download it Here!

مرد گفت: «دیشب خواب بدی دیدم!»

زن برخاست و کرکره‌ی پنجره را بالا کشید: «چه برفی!» و از اتاق بیرون رفت. مرد چشم‌هاش را بست.

صدای سیفون که شنیده شد، مرد لحاف را پس زد و نشست لب تخت.

زن رفت آشپزخانه و قهوه‌جوش را روشن کرد. بعد به اتاق بازگشت. مرد هنوز لب تخت نشسته بود.

زن لباس خواب‏اش را درآورد و آن را به میخ آویزان کرد. بعد در کمد را باز کرد. گفت: «چی بپوشم؟» و ادامه داد: «تو این سرما...!»

مرد گفت: «دیشب خواب بدی دیدم.»

زن لباس‌های تو کمد را به‏هم زد: «نمی‌خوای صورت بشوری؟»

مرد به سقف نگاه می‌کرد: «خسته‌ام»

زن شلوار پشمی‌اش را از زیر لباس‌ها بیرون کشید.

مرد گفت: «دیشب خوب نخوابیدم.»

زن شلوارش را پوشید: «داره دیر می‌شه!»

مرد گفت: «می‌دونی چند ساله این‏جا هستیم؟»

زن داشت بلوزش را از چوب‌رختی برمی‌داشت.

مرد ادامه داد: «از این‏جا حال‏ام به‏هم می‌خوره.»

زن گفت: «سه سال دیگه بازنشسته می‌شی.»

«اون‏وقت شصت و پنج سالمه.»

«اونوقت می‌تونی هر کجا که دل‏ات خواست بری.»

«با کدوم پول؟»

زن از اتاق بیرون رفت.

مرد گردن کشید: «فکر می‌کنی چه قدر به‌ یه بازنشسته می‌دن، هان؟»

زن تو دستشویی موهاش را شانه می‌زد.

مرد ادامه داد: «می‌دونی چی فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم اومدن‏مون اشتباه بود.»

زن نوک مداد را رو ابروش کشید.

مرد گفت: «معتقدم باید تو همون مملکت می‌موندیم.» بعد گفت: «می‌شنفی چی می‌گم؟ می‌گم بهتر بود تو همون مملکت می‌موندیم.»

زن از دستشویی که بیرون آمد، رفت آشپزخانه تا برای خودش یک فنجان قهوه بریزد. گفت: «داره دیر می‌شه.»

مرد گفت: «شنیدی چی گفتم؟»

زن فنجان قهوه را روی میز گذاشت و نشست. گفت: «دیره!» و جرعه‌ای نوشید. بعد از پنجره بیرون را نگاه کرد: «بهتره پاشی یه آب بزنی به صورت‏ات. مگه نمی‌خوای بری سر کار؟»

دانه‌های سفید برف تو قاب پنجره پیدا بود.

مرد گفت: «از کار حال‏ام به هم می‌خوره.» و ادامه داد: «می‌خوام بمونم خونه. می‌خوام فکر کنم.»

زن پرسید: «به چی؟»

«نمی‌دونم.» مرد این را گفت و لحاف را رو صورت‏اش کشید.

زن گفت: «سه سال بیش‌تر نمونده.»

مرد سرش زیرِ لحاف بود: «دیشب خواب بدی دیدم.»

زن جرعه‌ای قهوه نوشید، بعد فنجان را گذاشت رو میز کابینت. گفت: «باید برم، داره دیر می‌شه.»

صدای باز و بسته شدن در که شنیده شد، مرد لحاف را از صورت‏اش پس زد، گفت: «رفتی؟» بعد نگاه کرد به سرما که پشت پنجره کمین کرده بود.

▪ ▪ ▪

این داستانی بود از امیر مهاجر، با عنوان «سرما». داستانی که سرمای رابطه در آن با قدرت تصویر شده؛ در همین رابطه‏های دو نفره، زن‏ها و شوهرها، زندگی در غربت، فاصله‏ها و فضای سرد و یخ‏زده‏ی بین آدم‏ها.

پیش از این امیر مهاجر در داستان‏های دیگرش نیز این رابطه را در سرمای تبعید ترسیم کرده و نشان داده بود. یکی از ویژگی‏های این نوع داستان‏ها، ویژگی اقلیمی است.

او در سوئد زندگی می‏کند و شرایط آب و هوا، سرما، حقوق، بازنشستگی، چراغ خاموش رابطه، خستگی، خستگی و فرسودگی، چیزهایی است که در فضای این داستان نمود دارد.

بدتر از همه، نشنیدن هم‏دیگر. در طول داستان، مرد بارها از این صحبت می‏کند که دیشب بد خوابیده و خواب بد دیده، اما زن‏اش حتی حاضر نیست بپرسد که این خواب بد چی بوده.

او فقط دیرش شده و دارد خودش را می‏کشاند تا به اداره‏اش برساند. مدادی به ابرو می‏کشد، به لباس‏اش فکر می‏کند، قهوه‏ی خواب‏پران می‏نوشد و فقط این را می‏داند که دیرش شده. هیچ ظرافت و لطافتی نیست. هیچ عاطفه‏ای نیست.

زن منتظر است لابد که مرد ۶۵ ساله و بازنشسته شود و مرد از زندگی حرف می‏زند؛ زندگی‏ای که از دست‏های‏اش گریخته است. گویا اصلا زندگی نکرده او.

زن بر واقعیت‏ها راه می‏رود. بیرون را می‏بیند، مداد ابرو را می‏بیند، رنگ لباس‏ها را می‏بیند و حتی از شوهرش می‏خواهد که آبی به سرو صورت‏اش بزند. اما مرد در رؤیاها و گذشته و آینده‏ی نامعلوم‏اش معلق است. با این همه، اما خواب بدی دیده است و نمی‏داند به کی باید بگوید. چون زن‏اش نمی‏شنود.

دیگر این که در این داستان، شخصیت‏ها هویت ندارند، نام ندارند. یکی زن است و دیگری مرد. شاید هویت‏شان مانند عشق و زندگی‏شان در غربت گم شده است.

یکی از داستان‏های امیر مهاجر تاکسی‏نوشت‏های مردی است که در فضایی جنایی، باز کنار زن‏اش قرار گرفته؛ بی آن‏که آن‏ها هم‏دیگر را بشناسند و بفهمند.

معمولاً تاکسی‏نوشت‏ها داستان نیستند؛ می‏توانند تکه‏ای از یک داستان باشند. اما تاکسی‏نوشت امیر مهاجر داستان شده است. داستانی خوش‏ساخت و قوی.

تم غالب داستان‏های امیر مهاجر، به ویژه داستان «سرما»، زندگی رو به زوال زن و شوهرها است. به نظر می‏رسد، این زندگی زمانی شورو عشق و حالی داشته است. اما کی و در چه زمانی به زوال و تباهی کشیده شده که هیچ ردی از عاطفه و هم‏دردی عادی هم در آن دیده نمی‏شود؟

کسی را نمی‏توان محکوم کرد. حتی زن را که موهاش سیخ سیخ شده و مدام می‏گوید: «دیرم شده» و می‏خواهد از خانه بگریزد. نه نمی‏توان او را مؤاخذه کرد. تنها به نظر می‏آید، چیزی به زوال رسیده. تباه شده. انگار تاریخ مصرف زندگی تمام شده است.

Share/Save/Bookmark