رادیو زمانه > خارج از سیاست > این سو و آن سوی متن > اعتياد خواندن، اعتياد نوشتن | ||
اعتياد خواندن، اعتياد نوشتن
تا نوشتن و نویسندگی برای کسی تبدیل به اعتیاد و مشغلهی روزمره نشود نمیتوان او را نویسندهی حرفهای خواند. ارنست همینگوی بر اين باور است که اگر کارش جایی دچار مشکل شد و پیچ خورد، تا مشکل را حل نکرده و تا پیچ را نگذرانده و به جادهی هموار نیفتاده، دست از سرش برنمیدارد و نمیرود بخوابد. کار را هموار میکند برای فردا وقتی دوباره برگشت سراغ کار، در پیچها و گرههای آن گم نشود و این یعنی مشغلهی دائمی. همینگوی هم چنین به نویسندگان جوان توصیه میکند همیشه میزشان تمیز باشد، کاغذ سفید و خودنویس، پر از جوهر روی میزشان آماده باشد. مثل یک بستر خواب که همیشه آماده است و دیگر نحوهی زندگی مثل گذشتهها نیست که یک خانواده در یک اتاق بنشینند و غذا بخورند و کار کنند و شب، هنگام خواب، رختخوابها را پهن کنند و همه کنار هم بخوابند. امروز اتاق خواب با بستری گسترده همیشه آماده است و همیشه آدم را برای دراز کشیدن یا خوابیدن صدا میکند. پس میز کار نویسنده باید همیشه او را صدا کند و حتا اغوا کند. سالها پیش در ایران، یک پيرمرد معتاد چيزی به من گفت که سالهاست در ذهنم مانده. این روزها که بحث اعتیاد بالا گرفته و میلیونها ایرانی را به کام کشیده، داشتم به اعتیاد کتابخوانی و اعتیاد نوشتن فکر میکردم و اینکه چرا خواندن کتاب و مجله در کشور من عادت روزانه نشده و چگونه میتوان مسالهی کتابخوانی را به یک عادت ملی ارتقا داد که یاد آن پيرمرد معتاد افتادم؛ با سبیل زردشده، دندانهای پوسیده و صدای خراب که سینهاش همه شین بود میگفت: من سی ساله که میکشم، ولی معتاد نیستم. هیچ وقت بهش وقت نمیدم. یه روز صبح میکشم، یک روز عصر میکشم، یک روز اصلاً نمیکشم، و همینجوری باهاش بازی میکنم. نمیذارم اسیرم کنه. و میدیدم چگونه همین بازی او را سی سال به یک معتاد خیابانی مبدل کرده است. اسیر و آوارهای که اعتیادش را مدام توجیه میکرد و نمیتوانست آن را پنهان کند، تابلو شده بود. این بازی و درگیر شدن با ادبیات خلاقه، البته برای يک نویسنده جوان یک موهبت خواهد بود که همیشه میز کارش اغواگر و آماده باشد. با این حال اگر سالها به آن عادت کند که یک روز صبح بنویسد، یک روز عصر، و گاهی شب، یک روز هم اصلاً ننویسد، و همینطور باهاش بازی کند تا اسیرش شود؛ یک روز نامش در دفتر نویسندگان ثبت خواهد شد و او را به عنوان نویسنده بر خواهند شمرد. من معمولاً شبها مینویسم. شاید حضور بچههام باعث میشد که صبر کنم شبها وقتی خواب هستند دست به قلم ببرم که ذهنم متمرکز باشد و تکه تکه مراسم نوشتن را برگزار نکنم. دلم میخواست تمام وقتم را صرف آن کنم. علاوه براین، صبحها فکر میکردم من مثلاً تا ساعت يازده وقت دارم و این محدودیت در ذهنم مدام پریشانم میکرد. به همینخاطر شبها را برای نوشتن انتخاب کردم که احساس کنم این شب تا ابدیت مال من است، و در واقع روزم تازه آغاز شده و هیچ چیزی یا هیچ قرار و مداری نمیتواند مرا از پشت میزم جدا کند. هوشنگ گلشیری صبحها مینوشت. او معتقد بود که ذهن در روز کارآتر است. همیشه به من میگفت چرا شبها کار میکنی؟ شبکاری آدم را فرسوده میکند. صبح زود بلند شو، صبحانهات را بخور و بنشین پشت میز. هر نویسندهای دنبال بهانهای میگردد تا خود را موظف و معتاد و وابستهی نوشتن کند. این بهانه هرچیز میتواند باشد. مهم، گرفتار شدن در چنبرهی نوشتن است تا حدی که خوابهای آدم ساختار داستان پیدا کند. تا جایی که اعتیاد دیگری جای اعتیاد نوشتن را نگیرد.
ارنست همینگوی در هجده سالگی از خانواده جدا شد تا به کانزاس برود و کار روزنامهنگاری را آغاز کند. او با حقوق ماهانه ۶۰ دلار در دفتر روزنامه استار که متعلق به عمویش بود مشغول به کار شد. در نخستین روز گردانندگان روزنامه برگهای جلو او گذاشتند که اصول نویسندگی برای روزنامهی استار را به اختصار شرح میداد: یک، جملههای کوتاه بنویسید. همینگوی سالها بعد یعنی در سال ۱۹۴۰ به روزنامهنگار جوانی گفت که اینها قواعدی است که من در نوشتن به کار بستم و هیچگاه آنها را فراموش نکردم. همینگوی به آن روزنامهنگار جوان افزود؛ هیچ فردی چنانچه از استعدادی برخوردار باشد و دربارهی چیزی که میخواهد قلم بزند صادقانه تلاش کند، با رعایت این قواعد هرگز شکست نخواهد خورد. میبینید؟ همین بهانهها، همین چند نکتهی کوچک، تمام چارچوب ذهنی این نویسندهی بزرگ قرن بیستم را شکل میداده است. بهانههایی که تبدیل به اعتیاد شد و از او یک نویسندهی بزرگ ساخت.
ویلیام فاکنر، دیگر نویسنده بزرگ آمریکایی بهانهی نوشتنش، زندگی ذهنی در شهری خیالی بود. شهری که خود ساخته بود. یوکناپاتافا، با دو شهر مهم و چند روستا و دهکوره و تپه و جنگل و دشت و کشتزار. جمعیت این شهر که در ذهن فاکنر ساخته و پرداخته شده، دقیقاً ۱۵۶۱۱ نفر است، متشکل از چند خانوادهی معروف. سارتوریستها، اسنوپها، دوسپانیها و بقیه. با کشاورزان و برزگران و سیاهان و کارگران و خدمتکاران. او در شهر خود حضور فیزیکی داشت، اما در یوکناپاتافا زندگی میکرد. و آنجا به آدمهایش عادت کرده بود و پیچیدگیهای ذهن انسان را در این شهر عریان میکرد. و آنجا بود که خود را اسیر و معتاد به یک شهر خودساخته ساخته بود. تمام عمرش به تولید ادبیات خلاقه گذشت و تمام عمرش ناچار بود داستان و رمان بنویسد. از تباهی و شکوفایی بگوید، از فروپاشی و آبادانی بنویسد، و عناصر پوسیده و منحط و ناپایدار را به تصویر بکشد. نجف دریابندری دربارهی ویلیام فاکنر مینویسد: «آنچه در یوکناپاتافا میگذرد نمونهای است از آنچه در ایالتهای جنوبی آمریکا میگذشت. رفاه و ریخت و پاشی که از دسترنج بردگان سیاه فراهم شده بود و سرانجام نه تنها بر باد رفت، بلکه نکبت و نفرین ناشی از آن روابط اجتماعی نامعقول و نامیمون، تا چند نسل بعد نیز مانند جذام تار و پود پیوندهای انسانی و خانوادگی را میپوسانید و خاکستر میکرد. جنون ارثی، میل به جنایت، بیرحمی و ستمگری بیدلیل و عبث، غرقه شدن در غرور و نخوت خانوادگی و گندیدن در آن مانند گندیدن لاشه در مرداب؛ همه از مشخصات خانوادههای شریف و نجیب یوکناپاتاوا است...» دوستان عزيز راديو زمانه، برنامهی اينسو و آنسوی متن را با تعريف «داستان» به روايت نويسندگان معاصر پی میگيرم. از دوستان داستاننويس دعوت میکنم که تعريفشان را از «داستان» برای ما ارسال کنند. تا برنامهای دیگر، خدانگهدار |
نظرهای خوانندگان
داستان جهان خیالی نویسنده است و هر انچه در ان می گذرد.خواه به نظم در اید و خواه به نثر.
-- david ، Aug 28, 2008 در ساعت 01:22 PMداستان همان شیری است که تو را می درد تا زیر سایه روباه نخوابی.
-- بهنام ، Aug 29, 2008 در ساعت 01:22 PMداستان یعنی مخلوق
-- امید صیادی ، Aug 29, 2008 در ساعت 01:22 PM--------------------------
دقيقاً.
يا به قول بهنام عزيز؛ داستان همان شیری است که تو را می درد تا زیر سایه روباه نخوابی.
و چقدر خوب است که خوانندگان و شنوندگان اين برنامه، ما را همراهی کنند و تعريف شان را از داستان برای ما بنويسند.
عباس معروفی
zendegi
-- بدون نام ، Aug 29, 2008 در ساعت 01:22 PMeshgh
marg
va digar hich
داستان یک لحظه در زندگي، یک آن توجه به مسئله ای است که بارها با آن برخورد کردی ،اما این بار مثل برق مي گیردت و تا آن را به روی کاغذ نیاوری ولت نمیکنه .حالا هر نویسنده ای به سبک خودش با تخیل و طنز و... با آن برخورد مِي کند.
-- شیرین ، Aug 29, 2008 در ساعت 01:22 PMسامان دادن به زندگی آنگونه که نویسنده می خواهد وآنگونه که خواننده خود می خواند.
-- جواد ، Aug 30, 2008 در ساعت 01:22 PMسلام
-- فیروزه عسگری ، Aug 30, 2008 در ساعت 01:22 PMداستان یعنی زندگی به روایت نویسنده که خالق آن است به آن شکلی که خود او می بیند و می خواهد جهان را همان گونه به دیگران نشان دهد..
داستان یعنی باران
یعنی حیات
یعنی متولدشدن آن طور که نویسنده می خواهد...
داستان یعنی روایتهای واقعی و تخیلی از زندگی و سختی داستان نویسی به نظرم در چگونگی بازی با کلمات است.
-- بدون نام ، Aug 30, 2008 در ساعت 01:22 PMداستان يعنی كندن و كندن معدن ِ كشف نشده ی درون و ذره ذره استخراج ِ اين معدن .
-- پرستو ، Sep 2, 2008 در ساعت 01:22 PMداستان یعنی نقاشی ذهن که همه آن را ببینند .یعنی شهامت .یعنی صداقت .یعنی زندگی من به روایت صداقت گفتار .یعنی باران.... ولی نه آن بارانی که فیروزه عسگری میگوید. بارانی را که همه میبینند . با نگاهی خاص ... وشاید با نگاه مسعود ملک ..
-- مسعود ، Nov 19, 2008 در ساعت 01:22 PM