بیماری خودزنی
مطلب زیر از عباس معروفی مدتی است نوشته شده است. برای من فرستاد تا قبل از انتشار بخوانم. من در همراهی برای انتشار آن تا کنون تردید داشتم. اما به او حق می دهم که احساس کند مورد توهین قرار گرفته است. آنچه دو روزنامه نگار هلندی از روی جهل یا جهت سیاسی خاص خود نوشته اند اهانتی به همه دوستان و همکاران من در زمانه است. کسی که عشق و کار و سختکوشی را نبیند دو چشم دارد اما نابینا ست. من با آن پنج با پانزده ایرانی که طرف گفتگوی روزنامه بوده اند مشکلی ندارم. حداکثر این است که هنوز نیاز به تمرین دموکراسی و درک تنوع آرا دارند. اما اینکه روزنامه ای در یک کشور دموکرات اعتباری داشته باشد اما در بی اعتباری کاری بکوشد که از آن هیچ نمی داند سخت تاسف برانگیز است. این کاری است که تنها می توان نام جانبداری بر آن نهاد. چیزی که در ژورنالبسم مدرن کار شما را به روزنامه های تابلویدی یا حداکثر حزبی تبدیل می کند. چیزی که زمانه نفی آن است. ما به اندازه کافی روزنامه جانبدار و روزنامه نگاری جانبدارانه داشته ایم. این چیزی نیست که از آن بتوان دموکراسی آموخت.
- مهدی جامی
1
لطفا ما را دور نزنید
در ماه گذشته يک نشريهی هلندی مطلب شديداً ارزانی نوشت که به نظر میآمد به سفارش نوشته شده، و نويسندهاش خواسته همهی ما را دور بزند. شاهد مثال اين مطلب افرادی بودند که هيچ اعتباری در فضای مطبوعات ايران – چه در داخل و چه خارج از کشور – نداشتند و گویی تنها به صرف "مخالف زمانه بودن" يکجا جمع آمده بودند که سروته مقالهی بی سروته دو روزنامه نگار هلندی را به هم جفت و جور کنند. علاوه بر اينها نويسندهی آن مطلب آنقدر از فضای سياسی و اجتماعی ايران پرت است که حتا به خود زحمت نداده که با دو چهرهی فعال حرف بزند، تا عيب و ايرادهای واقعی زمانه را برجسته کند، و با طرح چنان ایرادهایی مسئولان و گردانندگان زمانه در رفع نقائص برآيند و بکوشند که سوء تفاهمها را برطرف سازند.
مگر نه اينکه مینويسيم تا تأثير بگذاريم، و در دراز مدت يا زمانی کوتاه چيزی را جابجا کنيم؟ مگر نه اينکه نقد میکنيم تا گرهی بگشاييم؟ و مگر نه اينکه در سنگلاخ و بیراه آنقدر میرويم و پا میکوبيم که راه زير پايمان نمودار شود؟ نکند مینويسيم که باجخواهی کنيم؟ و نکند مینويسيم که زبانهايی را بند بياوريم و در و پنجرهی نشريهای را گِل بگيريم؟
در اين سالها مرسوم بوده که مثلاً کيهان و رسالت ما را قلم بهمزد و جاسوس بخوانند، امام جمعه در سخنرانیاش ما را در خدمت اجنبی بنامد، عدهای تحت لوای حزبالله به دفترهای ما حمله کنند، دادستان پروندهای بسازد، و دادگاه حکم تعطيلی و توقيف نشریه ما را صادر فرمايد، و زندانبان رس ما را بکشد.
راستش ما ملت تيرهبختی هستيم. تا میآيد نشريهای پا بگيرد، عدهای سنگ به دست منتظرند شيشههاش را فرو بريزد. تا قرار میشود چهارتا آدم کنار هم کاری بکنيم که خودمان تشخيص بدهيم از چه راه به دموکراسی و تولرانس نزديکتر میشويم، عدهای با آرنج راه باز میکنند و از ما عبور میکنند تا برای ما نسخهای به ميل خودشان صادر کنند.
امريکا میخواهد کشور ما را با بمب صاف کند، و عدهای سخت تقلا میکنند که شيوهی مبارزهی ما را مسخره کنند يا تغييرش دهند.
راستش اگر با فحش و تندگويی و شعار "مرگ بر..." سر دادن کاری پيش میرفت، بيست و هشت سال در سراشيبی سقوط فرو نمیرفتيم که ديگر هيچ نشريه و رسانهی مستقلی در کشور وجود نداشته باشد.
اگر با خراب کردن يکديگر، اگر با توهين به روشهای مبارزهی ديگران، اگر با تحقير تلاش همکاران راهی به دهی بود، حتماً در اين بيست و هشت سال به روستايی رسيده بوديم که حالا خوشحال باشيم که حداقلمان را داريم.
راستش نشريات مستقل ما ايرانیها کاملاً به توپ بسته شده، نشرمان در آستانهی ورشکستگی است، حقوق بشر رعايت نمیشود، هنوز برای اعدام در کشور ما مراسم عمومی میگيرند و مردم را به تماشا فرا میخوانند، هنوز برای شلاق زدن در ميدانهای شهر از احساسات مردم استفاده میشود که همزمان با صدای ترکش شلاق جمعيت يکصدا و فريادکنان میشمارد: يک... سی و سه... هشتاد...
راستش تخطئه و تحقير و دروغ بستن و بیمسئوليت حرف زدن نتيجهای جز قدرتمند کردن يک نظام ضد ارزش ندارد. نرخ ديالوگ در برابر نوشتن را آنها با ويران کردن ما تعيين کردهاند، اما در اين سوی مرزهای آزادی با اين شيوههای تخريب، با اين ترورهايی که صورت میگيرد، گمان نمیکنم رژيم به مأموران اطلاعاتی و نيروی ويژه نيازی داشته باشد. هستند کسانی که به نیابت از آنها به تخریب دیگران برخیزند.
ياد جملهای افتادم که يکی از شخصيتهای رمان تازهام میگويد: «دستمان به مقصر اصلی نمیرسد، داريم از همديگر انتقام میگيريم.»
راستش من هرگز در عمرم کار سياسی نکردهام. تمام عمرم معلم و نويسنده بودهام. نگاه به شاهدان مثالی نشريه فولکس کرانت نکنيد. مرا هم ببينيد:
من به خاطر نوشتن به شلاق و زندان محکوم شدهام. کتابهام سالها اجازهی انتشار نداشته، هم اينک نيز برخی کتابهام اجازهی انتشار ندارد، من مدير مجلهی گردون بودهام، به دفتر مجلهام حملهی فيزيکی شده، بارها در خيابان به من حمله کرده و به قصد کشت کتکم زدهاند، مجلهام دوبار توقيف شده، در ايران امتياز سه نشريه به باد دادهام، چهار سال تحت بازجويی و فشار بازجويان تيم قتلهای زنجيرهای بودهام، از فعالان تشکيل کانون نويسندگان، و يکی از اعضای نگارش متن "ما نويسندهايم" بودهام، سه بار زندگیام مختل شده و باز از نو شروع کردهام، به آلمان گريخته و در اينجا پناهنده شدهام، از آغاز جزو هيئت مؤسسان راديو زمانه بودهام، کنار همکارانم تمام تلاش خود را به کار بستهايم تا برای نويسندگان و اهل قلم ايران پلی بسازيم که بتوانند آخرين نفسزدنهاشان را به گوش همه برسانند.
ايجاد فضايی آزاد برای شنيدن صداها مگر غير از آزادی بيان است؟ من میخواهم ديوار سانسور شکسته شود. من میخواهم آزادی بيان در کشورم نهادينه شود. من میخواهم بستری برای ديالوگ داشته باشيم. من میخواهم کاری کنيم که احزاب اجازهی فعاليت داشته باشند. اين شيوهای است که ما برای مبارزه برگزيدهايم. من با خواندن مطلب فولکس کرانت به اين پرسش رسيدهام که نويسندهاش چه چيزی میخواهد به من بگويد؟ آيا برای شيوهی مبارزهمان بايد از نويسندهی آن مطلب و شاهدان مثالیاش اجازه بگيريم؟
احساس میکنم که اين نشريهی به من و همکارانم توهين کرده است. نويسندهی آن مطلب و شاهدانش اگر میخواهند رژيم اسلامی را در ايران سرنگون کنند، اينهمه راديو و تلويزيون وجود دارد، چرا با آنها همکاری نمیکنند؟ چرا میخواهند زمانه را به فرم و سليقهی خود دربياورند؟
آنها اگر میخواهند رژيم ايران را سرنگون کنند يادشان باشد که با راديو و تلويزيون نمیشود رژيم سرنگون کرد. آنها بايد فکر ديگری بکنند. بعضی چيزها هست که بايد سر جای خودش باقی بماند.
مثلاً: آمبولانس برای حمل بيماران و مجروحان است، نه برای جابجا کردن نيروهای ضد شورش.
يا مثلاً: راديو تلويزيون وسيلهای است برای خبررسانی و نقد و تحليل و تفسير و عرضهی آثار هنری، نه پرتاب فحش و موشک و تهديد و بمب.
راستش بدترين چيزی که در آن نوشته توی ذوق میزد، تلاش نويسندهاش برای دور زدن ما بود. آدمی که نه ايران را میشناسد، نه مطبوعات ما را، نه فشارهايی که بر گردهی ماست، نه از پروندهی قتلهای زنجيرهای چيزی شنيده، نه از دادگاههايی که ما را به زندان و شلاق محکوم کردهاند خبر دارد، نه تلاش زنان ايران را میشناسد، نه مخمصههایی را میفهمد که روزنامهنگاران ما با آن درگيرند، نه هيچ نه هيچ. فقط با چهار-پنج تا آدم "ناراضی از زمانه" همهی ما را دور زده است.
2
بيماری خودزنی
پرداختن به افراد بيرون از فضای مطبوعات و دورمانده از اوضاع ايران کار بيهوده ای است. اما در مورد همکاران يا آنان که ادعای روشنفکری و روزنامهنگاری دارند، بد نيست خاطرهای نقل کنم تا ببينيم چرا ما از جای خود تکان نخوردهايم، چرا در اين جهان رشد و پيشرفت اينجور محقرانه جا ماندهايم. حالا با خواندن مطالبی حول و حوش زمانه سر درد دلم باز شده، و زخمی دهن باز کرده و خون میچکد از دلم؛
راستش بيش از مسئلهی خودسانسوری، ما بيماری خودزنی داريم. لااقل در اينسوی مرزها که هيچ يوغ و فشاری بر گردن ما نيست، از خودسانسوری رنج نمیبريم. ما خودزن و خودیزن بار آمدهايم.
در روستاهای ايران پشههايی وجود دارند که خودیها را نمیگزند، به همينخاطر به آنها میگويند غريبگز. پس اين در فرهنگ ما هست که غريب را میتوان گزيد، اما بدترين چيزی که صابونش به تن همهی ما خورده بيماری خودزنی است.
در این که برخی از همکاران ما در مخدوش کردن دیگران سهم بهسزایی داشتهاند نباید شک کرد. مثلاً زمانی که در انجمن قلم آلمان برای عضویت من رایگیری میکنند فقط یک مخالف دستش میرود بالا، و او هم کسی نیست جز دوست روزنامه نگار ایرانی من.
میدانيد؟ برای آزادی این دوست روزنامهنگار من شخصاً 12 مقاله به فارسی و آلمانی انتشار دادهام. و بیش از 12 بار بهخاطرش سخنرانی کردهام. پس بحث بر سر کینه و دشمنی و دوستی نیست. بحث بر سر اقتضای طبیعت تاریخ روشنفکری ماست. بارها گفتهام و باز میگویم؛ تعریفها مخدوش است، دوستی مخدوش است، و همه چیز را باید از نو تعریف کرد. تاریخ را قهرمانان نمینویسند، حقیقت در سینهی آدمهای مغلوب حک میشود، و حقیقت برتر از ماست.
3
و اين خاطرهی دردناک
میخواهم خاطرهی ديگری بگويم که سالها است ذهن مرا مشغول کرده و آزارم میدهد.
در سال 1998 به دعوت کنگره بینالمللی نویسندگان به استراسبورگ دعوت شدم تا دربارهی وضعیت نویسندگان زیر فشار و اوضاع فرهنگی ایران سخنرانی کنم. تاریخ دعوت من طبق دعوتنامه سه روز بود. یعنی 27 و 28 و 29 آپریل. در این برنامه سلمان رشدی، وله شوینکا، ادوارد گلیسان و بسياری ديگر حضور داشتند. شب اول به محض ورود، و پس از صرف شام، برای نویسندگان و مهمانان سخنرانی کردم، و روز بعد نیز در کتابخانه شهر استراسبورگ سخنرانی دیگری داشتم و دربارهی اعدام اندیشه و اندیشهورزان در ایران حرف زدم. وقتی به هتل رسیدم (حدود ساعت 5 بعدازظهر) یک خانم فرانسوی از مسئولان به من گفت: «برنامهی شما عوض شده، و شما سریعاً باید هتل را ترک کنید.»
گفتم: «به چه مناسبت؟»
گفت: «نمیتوانم توضیح بدهم. فقط شما سریعاً هتل را ترک کنید.»
رفتار این خانم اصلاً مناسب با روحیه من نبود. خیس عرق شده بودم. سریعاً به اتاقم رفتم، وسایلم را در ساک ریختم و هنگامی که هتل را ترک میکردم، یکی از نویسندگان ایرانی ساکن پاریس را دیدم که داشت وارد هتل میشد. پرسید: «کجا میروید؟»
گفتم: «نمیدانم. اما برای اینکه بدانند ما برای "هتل" تبعیدی نشدهایم، میروم.»
گفت: «بگذارید ازشان بپرسم ببینم چی شده.»
گفتم: «برای من اهمیتی ندارد. اما این برنامهشان است که طبق آن من تا فردا برنامه دارم، اما حالا...»
گفت: «نه آقا. من باید از اینها بپرسم که چرا برنامهی شما را تغییر دادهاند. وانگهی مگر شما امروز غروب با آقای ادوارد گلیسان قرار ملاقات ندارید؟»
گفتم: «الآن حال روحیام مناسب نیست. من میروم، شما با آنها صحبت کنید. به آقای گلیسان هم سلام برسانید و بگویید من نتوانستم در کشور شما بمانم.»
روح سرکش من در آن لحظه مرا میکشید و از آن جمع فراری میداد. و بعد تمام راه را فکر کردم و به بدبختی خودمان گريستم. من از همان اول فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده، اما از اینکه در ذهن خود این واقعیت غمانگیز را بپذیرم احساس شرم داشتم. آیا این واقعیت داشت که یک ایرانی با نوشتن یک نامه و ارسال فوری آن به به پارلمان نویسندگان مرا برای جان سلمان رشدی خطرناک خوانده بود؟ آیا واقعیت داشت؟
چند روز بعد خانم اولگا سولر (سرپرست خانهی هاينريش بل) در حضور هوشنگ گلشیری و فرزانه طاهری به من گفت: «یک نفر نامهای به پارلمان نویسندگان فرستاده بود که شما را برای جان سلمان رشدی خطرناک خوانده بود.»
گلشیری از تعجب هاج و واج مانده بود. بعد به پیشانی خود کوبید و گفت: «غمانگیزه.»
اولگا سولر نیز ناراحت بود، و میخواست یکجوری آرامم کند، چرا که در واقع من از طرف او به پارلمان دعوت شده بودم، نمیدانست چه کند. با این حال گفت: «بلیت سفر را به من بدهید تا هزینه سفر را از آنها بگیرم.»
گفتم: «من از گرفتن هزینه سفر حتا، شرم دارم. و بلیتهام را دور ریختهام.»
گفت: «بنویسید که بلیت گم شده، من برایتان هزینه سفر را میگیرم.»
گفتم: «نمیخواهم.»
دنیا جلو چشمهام پوچ شده بود. رفته بودم توی بیوزنی تاریکی که به جای هوا سرب میبلعیدم. نمیدانم چهجورری خودم را به خانه رساندم. و یادم نیست چه مدت بیمار شدم و در رختخواب افتادم. تب و لرز، هذیان، و فکری که مثل خوره روحم را میجوید و جانم را تمام میکرد.
آخر من هم به همان فتوا محکوم بودم، چطور ممکن بود پس از سالها مبارزه برای آزادی قلم، برای جان نویسندهای که همسرنوشت خودم است خطرآفرین باشم؟ و آیا نویسندهی "سمفونی مردگان" و مدیر "گردون" میتواند آدمخوار باشد؟ و آیا به هر دلیلی - که هرگز درکش نمیکنم - میتوان این گونه لت و پارش کرد و به ترور شخصیتش پرداخت؟
یک جای کار اشکال داشت. هنوز هم دارد. سالها از آن ماجرا گذشته، و حالا دارم انگشتم را به رد ناسور شلاقی میکشم که دردش و یادش همیشه مرا ویران میکند. شلاقی که به "فتوا"ی عقبافتادهای صادر شده بود. اما زنندهی شلاق کنگرهی بینالمللی نویسندگان بود، و بعدها شنیدم که موضوع را با خود سلمان رشدی هم مطرح کرده بودند، و او گفته بود: «این نویسندهی ایرانی را سریعاً ردش کنید برود.»
من درد این شلاق را هرگز نتوانستم از یاد ببرم. از آن زمان تصمیم گرفتهام نویسندهی دلم برای دلم باشم، نه نویسندهی دیو خدایان، و هرگز هم به کوه المپ سر نخواهم سایید.
اینکه ارزش ادبی آثارم، و ارزش مبارزهام برای حصول آزادی کجاست؟ میگذارم به قضاوت تاریخ، اما اگر در چنین فضا و محیطی از ادامهی مبارزه سر باز بزنم، و تا چه حد اجازه بدهم که مرا خورشت نانشان کنند، به عهدهی من است.
فتوای قتل و شلاق من مجانی است. و البته به پارلمان نویسندگان جهان حق میدهم که فقط برای حفظ جان نویسندهی "گرانقیمت" خود، مرا از "هتل" اخراج کند، گرچه نمیتواند مرا از تنهايیام اخراج کند؛ تنهايی! اين آخرين پناه من.
اگر بگویم مسبب و نویسندهی چنان نامهی ویرانگری هرگز، هرگز، هرگز قابل بخشش نیست، این را نیز باید بگویم که البته کاری هم از دست من ساخته نیست، اگر ساخته باشد نیز، من کاری نخواهم کرد.
جز اینکه در پستوی خانهام بنویسم. این حرفها را هم به عنوان یک درد دل مینویسم، و این را خوب میدانم که فقط با کار میتوان از این فضا فاصله گرفت. نه علیه پارلمان نویسندگان مبارزه خواهم کرد، و نه علیه نویسندهی آن نامهی کثیف، یا دارندهی آن فکر پلید. من علیه یک نظام آزادیکش در راه آزادی مبارزه کردهام. رنگهایی به ادبیات ایران افزودهام. انتشار دادهام، عشق ورزیدهام، درخت کاشتهام، و زندگی کردهام. حاضر نیستم به یک مبارز علیه چهار تا آدم عجقوجق سیاستباز بخیل عقبافتاده تنزل کنم. خاموشی برای من ارزشمندتر است.
|
نظرهای خوانندگان
It's a really sad thing happened to Mr.Maeroofi! Actually it is not sad , it is shameful.
God bless all of the human beings to see their world in a more neutral way and love each other.
-- amin mirsaeidi ، Nov 10, 2007 در ساعت 12:59 AMاحسنت.
-- امیر ، Nov 10, 2007 در ساعت 12:59 AMآقای معروفی عزیز، نمیخواهم تعارف تکه پاره کنم . اما بدون شک مبارزات شما که زیباترین نوع مبارزه است. با آن سلاح قدر قدرت " کلمه" هیچگاه با چنین زشت مابی خاموش یا کم رنگ نمیشود.
امروز نام عباس معروفی حداقل در این تهران ما زبانزد است. و همان "سمفونی مردگان" برای ما ایرانیان بس است اگر کمی در آن غور کنیم.
dast marizad
-- بدون نام ، Nov 10, 2007 در ساعت 12:59 AMآقای جامی
-- منوچهر هنرمند ، Nov 10, 2007 در ساعت 12:59 AMمن پاسخ خود به مقاله آقای عباس معروفی را جداگانه خواهم نوشت چون من نیز از کسانی بوده ام که با نشریه هلندی صحبت کوتاهی داشتم . امیدوارم شما نیز پروای انتشار آن را داشته باشید و از دید "خودی و غیر خودی" کمی جلوتر نگاه کنید . این چند کلمه را در باره سرآغازی که به این مطلب نوشته و گفته اید :" من با آن پنج با پانزده ایرانی که طرف گفتگوی روزنامه بوده اند مشکلی ندارم. حداکثر این است که هنوز نیاز به تمرین دموکراسی و درک تنوع آرا دارند".
این نظر شما بحث انگیز است چون زمانی که حضرتعالی و آقای معروفی بر پای منبر جمهوری اسلامی سینه می زده اید بنده و همفکرانم بر این حکومت و قانون اساسی استوار بر ولایت فقیه آن گردن نگذاشته ، و با قلمی که حتما نزد شما و آقای معروفی بهائی ندارد ، آزاد اندیشی و نا همخوانی آن را با آزادی فریاد می کردیم و پولی هم برای نشر و پراکندن اندیشه خود نمی گرفتیم! حال ، چه کسی نیاز به تمرین دموکراسی و درک تنوع آرا دارد ؟
نوشته ی عباس معروفی هیچ اسلوب مشخصی نداشتو بسیار مبهم بود. ارزانی مطلب روزنامه ی هلندی اما نمیتواند ابزار تبلیغ روش کاری رادیو زمانه در تمام بخش ها باشد. مطلب روزنامه ی هلندی چنان مطلب ارزانی بود که فقط با بزرگ کردن ان دامن هر نقد بسته شود. اما نوشته های مدیر زمانه در قسمت وبلاگ زمانه هر چند شخصی هم تلقی گردد بجای نگاه خواننده به مطلب ارزان ان نویسندگان روزنامه هلندی توجه را به روش کاری ان نوشته ها جلب کرد. هر بار که پس از صدایی در امده ارزانی کار و برخورد ان روزنامه به عمد بزرگتر جلوه داده میشود. امکان نقد بر ان نوع جهانبینی و تعیین روش کاری مبنی بر ان امکان توجه خواننده را بیشتر از پیش جلب کرد. در باره ی ان نوع نگاه و ادعاهای روشنفکرانه باداشتن ان نگاه مطلب هایی نوشته شد که هم مدیر زمانه وهم موسسان ان حتمن خوانده اند واینجا جای اوردن انها نیست بلکه جای یاداوری فقط همین چند نکته و انها بوده است.
-- علیرضا ، Nov 10, 2007 در ساعت 12:59 AMبخش ادبیات زمانه را هم نمیتوان را جولانگاه برخوردها یا خطاب پذیری سیاسی دید. اگر مسوولان یا عباس معروفی ضمن تاکید غیر سیاسی بودن نگاه خود انرا در کنار بقیه بخش ها قرار میدهند چالشی است که خود باعث ان هستند. اگر هم بخش ادبیات را بخواهیم بخش ادبیات مستقل از ان بررسی کنیم میتوان به نظر شخصی هم بها داد نه اینکه امار های توجه افراد را. پرستش کلی ایرانیان از ادبیات ما انقدر کافی است که انرا ملاک ارزشی کیفیت کاری قرار ندهیم!. نوع و روش تدریس ادبیات اقای معروفی جز کپی چیزی نیست. در برخی موارد اگر این روزها به چند نفر که کمی نگاه مستقل دارندو ادبیات غربی را خوب میشناسند نشان دهید سرشان را تکان میدهندمثل ( نویسنده نمیتواند به سادگی از کنار کتابهایی چون تورات، انجیل، اوستا، و قرآن بگذرد، و شانه بالا بيندازد که به چه دردی میخورد این کتابها، برای عقد و عزا بهکار میرود! سر هر طاقچهای هست، و هزار حرف و بهانهی دیگر.
در طاقچهی ذهن نویسنده اگر این کتابهای عتیق ارجمند !! نباشد، کارش جایی خواهد لنگید.!!! ). بعد مقایسه هایی با متون نویسندگان غربی که نه نوع نگاه ادبی انهاو نه انتخاب روششان به انها میخورد. کار سلمان رشدی را با دید معروفی میتوان اثری دانست که کارش میلنگد یا به نوع خود انرا ارجمند! شمرده است.
ازسنود انچه نمیفهمم اینست که چرا با حالت اخلاقی جناب معروفی نسبت به موضع خود ان مسئله ( اتهام به خطر برای رشدی ) اقدام یا روشن بیان نکردند. چرا چنان مبهم و موضع اخلاقی نسبت به انها که تهمت میزنند یاتهمت زده اند_؟!!
آقای معروفی، نوشته شما زمانی می تواند تاثیرگذار باشد که ابتدا از نقشی که خودتان هم زمانی در "بیماری خود زنی"داشته اید اشاره ای می کردی تا همچنین معلوم شود که آن دوست روزنامه نگار ایرانی چرا رای مخالف می دهد.
-- کویر ، Nov 10, 2007 در ساعت 12:59 AMآقای معروفی! می نویسید: "
حاضر نیستم به یک مبارز علیه چهار تا آدم عجقوجق سیاستباز بخیل عقبافتاده تنزل کنم. خاموشی برای من ارزشمندتر است." ای کاش این خاموشی را، در آن گردهمایی کلن که برای آزادی فرج سرکوهی برپا شده بود، در پیش می گرفتی آن زمان که به هنگام سخنرانی تو خانم مینا اسدی(شاعر) و عده دیگر تو را مجبور می کردند که حتما شعار مرگ بر ... سردهی و تو هم، به آن تن دادی.ومن لرزیدم که نویسنده "سمفونی مردگان" توان یک "نه" گفتن و یا حداقل یک خاموشی را نداشت.
---------------------------------------
آقای کوير عزيزم
ممنونم از نوشته تان.
آن روز روبروی سفارت، درست زمان قتل های زنجيره ای، من در ميان آنهمه جمعيت بر سکوی سيمانی بلندی ايستاده بودم و داشتم شعر حميد مصدق را می خواندم که آن چند نفر هجوم آوردند، و يک نفر که نمی ديدمش داشت شلوارم را به شدت می کشيد . می خواست مرا بيندازد. من فقط می توانستم تعادلم را حفظ کنم که نيفتم.
آن روز هم يکی از همين روزها بود که در نوشته ام خوانديد. آن روز تنها باری بود که من زير آن فشار وحشيانه، کلمه ای گفتم و گريختم. از يک سو زير دوربين های سفارت ايران در شهر بن، و از سوی ديگر فشار دست هايی که هنوز خشونتش را بر پاهام احساس می کنم.
آن روز هم گذشت، ولی من هنوز متأسف و غمگينم.
از آن روز هرگز در جمع حاضر نشدم.
با مهر
عباس معروفی
لطفا می توانید بگید که این شعار مرگ بر کی ها بود.؟ منکه گیج شدم.
-- عزت ، Nov 11, 2007 در ساعت 12:59 AMممنون از پتانسیل بالایتان برای تمرین دموکراسی مورد ادعایتان. با سانسور نظرم کاملا این ادعا برایم ملموس شد.
-- ana ، Nov 11, 2007 در ساعت 12:59 AMآیا نویسندهی "سمفونی مردگان" و مدیر "گردون" میتواند آدمخوار باشد؟ و آیا به هر دلیلی - که هرگز درکش نمیکنم - میتوان این گونه لت و پارش کرد و به ترور شخصیتش پرداخت؟
-- بدون نام ، Nov 12, 2007 در ساعت 12:59 AMممنون از پتانسیل بالایتان برای تمرین دموکراسی مورد ادعایتان. با سانسور نظرم کاملا این ادعا برایم ملموس شد.
-- neda ، Nov 12, 2007 در ساعت 12:59 AMana jon man ba to movafegam in etefagh alan baraye manam oftad
حافظ گفته بود:
-- حميدرضا سليماني ، Feb 27, 2008 در ساعت 12:59 AM«هر چه دارم همه از دولت قرآن دارم»
و من لامذهب باورم نشده بود،
تا تو نوشتي.
حالا مهم نيست كه همهجا سر گردنه شده،
پاتوق ِ الواط ِ نالوطي!
و قدارهكشها ياد گرفتهاند پاپيون ببندند،
سياهه بنويسند
حالا ميفهمم چرا برخي تاب صادق و فروغ را در زمان حياتشان نداشتند؟!
حالا ميفهمم كه حد حسادت تا كجاست!
غمگين نشو عباس
كه قصهي ماه و پلنگ را از بريم.
كه اينها حتا به تصوير تو بر آب هم
نميتوانند پنگول بكشند.