رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۷ مهر ۱۳۸۷
اين‌سو و آن‌سوی متن

داستان، چیزی مثل آدمیزاد است

همین‌طور که تعریف داستان را به روایت نویسندگان معاصر کنار هم تماشا می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که کاش بشود همه چیز را یک‌بار دیگر به روایت متخصصان فن و معاصران، کنار هم تعریف کرد.

Download it Here!

برای من که تمام زندگی‌ام وقف ادبیات و داستان شد، این تعریف‌ها یک اتفاق است. اتفاقی که تنها حاصل یک چیز است؛ ایمان به کار نویسندگان معاصر.

برای من، همیشه آدم‌ها کنار هم معنا می‌یافتند و حالا که نویسندگان هم عصر ما، کلامشان و تعریفشان را کنار یکدیگر می‌چینند، احساس توان می‌کنم.

ادبیات داستانی ایران، حالا درختی است پر از برگ وشکوفه و میوه و شاخه. ریشه‌اش جایی از تن ابوالفضل بیهقی می‌نوشد و تنه‌اش، از نثر و شعر و مثنوی و افسانه تا داستان و رمان نویسندگان ایران، در خاک ایران پابرجاست.

در برنامه‌ی این سو و آن سوی متن، امروز دو نویسنده، داستان را تعریف کرده‌اند. پیمان هوشمندزاده از ایران و اکرم محمدی از آلمان.

پیمان هوشمندزاده، نویسنده کتاب «ها کردن»، داستان را این‌گونه تعریف می‌کند: مادربزرگم قصه‌ای تعریف می‌کرد که نقطه‌ی اوجش جایی بود که دیو می‌فهمید که کسی به خانه‌اش آمده است.

بعد صدایش را کلفت می‌کرد و به جای دیو می‌گفت: «بوی آدمیزاد می‌آد». این را که می‌گفت ما می‌شاشیدیم به خودمان و جرات می‌کردیم که سرمان را زیر لحاف ببریم و می‌توانستیم بقیه‌اش را گوش ندهیم.

مادربزرگم آنقدر ناقلا بود که حاضر می‌شد ما به خودمان بشاشیم ولی چیزی لو نرود. بیچاره می‌کرد آدم را. می‌کشاند به جایی که به نفس نفس بیافتی.

آن‌قدر کارش درست بود که درست همان‌جا یک پاساژ به جای دیگر می‌زد. زمان را می‌شکست و برمی‌گشت به یک جای خیلی قبل‌تر از آنی که طرف به سمت خانه‌ی دیو رفته بود. جایی که ما اصلا نمی‌خواستیم بدانیم که در آن خراب‌شده چه خبر بوده است.

ولی او این کار را می‌کرد. اصلا هم نمی‌دانست که اسمش پاساژ است و یا تعریف پاساژ چیست. شاهزاده‌ی بدبخت را در تنور ول می‌کرد. آن هم در چه موقعیتی. دیو را در روی در تنور می‌نشاند و به جایش می‌گفت: «بوی آدمیزاد می‌آد.»

مادربزرگم فکر همه جای کار را کرده بود ولی به ما هیچ‌چیز نمی‌گفت. آنقدر لفتش می‌داد و ما را در آن پاساژ مزخرف می‌چرخاند که ما یادمان بیافتد که «وای، پس بو چه می‌شود؟» می‌گفتیم: مامان، بو چه می‌شود؟

چه کسی فکر می‌کرد که دیو اینقدر زبل باشد؟ چه کسی این جای کار را خوانده بود؟ ولی مادربزرگم آن‌قدر ناقلا بود که یک‌دفعه، جریان بوی آدمیزاد را می‌کشاند وسط و ما آنقدر ساده بودیم که فکر می‌کردیم جایی امن‌تر از تنور پیدا نمی‌شود.

باز، صدایش را کلفت می‌کرد و می‌گفت: «دیو گشنه‌اش نمی‌شه؟» به ما نگاه می‌کرد و صبر می‌کرد ببیند که ما چه می‌گوییم؟ بعد به جای دیو جواب می‌داد: «چرا نمی‌شه. چرا نمی‌شه»

ای بابا! چه کسی فکر می‌کرد که دیو گشنه‌اش شود؟ اصلا حالا چه وقت گشنه شدن بود؟ دیو روی در تنور نشسته بود و می‌گفت: «دیو گندم نداره، نون نمیخواد؟ چرا نداره؟ چرا نمی‌خواد؟»

آن وقت‌ها که ما نمی‌دانستیم همه چیز زیر سر مادربزرگ است، فکر می‌کردیم این آدمیزاد است که خیلی کار درست است. مادربزرگم، آنقدر ناقلا بود که زیر کمربند آدمه از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را قایم می‌کرد، آن هم برای روز مبادا.

بعد هم برمی‌گشت و با همان روغن سیاه که داخل پاساژ به دست طرف داده بود، نجاتمان می‌داد. همان روغنی که بوی آدمیزاد را می‌برد. ولی ما همین نکته‌ی کوچک را شب بعد می‌فهمیدیم. حتی شب بعد می‌فهمیدیم که دیو، بوی آدمیزاد را بلد بوده ولی هیچ‌وقت آدم ندیده بوده.

مادربزرگم استاد پیچاندن بود. آنقدر می‌پیچاند و می‌پیچاند و می‌پیچاند که بعد 3 شب تازه می‌فهمیدیم دیو کور بوده است. مادربزرگم معرکه بود. مادربزرگم خیلی خیلی ناقلا بود.

داستان، به گمانم چیزی مثل آدمیزاد است. بوی داستان را اگر بلد باشیم کافی است. دیدنش، آنقدرها هم مهم نیست. طوری که تعریفش می‌کنیم، مهم‌تر است. مگر می‌شود که آدم را تعریف کرد؟

اکرم محمدی، نویسنده کتاب «رژ آجری»، درباره‌ی تعریف داستان نوشته است: داستان، ادبیات است که به خلق زیبایی و معنای اخص کلمه، همان زیبایی اول دست می‌زند و برای بیان آن از قالب‌های مختلف، از تغزلی که ساده‌ترین شکل بیان کلام موزون است تا شکل روایی، استفاده می‌کند.

این قالب‌ها که اغلب درهم و برهم می‌شوند، همان زیبایی دوم است که نویسنده به آن دست می‌زند. نویسنده در داستان، نخست در یک فریاد موزون و یا در یک روایت روان ملایم، خود را از شخصیت، عاری می‌سازد سپس درون و یا پشت نوشته‌ی خود کناره می‌گیرد.

داستان، ناخودآگاه است که به آگاه تبدیل می‌شود. داستان، من دیگری است که متولد می‌شود. داستان، دنیای خیالی است که خود را به واقعیت زمخت، تحمیل می‌کند. داستان، درگیری ذهن است با عین، انعکاس واقعیت‌های بیرون است در ذهن، که در ذهن پرورده می‌شود و به شکل تخیل و فانتزی، باز پس داده می‌شود.

این بادها و طوفان‌های استوایی که این سال‌ها، این‌همه فاجعه آفریده‌اند، همچنان می‌آفرینند، مدت‌هاست که ذهنم را به خود مشغول کرده‌اند. ذهنم به شیوه‌ی داستانی با آن درگیر است و با آن دست و پنجه نرم می‌کند.

این پروسه یا روند که گاه به نوشتن آن منجر می‌شود، رنج روح است و آن هم، داستان است.

دوستان عزیز رادیو زمانه، برنامه‌ی این سو و آن سوی متن را با تعریف داستان به روایت نویسندگان معاصر ادامه می‌دهم. امیدوارم، تعریف‌های شما خوانندگان نیز، کمکی باشد به مجموعه‌ای که در حال تهیه آن هستیم.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

داستان چیست ؟

این سوال را عباس معروفی از داستان نویسها پرسیده ... می خواستم برایش بنویسم منم... نوشتم ولی ترسیدم برایش بفرستم ...آخه با صدای خیلی بلندی نوشته بود نویسنده ها... هر وقت می خواهم بگویم ایرانی هستم دستهایم به ناگاه شروع به لرزیدن می کنند. واسه همین این را برای خودم نوشتم ... آره این نامه را برای خودم نوشتم نه برای تو...

داستان
شاید ...؟
نه خودش است ...
همان حجم سفیدی که پستانهایش دندانگیرتر از پستانهای زنت بود... هر شب کنار نفسهای همسرت دزدکی با او می خوابی که همیشه موهای سیاه مجعدش خیس اند ... آری با او با همان بوی وحشی تنش... وقتی دست بر موهایش می کشی.. سیفونی کشیده می شود و تو در حفره اش فرو می روی...
فردایش از هرآنچه در آن حفره نبوده است بیزار می شوی... آری همان فرداست که از همسرت جدا می شوی ... از این به بعد هر شب آسوده خاطر با او می خوابی و فرو می روی... از دیدن بچه ات منعت می کنند ولی زیاد ناراخت نمی شوی... همیشه با او هستی ... او همه وجودت شده است. نوک پستانهایش دندانگیرتر بودند مگر نه... ؟ آری تو با او می مانی...
عباس راست می گفت ¨معتادش من شوی¨ و شدی... او حتا در این کمپ جزامیان نروژ با تو می ماند و در این اتاق ٦ متری هر شب با تو می خوابد. هر شب از حفره اش بچه ای بیرون من کشی ... اتاقت کوچک است ولی تا ابد برای شما و بچه هایتان جا دارد ..
هر شب بوی وحشی اش مستت می کند...

-- kamyar ahmadi ، Oct 18, 2008 در ساعت 11:48 PM