رادیو زمانه > خارج از سیاست > همین گفتگوی ساده > دنبال آدمها هستم | ||
دنبال آدمها هستمهمین گفتگوی ساده بود. بهروز حشمت، مجسمهساز ایرانی ساکن وین در سال 2005 مدال بزرگ هنرمند سال اتریش را از آن خود کرد. برخی از مجسمههایش در شهرهای بزرگ اتریش در انظار عموم قرار دارد و او خود در آهنگرخانهای در یکی از محلههای وین، چکش بر سندان میکوبد و تنهایی خود را با سرانگشتان شکل میدهد. گفتگوی اختصاصی داشتم با بهروز حشمت که خیال میکنم برای مخاطبان عزیزم در رادیو زمانه جالب باشد. این شما و این بهروز حشمت.
من در شهر وین هستم و در آهنگرخانهی بهروز حشمت، آقای حشمت چرا آهن؟ در اروپا چیزی که من از تو خواندم و میشناسم، هنرمندان برجسته اروپایی تو را میشناسند، اتریشیها خیلی خوب با اسم تو کنار آمدند، میخواهم بدانم جامعه ایرانی با تو چگونه برخورد میکند؟ ولی از آنجایی که آدمهایی که از ایران آمدند و یک چیز مخلوط هست مانند سالاد الویه، همه چیز داخل آن هست و قرار هم نیست که همهی آدمها همه چیز را بدانند و این بخشی از واقعیتهای اجتماعی است به خاطر همین در این سی سال بخشی از نگاه کردن به اسم و سواد است. میدانید که نگاه کردن هم سواد میخواهد و برای نگاه کردن هم باید آموزش ببینید و چشم باید یاد بگیرد و آن کنجکاوی را باید داشته باشد. ولی وقتی آدمها مسئلهای داشته باشند آن کنجکاوی دیگر وجود ندارد و دیدن یا ندیدنشان برای آنها مسئلهای نیست. به خاطر همین من زیاد با ایرانیها نه اینکه رابطه نداشته باشم، ولی بخشی از آنها چیزهایی که پلاکاتیو است مثل سری که شکنجه شده و... اینها در ذهنشان است و به این برمیگردد که بعضی کارها هست که گویای حال یک زمان است. در آن زمان آدمها با آن کار خودشان را وفق میدهند و آن کار مال آنها میشود و از من جدا میشوند مثل مجسمه "عاشیقلار" که من در ایران درست کردم و هنوز هم فکر میکنم تنها مجسمهای که ساختم همان "عاشیقلار" است و هنوز هم در خاطرات مانده و بعضیها در ایران من را از آن طریق میشناسند بعد هم در اینجا یک سر شکنجه است که به خاطر جنایات جمهوری اسلامی ساختم و آن هم یک بخشی از تاریخ سیاسی ایران شده و این سر در تمام دنیا پخش شده و آن سر نمایانگر یک وضعیت سیاسی اجتماعی جامعه است. من همیشه سعی میکنم کارهایم را تقسیم کنم و تقسیم کردن کارهایم در این است که یک چیزهایی است که باید آدمها به آن زود برسند و چیزهایی است که باید فکر کنند. فکر کردن هم به نگاه آدمها برمیگردد ولی آن چیزی که به عنوان یک پلاکارد آدمها را جذب کند و با یک نگاه مفهوم جریان برسد در این کار ؟؟؟ من نشان دادم.
من به عنوان یک رماننویس سعی کردم همیشه تفکیک کنم وهم بعنوان یک نویسنده به کارت نگاه کنم و هم یک انسان و هم به عنوان یک روزنامهنگار، یک جایی به عنوان یک مرد جنس آهن را خوب میشناسم، کاغذ را میشناسم، پنبه را میشناسم. ورق آهن ضخیم را وقتی آدم نگاه می کند، چندشش میشود اما تو این ورق را دور میزنی و بر میزنی، نرمش میکنی و برش میگردانی و در دو دیوار استخوان انسان را نشان میدهی یا به شکل یک گوی نشان می دهی و با ورق به شکل یک کاغذ بازی میکنی. چجوری جرات می کنی که با این ورق به این ضخیمی، آهن به این سختی مانند کاغذ اینجوری بازی کنی؟ این جرات را از کجا آوردی؟ من سعی میکردم در جایی که کار می کردم دیوارها را بشکافم و درونشان را نشان دهم. اینکه این دیوارها بر اساس بردهها ساخته شدند و اسکلت انسانها در آن است و جنگ است. جنگ در این است که من میشکافمشان و این جنگ بین سیاهی و نور است. وقتی یک سیاهی شکافته میشود، دیوار مانع نور است و تو به خاطر نور در جنگ با سیاهی هستی. کارهای تو همیشه من را به حیرت میاندازد. بعنوان کسی که مدام مینویسم خیلی سعی میکنم به کارهای تو منتقدانه نگاه کنم. کارهای تو اعجابانگیز است برای اینکه تو آنقدر لطیف و نرمی و حیرت من از این است که چطور این آهن ضخیم و این جسم خشن را تو اینطوری شعر گونه با آن برخورد میکنی. این تعادل را از کجا میآوری؟ وقتی این جعبهها باز میشوند در آن شعرها هستند. داخل جعبه یک شعر را میخوانی و صدای آن صداست که از درون جعبه بیرون میآید و آن را میشنوی. با خواندن آن شعر، صدای آن شعر تبدیل به صداها میشود. بعد میبینی که چرا یک شعر باید در جعبه باشد. گاوصندوق دو خصلت دارد: یکی اینکه تویک چیز با ارزشی را در آن میگذاری و برای خود حفظ میکنی که کسی دیگر به آن دسترسی پیدا نکند و درد همینجاست. وقتی که تو یک شعر را از جامعه میگیری و شاعر را در قفس میاندازی و مانع آن میشوی که مردم صدای آن را بشنوند و رابطه برقرار کنند. اینجا هست که در کارهای من دو خصلت دارد، من همیشه سعی میکنم با دردهای زمانه و درگیریها و مرضی که همهی ما داریم یا آن درگیر شوند. بخشی از آن افشاگری و بخش دیگر تاریخنگاری است. در تاریخی که من زندگی میکردم چه اتفاقی افتاده است. چرا در این تاریخ سرزمین ماست. ولی وقتی من میگویم کار من با کار یک اتریشی فرق میکند به خاطر اینکه جاییکه من فکر میکنم، یک فکر دیگر است. آنجا شاید هنر به یک زیبایی رسیده باشد ولی ما هنوز وقت رسیدن به زیبایی را نداشتیم. ما هنوز در جمع زشتی ها هستیم. ولی این کار تو مثل همان شعرهایت، زیباست. که خیلی کوتاه است. یکی از ویژگیهای تو، مشخصههای کار تو بخصوص در مجسمهسازی مثل شعرهایت یکباره به یک مینیمالیست میرسی و اگر اجزای کار تو را تفکیک کنند تو با دو سه تکه بیشتر کار نمیکنی، یعنی هنرمندی که با سه قطعه کار یک اثر هنری وسط میدان شهر میگذارد. این یک مینیمالیست وحشتناک زیباست. گاهی اوقات من یاد تنها کسی که در ذهنم میآید، فیلیپ کلاوس هست، آهنگساز مینیمالیست نیویورکی، او هم از همین قطعات محدود و تکرار به این مسئله تمهید دارد. تو روی مینیمالیستت چه تمهیدی داری؟ در کارهای اولیه تو که من نگاه میکنم میبینم که خیلی ابزار داری، خیلی وسایل داری، دست و پایت گرفته است و از هر چیزی استفاده کردی، هر چه که جلوتر آمدی هی خلاصهتر و خلاصهتر و خلاصهتر شده، دلم میخواهد یکی از شعرهایت را بشنوم و نشان دهم که مینیمالیست مجسمههای تو هم عین شعرهای تو هست. این یک مسئلهای است. پدربزرگ من میگفت اگر کسی گفت که من درویش هستم بدان که حقهباز است. درویش کسی است که وقتی رفت مردم بگویند این درویش بود. معلوم است که یک هنرمند نمیگوید که من هنرمندم و یک شاعر نمیگوید من شاعرم. مردم راجع به او خواهند گفت. خانهام را به سوی خانه تو خواهم ساخت مجسمهسازی را خیلی سخت است که بخواهند با عکس نشان دهند ولی ما سعی میکنیم که بخشی از بهروز حشمت را به جامعه خودش نشان دهیم. |
نظرهای خوانندگان
یکی از آثار ارزشمند آقای حشمت درب زیبایی است که وی برای «گنجه تورات» در کنیسه یهودیان وین ساخته است که تصویر آن را می توان اینجا دید:
-- رضا ، Mar 15, 2008 در ساعت 06:33 PMhttp://david.juden.at/kulturzeitschrift/
70-75/74-much.htm
این از وجود توست
-- کریم-غ ، Mar 16, 2008 در ساعت 06:33 PMکه آهن سخت
زبان دار می شود
انسان سخنگو و خیال دار
همه چیز را می تواند
خیال انگیز و سخنگو کند
انسان سخنگو و خیالپرداز
-- کریم-غ ، Mar 16, 2008 در ساعت 06:33 PMمی تواند همه چیز را
به سخن گفتن و خیال آفرینی
وادارد