برنامه چهل و هشتم، اين سو و آن سوی متن
نامگذاری داستان و شخصیتهای داستان
نامگذاری داستان و شخصیتهای داستان یکی از دغدغههای نویسندگان است.
بسیاری پیش از خلق داستان به نام آن فکر میکنند، مثل پدر و مادری که در انتظار فرزند تمامی نامهای دنیا را دور میزنند، و شبها موقع خوابیدن به آهنگ صدای نام، به معنای آن، به زیبایی آن و عواقب خوب و بد آن فکر میکنند، نویسنده نیز به نام اثر مدتها مشغول میشود.
برخی از نویسندگان جوان، هنوز داستانی ننوشته به نام آن فکر میکنند. بسیاری را دیدهام که به من گفتهاند میخواهند یک داستان به این نام بنویسند و نظر مرا پرسیدهاند.
یکبار از یک نویسندهی تازهکار پرسیدم: «با این نام تازه دنبال چه میگردی؟»
گفت: «این نام تک است.»
گفتم: «آره، نام تک و یگانهای است، اما داستان چی؟»
داستانهایی هم هست که نام خوبی ندارند، و جاودانه شده است. اما داستان و رمان خوب نام خود را با خود میآورد.
به آن نویسنده جوان گفتم: «یک داستان خوب بنویس، خودش نامش را پیدا میکند.»
نام با مولود میآيد
معمولاً حین نوشتن نام هم میآید. یادم هست وقتی نوشتن سمفونی مردگان را آغاز کردم نامی و ساختاری از آن نداشتم. ابتدا آیدین و اورهان بودند، هابیل و قابیل. برادری که میخواست برادرش را بکشد. بعد آیدا و و یوسف هم پیدا شدند. آیدین یعنی روشنایی، اورهان یعنی چراغ، جابر و صابر هم نامهای مرسوم آذری است. در شهر اردبیل از این نامها بسیار استفاده شده. ایاز تاریخمان اما آدمی کوچولو و فسقلی بوده، ریزه میزه. در سمفونی مردگان بر خلاف عادت تاریخ، آدمی است بسیار هیکلمند. این چیزها مشغلهی فکری من بود. به ساختار رمان فکر میکردم، به آدمها ، خیابانها و خانه و کارخانه.
به نامها هم فکر میکردم، تا اینکه برای این رمان ساختار "سمفونی" را پیدا کردم. با یک اورتور که از قرآن بود، و چهار موومان. موومان اول را در پایان سمفونی دوباره به اجرا درآوردم و همان موومان اول را ادامه دادم تا ته مزهای از کل رمان از آغاز تا پایان یکدست در ذهن خواننده بماند. و همین مشغلهی شبانه روز من، چهار سال و هفت ماه بهطول انجامید. گاهی اصلاً نمینوشتم، بهش فکر میکردم. یک موزیک ثابت گذاشتم که تا به آن گوش میدادم در نوشتن و در فضای نگارش سمفونی مردگان قرار میگرفتم. شرطی شده بودم، تا این موزیک را میگذاشتم، آدمها میآمدند. آیدین میآمد، اورهان میآمد و آیدا در آبادان داشت خودسوزی میکرد و من در آن خانه داشتم با آدمهای رمان زندگی میکردم.
در خواب و بيداری
روزها در بیداری خوابشان را میدیدم و وقتی به جایی خیره میشدم صداشان را میشنیدم، و شبها خوابشان را میدیدم. یک شب خواب دیدم که اورهان به من گفت: «کارخانه پنکهسازی لرد اینجا که شما میگویید نبود، اینجا بود.» و راهش شیبدار بود، شیروانی قرمز هم داشت و ما از کنار کارخانه گذشتیم. از خواب که پریدم نوشتم، و صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که رمان را بیشتر از پیش باور دارم. دیگر هیچ چیزی نمیتوانست آن نامها را از من بگیرد، نامها همانی بودند که باید باشند. به محض اینکه نام جمشید دیلاق را عوض میکردم احساس میکردم یک جایی از آن ساختمان فرو ریخت. و هرگز نمیتوانستم بپذیرم که ایاز پاسبان نام دیگری داشته است.
بعد خواب دیگری دیدم:
«همان روز که آقای لرد مدیر و صاحب کارخانهی پنکهسازی لرد درگذشت ، کارخانه بدون اینکه از کار باز ایستد به هرهر مدام، به سوت آغاز کار و سوت پایان کار خود وفادار ماند. کارگرها در محوطهی خاکی کارخانه در آن گودال وسیع به صف ایستادند. یکی یک شاخه گل در دست داشتند که وقتی تابوت به حرکت درآمد روی آن پرتاب کنند. روی تابوت پرچم ایران و انگلستان را به هم گره زده بودند و عکس آقای لرد را جلو تابوت نصب کرده بودند. پدر برای ادای احترام آن روز حجره را باز نکرد و همراه آیدین و اورهان در سراشیبی ورودی کارخانه پایین رفت. جمعیت زیادی از لشکری و کشوری آنجا بودند. مردها پاپاخشان را جلوشان گرفته بودند و زنها از بالای کارخانه، از دور سیمهای خاردار صحنه را زیر نظر داشتند. جلو خانه جابر اورخانی جمعیتی عظیم پا به پا میشد و انتظار میکشید. قوای نظمیه با لباس فرم، همایل و پوتین سفید، عدهای به حالت احترام دستفنگ، و عدهای در حال گشت بر اوضاع مسلط بودند. پدر که پیشاپیش صف کسبه در کنار ایاز پاسبان بود، با اشاره سر ایاز شاخه گلی به عنوان همسایه محترم و شریف روی تابوت گذاشت و کنار ایستاد. آنگاه کارگران گلهاشان را به روی تابوت پرتاب کردند. و طبق وصیت آقای لرد بدون اینکه دست از کار بکشند نمایندگانی انتخاب کردند که جنازه را به گورستان قدیمی شهر حمل کنند. تابوت بر دوش حمل نمیشد، گارد مخصوصی با لباس سراسر آبی آسمانی در جلو جمعیت دستههای آن تابوت چوبی را در دست داشتند که به رنگ مشکی براق بود. عدهای از کارگران یک صدا گفتند: «لا اله الا الله.» که یک استوار ارتشی آنان را به سکوت وادار کرد. در همان لحظه دسته سرود ارتش مارش عزا نواخت. جمعیت در سکوت بهت آوری فرو رفته بود.»
نام و اعتبار
نامها گاهی اعتبار اصلی اثر را بر پیشانی کتاب حک میکنند. کافکا با "مسخ" و "قصر" و "محاکمه"، بالزاک با "باباگوریو"، زولا با "زمین" و "ژرمینال"، داستایوفسکی با "جنایت و مکافات"، همینگوی با "زنگها برای که به صدا در میآید" و "داشتن و نداشتن" و "پیرمرد و دریا" و "وداع با اسلحه" و "برفهای کلیمانجارو"، هدایت با "بوف کور"، گلشیری با "شازده احتجاب"، دولتآبادی با "جای خالی سلوچ" و سلینجر با "ناتوردشت"...
حالا ببینید ناتور دشت چگونه نامگذاری شده، عمق معنای آن کجاست؟ به این خاطر گفتگویی انجام دادم با افشین رفاعت داستاننویش جوانمان که در واشنگتن به دنیا آمده و آنجا آرشیتک شده و در فضا و هوای نیویورک به فارسی داستان مینویسد. ناتور دشت یعنی نگهبان دشت. از افشین رفاعت میخواهم کمی راجع به ناتور دشت حرف بزند و بگوید چه دریافتی از این نام دارد:
ناتور دشت
با سلام خدمت شنوندگان رادیو زمانه. من به طور خیلی خلاصه در این مدت کوتاه خدمتتان عرض می¬کنم کتابی رسید به دستم به نام "ناتور دشت" که توسط آقای احمد کریمی قبل از انقلاب ترجمه شده و مجددا توسط انتشارات ققنوس تجدید چاپ شده است. وقتی به مشخصات کتاب نگاه کردم متوجه شدم که کتاب در حقیقت ترجمه کتاب "کچر این د رای" به انگلیسی اثر مشهور سلینجر است، امــا هیچ ارتباطی نتوانستم بین عنوان کتاب و ترجمه کتاب به فارسی پیدا کنم. وقتی که کتاب را همزمان به فارسی و انگلیسی می¬خواندم برایم سؤال بود که "کچر این د رای" به انگلیسی یعنی چی و¬ به چه صورت می توان عنوان کتاب را ترجمه کرد.
با توجه به اینکه شخصیت داستان در متن داستان اشاره می کند که می¬خواهد مراقب مزرعه چاودار باشد {که در حقیقت منظور از مزرعه همان دشت است} و یا حتا اسم کتاب به صورت اشتباه خواندن از سطر یکی از شعرهای رابرت برنز گرفته شده است اما باز هم نا¬مفهوم باقی می ماند. تا اینکه در یکی از جلسه های ادبی که با چند تن از دوستان و استادان دانشگاه نیویورک داریم این بحث را به میان کشیدم که "کچر این د رای" یعنی چه؟ برای یک آمریکایی چه مفهومی دارد و یا حتا برای یک خواننده خارجی که کتاب را به زبان دیگری می خواند؟ چون در انگلیسی هم اگر لغت به لغت، عنوان کتاب را ترجمه کنیم واقعاً معنی اش همان " گیرنده در چاودار" است و همانطور که عرض کردم این چه معنی و مفهومی میتواند داشته باشد؟
يکی از اساتید که از مطرح کردن این مسئله بسیار خوشحال شده بود و در این مورد تحقیق کرده بود بحث را خیلی استادانه باز کرد و شکافت و گفت: «سلینجر از عنوان کتاب استفاده متافوریکال یا استعاره¬¬ای کرده و در حقیقت "کچر این د رای" یک استعاره است. چرا که در زمان قدیم وقتی "رای" یا همان گندم سیاه یا چاودار را برداشت و پراسس میکردند دستگاهها آنقدر مدرن و پیشرفته نبود و همیشه شخصی می¬ایستاده با سبد یا با دستاری دور کمرش که دانه هایی را که از ماشین به بیرون پرتاب می¬شود، بگیرد و دوباره به ماشین برگرداند که دوباره پراسس بشود و برای تهیه فرآورده مورد اسفاده قرار بگیرد. فرآورده ای که میتواند نان، سریال، آبجو، ودکـا و یا ویسکی باشد پس "کچر" یا "گیرنده" از هدر رفتن دانه ها جلوگیری می کرده و دومرتبه دانه¬های رها شده را به ماشین بر می گردانده و در حقیقت این استعاره ای است برای نگهبانی کردن از این دانه ها، دانه هایی که می توانند بچه هایی باشند که دارند هر لحظه به لبهی پرتگاه یا صخره نزدیک می شوند، بچه هایی که در دشت مشغول بازی هستند. این همان نگهبان دشت است.»
استاد نتیجه گیری کرد که ترجمه کتاب به عنوان "ناتور دشت" با خلاقیت و مهارت بسیار زیادی انجام گرفته و باید به این مترجم با این انتخاب درست و صحیحش آفرین گفت.»
باور داستان و رمان، باور نامها در داستان و رمان، مثل باور راه رفتن زیر باران است.
دوستان عزیز رادیو زمانه،
برنامه اینسو و آنسوی متن را با هم ادامه میدهیم.
|
نظرهای خوانندگان
مرسی از توصیه های استاد معروفی عزیز. امیدوارم هر چه زودتر شاید اثر ماندگار بعدی شما باشیم.
-- پویا ، Sep 17, 2007 در ساعت 08:33 PMman koli ketab az nevisandehaye khareji khondam roman novel ......az az har nevisande va az har keshvari ke fekresho koni......ina moghadame soalam bod vagarna ghasde khodnamaei nist chon mikham fazaye zehnie man ra dark koni ta soalam ra roshan pasokh begoeid
-- aragurn.nl ، Sep 19, 2007 در ساعت 08:33 PMman faghat 2 ta dastane irani khondam bofe kor az sadegh hedayat va samfonie mordegan az shoma
ama har do taro nesfe vel kardam
nemitonam ertebat bar gharar konam ba nevisandehaye iran
hamashon az chand mozo hamishe sohbat mikonan
monteha lahn va ritme dastan va fazaha va majaraha ba ham fargh dare vagarba hame mese ham hastan
etefaghan ba goli emami ham ke iran bodam inhara goftam be be simin daneshvar ham goftam hata az chand motarjem ham soal kardam
javabehsan bemanad che bod ama delam miakhd be man ke ye kare nesfe az shoma khondam javab bedi
chera enghad shabih minevisand?
samfonie mordegan az tarafe hamin bozorgan be jaye javab be man morefi shod haghighatan tafavot ra didam ama ehsas nakardam
be nazare man nevisandegan iran ostade nam gozari kardan hatand va ostade kahrab kardane sojehaye nab
omidvaram harfamo bishtar be halate soal va enteghad negah konid na tohin
vaghti marhom karim emami shoma ra motefavet namid va mesal zad
baraye mane teshne adabiat
delam mikhahad hamin motefavet yanie aghaye marofi javabam ra bedahad
chera vaghti be safe 20 har roman irani miresam ta khare dastan nakahnde hame chi ra mifahmam ?
albate tavagho javab nadaram az shoma midonam javab nemidi
ama age amsale aghaye dolat abadi be jaye bi savad farz kardane in nasl javabe cherahaye mara midad....ma jore digar mikhandim va midim
va man emroz donbale cheraye bi pasokham nabodam
آراگوم از هلند، از ايران سلام در وَكنم ؛
،،، شما خوب حدس زديد در باره توهين آميز بودن موارد ی كه شليك كرديد ، در حالی كه می تونستيد سؤال يا ادعای تان را در چند سطر و اون هم در قلب واژه بيان كنيد .
.
،،، بهتره چندين بار اون كتابای ايرانی و البته در كنارش از ديگران هم چيزايی بخونيد ، بعد با خيالی كمی آسوده تر نظرتون رو در باره كليت ادبيات ايران با ديگران در ميان بگذاريد ،،،
با اين همه ، نظر دادن با قضاوت كردن فرق فوكوله ، بنابراين سعی كنيد ابتدا اين دو رو از هم سوا كنيد .
..گمون، جايی خوندم بنوشته بيد ؛ " برای خامنظری يه كم حماقت لازم است اما برای قضاوتِ ناقص كردن مقدار معتنابهی از اولی به همراه يه عالمه گستاخی ناپخته " .
.
.
از اون گذشته شما اگه كارای ديگرانی مثل كوندرا رو هم خونده باشيد می بينيد كه چقذر لحن و حتی سوژه ها به هم نزديكن . نويسنده فضای موجود رو به اشكال گوناگون پيرينگ می كنه و البته اين حق هميشه براش محفوظه كه در كارای بعديش يه جور ديگه هم محتويات ذهنِِ ِ { اغلب تنهای} خودش رو بيرون بريزه ، ،،،
شايد هم اغلب نويسنده ها بتوند در آثار بعدی خودشون به كل در فضا و لحن ديگه كار كنن ، اما توجه دروَكن كه بخشی از وجودشون بااجتماعی كه به آن تعلق دارند و يا نسبت به آن دل می سوزونند درهم تنيده شده است .. از اين جهت شايد اگر هم بتوانند نمی خواهند در فضايی غير از آنچه برای اكثريت قابل هضم باشد به خلق دست وزنند .
نمی دونم ، جز كوچك شمردن و belittle كردن ِ آنچه را كه تركش گفته ايم { اغلب ميهن ، مخلفاتش ، آدماش و هر آنچه از زيبايی در سرزمين مان لانه دارد } ، راهای ديگه ای هم هست كه برای آرامش دل خود سرود بخونيم .
-- خيام رز ، Sep 22, 2007 در ساعت 08:33 PM.
هنوز هم باور دارم كه چخوف را برای ايرانيان آنچه كه بزرگ و بزرگ تر نماياند چيزی نبود جز ذهن زيبای
سروژ استپانيان و ترجمه ی استادانه اش از آثار او، و گستاخی پخته ی اين ذهن زيبای طاغی در هم آغوش ساختن دو زبان روس و پارس.
اين بار اومدی ايران بيا پيش خودم ،
زمبيل يادت نره
... تا محرم شوی اين خانه را
سلام،
-- نازلی ، Sep 23, 2007 در ساعت 08:33 PMفایل صوتی فراموش شده. ممکنه لینکش رو بذارین؟ متشکر
man jesarate gostakhi kardan dashtam na hemaghate nazidan bar jahle khish !
-- aragurn.nl ، Sep 24, 2007 در ساعت 08:33 PMhamin ke shoma javab dadin mamninam kami bavaresh sakhte ama vaghean javab dadain !!!
har chand javabe soalam ra nagereftam ama age lahne tond mara be tohin farz kardin mazerat mikhaham
man na ghasde tohin dashtam na kochak shomordan
bavar konid aslan adame bi adabi nistam va aslan ham khodamo dar hade nazar dadan nemibinam che berese be naghd kardan
man be hich bodane khodam iman daram
ama man fagaht soal kardam hamin !
ham az zamane aziz mamnonam ke neshon dad resne azad yani che va soale gostakhane mara porsid ham az shoma ke tabe jesarate man ra dashtin va pasokham goftid !
ama bazam migam soal bod na tohin na tahghir
بی خيل آرا ،،،
خواستم بگم اگه دنبال ماجرای داستان باشی ، اونوقت ، آره ، می بينی كه با آشكار شدن اش تو صفحه 20 كل كار جونمرگ می شه ،،
..برای همين "پو " همون اول ماجرا با رو كردنِ فرجام كار خيال همه رو راحت می كرد ؛ و می خواست ما تمام حواسمون رو برای واژه سواری نگه داريم
-- خ.ر ، Sep 28, 2007 در ساعت 08:33 PMتهران ادبیات فارسی می خونم .عاشق نثر و کلام شمام.یه فرقی با همه چی داره.یه حسام تو دانشگاه هست از شما الهام گرفته مثل شما می نویسه.عاشق اونم هستم چون مثل عباس معروفی می نویسه.عاشق خودمم هستم چون می خوام مثل شما بنویسم.شما خیلی خوبی خیلی خوب نثر تمیزو دلنشین و متفاوتی داری و این یعنی تعالی یعنی هنر.کاش که کاش اول جمله ها نبودو شما اینجا بودی
-- بهناز ، Jan 30, 2008 در ساعت 08:33 PM-------------------------------------------
اميد که بنويسيد و برای ما هم بفرستيد که بخوانيم.
عباس معروفی
سلام استاد
-- هومن ، Sep 28, 2008 در ساعت 08:33 PMاز شما بسيار مي آموزم
چقدر دوست دارم بدانم آن موزيك ثابت چي بوده
ممنون
سلام آقای معروفی عزیز، من به آثار شما خیلی علاقه مندم و همشو خوندم و به همین منظور موضوع پایان نامه مو کار روی آثار شما انتخاب کردم میخواستم در مورد نقد و تحلیل آثارتون و نکاتی که به پربار شدن کارم کمک میکنه راهنماییم کنید.ممنون
-- hossein ، Dec 19, 2008 در ساعت 08:33 PMsسلام استاد از تعریف بگذریم میتونم کارام رو براتون بفرستم؟ ممکنه بخونید و نظر بدید؟
-- بدون نام ، Apr 6, 2009 در ساعت 08:33 PM---------------------
الآن در شرايط خوبی نيستم. وقت کم ميارم
خیلی ممنون که اسم را شکافتید. برای من هم سوال بود که کچر این د رای یعنی چه. وقتی به این فکر می کنم که آقای کریمی چه ترجمه ی زیبایی انجام دادند مو بر اندامم سیخ می شود.
-- اردلان ، Oct 10, 2010 در ساعت 08:33 PM