اينسو و آنسوی متن
بدقوارگی رمان
«جنگ جنگ است دیگر، یک مشت میزنی دو تا مشت میخوری یکی بیشتر . این قانون طبیعت است حیف که این مستر لرد ما پر، وگرنه پنکههایش را میآورد بندر میداد به پرتغالیها جایش گچ تحریر میگرفت، مداد میگرفت. بهخدا این بچههای ما گچ ندارند، مداد را از کمر نصف میکردیم، آقای رییس فرهنگ گچ نداریم، کاغذ نداریم خب بخرید آقایان. یعنیچی که نداریم اینهمه کاغذ به در و دیوار میچسبانند خوب بدهند به بچهها.
روی تیر چراغ برق نوشته بود اطلاعیه: به یک شریک خوشنفس احتیاج است. آدرس خیابان شاه اسماعیل، کوچه قرهسو جنب آجر فشاری، کارحانهی بادکنکسازی حقیقت. دم ظهری یک توک پا رفتم آنجا گفتم من هستم، گفت تو کی هستی؟
گفتم شریک خوشنفس گفت سرمایه از من، کار از تو. از همان روز شروع کردم و تا شب شود ۱۴۵بادکنک را باد کردم و ترکاندم. گفت چرا همچین کردی پسر؟ گفتم همیشه با باد آخری میترکد، یادت باشد یک فوت مانده به آخر نخ ببندی. زد توی گوشم، یکی اینطرف...» از سمفونی مردگان
بار اضافی
رمان بد مثل بادکنک همیشه در باد آخری میترکد. شاید یکی از دلایل بد قواره بودن بسیاری از رمانها این است که یا در باد آخری ترکیده یا عضو اضافه پیدا کرده و از جایی زده است بیرون.
یا دچار پارگی پردهی فتق شده که از گوشه ی یک روده اضافه به آن آویخته است. چیزی که با فتقبند هم نمیتوان برای آن کاری کرد. باید آن را جراحی کرد.
اندازه نگه داشتن داستان و به ویژه رمان کار بسیار دشواری است که معمولاً نویسنده نمیداند کجای رمانش اضافه است، یا کجا یک پاساژ بدقواره دهنباز کرده و رمان را بلعیده است.
آنجا که همینگوی میگوید من پیرمرد و دریا را ۲۲ بار خواندهام، و تجربههایی از این دست نشان میدهد که رمان در خوانش مجدد خود را به نویسندهاش مینمایاند .
رمان آیینه نویسنده است هربار که خود را در آن نگاه میکند بدقوارگی یا آشفتگیاش را میتواند ببیند.
آنجا که در خوانش مجدد نویسنده را دلزده میکند آنجا دقیقاً جایی است که باید مورد جراحی قرار گیرد.
معمولاً نویسنده موقع خواندن وقتی به نقطه بدقواره میخورد، از آن میپرد و ناخودآگاه خود را فریب میدهد. اینجا همان نقطهای است که باید شکافته شود، از نو نوشته شود یا حذف شود.
آندره مالرو نویسنده بزرگ فرانسه میگوید: وقتی به مجسمهی ابولهول رسیدم معنی هنر را دریافتم. و باز همو میگوید هنر در حذف به وجود میآید.
اگر نویسنده اثر خود را به مثابهی پیکری ببیند که از سنگ یکپارچهای تراشیده شده با منطق حذف تیشه برمیدارد و اثر هنریاش را میتراشد و در تراشها و ریز تراشهاست که اثر او جاودانه میشود.
نگاه دیگر، نگاه باد کردن یک موضوع یا بادکنک است، شبیه بتونهکاری.
تجربه به من آموخته است که هر چیزی که با بتونهکاری زیبا شده باشد در اثر گذر زمان از ریخت میافتد.
بتونه کردن کار را در نگاه اول بیعیب میکند برای همین درز کاشیها و آجرها را بتونهکشی میکنند، وقتی ماشینی را رنگ میزنند نخست با بتونهکاری صیقلش میدهند.
من حتا آرایشهای غلیظ را نوعی بتونهکاری میدانم. اما گذر زمان، عوامل طبیعی مثل آفتاب و باد و باران و سرما بتونهها را میریزد و یک اثر بدون بتونهکاری با چاله چولههایش برابر بیننده قرار میگیرد.
بنابراین با منطق بتونهکاری و باد کردن نمیتوان یک رمان را برای سالیان سال نگه داشت.
با منطق تراشدادن و حذف کردن است که از دل یک سنگ بزرگ مجسمه و اثر جاودانهای میتوان آفرید.
يک تکه از تماماً مخصوص
ما روی دو مبل نشسته بودیم و صاحب مبلفروشی، صاحب کافه هم بود.
بعد دیدم که دگمههای مبل پخش شده وسط پیادهرو بر روی میزها پر از دکمههای رنگی است.
من در آن مبل تکی سفید فرو رفتم که دکمههایش از سر پارچه خودش بود. در همین لحظه یک زن و مرد از کوچهای در آمدند که در مشتشان پر از دکمههای روکششده و رنگ و وارنگ بود. به صاحب مغازه گفتند که این دکمهها باید مال شما باشد، نیست؟
«کجا بود؟»
«در این کوچه ریخته زیاد، زیاد.»
و من نگاه کردم دگمههای همهی مبلها کنده شده بود اما این چیزها برای من اهمیتی نداشت. به یانوشکا خیره شده بودم که چشمهایش میخندید. گفت: «دکمههای شما ریخته؟»
گفتم: «تو چرا تابهحال ازدواج نکردهای؟»
گفت: «در آلمان مردها هفت هشت سال با یک زن زندگی میکننند و بعد میروند دنبال یکی دیگر. خب ارزش ندارد آدم جرئتش را از دست میدهد.» و با نی جرعهای از نوشابهاش نوشید.
گفتم: «چرا فکر میکنی هفت هشت سال؟»
گفت: «وقتی آدم دگمههاش بریزد از ریخت میافتد.»
گفتم: «تو که از ریخت نمیافتی. همیشه زیبايی.»
به دگمهها نگاه کرد، چشمهاش برق زد. به طرز شگفتآوری زیبا شده بود. موهاش را تیره کرده بود؛ خرمایی و حلقهحلقه ریخته بود دو روبر صورتش.
گفتم: «هیچ وقت از قیافه نمیافتی.» همینطور که مینوشید با چشمهایش گفت که چرا؟ و لبخند از صورتش محو شد. حرکاتش آرام گرفت، دستهاش با چرخشی چنگال را در غذا زد و پلکهاش سنگینتر شد.
همه چیز را یواش کرده بودند و ما در کندی کیفآوری بیرون از کادر روزمره همدیگر را تماشا میکردیم. گفتم تشنهام.
معماری ذهن و نگاه
هیچکس مثل خود نویسنده نمیتواند بفهمد کجای رمانش از اندازه خارج شده است.
اما این زمانی به چشمش میآید که رمانش را بارها و بارها بخواند. در خوانشهای متعدد است که میفهمد اگر تکهای از رمان بهخودی خود زیبا است، بهعنوان یک تکه منفصل و جدا زیبا است.
اما وقتی روی رمان قرار گرفته بار اضافه است و سنگین است، وزن است مثل یک گل سینه بسیار سنگین لباس تنش را چین انداخته و از فرم خارج کرده است.
در چنین مواقعی کاری نمیتوان کرد جز آنکه از وزن آن کاست یا به کلی آن را حذف کرد.
بههمین خاطر بد نیست که نویسندگان برای داشتن ذهنی هماهنگ و تربیتشده به مجسمهها و پیکرههای مهم هنری بسیار نگاه کنند حتا لازم است که نویسندگان با دقتی مثل دقت مساحان شهرداری به تماشای ساختمانها با معماری برجسته بپردازند.
بله نگاه کردن به آثار معماری ذهن و نگاه را برای اندازه نگاه داشتن تربیت میکند.
دوستان عزيز راديو زمانه
برنامهی اينسو و آنسوی متن را با تکنيکهای رمان پی میگيرم.
تا برنامهی ديگر خدا نگهدار
|
نظرهای خوانندگان
میشود این عکس آقای معروفی را عوض کنید؟ در دست گرفتن پیپ ایشان آن قدر مصنوعی است که هر بار به آن نگاه میکنم، دوست دارم همین جملهها را تکرار کنم. پیپ را برای عکس گرفتن با آن به دست گرفتهاند، نه برای کشیدن!!
-- تحلیلگر ، Apr 21, 2009 در ساعت 07:46 PMجناب معروفي، اين سمفوني واقعا يكي از نازنينترين رمانهاي فارسي است. ولي امروز، بخش بالايي را كه خواندم، دارم فكر ميكنم چقدر به زبان گلشيري، به ظرافتهاي نثر گلشيري نزديك شده بوديد. هنوز هم چنين ظريف و پرشور مينويسيد، يا نه؟ سوالي هم دارم، نسخهي الكترونيكي رمان سمفوني را ميشود از اين اينترنت تهيه كرد يا نه؟
-- فراز ، Apr 22, 2009 در ساعت 07:46 PMبا سپاس
فراز فريدوني
درود استاد معروفي
-- كژوان ، Apr 22, 2009 در ساعت 07:46 PMاين مطلبتان هم مثل بقيه كمك كننده و راه گشا بود.
ولي استاد، يك سئوال ديگر برايم پيش آمده كه به اضافه ي سئوالات كامنت قبلي، مشتاقانه انتظار پاسخشان را مي كشم از جانب شما استاد.
اين سئوالي است كه اين دفعه برايم پيش آمد: شما گفته ايد بايد مراقب پاساژهاي خطرناك باشيم ولي در عين حال نوشته ايد كه«معمولاً نویسنده موقع خواندن وقتی به نقطه بدقواره میخورد، از آن میپرد و ناخودآگاه خود را فریب میدهد.» پس چه بايد كرد؟! تنها كاري كه از پسمان بر مي آيد خوانش مجدّد است ؟!
پيشاپيش سپاس به خاطر پاسخ شما...
روز و شب بر شما خوش!