رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
این سو و آن سوی متن
>
شما را هم مینويسم
|
اينسو و آنسوی متن (4) کتاب در محاق
شما را هم مینويسم
برنامه را بشنويد
من در عمرم هرگز کار سیاسی نکردهام. هرگز عضو یا هوادار حزب و گروهی نبودهام. جز یازده سال معلمی، سی سال نوشتن، و سه سال مدیریت ارکستر سمفونیک تهران، کار دیگری در پروندهام نیست. و البته ویراستاری، کار چاپ، کتابفروشی، مديريت شبانه يک هتل، و نجاری در عمر پنجاه سالهام وجود داشته، اما هر جا بودهام برگشتهام به نوشتن، و هر چه هم نوشتهام با دلم، دلک تنهای خودم نوشتهام.
این روزها دوازده سال از زمان دادگاه مطبوعاتیام گذشته است. در زمستان 1374 بود که سه بار پیاپی در دادگاه محاکمه شدم، به شلاق و زندان و ممنوعیت از نوشتن محکوم شدم، و سپس از ایران گریختم و در آلمان پناهندگی گرفتم.
کیهان تهران در اتهامزنی علیه من از هیچ کوششی فروگذار نکرد. بدترین برچسبها و تهمتها را به من میزدند، و من هرگز پاسخ آنها را ندادم و نخواهم داد. آنها حتا مرا کرکس شاهنشاهی معرفی کردند. حالی که من زمان انقلاب جوانی بیست ساله بودم. آنها مرا به دادگاه کشیدند، و پروندهی کاری و زندگی مرا در ایران تخته کردند.
بازجويیهای هتلی
به موازات این فشارها، بازجوهایم، یکی از وزارت اطلاعات، و یکی از دادستانی انقلاب، حدود سه سال زندگی و فکر مرا مختل کردند. آنها مرا در هتل هیلتون، وزارت اطلاعات، و یا ساختمانهای بیپلاک سهراه ضرابخانه زیر بازجویی گرفتند. و باز به موازات این دو ماجرا که با ترفندهای خودم از پسشان برمیآمدم، با تعقیبهای خیابانی توسط موتورسواران و یک کیوسک مطبوعاتی که روبروی خانهام دایر کرده بودند، حتا خانواده و بچههام را هم مورد آزار قرار میدادند. تا جایی که پس از دوارده سال هنوز کابوس آن تعقیبها و کنترلها از ذهن بچههام پاک نشده است، و هنوز کابوس میبینند.
راستی چرا آنها اصرار داشتند و هنوز تلاش میکنند که مرا یک چهرهی سیاسی کارکشته و خطرساز جلوه دهند؟ من که در آلمان هم به کار کتابفروشی و چاپخانه و مدتی هم مدیریت شبانه یک هتل پرداختم، و حالا هم در راديو زمانه بيشتر داستاننويسی و کار ادبی میکنم، اینجا هم جز نوشتن دغدغهای ندارم و نداشتهام، چرا دستگاههای تبلیغات رژیم مدام میخواهند رابطهی مرا با بچههای وطنم قطع کنند؟
خرابی از حد گذشته!
تمام این چیزها فقط به این خاطر بوده که «من نویسندهام». اما آنچه را بارها گفتهام تکرار میکنم: «فقط شکستی بیهوده است که فاقد مبارزه باشد.» و من برای آن دسته از نویسندگان و روزنامهنگارانی که مبارزه نکرده، شکست خوردهاند دلم میسوزد.
بازجوی من داد میزد: «ما بیست و پنج میلیون هزینهی کنترل تلفن تو کردهایم.»
و این تصویرهای آن زمان من بود. بازجوهايی رنگوارنگ، تعقیب و گریز، سوژهی اصلی بودن در صفحهی "خبر ویژه" کیهان و جمهوری اسلامی و رسالت؛ و یک مدیر مجله که در دادگاههای پیاپی محاکمه میشود.
و بعد دیگر همه چیز از کنترل همه خارج شده بود. و بعد همه چیز تمام شد. بازتابخبرها در مطبوعات از یکسو، و فشار شدید بازجوها از سوی دیگر داشت ویرانم میکرد. آنقدر که آنها مدام میگفتند: «تو میخواهی هاول بشوی؟» گاهی سؤالی میپرسیدند و گاهی خبری: «تو میخواهی هاول بشوی!»
جایی رسید که به قول آیدین میگفتم: «اخوی، خرابی از حد گذشته، باید بار و بنه را بست.»
تماماً مخصوص
و بعد روزهایی که آرزوی من فرار بود به جایی ناشناخته، کاری ناشناخته، آرامشی تمام، که دیگر هیچ چیزی را نبینم.
از صدای موتورسیكلت میترسیدم، از صدای پا میترسیدم، از صدای نفس میترسیدم، از صدای زنگ تلفن میترسیدم، از صدای جیلیز و ویلیز سرخ شدن چیزی در ماهیتابه، از صدای سكوت، از گربه، دیوار، كوچه. بر پدرش لعنت! ترس چه نكبت ویرانگری است!
یك قوطی نوشابه دستم بود و نمیدانستم خودم دست کیام. دلم میخواست از مرز بگذرم، برسم به جایی که دیگر فرار نکنم. با كلنگ بیفتم به جان زمین، و آنقدر زمین را بكنم كه دیگر كسی مرا نبیند. و چه رؤیایی!
در دل بیابان روزها و روزها با كلنگ بیفتی به جان زمین و برگردی پشت سرت را نگاه كنی؛ در كانالی دراز و بیانتها عدهای با كاسكتهای زرد، زمین را میكنند و تو هی باید كلنگ بزنی تا فاصلهات را حفظ كنی. اما فرار نیست، شکستن قنداق تفنگ در جناق سینه نیست، مرگ نیست؛ دیگر از هیچكس فرار نمیكنی. فقط فاصلهات را حفظ میكنی. با هر دوازده ضربه یك قدم میروی جلو، و پشت سرت مردی با بیل خاك را میدهد بالا. آشناست. بزن، بزن، دوباره بزن. راست نزن، چپ نزن، به نخهای دو طرف كانال نگاه كن، و همینجور وسط را بزن. با تمام جان و احساست بزن. دیوانه نشو، عصیان نكن، داد نكش، سر به زیر باش، بزن، همه چیز درست میشود.
آسمان پر از ستاره بود و بوی خاك تفته از زمین بالا میخزید. در آخرین پناهگاه زمین، در انتهای جایی که روزی وطنم بود، دنیا یك كفش بود و من آن را از پا در آورده بودم. گرمای خاك را یافته بودم، با سقفی پر از ستاره، كه از آنهمه، حتماً یكیش هم مال من بود.
داشتم دنبال ستارهی مامان میگشتم كه صداش ذهنم را پر كرد: «چرا اینقدر میترسی عباس؟»
«چیزی مثل بختک افتاده روی ما که دست از سرمان بر نمیدارد.»
مامان گفت: «آدم که نكشتهای!»
«آدم؟»
«چرا این قدر میترسی؟»
میترسیدم.
گردبادی افتاده بود به جان ما كه تا ریشهكن نمیكرد، آرام نمیگرفت. مثل تگرگ بهاری كه هرچه سرشاخهای هست میریزد و یك باغ را بیبر میكند.
مامان گفت: «میدانی حالا كجایی؟»
دوستان عزيز راديو زمانه
برنامهی اينسو و آنسوی متن را تحت عنوان «کتاب در محاق» ادامه میدهم.
تا برنامهی ديگر، خدا نگهدار
|
نظرهای خوانندگان
درود بر شما جناب معروفی عزیز
-- مهدي جليلخاني ، Jan 31, 2008 در ساعت 12:35 AMامیدوارم روزی شما را در ایران و در کار انتشار گردون ببینیم.
کابوسهای همیشه به سانسورچیان خواهد ماند
کلمات شما بدجوری احساساتی ام کرد. این کلمات خیلی قدر ت دارند . راستش را بخواهید زبانم قاصر است که بگویم متن حاضر چه تاثیری روی من گذاشته. بی نهایت زیباست و در عین حال بی نهایت متاثر کننده. نمی دانم دیگر چه بگویم....
-- فرشته توانگر ، Jan 31, 2008 در ساعت 12:35 AMaghaye maroufi aghaye maroufie aziz .....chi begam? zaboonam nemicharkhe zaboonam ghasere.faghat omidvaram in kaboosha ye rooz dast az saretoon bardare.dast az sare hamamoon bardare
-- sepideh ، Jan 31, 2008 در ساعت 12:35 AMآقاي معروفي شماره 41 گردون خاطرتان هست ؟ كه در حضور خلوت انس اش نوشته بوديد: تا زماني كه كتابم بي دليل توقيف باشد ...از حق طلبي دست نخواهم كشيد و از مسؤلين مي پرسم كه آيا اگر خفقان بگيرم و كرنش كنم به حقم خواهم رسيد؟ و در ادامه با انتقاد از معاون فرهنگي ارشاد نوشته بوديد : مهمترين جاي وزارت ارشاد يعني معاونت فرهنگي نشر مملكت را به ورشكستگي كامل كشانده است...من اين معاون فرهنگي را نمي شناسم اما شواهد امر نشان مي دهد كه جنابش آدم با دوامي است محكم است تكان نمي خورد چرا كه در طول 4 سال معاونت ايشان سه وزير فاخر آمده اند و رفته اند اما ...
-- محمدرضا پريشي ، Jan 31, 2008 در ساعت 12:35 AM(واقعا هم جنابش آدم بادوامي است !چرا كه تا حد وزارت هم بالا آمده اند) و بعد آيا خاطرتان هست عطا ا...مهاجراني كه آن زمان خود كارگزار همين نظام بود در دفاع از اين معاون چه حمله اي به شما در نشريه اش (بهمن) كرد و قلم خود نويس جلال آل احمد را- كه بانو سيمين دانشور به خاطر طلوع سمفوني مردگان به شما هديه كرده بود- چگونه به سخره گرفت ؟ و شما در شماره ي بعدي گردون در جواب ايشان يادآوري كرديد كه هنرمندان ميزبانان تاريخ اند و سياست مداران ميهمانان آن. حال با اين تفاصيل اكنون شما كجاييد و مهاجراني كجا؟ گيرم كه اكنون جنابش دست از سياست شسته باشد و سه چهارتايي رمان هم منتشر كرده باشد آيا هيچ كدام سمفوني خواهد شد؟ يا شاكيانتان مهدي نصيري و انصار و كيهان كجايند اكنون؟ گذشت ربع قرن آيا كافي نيست براي تاريخ تا ميزبان و ميهمانش را خود تعيين كند ؟؟
دوست عزیز تصور می کنم این شما هستید که توهم دارید از جدی گرفته شدن و ادامه مراقبت از خودتان، یا دوست دارید این توهم را بوجود بیاورید. آنطرف گرفتار تر از آن است که یاد شما بیافتد.
-- بدون نام ، Jan 31, 2008 در ساعت 12:35 AMا
آقای معروفی نازنین، میدونید جرم شما چیه؟ باز کردن چشم و گوش مردم. گفتن واقعیات از طریق داستان. تشویق مردم به خوبی و انسان بودن و به داشتن عزت نفس و زیر بار ظلم نرفتن...
-- زیتون ، Jan 31, 2008 در ساعت 12:35 AMیه آدم سیاسی خالی عمرا بتونه این کارا رو بکنه:) پس شما خطرناکتر از اونایید.
کلا هنرمندای مستقل خطرناکن
آقای معروفی عزیز
-- مانی ، Feb 1, 2008 در ساعت 12:35 AMمن شما را زمانی که دانشجو بودم اول با مجله گردون و بعد به کتاب سنفونی مردگان شناختم. و البته آهنگ این سنفونی هنوز در گوش من کاهگاهی می پیچد.
موفق باشید
http://neskafe.wordpress.com/
این را هم ببینید.
-- پ ، Feb 2, 2008 در ساعت 12:35 AMدردها اینقدر زیاده که برای گفتنش عمر زمین مجال اندکی بنظر میرسه .
-- هومن ، Feb 4, 2008 در ساعت 12:35 AMاما همیشه یه چیزهایی هست که آدم رو سر پا نگه می داره . بعضی وقتا یک جمله مثل :
این نیز بگذرد ....
منهم تاحالا فکرميکردم شماسياسي هستيد که البته عيبي نداشت ببخشيد وموفق باشيد
-- بدون نام ، Feb 7, 2008 در ساعت 12:35 AMlمن نمی توانم هیج کدام برنامه ها را بشنوم لطفا بکویید چه اتفاقی افتاده است. هر چه کلیک می کنم برنامه باز نمی شود.
-- sheida mohamadi ، Mar 7, 2008 در ساعت 12:35 AMDear Mr. Maroufi I am a PhD student . I have to tell you that I have read your book (freydoon had three sons). I have to tell you that I am honored that I am your countrymate. Please never stop writing . Iran is alive by persons like you. I really love your bravity ans style of writing.
-- بدون نام ، Mar 10, 2008 در ساعت 12:35 AMYou are the honor of Iran
-- بدون نام ، Mar 10, 2008 در ساعت 12:35 AM