برنامه پنجاه و دوم، اينسو و آنسوی متن
ساختار بالون در رمان
در معماری رمان، ساختار بالون یکی از فرمهای پر کشش و پر جاذبه است که برخی نویسندگان آن را تجربه کردهاند. همان ساختاری که هاينریش بل در رمان «سیمای زنی در میان جمع» بهکار گرفته، و مارکز هم با همین معماری «گزارش یک مرگ» را نوشته است.
در این ساختار نویسنده شخصیت را بالون میکند و سپس بالون را رها میکند بالای افواه تا از هر طرف بینوبت به آن سوزن بزنند. آنقدر میزند و میزند تا بالون مثل یک نعش نقش بر زمین شود.
در رمان «سيمای زنی در ميان جمع» لنی شخصيت مرکزی است که مثل يک بالون به فضای رمان پرتاب میشود تا از اينجا و آنجا سوزن بخورد. راوی و پليس و معلم و بقال و همسايه و همه گويی خنجر به دست منتظرند تا دل اندرون لنی را سفره کنند.
گابریل گارسیا مارکز رمان «گزارس یک مرگ» را به شکل بالون آفریده و آن را بالای افواه رها کرده است، بالونی زیبا که اسمش سانتیاگو ناصر است. و قرار است کشته شود.
«سانتیاگو ناصر روزی که قرار بود کشته شود ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. خواب دیده بود که از جنگل عظیمی از درختان انجیر میگذشت که باران ریزی بر آن میبارید. این رویا لحظهای خوشحالش کرد و وقتی بیدار شد حس کرد پوشیده از فضلهی پرندگان جنگل است.»
دور زدن بالون
بیست و هفت سال بعد راوی که خود نویسنده باشد با نام گارسیا مارکز، بالون هوا شده را زیر سوزن میگیرید. بالونی که از هر طرف باید سوزنی به آن وارد شود تا بادش بخوابد. گاه سوزن، گاه کارد خوککشی، گاه نیش و کنایهها، گاه هشدار، گاه حس بویایی. اما چیزی که بالون این رمان را نقش بر زمین میکند، سوزن نيست، کارد خوککشی برادران ویکاریو است. و این، سانتیاگو ناصر، مثل قدیسی زیبا بر فراز خاطره و حافظهی مردم بار دیگر زنده میشود تا یک ساعت دیگر کشته شود، اما کسی نمیتواند جلو کشته شدن او را بگیرد.
جریان از این قرار است که مردی به نام بایاردو سان رومان، با خواهر ویکاریوها عروسی کرده، با آنخلا ویکاریو، و شب عروسی میفهمد که عروس باکره نیست، او را پس میفرستد. برادران ویکاریو قصابند و در طول رمان، کارد خوککشیشان را تمیز میکنند. بوی جنایت در فضا پیچیده است. همهی افراد شهر میدانند که سانتاگو ناصر امروز کشته میشود، اما کسی نمیتواند سرنوشت محتوم او را تغییر دهد.
گزارش يک مرگ
بعد کاردها را روی سنگساب تیز کردند، مثل همیشه. پدرو هر دو کارد را گرفت و آنها را روی سنگ و به نوبت تیز کرد. و پابلو دستهی چرخ را چرخاند و در همان حال دربارهی شکوه و جلال جشن با قصابها حرف میزدند. بعضیها گله داشتند که شیرینی بهشان نرسیده و دیگر رفقا و دو برادر به ایشان قول دادند این اهمال را جبران کنند. آخر سر کاردها را روی سنگ گذاشتند و پابلو کاردش را به طرف چراغ گرفت تا نور روی تیغهاش بيفتد و گفت: «میخواهیم سانتیاگو ناصر را بکشیم.»
تيز کردن آتش
راستش جریان از این قرار است که مدتی پیش سانتیاگو ناصر با خواهر ویکاریوها رابطه داشته و برادران ویکاریو فهمیدهاند که سانتیاگو ناصر بکارت خواهرشان را برده است و حالا میخواهند او را بکشند و این را مردم شهر میدانند. حتا خواننده هم این را فهمیده و در لابلای کلمات تلاش میکند که راهی بیابد تا مانع از مرگ سانتیاگو ناصر شود. اما کلمات کمکی نمیکنند. سرنوشت سانتیاگو ناصر تعیین شده و کاریش هم نمیشود کرد.
تکنیک در این نوع رمان به نویسنده اجازه میدهد که دوربین اصلیاش را نزدیک به شخصیت اصلی بکارد و دهها دوربین دیگر را برای شهادت دوربین اصلی بهکار بگیرد.
تکهای از گزارش يک مرگ
هر دو برادر در یک لحظه او را دیده بودند. پابلو ویکاریو کتش را کند. آن را روی چهارپایه گذاشت و از لای روزنامه کارد خنجر مانند را درآورد. قبل از ترک مغازه و بدون قرار قبلی، هردویشان صلیب کشیدند. و اینجا بود که کلوتیلده آرمنتا پیراهن پدرو ویکاریو را کشید و خطاب به سانتیاگو ناصر فریاد زد که بدود، چون میخواهند او را بکشند. فریاد او چنان با اصرار توأم بود که نفس را در سینهها حبس کرد. کلوتیلده آرمنتا به من گفت: «اول ترسید، چون نه میدانست چه کسی فریاد میزند و نه اینکه فریاد از کجاست.»
اما همزمان با دیدن او، پدرو ویکاریو را هم دید که زن را به زمین هل داد و به برادرش پیوست. سانتیاگو ناصر که در پنجاه متری خانهاش بود به طرف در بزرگ دوید. پنج دقیقه قبل، در آشپزخانه ویکتوریا گوثمن داشت چیزی را که دیگر همه میدانستند، برای پلاسیدا لینرو تعریف میکرد. پلاسیدا لینرو که زن محکمی بود، نگذاشت هیچ نشانی از نگرانی در او ظاهر شود، از ویکتوریا گوثمن پرسید آیا به پسرش خبر داده. و او به دروغ گفته بود که وقتی سانتیاگو ناصر برای نوشیدن قهوه آمده بوده، او هنوز چیزی از این بابت نمیدانسته. در اتاق پذیرایی دیوینا فلور هنوز مشغول صیقل دادن کف اتاق بود که ناگهان خیال کرد سانتیاگو ناصر از در بزرگ وارد شد و از پلههایی که نردههای مارپیچی داشت به اتاقهای بالا رفت. دیوینا فلور به من اعتراف کرد: «تصویری بسیار روشن بود. کت و شلوار سفیدش را پوشیده بود و در دستش چیزی بود که درست تشخیص ندادم، به نظرم یک دسته گل سرخ آمد.» چنان برایش واضح بود که وقتی پلاسیدا لینرو پرسید: او کجاست، دیوینا فلور با اطمینان گفت: «او همین حالا رفت بالا به اتاقش.»
پلاسیدا لینرو کاغذ را روی زمین دید اما فکر برداشتنش را نکرد و از محتوای آن وقتی مطلع شد که کسی در هیاهوی مصیبت آن را به او نشان داد. از لای در باز، برادران ویکاریو را دید که از میدان گذشتند و در حالیکه کاردهایشان را حواله میدادند، بهطرف خانه میدویدند. از جایی که ایستاده بود، آنها را خوب میدید. اما نمیتوانست پسرش را که از طرف دیگر میدان بهطرف در میدوید ببیند. به من گفت: «فکر کردم آنها میخواهند داخل شوند تا او را در خانه بکشند.» پس با عجله به طرف در آمد و آن را به یک ضرب بست.
فقط چند لحظه مانده بود که ساتیاگو ناصر داخل شود که در بسته شد. او فقط توانست چند بار با مشت به در بکوبد و بعد به سرعت رو بگرداند تا با دست خالی با دشمنان مقابله کند. پابلو ویکاریو گفت: «وقتی او را در مقابلم دیدم، لرزیدم. چون به نظرم دو برابر بلندتر از قد واقعیاش آمد.» سانتیاگو ناصر دستهایش را بلند کرد تا اولین ضربات پدرو ویکاریو را که از جانب راست به او حملهور شده بود، دفع کند. فریاد زد: «مادر قحبه!»
کارد در کف دست راستش فرو رفت. و از پهلو تا مچ را شکافت. همه صدای فریاد درد او را شنیدند.
«آی، مامان!»
پدرو ویکاریو کارد را با مشت بیرحم خوک کشش درآورد و بعد تقریباً در همان محل ضربهی دیگری وارد کرد. پدرو ویکاریو به بازپرس گفت: «چیز غریبی بود. کارد پاک بیرون آمد. سه بار به او ضربه زدم و یک قطره خون ریخته نشد.»
سانتیاگو ناصر در حمامی از خون و با دستهایی که انبوه رودههایش را گرفته بود، وارد شد. پونچو لانائو به من گفت: «چیزی که هرگز از یادم نمیرود بوی وحشتناک گه بود.» اما دختر بزرگتر، آرخنیدا لانائو برایم تعریف کرد که ساتیاگو ناصر با همان وقار همیشگی راه میرفت. با قدمهایی شمرده و چهرهی گندمگونش با جعدهای آشفتهی مو، از همیشه زیباتر شده بود. هنگام گذشتن از کنار میز به آنها لبخند زد. بعد از اتاقهای عقب خانه گذشت. آرخنیدا لانائو نزد من اقرار کرد: «نمیتوانستیم تکان بخوریم. از ترس فلج شده بودیم.» عمهام ونه فریدا مارکز، در حیاط خانهاش، آن طرف رودخانه، مشغول پاک کردن ماهی بود که او را هنگام پایین آمدن از پلکان بندر قدیمی دید. او با قدمهایی محکم در جستجوی خانهاش بود. عمهام فریاد زد: «سانتیاگو، کوچولوی من، چه خبر شده؟»
ساتیاگو ناصر او را شناخت و گفت: «ونه، مرا کشتند.»
در آخرین پله پایش لغزید، اما فوراً بلند شد. عمه ونه به من گفت: «هنوز دقتش را حفظ کرده بود. با حرکت دست، خاک رودههایش را پاک کرد.» بعد از در عقب که از ساعت شش صبح باز بود به خانه رفت و با تمام قد در آشپزخانه افتاد.
و اين شاهکار
ساختن عامل کشش حول محور جنایت که تو نتوانی کتاب را زمین بگذاری و یکنفس بخوانی، اینجا فقط از ذهن زیبای مارکز برمیآمده است. آمده است تا شاهکارش را بنویسد. مارکز در این رمان، مرگ را به میان آورده و هی به آن دامن میزند. سانتياگو ناصر را مانند يک بالون به ميان آورده و از هر جايی به او ضربه میزند تا بادش را بخواباند. از هر جای رمان که شروع کنی، حادثه اخطار میشود.
دوستان عزیز رادیو زمانه
برنامهی اینسو و آنسوی متن را با هم ادامه میدهیم.
|