رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
پرسه در متن
>
ماجراهای "من آزاد هستم"
|
ماجراهای "من آزاد هستم"
حالا در نمايشگاه بينالمللی کتاب فرانکفورت هستم. کمی از وقتم را با ناشر آلمانیام میگذرانم و در غرفهی سورکامپ گم يا پيدا میشوم، و بقيهی وقتم با ناشر ايرانیام میگذرد، با امير حسينزادگان، مدير نشر ققنوس که هرساله بيشتر به شوق ديدن اوست که به فرانکفورت میآيم. البته امسال ناشر انگليسیام نيز حضور دارد، سری واهيم زد. میخواهم بگويم من در سال همين چند روز را احساس می کنم نويسنده ام. بقيه اش در کار سخت می گذرد؛ دو شيفته، سه شيفته، اصلاً اسب شده ام. اسب بودم؟
امسال دو روز دير رسيدم، ولی با کتاب "من آزاد هستم" از مسيح علینژاد رسيدم. از وقتی مسيح علینژاد برام ای ميل زد که رمانم در ايران مجوز انتشار نگرفته، نمیدانستم ناشرش خواهم شد. رمان "تاج خار"ش را خوانده بودم، و میدانستم مشغول نوشتن يک رمان است، حتا میدانستم ناشرش همه چيز را آماده کرده، تا اينکه مسيح رمان "من آزاد هستم" را فرستاد تا بخوانم. و بعد به اين نتيجه رسيديم که توسط نشر گردون برلين چاپ و منتشر شود. بهش گفتم: «مسيح، کمی بايد کمکم کنی که برخی هزينههاش را بپردازم...»
گفت: «تو که وضع مالی مرا میدانی، ولی با قرض و قوله هم شده جور میکنم.»
گفتم: «کاش میتوانستم اين را به تو نگويم، ولی چارهای ندارم. من با چهل مارک وارد آلمان شدم، سرمايهای نداشتم، غارتشده رسيدم. و تا به حال از جايی کمک مالی نگرفتهام..» او ساکت گوش میداد. «آنقدر رمانت خوب شده که دلم میخواهد ناشرش من باشم. يک رمان خوب ديگر هم بود که قرار بود حالا همراهم باشد؛ "سندرُم استکهلم"، نوشتهی شهزاده سمرقندی. ولی نرسيد، شهزاده برای گرفتن پاسپورت به وطنش رفته. میفهمی مسيح؟ رفته وطن خودش که پاسپورت بگيرد. آنها هم يک جورهايی مثل ماها هستند؛ دربدر و آواره. همسايه بايد به همسايه بيايد ديگر!» و او ساکت گوش میداد. «خوب است که اين نشر گردون را برای همين روزها با خودم ادامه دادهام، میدانی در همين چند سال ناشر چه کسانی بودهام؟ هوشنگ گلشيری، يداله رويايی، عباس ميلانی، حميد شوکت، مهندس صناعیها، اميرحسن چهلتن، علیاشرف درويشيان، اسماعيل خويی، ايرج جنتی عطايی، و خيلی از جوانترها و برخی با اولين کتابشان.» او ساکت گوش میداد تا اينکه گفت: «يک چيزی مینويسی؟ میخواهم در ايران چاپش کنم. و همان را هم بگذارم اول کتاب.» بهش گفتم که میخواهم يک مقاله خطاب به تو بنويسم، و اين اتفاقهایی که برای همهی ما افتاده بگويم. من مقاله را نوشتم و فرستادم، و مسيح تلاش کرد که در روزنامه چاپش کند، و عاقبت نوميد و خسته گفت: «میترسند. میگويند معروفی مسئلهدار است. چاپ نمیکنند.»
گفتم: «غصه نخور مسيح، نامه را با شرح مختصری از اين ماجرا در "زمانه" منتشر میکنم.» و حالا دارم به وعدهام عمل میکنم. عدهای میدانند که من مسئلهدار هستم، ولی شايد بسياری از آدمها ندانند که يک کتاب چهجوری چاپ و منتشر میشود. ما ايرانی هستيم. و حالا به روزی افتادهايم که هر کتابی تا به دنيا بيايد بايد از مسير خونآلودی بگذرد؛ اشکآلود، خونآلود، دردآلود، و گاهی مرگآلود. وقتی در ايران بودم نوشتم: من بابت هر داستان و رمانی که مینويسم يکبار عزراييل را ملاقات میکنم.
خب، میبينی که کتاب منتشر شده، مقاله هم در زمانه انتشار يافته. ديگر چه میخواهی؟ تو فقط بنويس. نگران چيزی هم نباش.
دروغ، چيزی که تو کم داری
نمیدانم چرا از وقتی "تاج خار" را خواندم همهاش منتظر بودم مسيح علینژاد يک شاهکار در قد و قوارهی "رگتايم" روی ميز کتابفروشیها بگذارد.
توان و ظرفيتش را داشت، حادثهها را هم داشت، دليل نقل، زمان نقل، و مکان نقل را هم داشت. بگذار بگويم چی کم داشت. شايد او از معدود نويسندگان ايران باشد که برای نوشتن چنان اثری طرف نقل را هم داشت. طرف نقلش دل خودش است، و به همينخاطر صادقانه همه چيز را داستان میکند.
صادق هدايت "بوف کور" را برای سايهاش نوشت، طرف نقلش سايهاش بود، يعنی خودش، و برای همين اثرش پايين و بالا نمیشود، و يکدست تا آخر روی بند میماند. و به همين خاطر بسياری از داستانها و رمانهای اين سالها طرف نقلشان پيدا نيست، فقط مخاطبشان پيداست. يکی برای روشنفکران و دانشجويان مینويسد، يکی برای رختشورها و باقالیپاککنها، و ديگری برای عامهی مردم؛ و خيال میکند عامهی مردم يعنی نخود و لوبيا که همينجوری سرتاس را بزند توی گونی و بپرسد: چند کيلو؟
مسيح علینژاد راهش را ياد گرفته، همچنان که عالمان اقتصاد کارشان را بلدند و در گام نخست میگويند "عرضه و تقاضا"، مسيح میگويد: رنج و فرياد، "تاج خار"، چه میدانم "من آزاد هستم" بابا ولم کن! بگذار درختم را جايی بکارم و مدام آبش بدهم.
و مگر کار روزنامهنگار يا نويسنده همين نيست؟ سرخی درد را در رگانش بدواند، و وقتی خون تمام صورتش را داغ کرد، وقتی به خلسهی گريستن رسيد، وقتی نفسش بند آمد، همهی آن درد را بريزد روی کاغذ و بگذارد روی ميز کتابفروشی.
اثر که يکدست باشد، همه طرف نقل او میشويم، و نيز مخاطب نوشتههاش میشويم. نثر گزارشی رگتايم هم خاصيتش همين است که در بخشی از تاريخ آمريکا غوطه میخوری و باور میکنی تمامی آن دروغهای شاخدار را. دکتروف آنقدر باهوش است که حتا زيگموند فرويد را میآورد کنار شخصيت رمانش تا با او عکس يادگاری بگيرد. اين آن را شهادت میدهد.
"من آزاد هستم" را خواندم که مسيح خواسته بود ببينم نسبت به تاج خارش پس رفته، يا برآمده؟ گفتم همانی که بودی هستی، فقط حرفهایتر شدهای. مهم اما صداقت کلمات توست که به دادت رسيده. لازم نيست در شرح ماجراها و روايت داستانی صداقت داشته باشی، دروغ بگو، دروغ شاخدار بساز، قصه بباف، از شهرزادت کمک بگير تا با قصههات بلا از دختران مردم بگردانی، نترس، مگر نه اينکه به قول ای. ال. دکتروف: «رماننويسان دروغگويان مادرزادند، ولی مردم بايد ما را باور کنند، زيرا تنها ماييم که دربارهی حرفهمان اعتراف میکنيم که دروغگوييم. پس اين ماييم که صاقيم.» و خاصيت داستان همين است، مسيح!
تو بلدی درد را پيدا کنی و لقمه لقمه توی قلبت، قلب کوچولوت جا بدهی، و بلدی که گريههات را بنويسی، و همين است که وقتی کارت را میخوانند پيش از هر چيزی صداقت کلماتت را میبينند، و صداقت روايت را. و اين حالا تخته پرش توست که دورخيز کنی، نفس بگيری، به نقطهی فرود چشم بدوزی، و پرواز کنی. با همين کلمات و با همين جنس واژگان همه تو را باور میکنند، اما يک چيز کم داری، گفتم که!
دروغ کم داری. يا اصلاً نداری. اگر میتوانستی چندتا دروغ بالدار در رمانت ببافی، با چند شاهد زنده و مرده، و کمی هم نمک و فلفل، کارت کارستان میشد. میشد هزار و يکشب، که شهرزاد گفت: پدر، مرا بر ملک کابين کن، يا من نيز کشته شوم، يا بلا از دختران مردم بگردانم.
به پشت سرت نگاه کن!
میدانی مسيح، من يک جورهايی گذشتهی تو هستم، با اين تفاوت که رستهی روزنامهنگاریام با تو فرق دارد، تو در ژورناليسم سياسی هم قلم بسيار زدهای، و من فقط در ادبيات. من در عمرم حتا يک اعلاميهی سياسی هم اينور و آنور نکردهام، نه تودهای بودهام نه حزباللهی، نه مجاهد نه فدايی، اين معلمی و نويسندگی میبينی چه به روز من آورد؟ دوازده سال از بهترين سالهای عمرم در تبعيد و کار سخت گذشت؛ کارهايی که مرا از نوشتن باز داشت. و عمر بود که بر باد رفت.
قبلش هم بر باد رفته بود؛ سيزده سال خدمت دولتیام به باد رفته بود. روی پروندهام نوشته بودند: «اخراج. به دادستانی انقلاب مراجعه شود.» و من هم پیاش را نگرفتم.
و بعد تکه زمينم را بالا کشيدند و گفتند دو نمايندهی مجلس آنجا خانه ساختهاند و زندگی میکنند. و خانوادهام را تهديد کردند که سيم خارداری به دور تکه زمينم بکشند. و همهی اينها به اين خاطر بوده که من داستان و رمان نوشتهام، معلمی کردهام، مجلهی ادبی انتشار دادهام. و حالا دستم به جايی بند نيست، تنها چيزی که در ايران داشتم و در سالهای جوانی با پول خودم خريده بودم، حالا خانهی کسانی است که در آن نماز شب میخوانند. و تو نگاه کن، مسيح، چيزی از آيندهی خودت در تجربههای من نمیبينی؟
دوازده سال است که هر روز فکر میکنم نمیتوانم برگردم. حکم زندان و شلاق دارم، به خاطر نوشتن حکم دارم، اما هرچه اينجا به من سخت میگذرد، احمق نيستم، قهرمان هم نيستم. من يک نويسندهام، و حاضر نيستم حتا يک ساعت بروم زندان. ترجيح میدهم در غربت از تنهايی سوت بزنم، به ماه آسمان نگاه کنم، به ماه برکه بگويم:
تو تنها نيستی
تو هيچوقت تنها نبودهای.
میبينی مسيح؟ اين سرنوشت ما بوده؛ در سرزمين آبايیات رمان تو اجازهی چاپ و انتشار ندارد، مهم نيست، شانهات را بالا بينداز. اثر ادبی مثل درختی است که تو در چنين شرايطی میتوانی ريشهاش را در آب غربت بگذاری، (مثل چاپ بوف کور در بمبئی) تا روزی در خاک سرزمين خودت آن را بکاری.
من نشر گردون را در غربت با خودم ادامه دادم که چنين روزی به کار بيايم و مثلاً به داد دل تو برسم. شازده احتجاب هم يک زمانی همينجا منتشر شد. اما يادت باشد که تو درخت نيستی، تو آدمی. و حالا در اين نيمهشب کنار اتاق خواب من، همين پستوی کتابفروشی صدای ماشين چاپ برام تا صبح قصه میگويد؛ با صدايی يکنواخت و دوستداشتنی؛ «من آزاد هستم.»
|
نظرهای خوانندگان
قرار است من آزاد هستم را مسیح علینژاد در خیابان های تهران هم به فروش بگذارد.قرار است بساطی در خیابان انقلاب راه بیاندازد و با دستان خودش کتابش را بدون مجوز در دسترس همگان بگذارد.قطعا با او برخورد خواهد شد.اما نوشته هایش به دست همگان خواهد رسید.لااقل همه ی آن ها که هنوز ((دغدغه)) دارند...
-- دیوید ، Oct 17, 2008 در ساعت 08:30 AMکتاب فریدون سه پسر داشت تا این لحظه تنها از سایت قفسه نزدیک به 2500 بار دانلود شده.البته برای شما که سمفونی مردگان تان بیشتر از 10 بار تجدید چاپ شده رقم کمی است.اما مگر غیر از این است که این روز ها هیچ کتابی تیراژش بیشتر از 2500 تا نیست؟
عباس معروفی عزیز
مثل همیشه بینقص و ریا نوشته بودی و کلماتت چشمم را نمدار کرد. دلم به اندازهی تمام سال های تبعیدت گرفت و بغض راه گلویم را بست. وقتی چنین بی ادعا با آنهمه کولهبار موفقیتت بر دوش زیر پروبال نویسندگان جوان را میگیری و کمکشان میکنی بالاتر بپرند دیگر جایی برای حرف من و امثال من باقی نمیماند. به جز اینکه از خالق سمفونی مردگان تنها چنین بزرگمنشیهایی ساختهست.
کاش میشد معنا و مفهوم مرز و فاصله و کثیفکاری و هرزهگوییهای عدهای بیآب و نان دیروز که از جان به لب ساختن مردان و زنان آن خاک به آب و نانی رسیدهاند را یک جا از نو نوشت و تو را باز هم به جای نمایشگاهها فرانکفورت در غرفههای نمایشگاه کتاب تهران دید.
زندگی جریان دارد معروفی عزیز! من هنوز هم به آمدن آن روز و امضا زدنت پای کتاب در غرفههای تنگ و شلوغ و گرم و باصفای نمایشگاه کتاب تهران امیدوارم... تا باد چنین بادا!
-- مریم. ، Oct 17, 2008 در ساعت 08:30 AMدل ما جوانها را خالی نکنید , ما توان و تعصب نسل شما را نداریم : بی تعارف
-- س ، Oct 17, 2008 در ساعت 08:30 AMسلام مسیح
-- علی ، Oct 18, 2008 در ساعت 08:30 AMتبریک برای کتابت. یاد روزهای سختی افتادم که سمفونی مردگان عباس معروفی را با آن که مجوز داشت اما در خانه و مدرسه مثل کتابی ممنوعه میخواندیم.
با خواندن یادداشت معرفی در رادیو زمانه فهمیدم دراین سالها چه کجخیال بودیم درباره او. فکر میکردیم معروفی با رفتن از ایران تمام شده. اما …
باور کردنی نبود او همه این سالها مینوشت و ما بیخبر بودیم. او همه این سالها با “گردون” بود و ما بیخبر بودیم. او با گردونش چه کتابهایی که چاپ نکرده است و ما بیخبریم. یعنی نمیشد زودتر از اینها میفهمیدیم او زنده به نوشتن است؟
راستی چطور میشود کتابهایی را که گردون چاپ کرد توی ایران تهیه کنیم؟
بیصبرانه منتظر “من آزاد هستم” هستیم.
آنقدر شوق دارم که میخواهم بار دیگر سال بلوا را بخوانم. باید سمفونی مردگان را هم بار دیگر بخوانم. نوستالرژی عجیبی دامنگیر احوالم شده مسیح…
آقای معروفی عزیز، خبری از دور دوم قلم زرین زمانه نشد. قصد ادامه این کار ارزشمند را ندارید؟
-- شاهین ، Oct 20, 2008 در ساعت 08:30 AM------------------------------------------
يکی از دغدغه های من و همينطور مدير زمانه، برگزاری دور دوم قلم زرين زمانه است. داريم تلاش می کنيم که با قدرت هرچه تمام تر به نقطه ی آغازش برسيم. و اعلام خواهيم کرد.
با سلام بر جناب آقای معروفی بزرگوار.بنده سوالی داشتم.میخواهم ببینم آیا نشر گردون در برلین کتاب "کابوس من ایران" را در دست انتشار دارد؟با تشکر
-- پریسا ، Feb 26, 2010 در ساعت 08:30 AM