رادیو زمانه > خارج از سیاست > این سو و آن سوی متن > سراپا، سراپا در برابر سيمين | ||
سراپا، سراپا در برابر سيميندر طول برگزاری جایزهی قلم زرین زمانه، وقتی تصمیم گرفتیم جایزهی «سپاس برای یک عمر تلاش» را به سیمین دانشور تقدیم کنیم، شک نداشتیم که اين بهترين انتخاب است. هرچند دير، ولی تقدير از سيمين دانشور يک ضرورت و يک احساس ناب برای همهی ما به شمار میآمد. بيشتر از من، برای مهدی. از این کار يک حس رضايت داشت.
اما اتفاقی ناگوار افتاد و سیمین دانشور به بستر بيماری رفت. بانوی داستان ایران در بخش مراقبتهای ویژه بستری شده بود. تماسهایمان را قطع نمیکردیم؛ از طریق خانهاش، دوستانمان، نزدیکان او و دیگران و دیگران. سیمین سلامت خود را بازیافت و بار دیگر به خانهی زیبایش بازگشت؛ همان خانهای که روزگاری چهارراه حوادث بود و آدمهايی چون جلال آلاحمد، مصطفا شعاعيان، غلامرضا تختی، آيتالله طالقانی، داريوش آشوری، مهدی بازرگان، کریم سنجابی، فروغ و بسياری ديگر از آنجا گذشته بودند يا در آنجا تصميمهای مهمی گرفته بودند. من هم سالهايی از عمرم را در آن خانه زندگی کردهام. روزهای اول سپتامبر تلفنی با هم حرف زدیم و من بهش گفتم: سکوت شد. سکوت شد. سکوت شد. و بعد خودش گفت: خودت که نمیتونی بیای. و باز سکوت شد. گفتم: پونه برای شما مياره. روزی که مراسم را در خانهی هدایت برلین برگزار میکردیم، چند باری تلفنی باهاش حرف زدم. متن گفتوگویمان در مراسم زندهی ویژهی برندگان از رادیو زمانه پخش شد.
بعد نامهای برایش نوشتم و آن را همراه با قلم زرين، گل و لوح افتخار فرستادم: مادر نازنینم سلام هیچ چیزی به اندازهی ندیدن شما قلبم را به درد نمیآورد. تمام این سالها همهاش فکر کردهام به وطنم برمیگردم، از فرودگاه یکراست به خانهتان میآیم، زنگ میزنم، و میگویم: همهاش خواب بود، کابوس بود. و چه دردناک بود! ماجرایی که قابل بخشش نیست. من اگر سالهای عمرم را به ازای سختیهای غربت به آنان هبه کنم، شما آنان را نمیبخشید. ماجرایی که همه بر قصهگویی گواهی میداد. شهرزادی که شما به امانت در دلم کاشتید تا بلا از مردم بگرداند. سیمین عاشق بزرگوار! هر جا که به وطن وامیگردم صبح است و من آمدهام پیش شما که با هم صبحانه بخوریم و بعد به دفتر مجله بروم. این تمام جوانی من است؛ تمام خاطرات قشنگ من است. پنجرهها نور میریزند که من بیشتر به این کوه دماوند وطنم نگاه کنم، و چقدر دلم برای پنجرههای خانهی شما تنگ شده؛ برای درخت خرمالو، برای کبریتهای شما، برای خندههاتان، و مهربانیهاتان. با این همه، خوشحالم که "زمانه" بستری ساخت تا بار دیگر لبهام را بر دستهای شما بگذارم و بگذارم که انگشتهای شما لبهای مرا ببوسد. چه فرقی میکند؟ مهم این بود که من افتخار داشتهام پسر عاشق شما باشم. و حالا با تمام وجود لبخند میزنم که توانستهام «قلم زرین زمانه» را به دستتان برسانم. کاش میتوانستم ده سال از عمرم را به پای شما بریزم. سوای ادبیات، چیزهایی از شما آموختهام که با دنیا نمیتوانم عوضش کنم. شانه بالا انداختن در برابر ناملایمات و بیوفاییهای روزگار و خیلی چیزهای دیگر، لبخند، رضایت، صبوری، و من سراپا همیشه سراپا خواهم ماند تا برابر زن بزرگی بایستم و به خود ببالم که سیمین دانشور مادر من است، رفیق من است، نویسندهی محبوب من است و... همین چیزها به زندگی معنا میدهد. و شما به زندگی من معنا دادید. امیدوارم وقتی پونه این نامه را به دست شما میرساند بداند شما کی هستید. پسر عاشق شما، عباس معروفی
وقتی پونه به خانهی خانم دانشور رسيد، من باز تلفن زدم و با هم حرف زدیم. هیچ وقت او را اینقدر خوشحال ندیده بودم. بسیاری از حرفهاش را تکرار کرد. و گفت که قلم زرین زمانه را دریافت کرده است. سيمين را خوب میشناسم؛ زنی اهل قناعت و بزرگمنش که بسيار جايزهها و عنوانها را نگرفته و نپذيرفته، شانه بالا انداخته و رو برگردانده است. از او آموختهام که بگويم آدمها بر دو دستهاند: يا فروشندهاند يا نيستند. تنها فروشندگان قيمتشان کم و زياد میشود. سيمين میداند که "زمانه" را صفّهی سالمی میشناسم؛ پلی، راهی که سیمين را به نسل تازهی ما وصل کند. آخرين جملههاش در گوشم طنين میاندازد: |
نظرهای خوانندگان
چه کار جالبی... کار مشترک عباس معروفی و پونه و با شرکت سیمین و خانهی زیبایش... لذت بردم از خواندنش و خوشحال شدم از خوشحالی سیمین:×
-- زیتون ، Oct 1, 2007 در ساعت 07:02 PMهم خانم سیمین دانشور و هم عباس معروفی از زندگی خود برای ادبیات مایه گذاشته اند . من یکی که احساس میکنم مردم ما با بی توجهی به مطالعه نا÷اس هستیم . روزی فرا خواهد رسید که قدر نویسنده های بزرگمان چون این دو نویسنده را بدانیم . امیدوارم .
-- نظام الدین مقدسی ، Oct 1, 2007 در ساعت 07:02 PMسلام آقای معروفی جدا که کارتان قابل تقدیر است. خیلی خوشحال شدم.
-- سمیه حسینی(شباهنگ ، Oct 2, 2007 در ساعت 07:02 PMاما بعد...
از شما خواسته بودم اگر امکانش هست در مورد داستانم(سیاه و سپید) نظر بدهید و من بدانم آیا لااقل قابلیت یک داستان شدن را دارد یا نه. اما پاسخی دریافت نکردم.بعد گفتم در مورد گلشیری چیزی بگویید اما باز هم بی پاسخی رهایم کردید.البته ایرادی ندارد درک می کنم که پرمشغله هستید.من هم دیگر مزاحمت ایجاد نمی کنم. ما که رفتیم نعشمان را هم بردیم اما شما زنده باشید استاد
کار زيبايی بود. از آقای معروفی عزيز تشکر می کنم همين طو از پونهی نازنين که عکس های خانه ی زيبای سيمين نازنين را در پيش ديدگانم گذاشتند...
-- نازخاتون ، Oct 2, 2007 در ساعت 07:02 PMای آنکه در نگاه تو
-- بهنام تاکی ، Oct 8, 2007 در ساعت 07:02 PMخورشید خفته است
پرواز را
به نام تو آغاز میکنم
سلام . خیلی خوبه که از خانم دانشور تقدیر بشه و مطمئنم اقای معروفی این کار را به خوبی انجام دادند.ولی فکر میکنم بهترین تقدیر دادن اجازه ی چاپ به کتاب جدیدشون باشه.
-- الهه ، Jun 4, 2008 در ساعت 07:02 PMراستی راهی هست که بتونیم خانم دانشور را ملاقات کنیم؟منتظر جوابتون هستم.مرسی