رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۳ فروردین ۱۳۸۷
گفتگو با ابوالفضل اردوخانی، طنزنویس ساکن بلژیک

طنز،‌ آن روی سکه تراژدی

Download it Here!

ابوالفضل اردوخانی متولد 1320 تهران، تا کنون بیش از ده‌ها کتاب در زمینه‌ی طنز و ادبیات داستانی منتشر کرده است. بخش‌هایی از خاطرات او هست. بخش‌هایی از نوشته‌های او به عنوان مواد خام ادبی نیز برای نویسندگان نسل بعد، ارزش‌های والایی خواهد داشت. مثلاً از کتاب‌های خوب ابوالفضل اردوخانی، "آ مهدی" و "کلونتچه، دیوانه‌ی بلژیکی" است. بخش‌هایی از این نوشته‌ها؛ ‌تجربه‌های وی است در زندگی پر فراز و نشیبش در اروپا. سال‌ها در بروکسل زندگی کرده و هر کاری را هم که یک انسان ممکن است انجام دهد، ایشان کرده است. یعنی تجربه‌های مختلفی در همه‌ی زمینه‌ها دارد.


ابوالفضل اردوخانی، طنزنویس ساکن بلژیک

آقای اردوخانی، پیش از هر چیزی سلام می‌کنم به شما و خوشامد می‌گویم که در رادیو زمانه میهمان ما هستید. می‌خواستم از شما بپرسم طنز یعنی چه؟

من، وقتی مطلبی، دردی را احساس کنم و نتوانم آن را بیان کنم یا نتوانم بصورت داستان یا مقاله بنویسم، آن موقع آن مطلب را یا آن حادثه را به طنز می‌کشم.

خب، این همان چیزی است که در تعاریف تراژدی و کمدی، مثلاً در کارهای شکسپیر مطرح است. آن‌جایی که تراژدی ناتوان می‌شود و به ستوه می‌آید و کم می‌آورد؛ زبان طنز آغاز می‌شود. زبان طنز، زبان شلاق‌کشی است.

همان طور که گفتم برای من طنز، نهایت دردم است و وقتی مطلبی به طنز کشیده بشود، جواب ندارد. در حقیقت من با طنز گفتن، تراژدی را قابل تحمل می‌کنم، هم برای خودم و برای دیگران. یک تراژدی آن‌ها را به خنده‌ی غمگین وا می‌دارم.

بارها شده سر یک چیز کوچک، به خصوص موقعی که راجع به بچه‌ها و دلخوشی‌های بچه‌ها حرف می‌زنید، در تمام این 10-12 سالی که من در اروپا بودم و با شما نشست و برخاست داشتم، یک لحظه‌هایی که صحبت بچه‌ها و دلخوشی‌ها و خواسته‌ها و آرزوهای آن‌ها شده،‌ اشک‌های تو را دیدم. یعنی دیدم به یکباره گریه کردی. درحالی که آدمی هستی که زبان شلاق کشی داری. چگونه این دو تا را با هم بالانس می‌کنی؟

من این تضاد روحی‌ام را یعنی تضادی که در من هست را بصورت نوشته یا بصورت طنز درمی‌آورم که هم برای خودم قابل تحمل است و هم برای دیگران. گاهی مسائل مربوط به خودم است. مسائلی است که خودم شخصا تجربه کردم. گاهی تجربه دیگران را در دیگران به قدری حس می‌کنم که می‌توانم از زبان آن‌ها، دردشان را بگویم.

بالاخره من درد آن‌ها را کشیدم و آن موقع است که من اشک می‌ریزم. می‌نویسم و بدون اغراق و بدون این‌که بخواهم خودم را حساس‌تر از دیگران نشان بدهم؛ درد می‌کشم حتی بعد از ده بار، بیست بار خواندن، باز هم زجز می‌کشم. آن درد آن شخص را یا آن بچه یا آن مادر یا آن پدر را احساس می‌کنم.

این درست است که تمام کسانی که دلقک هستند و در سیرک‌ها کار می‌کنند و مردم را به خنده می‌اندازند، پشت صحنه گریه می‌کنند؟

این را من نمی‌توانم بگویم، تجربه‌ای که من داشتم با دلقک‌های معروف، اولک پوپو دیدم که دلقکی برای او هنر شده و هنرش تبدیل به یک عمل مکانیکی شده و خندان برای او یک عمل اتوماتیک است و پشت صحنه غم او را ندیدم. بیشتر عمل او را مکانیکی دیدم.

ولی وقتی به صورت آماتور است؛ یعنی کسی که به آن مرحله از حرفه‌ای بودن نرسیده باشد، پشت صحنه ممکن است گریه کند. ولی وقتی حرفه‌ای شد، این نوآفرینی می‌کند بدون این‌که از جامعه حتی خبر داشته باشد، بدون این‌که از همسرش یا کس دیگری خبر داشته باشد. او در فکر نوآفرینی است. در عین حال هنرش به حد اعلی می‌رسد. او فقط تمام فکر و ذکرش این است که چه نوآوری بکند که مردم را بخنداند و این هم هنری است که باید آموخت، باید سال‌ها تمرین کرد. همان طور که در کتاب کلومچه گفتم، استعداد باید داشت و روی این استعداد باید سال‌ها کار کرد.

من در مقدمه‌ی کتاب کلومچه، یک چیزی را درباره‌ی شخصیت ابوالفضل اردوخانی نوشتم و آن نکته‌ی برجسته‌ای است که من همیشه در شما می‌بینم. یک کودک. کودکی که مدام زنده است و پر از جوانه است. یعنی من فکر می‌کنم انسان وقتی کودک درونش می‌میرد، دیگر قابل ترحم می‌شود.

امروز هم به این مطلب فکر می‌کردم. گفتم خوشبختی من در زندگی این است که من دیوانه‌ام و با دیوانه‌ها سر و کار دارم. دیوانه‌هایی که یک انگشت به زمین دارند و بقیه‌ی جسم و روحشان را، خیال‌پردازی می‌کنند. آرمان‌گرا هستند. دیوانه‌ها اهل حساب نیستند. و آن‌چه که شما گفتید، این آرزوی من بود.

وقتی بچه بودم هر سال چندین بار می‌دیدم که همه‌ی فامیل برای این امام یا آن امام روضه خوانی می‌کنند و گریه می‌کنند؛ این من را به درد می‌آورد. و همیشه وقتی یکی از بستگان می‌مرد، من مسخره بازی می‌کردم. حتی موقعی که پدر و مادر خودم هم مردند، من خندیدم و شروع کردم به مسخره بازی. همه گفتند تو احساس نداری. من گریه‌ام را در تنهایی کردم و نخواستم جلوی دیگران اشک بریزم. و دلم می‌خواهد همیشه غمم را برای خودم نگه دارم و دیگران در خوشحالی و خوشبختی من شریک باشند.

چیزی که برای من جالب است، این است که هر وقت با شما راه رفتم یا هم‌قطار شدم یا هم صحبت شدم؛ همیشه احساس کردم یک پسر 14 – 15 ساله کنار من ایستاده است و من خودم هم یک آدمی هستم 13 – 14 ساله. آقای اردوخانی شما چند سال دارید؟

من 65 سال دارم ولی یک بار نوشتم من غمگین هستم، برای کودک درون خود مردگان، غمگینم. کسی که کودکش در درونش بمیرد، واقعا مرده است. این کودک باید همیشه زنده باشد. لذت بردن از زندگی همیشه همراه با زجر است. این نمی‌شود که همیشه زجر کشید یا همیشه لذت برد. لذت، عادت می‌شود و وقتی عادت شد، دیگر لذت نیست.

از چیزهای کوچک لذت بردم. مثلاً من از تماشای یک عنکبوت در تارش، بسیار لذت می‌برم و هستی را در این تار عنکبوت می‌بینم. این را من معمار جهان می‌دانم. من برای هستی، احترام قائلم. برای من ارزش دارد.

البته فکر می‌کنم تو به همه چیز یک انگولکی کردی. در حالی که آدمی هستی با تربیت اروپایی چرا که سال‌ها در این‌جا زندگی کردی و رفتار و پرنسیب‌های اخلاقی خیلی دقیق داری.

بارها گفتم و بدون رودربایستی می‌گویم؛ من وقتی به اروپا آمدم با قطار چند صد کیلومتری، عقده و کمبود آمدم. این را ننگ ندارم که بگویم. ترسی از هیچکس ندارم.

و چه قدر قشنگ است. یعنی من همیشه این را گفتم که یک انسانی را دیدم در ابوالفضل اردوخانی که از خودش برگذشته است. در خودش متولد شده. خودش، خودش را زاییده. این تجربه‌ها به نسل بعد، چیزهای گرانبهایی یاد خواهد داد.

من در خودم این احتیاج را نمی‌بینم که به طرفم، هر کس، دروغ بگویم. ارزش‌هایم عوض شده است. اجازه بدهید، این پشت کتاب اوا نوشتم. یک روز گفتم ننگ هم عادت می‌شود، فراموش می‌شود. سنگینی خود را بر شانه‌ات دست می‌دهد. ارزش‌ها عوض می‌شوند. آن‌چه دیروز به آن افتخار می‌کردیم، امروز ننگ می‌شود. آن‌چه از آن ننگ داشتیم، افتخار می‌شود. از آن‌چه بر من گذشت، حالا نه ننگ دارم که احساس خردی کنم و نه به خود می‌بالم که احساس سربلندی کنم. از این و از آن آزادم.

اصلا چه شد که شروع کردی به نوشتن؟

من نوشتن را قبل از خواندن شروع کردم، برعکس تمام نویسندگان که اکثرا مدارک تحصیلی و دانشگاهی در ادبیات یا پزشک یا حقوق خواندند، من دبیرستان که بودم، نامه‌ی عاشقانه به سرعت برای دوستان می‌نوشتم و از قبل آن یک قران، دو زار تا سه زار می‌گرفتم. و برای خودم هیچ وقت ننوشتم.

ولی سال‌ها می‌نوشتم و جمع می‌کردم. مثلاً همان کتاب آمهدی را من یک بار اگر اشتباه نکنم سال 1973 نوشتم. ولی آن زمان پر از کمبود بود. باز در آن دیگران را تحقیر می‌کردم. ولی بیست سال بعد، وقتی نوشتم، آن انسان‌ها برای من ارزشمند شدند. حتی آن روسپی، حتی آن جاهلی که چاقو می‌کشید.

چون فضای آ مهدی، بیشتر فضای شهر نو است.

بله تمام آن خانم‌ها، آن جاهل‌ها، باجگیرهایشان، آن رفیق‌های شخصی‌شان، این‌ها، آن تجربه‌ای که من داشتم و آن‌ها را دیدم وقتی با فاصله نگاه می‌کنم؛ می‌بینم این‌ها در فرهنگ بی‌فرهنگی غوطه‌ور بودند. انسان هیچ وقت خالی نیست. این‌ها در خودشان چیزی جز، پایین تنه‌شان و محصولات آن نداشتند.

این شعرا و فلاسفه بزرگ ما، برای طبقه‌ی خاصی بودند. در دسترس نبودند. مسأله‌ی مهم ما شکم و زیر شکم بود. جز این، مسأله‌ای نداشتیم. اصلا برای ما وجود نداشت. من از آن فرهنگ می‌آیم. می‌دانم در چه لجنزاری غوطه خوردم و می‌دانم چه ثروت هنگفتی در ادبیات، در انسانیت، در فلسفه داریم. ولی من به وسیله‌ی سعیدی سیرجانی به این مطالب پی بردم.

شما همیشه نقل می‌کنید که با یک پیام رادیویی سعیدی سیرجانی کتاب‌خوان شدید.

با پیام رادیویی و در تبلیغی که گذاشته بود سعیدی سیرجانی کتاب بیچاره اسفندیار، اگر اشتباه نکنم در آمریکا چاپ کرده و برای کمک به نویسنده، شما این کتاب را بخرید. من 50 دلار فرستادم. این کتاب را خریدم. با‌دقت خواندم ولی تشنگی من برطرف نشد. آن موقع رفتم به دنبال شاهنامه و ده‌ها کتاب راجع به عشق خواندم. بعد سیمای دو زن سعیدی سیرجانی، من را به نظامی کشاند و از آن به بعد من شروع کردم یک یک کتاب خریدن و عاشقانه خواندن.

گفتم بارها من از این‌که بمیرم و بچه‌هایم یتیم شوند، زیاد زجر نمی‌کشم؛ ولی از این‌که کتاب‌هایم یتیم شوند و به دست دیگران بیفتد با آن عظمت و ارزشی که من برای آن‌ها قائلم و با آن‌ها زندگی کرده‌ام و با آن‌ها عشق کرده‌ام. جمله به جمله‌ی آن‌ها را مزه کرده‌ام و دست دیگری بیفتد که فقط برای نمایش در اتاقش بگذارد و پز بدهد، زجر می‌کشم.

یک جمله‌ای به من فکر کنم 10 سال پیش گفتید که من می‌خواستم به سعیدی سیرجانی کمک کنم و یک کتاب خریدم و قصد این را هم نداشتی که مثلاً کتاب را بخوانی. قصد این بود که کمک کنی به این نویسنده. و بعد دیدم که یکباره چشم‌هایت پر از اشک شد و گریه کردی و گفتی که درواقع سعیدی سیرجانی بود که به من کمک کرد.

همین طور است. الان هم همان احساس را دارم وقتی به سعیدی سیرجانی فکر می‌کنم. ولی آن‌چه که من را بسیار زجر می‌دهد. کشور ما گلستان نوابغ است. نظیر سعیدی سیرجانی، چه قدر ما داشتیم که صدای آن‌ها در نیامده است و حتی آن لات‌ها، اگر امکان داشتم من هم از فاصله به آن‌ها نگاه می‌کنم، می‌بینم آن موقع به آن‌ها توهین می‌کردیم، لات بی‌پدر و مادر.

این‌ها هم نوابغ بودند. کشور ما گلستان نوابغ است. نوابغ ما را زیر خاک کردند، کشتند و نگذاشتند که حرفشان را بزنند. آن آزادی را نداشتیم که احساس نبوغ‌مان را بروز بدهیم. این فرق ما با اروپا است. این‌ها از ما باهوش‌تر و نابغه‌تر نیستد ولی ما نابغه کشیم.

این‌جا فکر می‌کنید نسل بعد ایرانی‌ها که در اروپا بودند، چه چشم‌اندازی برای آن‌ها، شما می‌بینید؟

این‌ها در جامعه‌ی اروپا حل می‌شوند و یکی دو نسل بعد، حتی زبان مادری خود را هم فراموش می‌کنند. فقط به مقام‌های بزرگ سیاسی و صنعتی می‌رسند و می‌بینم جوانان ایرانی را که الان 10 – 15 سال این‌جا هست، بسیار خوب درس خوانده، در شرکت‌های بزرگ در بیمارستان‌های بزرگ، کار می‌کند. در بلژیک هر جا می‌گویم ایرانی، فوراً اسم چند نفر ایرانی را می‌آورند که دارای مشاغل مهم هستند و با احترام از آن‌ها یاد می‌کنند.

از بین طنز نویسانی که در زمان معاصر دارند کار می‌کنند، با آن‌ها محشور هستید؟ با آن‌ها ارتباط دارید؟

من با ابراهیم نبوی دوست هستم. همان طور که گفتم این دوست دیوانه‌ی ما؛ اجازه بدهید بگویم که دیوانگی همراه با عاشقی است. اگر آدم عاشق یک نفر باشد، این خودپرستی است. ولی عاشق بودن به خاطر عاشق بودن است. عاشق بودن همه چیز، حتی ذرات، حتی یک قلوه سنگ، همه چیز و همه کس را با دید عاشقانه نگریستن، آن موقع است که آدم عاشقی هستید و حتی اگر معشوق تنها کسی باشید، این نهایت خودخواهی است. ما عاشق و معشوق همه باید باشیم. واژه‌ی باید را به کار بردم، آن موقع است که آدم احساس آزادی می‌کند.

لابه‌لای گفتگو شما گفتید که طنز پاسخ ندارد و یک جوشش است. این یک جوشش است که یکباره می‌آید و ناچار می‌شود که به شکل طنز این را بروز بدهد. من یک نمونه از این کارها را می‌خواهم ببینم اولا در چه رابطه‌ای نوشتید و بعد برای ما بخوانید.

اصولاً ایرانی‌هایی که می‌آیند این‌جا، یا از کشورهای جهان سوم که به اروپا می‌آیند، همه پسر فلان کس بودند، وزیر و وکیل و مال و استخر و ماشین و شوفاژ..داشتند.

در محفلی از هم‌وطنان بودم؛ عده‌ای از مقام و مال در ایران داشتند می‌گفتند. من گفتم، من خری هستم بی‌نام و نشان، در کشوری غریب. نه خرهای سفید به من اعتنا می‌کنند، نه خرهای سیاه. هیچکس از من نمی‌پرسد، ابولی خرت به چنده. هیچ‌کس به فکر قشو کردن من نیست. خودم را به نقش دیوار یا تیر چراغ برق می‌مالم. خانه‌ام قفسی است در میان قفس‌های دیگر. نه خری به من عرعر می‌کند، نه خری جواب عرعرم را می‌دهد.

دهنه و افسار و پالان ندارم. آزادم. کارم قدم زدن بی‌پایان در خیابان است. سمم، ساییده شده، پشتم خمیده، شکمم آویزان، استخوان و کپل شانه‌هایم بیرون زده، چهره‌ام استخوانی است، چشم‌هایم گود رفته، لوچه‌ام آویزان، دندان‌هایم پوسیده، از دماغم آب می‌اید، نیم بدنم گر، نیم دیگر موهای زیادی دارد، رگ‌های گردنم از زیر پوست نمایان است، هیچ ماچه خری هم به من نگاه نمی‌کند، خوراکم به اندازه‌ی بخور و نمیر، بیشتر اوقات حسرت است.

خیلی از خرهای دیگر را می‌بینم که خیال می‌کنند خر نیستند ولی نمی‌دانند، خیلی خرند. زمانی اسب سپید خوش قامت و رشید در اصطبل سلطنتی مورد علاقه‌ی زیاد شاهزاده خانمی بودم. با کمترین شیهه، پزشک از آمریکا، دندان پزشک از سوییس برایم می‌آوردند. سرمهتری داشتم از فرانسه با چند مهتر ایرانی. خوراکم جو و یونجه بود. زین و افسارم ساخت دست بهترین استادان غرب. در زیر زینم پارچه‌ای از حریر، شنلم کشمیر سرخ با دور طلایی، دهنه و رکابم از طلا، نعلم ز فولاد، بر پیشانی‌ام، زمردی می‌درخشید. مهترم با دستکش سفید با برس دسته نقره‌ای مرا قشو می‌کرد.

برای شستنم از شامپوی مخصوصی استفاده می‌کردند که چربی مویم از بین نرود تا سرما بخورم، یالی بافته داشتم. دمم همیشه بافته بود. کسی جرات نمی‌کرد به من یابو بگوید. خیلی از بانوان، گیسوانشان را مانند من می‌بافتند. در مسابقات هیچ اسبی حق نداشت از من جلو بزند. من مال شاهزاده خانمی بودم. روی مادیان‌های زیادی کشیده شدم. خیلی از کره‌های من در سراسر دنیا سرگردانند.

شاید آن‌ها هم خری مثل من شده‌اند. نه من آن‌ها را می‌شناسم، نه آن‌ها مرا. آن مادیان‌ها هم اگر مرا بشناسند، به روی خود نمی‌آورند. آخر آن‌ها هم مادیان‌های سلطنتی بودند.

بله خانم‌ها و آقایان، من اسبی قیمتی و سپید در اصطبل سلطنتی بودم. حالا خری پیر و خاکستری و آواره‌ام.

نمی‌دانم برای خوانندگان رادیو زمانه، چیز خاصی به ذهنتان می‌رسد که بگویید؟

با اجازه‌ی شما این مطلب کوتاهی را که در مقدمه‌ی کتاب اوا نوشتم می‌خوانم.

لخت شد، آمد کنارم دراز کشید. روسپی را چه شرح. گفتم تو اگر مشتری من بودی، چه انتظاری از من داشتی؟ سرش را بر سینه‌ام نهاد و خودش را به من چسباند و گفت، نوازشم کن، نوازشم کن. به جای این‌که دست بر سینه‌ام ببری، موهایم را نوازش کن. لبم را فراموش کن، پشت و زیر چشمانم را نوازش کن. به جای آن‌که هم‌چون حیوانی درنده بر روی من بپری، مرا بدری، با سر انگشتانت تمام بدنم را نوازش کن. نرمک گوشم را بمال. مژه بر صورت و پیشانی‌ام بزن. بگو مرا دوست داری. دروغ بگو. بگو که تنها عاشق منی. به کسی جز من نمی‌اندیشی. در وصفم شعری بگو. داستانی از داستان‌هایت برایم تعریف کن. نوازشم کن. نوازشم کن. پس از آن، او مشتری من بود و من در خدمت مشتری.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

عالي بود ، ذوق و هنر آقاي اردوخاني كم نظير است . لذت بردم. لطف كنيد ليست كتابهاي ايشان را منتشركنيد.

-- شاه شمشاد قدان ، Mar 31, 2008 در ساعت 10:58 PM

والله ما که به عنوان طنز چیزی جز پرده دری و فحاشی از آقای اردوبادی ندیده ایم! علت ارادت شما را به ایشان به عنوان طنز نویس نمی فهمم

-- سارا ، Mar 31, 2008 در ساعت 10:58 PM

زبان بیان و زبان "حال" ابوالفضل خان زبان دیگری است که بقول انگلیسی ها باید بین خطوط را خواند .
بنظرم اگر آقای معروفی کمتر این مصاحبه را "مشتری پسند میکرد" و بیشتر میگذاشت اردوخانی بقول خودش لخت تر جلو خوانده قرار میگرفت ,کمک بزرگی به ناقدین ادبی قرن
22 وم مینمود .
اما با این وجود دست عباس آقا درد نکند که آنرا بنام خود ثبت کرد,هر چند نام ابوالفضل اردوخانی در جریده ادبیات عامیانه زمانه ما ثبت شده است .

-- بهرام شفیعی ، Apr 1, 2008 در ساعت 10:58 PM

the mp3 link is not working

-- بدون نام ، Apr 1, 2008 در ساعت 10:58 PM