رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
این‌سو و آن‌سوی متن

جريان سيال ذهنی - ۲

سرانجام شیوه‌ی جریان سیال ذهنی از همه‌ی فرم‌های داستانی نزدیک‌تر به ذهن پیچیده‌ی انسان امروز در ادبیات داستانی و نیز در سینما، یعنی هم در متن و هم در تصویر، جای خود را باز کرد و به ذائقه‌ی گروهی از خوانندگان و بینندگان خوش‌تر آمد. جریان سیال ذهنی مخاطب عام نمی‌پذیرد و با داستان خطی فاصله‌ی عمیق دارد به همین خاطر این نوع ادبی موجب رضایت خاطر بخشی از جامعه شده که حوصله‌ی داستان و رمان خطی را ندارند و اثری مطابق ذهن‌شان می‌طلبند.

ساختار این شیوه‌ی ادبی به این فرم است که شما وقتی کنار پنجره می‌ایستید و به جایی نگاه می‌کنید، می‌توانید همزمان با دیدن صحنه‌ای از عبور یک ماشین و سرعت سرسام آور موتور سیکلتی که از خیابانی دیگر نزدیک می‌شود صدای خودتان را نیز بشنوید که در سال‌های کودکی گفته‌اید: «من یک مورچه بودم، یک مورچه‌ی قهوه‌ای!». بعد تصادف می‌شود و درست در لحظه‌ای که راننده‌ی موتور سیکلت به هوا پرتاب می‌شود، شما یاد یک خاطره می‌افتید که مردی روی یک پل در حال دویدن است و بعد یک پاسبان او را تعقیب می‌کند، و بعد هر دو ناپدید می‌شوند و همان لحظه یاد جمله‌ای از مادرتان، ذهن‌تان را اشغال می‌کند که همین چند روز پیش گفته بود: «یک سر به مادر بزرگت بزن، این بی‌وفایی‌ها عاقبت خوشی نداره ها!» و درست در همان لحظه دارید آهنگ Imaging جان لنون را می‌شنوید که "شاید بگویی من آدم خیال پردازی هستم ولی فقط من یکی نیستم."

گرچه بسیاری از آثار ادبی با شیوه‌ی جریان سیال ذهنی ظاهراً به شکل تک‌گویی درونی مستقیم و غیر مستقیم روایت می‌شود اما این نوع ادبی به شخصیت‌های اثر فرصت پرواز ذهنی می‌دهد، تا بی‌دخالت نویسنده هر چه دل تنگ‌شان می‌خواهد بگویند و به هر جا که دوست دارند بروند و ذائقه و میل خود را به محک تجربه بیازمایند و رنگین کنند. بنابراین شیوه‌ی جریان سیال ذهنی فقط تک‌گویی درونی مستقیم یا غیر مستقیم نیست. این شگرد، خودکاوی درونی شخصیت را مانند بوم‌رنگ به پرواز در می‌آورد تا مشاهدات و ذهنیات خود را در طول مسیر، ببیند و بگوید.

هر یک از نویسندگان این شیوه سعی کرده که به نوعی ساعت فیزیکی را نابود کند و گذر زمان را نشان دهد. ویلیام فالکنر در "خشم و هیاهو" زیباترین تصویر را برای در هم شکستن زمان ارائه می‌کند. یعنی اظهار وجود دایره‌وار احمقانه‌ی ساعت را به بازی می‌گیرد و با تمهیدی بسیار داستانی آن را از میان برمی‌دارد. او وقتی زمان خودکشی‌اش را تعیین کرد تنها با خرد کردن ساعت می‌تواند به زندگی‌اش ادامه دهد. و با این عنصر در طول رمان بازی قشنگی را پی می‌گیرد:

يک تکه از خشم و هياهو:
«ساعت به جعبه قابش تکیه داشت و من دراز کشیده بودم و به آن گوش می‌دادم، یعنی صدای آن را می‌شنیدم. گمان نمی‌کنم هیچ‌وقت، کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد؛ کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی بعد، یک ثانیه تیک و تاک می‌تواند بدون وقفه در ذهنت رژه‌ی طولانی و رو به زوال زمانی را که نمی‌شنیدی به وجود بیاورد. آن‌طور که پدر می‌گفت می‌شود مسیح را دید که روی شعاع‌های دور و دراز تنهای نور راه می‌رود و فرانسیس قدیس که می‌گفت: "مرگ ای خوهر کوچک!" که هرگز خواهر هم نداشت.»

صحنه‌ی خرد کردن ساعت و شکستن زمان:
«به طرف جالباسی رفتم و ساعت را که هنوز دمرو بود برداشتم، شیشه‌اش را به گوشه‌ی جالباسی زدم و خرده‌های آن را در دستم گرفتم و در زیرسیگاری ریختم و عقربه‌ها را پیچاندم و بیرون آوردم و در زیرسیگاری انداختم. ساعت همان‌طور تیک‌وتاک می‌کرد، آن را به بالا برگرداندم، صفحه‌ی سفید با چرخ‌های کوچکی که پشتش تَق‌وتَق می‌کردند و کار بهتری از دست‌شان ساخته نبود. مسیح روی دریای طبریه قدم می‌زد و واشینگتن دروغ نمی‌گفت.»



بازی با عنصر زمان و ساعت تقریباً در تمامی آثار ادبی با شیوه‌ی جریان سیال ذهنی وجود دارد. در سمفونی مردگان نیز یکی از عناصر مهم رمان بازی با زمان و شکستن زمان است. آن‌چه ناشر پشت جلد کتاب نوشته به این موضوع اشاره دارد: «ساعت آقای درست‌کار بیش از سی‌سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعدازظهر تیرماه سال 1325. ساعت سر در کلیسا سال‌ها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است؛ اما زمان همچنان می‌گردد و ویرانی به بار می‌آورد.»

یکی دیگر از عناصر مهم جریان سیال ذهنی پرش‌های ذهنی و بازی پرش‌های فکری توسط تداعی‌ست. نویسنده با رنگ، بو، مزه، صدا، کلمه یا چیزی پهلو عوض می‌کند و از موضوعی به موضوع دیگر می‌غلتد، چنان‌چه پیش‌ترها گفتم درست مثل خواب‌به‌خواب شدن که تو از خوابی به خواب دیگر، یا از رویایی به رویای دیگر می‌غلتی بی‌آن‌که از خواب بیدار شوی و طبیعی است برای نوشتن رمانی با شیوه‌ی جریان سیال ذهنی هنجارهای نگارشی و دستور زبان فرو می‌ریزد و شکسته می‌شود و ساختار نحوی جمله‌ها در هم می‌ریزد. زاویه دیدها نیز به کلی تغییر می‌یابد و دوربین‌گیری نویسنده متفاوت می‌شود، اما این بسیار مهم است که در شیوه‌ی جریان سیال ذهنی نویسنده با چشم خودش نمی‌بیند بلکه به وسیله‌ی یک دوربین به همه چیز می‌نگرد و آن‌گاه از دریچه‌ی آن دوربین تصویرها و تصورها را می‌نویسد.

یک تکه از سمفونی مردگان:
«جلو خانه‌ی خدا بوسیدمت. جلو خانه‌ی خدا بوسیدمت. مرده‌ها هر جود دلشان بخواهد می‌خوابند. آدم از این سر ناودان برود بالا، از بشت بام بیاید بیرون. دراز و بی‌نور، مثل جمشید؟ نه. چه‌کار دارم. بگذار دست و پام را زنجیر کند. حتماً برایم خوب است.

شهر بزرگ بود. خانه‌ی سورملینا مثل موزه بود. چند نفر آدم در هم گره خورده بودند. جذام نصف تنشان را پوسانده بود. مثل صخره‌ی تکه‌تکه، مثل درخت اره شده. مثل آبنبات کشی. در هم پیچ و تاب خورده بودند. مثل حروف کوچک فرانسه. حرف دوم سر نداشت، به جاش یک زخم بزرگ جوش خورده روی گردنش بود. مثل آبنبات کشی. مثل اره‌ی درخت شده.

سورملینا گفت این عموی من است. یک آدم به من نشان داد که شکل یک حرف کوچک فرانسه بود. امّا خیلی گنده بود. همه‌شان گنده بودند. مثل درخت بریده شده شیره داده بودند... تا آشویتس چقدر راه است؟ فوقش صبح تا عصر. کلک این مردکه را می‌کنیم و کوره‌هاش را آجرپزی می‌کنیم. یکیش را هم می‌دهیم به اورهان تخمه بو بدهد.

گفت انگشت بزن. زدم. نتوانستم بالا بیاورم. گفت بزن. زدم. بزن. می‌زنم. زدم. صد صفحه را انگشت زدم. باغ زردآلو را اول زدم. بعد حجره را. بعد خانه را. گفتم آقا داداش سند این زیرزمین بگذار به اسم خودم بماند. گفت زیر زمین مال تو. کاج مال تو. کلاغ‌ها مال تو. گفتم من کلاغ نمی‌خواهم. من چلچله نمی‌خواهم. من چای می‌خواهم. خب، برو بخور. خب، می‌روم. باز سر و کله‌اش پیدا می‌شود. نره‌غول! آخر آقا داداش ما هم بعضی وقت‌ها آدمیم.»

انقلابی‌ترین و جسورانه‌ترین حرکت نویسندگانی که به شیوه‌ی جریان سیال ذهنی می‌نویسند این است که خود را عقل کل نمی‌پندارند و داستان را با کمک خواننده پیش می‌برند و کامل می‌کنند. همیشه در این نوع داستانی نقشی برای خواننده وجود دارد.

دوستان عزیز رادیو زمانه، برنامه‌ی "این‌سو و آن‌سوی متن" را با تعریف داستان به روایت داستان نویسان معاصر ادامه می‌دهم.
تا برنامه‌ی دیگر خدا نگه‌دار.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام آقاي معروفي
ممنون از برنامه هاي خوبتون.
دربرنامه هاي قبل درباره دليل متوسط شدن ادبيات صحبت کرديد
من يک پسر جوان 19ساله هستم که ميخواهم از تجربه هاي مارکز و جويس و... استفاده کنم اما نه داستان اوليسس هست نه درخيابان مينتولاسا نه....
چطور انتظار داريد ما يک نويسنده خوب شويم.
حتي سمفوني مردگان را هم با مردن پيدا کردم.
آمريکايي آرام ممنوع شده.
درواقع کتابي نداريم که به چاپ دوم برسد چون همه ممنوع مي شوند.
گناه من که 19 سال دارم اما عيده هاي بزرگي دارم چيست؟؟
ميگويند من داستانهاي خوبي مينويسم اما من دوستدارم عالي باشم
گناهم اين است که بنشينم پشت کامپيوتر و چشمانم بسوزند و تازه که چي؟
کلي داستان راهم پيدا نميکنم و نميدانم چه کنم؟؟؟
گناه من چيست؟؟؟؟
حالا هم که ميبينيد راديو زمانه را فيلتر کرده اند.
خواهش ميکنم فکري براي فيلتر شدن راديو بکنيد.
دلم ميخواهد بروم توي همين خيابان و داد بزنم گناه من چيست؟؟
بنظرتان کسي هست که بتواند-نه رويش را داشته باشد- که جوابم را بدهد
--------------------------------------
محمد جان
سلام
تمام اين کتاب ها را دوستان ديگر پيدا کرده اند. (البته بجز اوليسس که توسط منوچهر بديعی ترجمه شده و هنوز اجازه ی انتشار ندارد.) راحت نيست، بله کار دشواری ست در بازار سياه به قيمت گزاف کتابی را تهيه کردن، ولی با اين مسئولان فرهنگی چاره ای هم هست؟

-- محمد.ح.ج ، Feb 27, 2009 در ساعت 12:18 PM

سلام
نمي دانم مطالبم به دست آقاي معروفي خواهد رسيد يا نه.خسته تر از آن بودم كه همه ي مطالب را بخوانم ولي همين اندك را گوارا چشيدم...
وبلاگ هاويه را آغاز كرده ام كه پست اول را به عباس معروفي تقديم نموده ام.تقدبم با احترام...havie.blogfa.com
---------------------------------------
آقای شاقاسمی
وبلاگت را ديدم
عباس معروفی

-- سيد مهدي شاقاسمي ، Mar 14, 2009 در ساعت 12:18 PM

ارجاع شود به :1. قسمت انتهایی خشم و هیاهو ترجمه (فکر کنم) صالح حسینی انتشارات نیلوفر
2. از خشم و هیاهو تا سمفونی مردگان از جواد اسحاقیان


-- شاهین سجادی ، Mar 20, 2009 در ساعت 12:18 PM