رادیو زمانه > خارج از سیاست > این سو و آن سوی متن > «بچهها تا وقتی بنبن میخورند به جنگ فکر نمیکنند» | ||
«بچهها تا وقتی بنبن میخورند به جنگ فکر نمیکنند»تا به حال ندیدهام یا نخواندهام که نویسندهای با شخصیت رمان یا داستانش گفتگو کند و به او بگوید که من نام دیگری بر تو نهادهام و میخواهم تو را به جامعه اینگونه بشناسانم. این درست که نام تو احمد رأفت است، ولی بدان و آگاه باش که اگر رمان من خوانندگان زیادی پیدا کند مردم تو را به اسم احمد بنبن میشناسند. و بدان که کمی در شخصیت و چهره و کلام تو دستکاری کردهام؛ چرا که من مورخ نیستم، پرترهکش هم نیستم؛ من خالق این فیگور و شخصیت هستم و با درک و دریافت تخیل خودم تو را ساختهام. هر چند که وجود خارجی هم داری، مثل اکثر شخصیتهای رمانها، جایی هستی، زندگی میکنی و یک شخصیت حقیقی و حقوقی هستی اما به موازات زندگی واقعی تو یکی دیگر هم آفریده شده که من میخواهم صادقانه بگویم این آدم تویی. این همه آفتابگردان در جهان سبز میشود، این همه دشت آفتابگردان اما یکی هم تابلوی آفتابگردان ون گوگ است. من شک ندارم وقتی که ون گوگ تابلوی آفتابگردانش را میکشیده داشته به یک گل آفتابگردان نگاه میکرده. نگاهی ون گوگانه. نگاهی و دقتی ویژه که امروز میبینیم آفتابگردان ون گوگ با تمام آفتابگردانهای طبیعت فرق دارد. تلاش من در رمان تماما مخصوص همه این بوده که شخصیت احمد بنبن را جوری بسازم که کسی قبلا نساخته. آدمی خاص و روزنامهنگاری تماما مخصوص. برای همین به رم رفتم. به دیدار احمد بنبن و با او رودررو نشستم و حرف زدم. حرفهایی تماما مخصوص. گفت و شنودی که بین یک نویسنده و رمانش اتفاق میافتد. قسمت اول این گفت و شنود را میخوانید.
امروز ۲۴ فوریه ۲۰۰۸ است. من در شهر رم هستم. خانه احمد بنبن. یکی از شخصیتهایی که دوستش دارم. یعنی شش سال با او زندگی کردم، با او کار کردم، با او حرف زدم، برای او گریه کردم و خلقش کردم. این آدم کنارم الان نشسته و خب خارج از اینکه این شخصیت رمان من است و من او را دوستش دارم، بیرون هم یکجور دیگر دوستش دارم. یعنی بیرون هم یکی از شخصیتهای برجسته کشور من است، یکی از آدمهای درجه یک این دنیا است و آدم احساس خوب و احساس غرور دارد که یک چنین آدمی را میشناسد و با او نشست و برخاست دارد و من قدر او را هم میدانم این دیالوگ را و این دوستی را. برای نسل تازه داستاننویسهای ایران شاید این تجربه خیلی ارزشمند باشد. شاید در دیالوگ یک چیزهایی دربیاید که به هرحال قاعده ریاضی نیست. مساله هنر است و خلاقیت. آقای احمد رأفت یا احمد بنبن عزیز، شما شخصیت رمان من هستید و هیچچیز هم الان نمیدانید از آن. چون یک فصل از رمان را امشب میخواهم برای شما بخوانم که ببینید آن شخصیت کیست و چیست. چه احساسی داری؟ اولا وقتی شما تلفنی به من گفتی...، شش سال پیش به من گفته بودید که میخواهید یک کاری با این حرفهایی که زدم بکنم منتها همینطوری من هم گفتم حالا یک تعارف است. فراموش نکردم و یادم بود منتها جدی نگرفته بودم داستان را. وقتی چند روز پیش به من زنگ زدید و گفتید آن حرفی که آن موقع زدید جدی است و شش سال است روی آن کار کردید، دو تا حالت فوری به من دست داد؛ آن دوتا حالت را هم اتفاقا چند دقیقه بعد که با یکی از دوستان صحبت میکردم، به او گفتم. یکی حالت یکنوع غرور بود. خب آدم شخصیت یک داستان میشود و آن هم یک نویسنده شناخته شده و معروف؛ خب آدم احساس غرور میکند. به خودش پز میدهد، باد میکند و میگوید عجب آدمی هستم. یکی دیگر هم از یکطرف دیگر احساس خجالت بود. چون فکر میکردم من کاری نکردم، یعنی اینکه خودم را لایق شخصیت یک داستان بودن نمیدانم. یعنی از یکطرف خجالت میکشیدم. میگفتم اگر این داستان یک روز دربیاید و یکی آن را بخواند، بعد بیاید من را ببیند ممکن مثل خیلی وقتها که آدم یک فیلمی را میبیند، بعد کتاب آن فیلم را میخواند و بعد از یکی از این دو تا بدش میآید. و ترس من این است که یکی کتاب را بخواند و یک چهرهای از من برای خودش ترسیم کند، بعد اتفاقی من را بشناسد و من یکجوری بزنم توی ذوقش. یعنی آن انتظاری که از من دارد با واقعیت تطبیق پیدا نکند. یعنی بگوید این را اصلا برای چه بردنش در داستان. این دو تا احساس را داشتم همزمان. بعد خب بعد آن مکالمه تلفنی یاد بوسنی و داستان احمد بونبون و اینها افتادم و فکرم رفت جای دیگر. ولی دو تا احساسی که داشتم وقتی خبر را شنیدم این دو تا بود که گفتم. از یک طرف احساس غرور و از یک طرف احساس خجالت و ترس که نکند یک موقع من در حد آن شخصیتی که در داستان آمده نباشم، و مردم وقتی خودم را ببینم بگویند، خاک توی سرش کنند این اصلا لیاقت این را ندارد که برود توی داستان. این دو تا احساس به من دست داد. حالا اگر رمان به یک توانی برسد که خوانندگان زیادی بگیرد، بعد شما را در جامعه به اسم احمد بنبن بشناسند. برای شما بد نیست، یا برای شما خوب نیست؛ نمیدانم چه حسی باز دارید؟ نه. من به احمد بنبن بودنم افتخار میکنم. برای اینکه احمد بنبن اسمی است که بچههای مستار جنگزده، زمان جنگ به من دادند.
بچههایی که همه چیزشان را گرفته بودند؛ نه مدرسه میرفتند، نه میتوانستند بازی کنند، زیر بمباران، اکثرا در خانه بسته شده بودند؛ پدرشان را از دست داده بودند، یکی مادرش را یکی برادرش را یکی خواهرش یکی عمو و بالاخره هر کسی در آن شهر جنگزده یک کشتهای داشت؛ این بچهها با زجر و غم و درد بزرگ میشدند و هیچ تفریحی نداشتند. هیچ دلیلی برای خندیدن نداشتند. این روانشناس گفت، شما دارید دری وری میگویید. دندان افتاد، خب بیفتد. دندان مصنوعی آدم میگذارد. دستت اگر نباشد، خب یک فاجعه است ولی خب آدم یک دست مصنوعی میگذارد، ولی روانت را اگر کسی یک کاری بکند مصنوعی آن را هنوز درست نکردند. بنابراین باید یک کاری کرد که این بچهها افسرده نشوند. این مساله روی من تاثیر گذاشت و من از آن روز هر بار که از شهر اسپلیت، که مرکز خبرنگاران بود چون آنجا جنگ نبود و یک فاصله نیمساعته با موستار داشت، برای چهار پنج روز به منطقه موستار میرفتیم یک شکلاتهای آنجا بود که بدمزه هم بود، میخریدم. به زبان بوسنیایی به شکلات میگویند بنبن. و این بسته شکلات همیشه در ماشین کنار دستم بود و تا یک گروه بچه در خیابان میدیدم، حتی اگر وقت نداشتم بایستم، پنجره را میکشیدم پایین و برای آنها یک مشت از این بنبنها را میانداختم. چون من مرتب موستار میرفتم، به خاطر کار ماهی حداقل بیست روز موستار بودم؛ بچهها تا ماشین من را از دور میدیدند که یک ماشین جیپ داغونی هم بود، داد میزدند احمد بنبن، احمد بنبن. چون اسم من را میدانستند و میدویدند میآمدند طرف من که به آنها شکلات بدهم یا مثلا شیرینی بدهم و مرا بغل میکردند و ماچ میکردند و میخندیدند. این تنها لحظهای بود که اینها شاید در زندگیشان میخندیدند. و این مساله فکر میکنم یکی از افتخارات من است، یعنی به آن افتخار میکنم که توانستم در موستار و در جریان جنگ بوسنی بچهها را بخندانم. روی این حساب نه؛ اگر احمد بونبون صدایم کنند، باعث افتخار من است. مواقعی هم بود که میدیدم ممکن است به نظر خیلی هم مسخره بیاید ولی خب برای من اصلا اهمیت ندارد. امیدوارم یک روز شمار بچههایی که من را احمد بنبن صدا میکنند باز باشد البته نه در جنگ، به دلایل دیگری من را احمد بنبن صدا کنند. چون احمد بنبن یک شخصیت شاد است. کسی است که شادی و لبخند روی لب بچهها میبرد، بنابراین شخصیت مثبتی است. چرا خجالت بکشم. یکی از جملههای خود شما در رمان میآید و فصلی از رمان بسته میشود با این جمله که احمد بنبن من میگوید، بچهها تا زمانی که بنبن میخورند به جنگ فکر نمیکنند. من فکر میکنم همین بود آن شبی که صحبت میکردیم. من خب البته لو رفتم، برای اینکه من در برخوردهایم و در رفتارم شاید نتوانستم خودم را کنترل کنم یا نگه دارم، یک نگاه سراپا احترام داشتم برای شما. ببینید آقای رأفت اگر منفی بودید در رمان من، شما هنوز نخواندید رمان من را، اگر شخصیت منفی بودید چه واکنشی نشان میدادید و اگر شخصیت مثبتی باشید چه؟ خب هیچکس خوشش نمیآید شخصیت منفی باشد. منتها مثل سینما است، اگر شخصیت منفی نباشد شخصیت مثبت هم وجود ندارد. بنابراین شخصیت منفی هم جایگاه خودش را دارد. زمانی بحثی در دانشکده میکردیم سر نقش یهودا و مسیحیت که یهودا خب حضرت مسیح را به خاطر سی پول فروخت. سر کلاس فلسفه بود و این سوال مطرح بود که اگر یهودا نبود مسیح مسیح میشد؟ اگر یهودا مسیح را به رومیها نمیفروخت و او را به صلیب نمیکشیدند آیا اصلا حضرت مسیح وجود داشت؟ بنابراین یهودا هم در مسیح شدن عیسی نقش عمده را بازی کرد. درواقع شما به نفع رمان – این برای من مهم است – حاضرید شخصیت شما در یک رمان منفی بشود؟ اگر این شخصیت منفی در تولد یا رشد شخصیت مثبت نقش داشته باشد آری، چرا نه. خب، احمد بنبن من هم همین است. |
نظرهای خوانندگان
ایکاش با این زبان پارسی حرامزاده ولی زنده کاری بکنند که ما « بون بون» و «بوون بوون» را یک جور ننویسیم. و معلوم نیست که بالاخره و شاید بلآخره باید چه کنیم که کارمام راست آید. مدآقا از تهران
-- مدآقا از تهران ، Jul 24, 2008 در ساعت 05:48 PM--------------------------------
مدآقای عزيز
اشکال در تلفظ تايپ بود، برطرف شد.
ممنون از توجه تان
آقای معروفی عزیز
-- شهرزاد سامانی ، Jul 24, 2008 در ساعت 05:48 PMبی صبرانه منتظر خواندن رمان هستم و گمان می کنم برای همه کسانی که به نحوی احمد رافت را می شناسند، او همان احمد بن بن است که همیشه در چنته اش حرفی یا خاطره ای دارد که مدت های طولانی در ذهن می ماند.
آقای معروفی شنیدم و خندهی احمد بنبن مرا هم گرفت. ممنـون.
-- آگالیلیان ، Jul 25, 2008 در ساعت 05:48 PM