اینسو و آنسوی متن
عناصر تهديدکنندهی رمان ۲
در برنامه گذشته از عناصر تهدیدکننده رمان حرف زدم. از قید و صفت اضافی و کلمات نامأنوس. امروز از خاطرات شخصی حرف میزنم و بیدقتی در انتخاب کلمات.
رماننویس ناچار است با صدای بلند بارها و بارها رمانش را بخواند تا سکتهی میان کلمات را بشنود، و نهاینکه از آن بگذرد، بلکه با جابهجا کردن کلمه، با درهم ریختن ساختار جمله، با تغییر اساسی یک عبارت سکتهها را برطرف کند.
شما وقتی یک توپ ماهوتی را پرتاب میکنید، باید صدای برخورد و پژواکش با راکت مقابل یا تور مقابل شنیده شود. ولی وقتی کلمهای درست در جایش قرار نگیرد مثل این است که یک توپ ماهوتی را در پیت حلبی بکوبید.
کلمهها پژواک دارند نفس دارند، جان دارند و وقتی سرجایشان قرار نگیرند جیغ میکشند و خاموش میشوند.
تجربهی من نشان داده که برای نوشتن یک رمان، خواندن دو بار و سهبار کافی نیست. من بین نسخه بیست و پنجم وبیست و ششم تازهترین رمانم تماماً مخصوص، به نکاتی دست یافتم که قبلاً چشمم آنها را ندیده بود.
شاید مشغول جستوجوی ایرادهای دیگر بودم. آخر نویسنده یکبار رمان را مینویسد، یکبار میخواند که جملهها سلیس و روان باشند، یکبار میخواند تا ببیند گاف زمانی و مکانی نداده باشد، مثلاً اگر در بهار عاشق شده و تا تابستان همانسال عشقش را اعدام کردهاند، هیچ تصویری در فضای برفی واقعی با او نباید داشته باشد.
یکبار رمان را میخوانیم تا ببینیم در مصرف حروف اضافه اسراف و تبذیر نکرده باشیم، یکبار هم میخوانیم تا اضافات تصویری را حذف کنیم، یکبار برای حذف قید و صفتها و ساختن آن حالتها و یکبار برای باور کردن نامها و شخصیتها و تصویرها و دیالوگها.
نسخه بیست و پنجم تماماً مخصوص در یک صفحه
«چند وقت بود به مامان تلفن نزده بودم. شاید او تلفن میزد و من در خانه نبودهام تا گوشی را بردارم. از پیامگیر خوشم نمیآمد. یا هستم یا نیستم.بگذار زنگ بزند عیبی ندارد لابد مامان میداند که من سر کار هستم. صدای هورهور یخچال که بلند شد به اتاقم پناه بردم. جلو آینه ایستادم و بوی یانوشگاه را به درون کشیدم .آخ نکند بدبخت شده باشم! عشق؟ دیوانهام من؟ لب تخت نشستم تلویزیون را روشن کردم و از این کانال رفتم به آن کانال مزخرف، مزخرف.
هیچ کانالی نمیتوانست مرا از یاد کریشن بائر بیرون آورد، هیچ کانالی مرا خوشبخت نمیکرد. آبجویی از یخچال درآوردم و باز کردم و تا آمدم بنوشم صدای گروم گروم پایی اتاق را لرزاند. انگار یک خرس قطبی داشت سرپا از آن اطراف میگذشت.
تلویزیون را خاموش کردم و از اتاق بیرون زدم. مردی بسیار چاق و تنومند به پیشخوان نزدیک میشد. تنها مهمان هتل که سه شب بود مرا از برلین به واندلیتز میکشاند. وگرنه یانوشکا به من زنگ میزد و میگفت خبر خوبی برایتان دارم، آقای ایرانی.»
نسخه بيست و ششم از همین صفحه
«چند وقت بود به مامان تلفن نزده بودم شاید او تلفن میزد و من در خانه نبودم تا گوشی را بردارم .از پیامگیر خوشم نمیآمد؛ یا هستم یا نیستم. بگذار زنگ زنگ بزند، عیبی ندارد. لابد مامان میداند من سرکارم.
چی میشد ریش میگذاشتم میشدم زابلی از مرز بلوچستان میرفتم تو، سری به مامان میزدم، سری به میرزا عبدالله، هی کجایی پسر، یک کشیده میخواباند بیخ گوش سیگارم؛ نکش .
خب نمیکشم. پاهات کو میرزا؟ حالا چهجوری برویم راهآهن، چهجوری توی جالیزهای خیار و گوجه بدویم؟ چهجوری فرار کنیم؟ چهجوری بخندیم؟ سری هم به لعنتآباد بزنیم پرسان پرسان شاید قبر پری را پیدا کنیم. چهجوری ازش دل بکنم میرزا؟ آخر تا آدم مردهاش را به خاک نسپارد هیچوقت باور نمیکند.
ذهنم پر از فکرهای جورواجور شده بود. صدای هورهور یخچال که بلند شد به اتاقم پناه بردم، جلو آینه ایستادم و بوی یانوشکا را به درون کشیدم. آخ نکند بدبخت شده باشم! عشق؟دیوانهام من؟
لب تخت نشستم. تلویزیون را روشن کردم و از این کانال رفتم به آن کانال مزخرف، مزخرف، مزخرف. هیچ کانالی نمیتوانست مرا از یاد کریشن باوئر بیرون بیاورد. هیچ کانالی مرا خوشبخت نمیکرد. آبجویی از یخچال در آوردم و باز کردم و تا آمدم بنوشم صدای گروم گروم پایی اتاق را لرزاند. مثل اینکه یک خرس قطبی داشت سرپا از آن اطراف میگذشت. صدای تلویزیون را بستم و از پنجره به بیرون چشم دوختم. نگاهم به دنبال یک موجود عظیمالجثه از روی سفیدی یخزده سُر خورد و رسید به درختهای حاشیهی دریاچه. وهم دوباره بهجانم افتاد.
تپش قلبم باز شدت گرفت. صدای پا نزدیکتر میشد. اما بیرون خبری نبود، جنبندهای نبود. سکوت مرگ بود.
صدای گروم گروم از آنطرف میآمد. تند از اتاق بیرون زدم و در راهرو سینه به سینهی مردی تنومند گفتم: آخ! فکر کنم صدای قلبم را شنید گفت: «شب بخیر.»
لالمانی گرفتم و عقب عقب به دیوار چسپیدم تا بگذرد. چنین موجود عجیبی را فقط در فیلمهای چارلیچاپلین دیده بودم.
از پلهها پایین رفت و جلو پیشخوان ایستاد. وقتی زنگ روی پیشخوان را زد گفتم: «آهان، شما تنها مهمان هتل هستید؟ بله؟»
بله. همانی که در آن برف و یخبندان سه شب پیاپی مرا از برلین به واندليتز کشانده بود وگرنه یانوشگا به من زنگ میزد و میگفت: «خبر خوبی برایتان دارم، آقای ایرانی.»
خاطرات شخصی
بسیاری از خاطرات شخصی در رمان نوشته و ساخته میشود که در خوانش مجدد آدم را دلزده میکند. اینها همان غدههای چربی اضافی رمان است که باید برداشته شود.
خاطرات شخصی را باید تبدیل به یک درد و خاطره و حافظهی جمعی کرد. بسیاری از رمانهای متوسط این روزها در ایران با تهمایهای از خاطرههای شخصی، هرگز نتوانسته به یک اثر خلاقه در قفسهی ادبیات داستانی ماندگار شود. شاید اگر این خاطرات با قدرت نوشته میشد تبدیل به حافظهی عمومی میگردید.
چنانکه قبلاً گفتم موضوع بد وجود ندارد، اما اغلب نویسندگان بلد نیستند این موضوع معمولی یا خاطرات شخصی را به دردی عمومی و جهانی تبدیل کنند. با اینهمه چون قصهای روایت میشود خواننده و ناشر دارند فقط تبدیل به یک اثر ماندگار نمیشوند.
دوستان عزیز رادیو زمانه برنامهی اینسو و آنسوی متن را با مبحث عناصر تهدیدکنندهی رمان ادامه میدهم.
تا برنامهای دیگر خدانگهدار.
|
نظرهای خوانندگان
درود استاد معروفي ( خيلي خواستم بگويم آقاي معروفي يا جناب معروفي، ولي خب، نتوانستم ! )
-- كژوان الف. ، Apr 9, 2009 در ساعت 06:10 PMاز برنامه هاي شما استاد، آن شب شنيدم كه مي گفتيد براي نوشتن مثل فاحشه ها نباشيد! بعد دو قسمت قبلي « عناصر تهديد كننده ي رمان » را كه گوش دادم، بي تعارف و اغراق بگويم، از خودكار آبي سابقم مي ترسيدم! وحشت داشتم از دست زدن به آن. تا به حال نسبت به آن «پخته خوري» دقت نكرده بودم و همينطور مدام، داستاني از پي داستان ديگر، پخته خوري كرده بودم! ولي آن شب، نتوانستم بنويسم... نوشته هايم از چند خط فراتر نرفت!
اگر قرار باشد پخته خواري نكنم، خاطرات شخصي ام را حذف كنم و هر لحظه مراقب صفت هاي بي صفت كننده باشم، پس چه كنم استاد ؟! ميدانم كه بايد خودم بپزم و بعد بگذارم كه مخاطب بخورد، به جاي اينكه دستپخت ديگران را به كار ببرم . آگاهم به اينكه خاطره ي شخصي ام را عمومي كنم . امّا سئوالم اينجاست : چطور ؟
و اما دومين نكته كه شايد زياد جايش اينجا نباشد، ولي براي من كه راه ارتباطي ديگري با شما ندارم، چاره اي نيست. ميخواستم بگويم كه استاد، گردون هايتان هنوز خواندني است!
اينجا الآن شب است، آنجا هر موقعي كه هست، آن موقع بر شما به خير استاد!