ادبيات مقاومت
موهای خاکسترشدهی شولام
«فوگ مرگ» معروفترین شعر مقاومت قرن بیستم اثر «پاول سلان» که همواره با تابلوی «گرنیکا» اثر «پابلو پیکاسو» سنجیده میشود، اثری است رازانگیز که در هر خوانش چیزی برای خواننده کشف میشود. اما برای درک این شعر لازم است خواننده از زمینههای پیدایش و خلق اثر از ریشه و سبقهی برخی واژگان، و نیز کمی از تاریخ بداند.
«فوگ مرگ» پاول سلان همانقدر شهرت دارد که «گرنیکا»ی پابلو پیکاسو در بین مردم شناخته شده است. با این حال «فوگ مرگ» که با تمامی شهرتش خوانده نشده مانده، «گرنیکا»ی پیکاسو نیز دیده نشده مانده است.
بسيار کسان که از «فوگ مرگ» یا «گرنیکا» حرف میزنند و داد سخن میدهند، هنوز با دقت به عمق آنها پی نبردهاند. تنها با خوانشی سطحی و نگاهی گذرا نمیتوان از دو شاهکار بزرگ قرن حرف زد و از آن گذشت. لازم است به نگاهی ژرف به هر دو اثر توجه کرد.
من امروز از «فوگ مرگ» پاول سلان حرف میزنم و کمی دربارهی او. امیدوارم فرصتی پیش آید که بتوانم مروری بر «گرنیکا»ی پابلو پیکاسو نيز ارائه دهم. اما نخست «فوگ مرگ».
این شعر ژرف و رازآمیز که تاکنون هفت ترجمه از آن در زبان فارسی منتشر شده و شاعران و مترجمانی چون «محمد مختاری»، «علی عبداللهی» «مراد فرهادپور»، «يوسف اباذری» و عدهای دیگر روی آن وقت بسیار گذاشتهاند، من ترجمهی «سوزان باغستانی» را میخوانم:
فوگ مرگ
شیر سیاه بامداد، ما غروبها مینوشیمش
ظهرها مینوشیمش و صبحها، شبها مینوشیمش
مینوشیم و مینوشیم
گوری میکنیم در هوا تا تنگ نباشدمان جا
مردی خانه دارد که با مارها بازی میکند، که مینویسد
وقتی تاریک میشود به آلمان مینویسد، موهای زرینت مارگارت
مینویسد و قدم مینهد به پیش در،
ستارهها میدرخشند، دنبال سگهای نرش سوت میکشد
یهودیانش را سوت میکشد به پیش تا گوری بکنند در خاک
به ما امر میدهد برای پایکوبی بزنید ساز اکنون!
شیر سیاه بامداد، ما شبها مینوشیمت
صبحها مینوشیمت و ظهرها، غروبها مینوشیمت
مینوشیم و مینوشیم
مردی خانه دارد، با مارها بازی میکند و مینویسد
وقتی تاریک میشود به آلمان مینویسد، موهای زرینت مارگارت
موهای خاکسترینت شولام، ما گوری میکنیم در هوا
تا تنگ نباشدمان جا
صدا میزند، گودتر بشکافید خاک را شما، شما دیگران بخوانید و بنوازید
دست میبرد به فلز بند چرمش و میجنباندش، چشمش آبیست
گودتر بکنید شما، و شما دیگران برای پایکوبی ساز بزنید باز
شیر سیاه بامداد، ما شبها مینوشیمت
ظهرها مینوشیمت و صبحها، غروبها مینوشیمت
مینوشیم و مینوشیم
مردی خانه دارد، موهای زرینت مارگارت
موهای خاکسترینت شولام، با مارها بازی میکند
صدا میزند، شیرینتر بسرایید مرگ را
مرگ استادکاریست از آلمان
صدا میزند، ویلونها را بمتر بنوازید تا دود شوید در هوا
پس گوری خواهید داشت در ابرها که تنگتان نباشد جا
شیر سیاه بامداد، ما شبها مینوشیمت
ظهرها مینوشیمت، مرگ استادکاریست از آلمان
غروبها و صبحها مینوشیمت، مینوشیم و مینوشیم
مرگ استادکاریست از آلمان، چشمش آبیست
با گلولهی سربیاش میزندت، و دقیق میزند
مردی خانه دارد، موهای زرینت مارگارت
سگهای نرش را به جان ما میتازد، هدیهمان میدهد گوری در هوا
با مارها بازی میکند و رؤیا میبیند، مرگ استادکاریست از آلمان
موهای زرینت مارگارت
موهای خاکسترینت شولام.
در عمق شعر
بن اندیشه این شعر مرگ است. پاول سلان از مرگ پرده برمیدارد، اما نه از هر مرگی. نه از مرگ طبیعی. او از جنایت و کشتهشدن توهینآمیز میلیونها انسان سخن میگوید. از نابودی بیدلیل آدمهایی بیپناه و بیدفاع حرف میزند. از وضعیت مخوفی که چهرهی مرگ برانسانها احاطه یافته است. او بر غلبهی خشونت بر بدن میرنده و آسیبپذیر آدمها میگوید. آن هم با واژگانی چکیده و تراشخورده که معنای ژرف آن همچون شلاق بر مهرهی آدم تیر میکشد، با تصاویری یگانه که وقتی تصویرها را کنارهم بگذاری، گوشهای از آن همه جنایت خوفناک را میبینی و حس میکنی.
او علیه این ماشین مرگ، فاشیسم و نازیسم که چیزهایی را برای خود فرهنگ نامیده بودند، یورش میبرد و تصویر میسازد. مارگارت نماد زن در «فاوست» گوته، و شولام دختر خوشگل یهودی که از غزلهای سلیمان و از مزامیر داود آمده، با آن اندام زیبا، انگار یک استادکار آلمانی او را تراشیده و ساخته است.
مرگ استادکاری است از آلمان، چشمش آبیست
با گلولهی سربیاش میزندت و دقیق میزند
مردی خانه دارد، موهای زرینت مارگارت
و آنهمه موی طلایی که در نامهی عاشقانهای نوشته میشود به آنهمه موی طلایی که کورهها خاکستر میشود، یا دسته دسته موی قیچیشده که به کارخانهی بُرسسازی ارسال میگردد و در پس این موهای طلایی مارگارت، موهای خاکسترشدهی شولام میآید. تصویرهایی از مرگ، یکی پس از دیگری برابر خواننده ردیف میشود. کندن گور، گلولهی سرب، هجوم سگهای گسسته، تاریکی در آن فضای مرگبار، تنگبودن جا، کندن گور، موهای خاکسترشدهی شولام.
و در چنین فضایی ویلونها به حرکت درمیآید. صدا میزند:
شیرینتر بسرایید مرگ را، مرگ استادکاری است از آلمان.
صد ا میزند: ویلونها را بمتر بنوازید!
این چندصدایی مرگ دقیقاً همان فوگ مرگ است. چنانکه فوگ در موسیقی به ساختاری اطلاق میشود که از مجموعهی صداها تشکیل شده، در حالی که همه یک تم را تکرار میکنند. همه برای کشتن ما به صدا درآمدهاند. برای ما که همه مثل هم هستیم و مجموعهی من و تو و او میشویم ما که جایی زندگی میکنیم. این حضور و چهرهی ما است که از زمین محو میشود.
مردی خانه دارد، موهای زرینت مارگارت
موهای خاکسترینت شولام
با مارها بازی میکند، صدا میزند شیرینتر بسرایید
اما او که ما را به بازی مرگ گرفته، مثل ما زندگی میکند. خانه دارد، معشوقه دارد، برای او نامه مینویسد، در جامعهی ما زندگی میکند، جزیی از ما است، اما بازیهایش مخوف و جنایتبار است.
وقتی تاریک میشود، به آلمان مینویسد
و او با مارها بازی میکند
و در این بازی خطرناک است که موهای شولام خاکستر میشود.
تراژدی در این اثر مدام در حال تکرارشدن است و او که با مارها بازی میکند، غروبها دست از بازی میکشد و به آلمان، به معشوقهاش نامه مینویسد. مثل ما میشود. باز برمیگردد به غرائز انسانیاش، چنانکه «ردلف هُس» فرماندهی آشویتس شبهنگام وقتی از سر کار برمیگشت، به همسرش مهربانی هم میکرد. گاهی کنارش مینشست، حال بچههایش را هم میپرسید، برای آنها معلم پیانو استخدام میکرد.
باز صبح میشود و این ماشین مرگ به حرکت درمیآید و او باز چهره عوض میکند. انگار از جلد آدم خارج میشود، در جلد یک مأمور مرگ یا ماشین مرگ به جنایت فکر میکند. به این که چگونه از این جنایت لذت ببرد و چگونه در آن خلاقیت و نوآوری داشته باشد.
و میبینیم آنان که مردم بیدفاع را به زیر مرگ میگیرند، همه آدماند، همین همسایههای ما؛ شهروندان عادی که خانواده هم دارند و لابد با کسی عشق هم میورزند، و به محض بازگشت به محیط کار در این کارخانهی مرگ سگان گسسته را کیش میدهند.
یهودیان را سوت میکشد به پیش تا گوری بکنند در خاک
به ما امر میدهد برای پایکوبی، بزنید ساز اکنون!
مأمور مرگ خلاقیت و ابداع دارد، رؤیا دارد، تخیل دارد. صحنهی بزرگی فراهم میآورد تا عدهای گوری بکنند و عدهای بنوازند. رقص مردگان! به آنها میگوید که گورتان در آسمان تنگ نخواهد بود، چون دود میشوید و به آسمان میروید. و کسی توان و یارای ایستادن در برابر او را ندارد، چون هر لحظه دست به کمربند میبرد.
دست میبرد به فلز بند چرمش، و میجنباندش، چشمش آبیست
گودتر بکنید شما، و شما دیگران برای پایکوبی ساز بزنید
"جان دوس پاسوس" نویسندهی آمریکایی میگوید، «مردم من و شماییم!» و پشت این دو تصویر ما هستیم. ما هستیم که کشته میشویم. ما هستیم که امر به کشتن میدهیم.
و موهای شولام خاکستر میشود، و شیر ابتداییترین و سادهترین و سفیدترین غذای روزانهی ما سیاه میشود، پس هر بامداد، هر ظهر و هر شامگاه، شیر سیاه مینوشیم و مینوشیم و مینوشیم
و این تکرار شیرهای سفید و سیاه، تکرار صداها، تکرار مرگها، تکرار خاکسترشدنها و جنایتهاست که در ارکستری انسانی نواخته میشود.
پاول سلان شاعر آلمانیزبان که در سال ۱۹۲۰ از پدر و مادری یهودی در شهر آلمانی زبان بوکووینا رومانی به دنیا آمد، در میان مردم آن شهر کوچک که آدمهایی با زبانها و نژادها و فرهنگهای مختلف بودند و میزیستند بزرگ شد. به مدرسه رفت و بیش از هرچیزی به زبان آلمانی دل بست. در ژوییه ۱۹۴۱ نازیها به باکووینا هجوم بردند که همه چیز را در آن شهر منهدم کردند. یهودیان را به اسارت بردند و پس از کار اجباری، همهی آنها از جمله پدر و مادر پاول سلان را کشتند. و او که توانست از دست نازیها بگریزد، پس از مدتی دربهدری سرانجام در سال ۱۹۴۸ راهی فرانسه شد. او در سال ۱۹۷۰ در پاریس در رودخانهی سن خودکشی کرد و با مرگ او زبان آلمانی یکی از بزرگترین شاعرانش را از دست داد.
|
نظرهای خوانندگان
و اینجا هم تصویری از گرنیکای پیکاسو
-- مریم رییس دانا ، Oct 3, 2009 در ساعت 02:41 PMhttp://blog.malakut.ir/Guernica-1937-Pablo%20Picasso.jpg
آنچه اينجا در "تحليل و تفسير" شعر "فوگ مرگ" آمده صورت ظاهری شعر است که هر که اين شاهکار پاول سلان را نستين بار بخواند و با آن اندک آشنايی داشته باشد، می بيند که مضمون اصلی شعر به تصوير کشيدن مرگ است. نويسنده نتوانسته به عمق شعر راهی بيابد و تنها با تکرار کلمه "مرگ" بسنده کرده چيز تازه ای برای در ميان گذاشتن با خواننده نداشته است . از اين شعر پاول سلان صدها تحليل و تفسير به زبانهای گوناگون در دست است. ايکاش نويسنده نگاهی هم به اين تفسيرها می انداخت و با تعمق در آنها، برداشت خودش را عرضه می کرد؛ بدون آنکه لزوماً رونويسی کند . البته اميدوارم که آقای معروفی توان خواندن و درک اين شعر را به زبان آلمانی داشته باشند و دريافتشان از اين شعر محدود به ترجمه دست و پا شکسته ای که بازنويسی کردند نبوده باشد. در مورد ترجمه خانم سوزان باغستانی هم فقط می توانم توصيه کنم که ايشان بهتر است به همان ترجمه از زبان فارسی به آلمانی بسنده کنند. چون وقتی اصطلاح ساده dein goldenes Haar را که رساترين و گوياترين ترجمه آن در زبان فارسی "موهای طلايی ات" است به "موهای زرينت" ترجمه می کنند حالا تکليف ترجمه مابقی شعر روشن است.
-- سحر ، Oct 3, 2009 در ساعت 02:41 PMبا سپاس/ سحر کمالی
---------------------------
خانم سحر کمالی
اميدوارم شما، هم در سرايش، هم در ترجمه، و هم در تحليل بهترش را ارائه کنيد که ياد بگيرم.
با سپاس
عباس معروفی
معروفی جان! اين چيه عمو نوشتی؟ خب يه سرچی میکردی تا ببينی خود آلمانی های منتقد ادبی چی ميگن در مورد اين شعر. بيا! اين يکی رو بخوان تا حداقل استعاره «شير سياه» که در شعر آمده روشن بشه. يه کمی طولانی اما مهم نيست. آلمانی هم که ميدونی:
Jeder der vier Strophen beginnt mit Schwarzer Milch in der Frühe trinken sie (dich)..., Dieses Bild (leitmotivisch verwendet) enthält Gegensätzliches. Mit "Milch" assoziiert man das Helle, Lebensspendende, auch das "Frühe" enthält Helles, einen Anfang Bezeichnendes "Schwarz" bezeichnet das Dunkle, den Tod. Die Juden (das kollektive Wir in diesem Text) trinken diese "Schwarze Milch der Frühe", stehen also immer zwischen Leben und Tod, Hoffnung und Verzweiflung.
Ein im Gegensatz zu "Schwarzer Milch" stehendes Leitmotiv ist "Ein Mann wohnt im Haus". Damit ist der KZ-Kommandant, der Deutsche gemeint.
Mit den Titel "Todesfuge" gibt Celan bereits viele Hinweise auf das folgende Gedicht. Es geht also um den Tod. Der Wortteil Fuge gibt weitere Ansatzpunkte. Eine Fuge ist eine nach strengen Regeln aufgebaute musikalische Kunstform, bei der ein Thema nacheinander durch alle Stimmen geführt wird. Celan hält sich hier an das Wiederkehren bestimmter Sätze. Das Gedicht besteht im Grunde aus nur wenigen Einzelbildern, die, überhaupt nicht oder nur wenig abgeändert, in immer neuer Zusammensetzung erscheinen, sich so gegenseitig verdeutlichen und neuen Inhalt erzeugen. Das Wiederkehren unterliegt keinen erkennbaren Formalien. Vielmehr wird das erneute Auftauchen schon bekannter Einzelbilder vom inhaltlichen Zusammenhang bestimmt.
In dem Gedicht selbst wird die Situation in einem Lager beschrieben, in dem Menschen getötet werden. Das "Schreiben nach Deutschland", das "Hervorpfeifen der Juden" und das Bild der "blauen Augen" lassen vermuten, daß es sich um ein Konzentrationslager oder ähnliches zur Nazizeit handelt.
Um die Situation im Lager zu verdeutlichen, beschäftigt sich Celan mit den Gedanken und Charakteren der im Lager lebenden und sterbenden Personen.
Da ist zum einen der Mann, das Lageroberhaupt mit den blauen Augen. Dieser Mann ist gespalten. Er hat offenbar zwei Gesichter. Eines im Haus, also in sich, in seinem Inneren und ein zweites wenn er "vor das Haus tritt", also sich nach außen hin gibt. Im Haus "schreibt er wenn es dunkelt nach Deutschland". Er schreibt, aber nur wenn dunkelt, nach Hause zu seiner Frau oder Bekannten Margarete mit dem goldenen Haar. Er spielt mit den Schlangen, mit der Gefahr, mit dem Tod. Im Haus ist er in sich. Im Dunkeln, im Verborgenen schreibt und gibt er seine Gedanken und Gefühle von sich. In der Öffentlichkeit kann er sich diese Blöße nicht geben. Tritt er aber vor das Haus und aus sich heraus verhält er sich vollkommen anders. Er befielt, pfeift, ruft und "schwingt sein Eisen", seine Pistole und trifft genau mit "bleierner Kugel". Er wird zum Tod, zum "Meister aus Deutschland". Der Mann ist also mit sich selbst nicht im reinen. Es ist wahrscheinlich so, daß er echte Skrupel verspürt soviel Menschen zu töten oder zumindest daran beteiligt zu sein. Er versucht sich zu rechtfertigen, indem er den "einen" ein Grab in den Lüften schenkt. Diejenigen, die so spielen wie er es will werden bevorteilt, steigen aber dennoch als "Rauch in die Luft" und verdunkeln so die "blitzenden Sterne". Zum Schluß ist er dann soweit, daß er "träumt der Tod ist ein Meister aus Deutschland". Noch nicht einmal wenn es dunkelt, wenn er in sich, in seinem Haus, ist findet er nunmehr Ruhe. Sein äußeres Wesen hat sein inneres inzwischen soweit vereinnahmt, daß er seine zwei Gesichter nicht mehr trennen kann und schließlich von sich selbst, dem Meister aus Deutschland, träumt.
Zum anderen sind da die Gefangen, die in Zeile 8 ganz klar als Juden ausgemacht werden können. Die Gefangenen sind in zwei Gruppen gespalten. Diejenigen, im Gedicht "die andern" genannt, die nach den strengen Regeln (wie in einer Fuge) des Mannes musizieren, singen, tanzen und sich so ein besseres Grab in den Lüften schaffen wollen und diejenigen, im Gedicht "die einen" genannt, die von den Rüden gehetzt ein Grab in der Erde schaufeln. Es herrscht also selbst unter den Gefangenen ein Zwiespalt, eine Zweiklassengesellschaft. Dies wird besonders in der ersten Hälfte des Gedichts deutlich. Hier ist von einem "wir" die Rede das die Milch trinkt, musiziert und sich so ein besseres Grab in den Lüften schaffen will. Dann tritt eine Gruppe, Juden genannt, ins Geschehen. Diese Gruppe wird "hervorgepfiffen" und muß sich ihr eigenes enges Grab in der Erde graben. Die "Juden" sind also zunächst dem "wir" ganz klar untergeordnet. Es kommt zu einer Gegenüberstellung. Die "einen" müssen ihr Erdgrab schaufeln und die "andern" dazu musizieren. Für wen diese Situation eigentlich erniedrigender ist kann man sich gar nicht denken. Hier wird deutlich, daß es eigentlich doch keinen wirklichen Klassenunterschied gibt. Beide empfangen nur Befehle und müssen tun, was der Meister aus Deutschland befielt. Ganz klar wird dies dann gegen Ende, als nicht mehr von dem "wir" und den "Juden", sondern von dem "uns" als Einheit gesprochen wird. Es heißt: "er hetzt seine Rüden auf uns er schenkt uns ein Grab in der Luft". Nun werden die Rüden auch auf die "andern" gehetzt. Ihnen geschieht es genauso wie den "einen". Der Klassenunterschied, der in Wirklichkeit auch nie richtig vorhanden war, ist jetzt endgültig abgeschafft. Das Musizieren, ohnehin nur eine respektlos erniedrigende Tat der sich besser vorkommenden Gefangenen, war sinnlos, denn in den Himmel, in die Lüfte, kommen schließlich alle. Diese Sinnlosigkeit des Musizieren wird noch zusätzlich durch die "schwarze Milch" verdeutlicht. Eigentlich ist alles egal. Es ist nicht so, daß sie die weiße Milch der Frühe in der Frühe trinken. Die "schwarze Milch der Frühe" wird abends, mittags, nachts und morgens getrunken. Dies ist aber ohnehin unwichtig, denn wir trinken und trinken und sterben müssen auch alle.
Die Situation im Lager ist also für den Mann und die Gefangen ähnlich. Beide sind zunächst gespalten oder bilden sich dies zumindest ein. Doch letztlich können beide die Trennung in sich nicht mehr bestehen und träumen von sich, oder werden zu einem "uns", denn in Wahrheit spielen sie ja wie nach den Regeln einer Fuge schlicht dasselbe nur in unterschiedlichen Stimmen.
-- علیزضا ، Oct 3, 2009 در ساعت 02:41 PMآری البته کاری خوب است اگر مدعای گوینده و تحقیر خوانش دیگران از درجاتی کمتر باشد. ولی در ادامه ی نوشته و گفته ی شما بگویم که از یکی از کسانیکه با احمد خمینی و خود خمینی بسیار نزدیک بود شنیدم که خمینی چند بار خرمگسی را با عطوفت تمام و با حوله ای سفید بسوی شکاف پنجره راهبری و راهنمایی کرده تا آن خرمگس از لای پنجره بیرون رفته و خمینی گفته « برو حیوون خدا به همرات» و این در حالی بوده که قدس ایران خانم خمینی با مهربانی از اینکه آقا حتا قادر نیست این خرمگش را هم بکشد نگاه می کرده. و آن مرد که نزدیک خمینی بود می گفت که وقتی کشتارها شروع شد، قبل از همه من و لاهوتی و بعد منتظری بودیم که از اینهمه قصاوت قلب و خونخواری و خونریزی ای که همین خمینی می توانست داشته باشد از حیرت خشک شدیم! در حال خشونت و سیاه قلبی خمینی و یارانش نزد به قول ولی فقیه کنونی خواص شناخته شده بود، زیرا بسیاری از آن هیبت کشتار تئوریک خمینی آگاهی داشتند، ولی کشتار تک تک و بعد از آن کشتار جماعتی و جمعی صورتی دیگر به او و یارذانش داد تا جاییکه پرده درید و همه آگاه شدند حتا خانواده ی خمینی که در پست پشت آن مترحم به خرمگش یکی از خونریزترین و وحشتناکترین ظالمان جهان پنهان بود. ...و بقیه ماجرا، در حال کارتان خوب است و باب امروز ما ست.
-- بدون نام ، Oct 3, 2009 در ساعت 02:41 PMعلیرضا خان می خواستی تو اونو ترجمه کنی تا ما المانی ندونها هم اونو بفهمیم!
-- امضاء محفوظ ، Oct 4, 2009 در ساعت 02:41 PMو لی آقای معروفی پس چرا نظر مرا نگذاشتی!
فکر نکنم معروفی این قدر سواد فارسی داشته باشه چه برسه به آلمانی! این متن از سر مترجم زیاد بود چه برسه از سر معروفی. ببخشید آقای معروفی اما شما این سی سال گذشته به قول امریکایی ها زیادی "کروز کردید!" و باوراندید چیزهایی رو به ملت ادبیات نخوانده که باورکردنی نبود اما خب در این بلبشوی ادبی چه می شه کرد. شما در مصاحبه اتان می گویید که "آلمانی ها را به خودشون نشون دادید" و موارد دیگر نشان دادن ها، چرا تحمل ندارید کسی شما را به خودتان نشان دهد؟ سطحی ست آقا همه چیز سطحی ست و همه چیزمان به همه چیزمان می آید. ما تا دمکراسی قرن ها فاصله داریم
-- موژان بشیری ، Oct 4, 2009 در ساعت 02:41 PMمن این آقای معروفی را نمی شناسم اما مطمئنم که این خودش است که اینهمه سرزنش و اینهمه کمینه پنداری حضرات نظر دهنده را منتشر می کند. اگر او همین یک کیفیت را داشته باشد بسش است. گر چه کار او بی عیب نیست! و کار هیچکس
-- بدون نام ، Oct 5, 2009 در ساعت 02:41 PMترجمه متنی که آقای علیرضا اینجا نوشته در سایت اثر موجود است. ضمنا تا جایی که میدانم دو ترجمه خوب از شعر فوگ مرگ وجود دارد یکی از اقای منصوری و یکی از اقای سمینو در همان سایت اثر.
-- بدون نام ، Jan 24, 2010 در ساعت 02:41 PM