رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۴ خرداد ۱۳۸۷
برنامه چهل و پنجم، اين سو و آن سوی متن

ستاره‌های آسمان چند است؟

زبان گنجشک چه درختی است؟ برگ‌هاش چه شکلی است؟ کجا می‌روید؟ چه فایده‌ایی دارد؟
تا به‌حال درخت غان دیده‌اید؟ افرا چه فرقی با چنار دارد؟ ترکه‌ی آلبالو بیش‌تر کف دست را به‌درد می‌آورد یا ساقه‌ی بید؟

نرگس کی گل می‌دهد؟ دمب گیلاس چه خاصیتی دارد؟ کاکل ذرت چه رنگی است؟

گوسفند چند ماهه می‌زاید؟ اسب کهر چه فرقی با ابلق دارد؟ کلاغ کجا تخم می‌گذارد؟ چند دندان در دهان شماست؟ کُدری چه نوع پارچه‌ای است؟ چیت با دوام‌تر است یا متقال؟ سه‌تار چند سیم دارد؟ خانه‌ی عقاب کجاست؟ وقتی دریاچه‌ یخ می‌بندد ماهی‌ها چه بلایی سرشان می‌آید؟ شاهین ترازو چیست؟ دستبند قپانی را چطور می‌زنند؟ دست‌ها چگونه چلیپا می‌شوند؟ زنبورها چگونه زاد و ولد می‌کنند؟ دب اکبر کجا قرار دارد؟ ستاره‌های آسمان چند است؟

شاهرگ و مويرگ‌های داستان
چطور ممکن است داستان‌نویس به این مسائل مهم و ظریف توجه نداشته باشد؟ چطور ممکن است شاهرگی را در داستان بسازد، بی‌آنکه مویرگ‌ها را به درستی ترسیم کرده باشد؟

یک داستان‌نویس اگر به ریز‌ترین مسائل و ظریف‌ترین نکته‌ها توجه نکند، چگونه می‌تواند معظلات مهم بشری را زیر سوال بگیرد و درباره‌ی آنها بنویسد؟

چند سال پیش خانمی به محل کار من آمده بود که مرا ببیند. من آنجا نبودم، و همکارم گفته بود که اگر صبر کند ممکن است هر آن از راه برسم.

وقتی رسیدم دیدم خانمی آرایش کرده با پالتو پوست، ناخن‌های لاک‌زده، و بوی عطری که تمام فضا را آکنده بود،‌ آنجا ایستاده است. همکارم به من اشاره کرد و گفت:‌ «ایشان هستند.»‌ و آن زن نیم دور دورم چرخید و گفت:‌ «وای! من چقدر خوشبختم!‌ چقدر خوشحالم!‌ امروز با هنرمند بزرگ کشورم روبرو می‌شوم، سلام آقای معروفی، می‌دانید؟‌ شما بزرگ‌ترین هنرمند ایران هستید...»

و من همینجور نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم چه باید بگویم. خواستم براش چای بریزم، یک لیوان آب بیاورم، يا باهاش روبوسی کنم، دست و پام را گم کرده بودم. گفتم: «سلام.»‌

گفت:‌ «سلام آقای معروفی. من آنقدر شما را دوست دارم و از هنرتان لذت می‌برم که زبانم بند آمده. همین حالا که از هامبورگ می‌آمدیم در راه داشتیم یکی از نوارهای ویولین شما را گوش می‌کردیم.»

همکارم از خنده منفجر شد و من خودم را پنهان کردم. زن مرا با جواد معروفی اشتباه گرفته بود. با بزرگ‌ترین پیانیست ایران.

و یکی در شهر برلین داستانی نوشته بود که شخصیت اولش در ایوان خانه می‌ایستد و در حوض شیرجه می‌زند. به او گفتم هیچ خانه‌ای در برلین حوض ندارد.

می‌دانید؟ بی‌دقتی عامه‌ی مردم قابل توجیه و فراموشی است، و گاهی موجب خنده می‌شود، اما بی‌دقتی نویسنده قابل بخشش نیست. علاوه بر آن یک رمان‌نویس با ریزبینی‌ها و نقشین‌چشمی‌هاش می‌تواند اثری ماندنی به جا بگذارد.

لحن شاهانه يا آسیابانه؟
یکی از معدود نویسندگان معاصر که در ادبیات خلاقه جایگاهی ارجمند برای خود پدید آورده بهرام بیضایی است.

بیضایی کاربرد و جایگاه واژگان را آنقدر خوب می‌شناسد که انگار کنار گارسه ایستاده و با منقاش واژه‌ها را یافته و کنار هم چیده است. به عنوان نمونه در نمایشنامه‌ی "مرگ یزدگرد" که یکی از شاهکارهای ادبی معاصر ماست، بهرام بیضایی هم از لحاظ بافت نمایشی، و هم از نظر بازی در بازی که اثری مدرن ارائه می‌کند، در چیدمان کلمات نیز دقتی بی‌نظیر و متفاوت داشته است.

نشانی همه‌چیز درست است. زبان، همان زبانی است که مردمانی در هزار و چهارصد سال پیش سخن گفته‌اند، لحن شاه شاهانه است، و لحن آسبایان، آسیابانه. حتا وقتی زن آسیابان در فرم بازی در بازی نقش شاه را می‌گیرد، زبان و گفتار شاه را ارائه می‌کند.

مرگ یزدگرد
سرباز: نه، این او نیست؛ سوگند می‌خورم! با این دیهیم و ردا او از پادشاه ما بسی باشکوه‌تر است!

سردار: آزمونی دیگر!

موبد: راه برو! بخند! دور خود بگرد! چشمان خود را ببند! چشمان خود را بدران! فریاد کن! غریو کن! پچ‌پچه کن! دستانت را بگشا! دستانت را به کمر بزن! دستانت را چلیپا کن! [درمانده] نمی‌توان گفت!

سرکرده: ولی این دست‌های یک پادشاه نیست! دستانی چنین زمخت و کارآلوده؛ پینه‌ها بر آن بسته و کبره‌ها.

آسیابان: [دست‌هایش را به هم می‌کوبد] نیست؟

موبد: سوگند به آسمان که هست؛ پنجه‌های جنگ‌آزموده‌ی یک شهریار جنگجوی گرزآور، که بسیار زه رها کرده و زوبین افکنده و کمان کشیده و تیر نشانده و شمشیر زده و جوشن درانده. آه به یاد نمی‌آورم که نام بهترین اسب پادشاه چه بود؟

زن: شبرنگ!

موبد: تو می‌دانی! و بهترین پرنده؟

زن: شباویز

موبد: و بهترین زنان؟

زن: شباهنگ.

سردار: اگر تو پادشاه هستی شماره‌ی شبستان‌های کاخ تیسفون را بگو.

زن: شبستان تاریک برای شورشیان؛ شبستان یاقوت برای زنان؛ شبستان زبرجد برای نوازندگان؛ آیا پرسش دیگری هم هست؟

سردار: او می‌داند. می‌داند. نشانه‌ی دیگری بگو.

زن: فرش نگارستان؛ یا یک‌هزار و یکصد و یازده گوهر.

سردار: او می‌داند! می‌شنوید؟

موبد: شماره‌ی درست زنان پادشاه را تنها منم که می‌دانم؛ اگر تو پادشاهی بگو!

زن: دو یکصد و یک ده!

موبد: شگفتا! اینها همه درست است.

آسیابان: [به زن] تو اینها را از کجا می‌دانی؟

زن: تو به من گفتی؛ یادت نیست پادشاه؟

آسیابان: من نگفتم.

زن: تو به من گفتی؛ شماره‌ی دهلیزها، گوهرها و خوابگاه‌ها. چه کس دیگری باید گفته باشد؟

آسیابان: او؛ آنگاه که مرا راند زیر باران. او به تو گفته است؛ پادشاه.

زن: پادشاه تویی.

آسیابان: [دیهیم و ردا را می‌افکند] نه. او نه منم. من منم؛ خود من! آسیابان. مردی‌ام بی‌برگ و بی‌بخت؛ و دستم تا به آرنج در خون. بگو؛ اینها را او به تو گفت؟

زن: آری او!

خانه‌ی کلمات کجاست؟
می‌بینید؟‌ همه چیز در جای خود قرار دارد. اشیا نام خود را دارند، و کلمات جای خود را. بهرام بیضایی با کلمات خانه‌ی زیبایی در تاریخ ادبیات ایران ساخته است.

شناختن، یافتن و به کار بستن نام‌ها و کلمات کار ساده‌ای نیست، و نویسنده مدام باید بخواند و ببیند و بشنود، و کم‌تر حرف بزند، شاید اگر حرفی هست، پرسشی باشد.

کلمات خانه دارند. نشانی خانه‌ی کلمات را تنها نويسنده‌ی ريزبين می‌داند. اگر کلمات در خانه‌ی خود ننشينند، راه گم می‌کنند، آواره می‌شوند، در جمجمه‌ی نويسنده آواره می‌شوند.

دوستان خوب رادیو زمانه،
این‌سو و آن‌سوی متن را با جمله‌ی زیبایی از بهرام بیضایی ادامه می‌دهم:‌ در نمایشنامه مرگ یزدگرد آسیابان جایی می‌گوید:

«ملت را نمی‌شود کشت و پادشاه را می‌شود.»

آسیابان در جای دیگر می‌گوید:

«اندوه را پایانی‌ست، مردمان باز می‌گردند، ویرانه‌ها ساخته می‌شوند و ساخته‌ها از مردمان پر. بمان و نیک‌بخت شو.»

تا برنامه‌ی دیگر، خدانگهدار

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام
جناب آقای معروفی (عباس) حالا که دقت و کلام یک نویسنده قرار است اینقدر مورد توجه باشد سوال من اینست که وقتی شما می خواهید وصف خانمی را بگوئید،توصیف : "آرایش کرده و عطر زده" چه نکته ای را به مطلب جنابعالی اضافه می کند که شما ، برای آماده کردن ذهن خواننده به منظور معرفی زنی کم توجه و ناآگاه ، از آن استفاده می کنید؟ اگر منظورتان تصویرکردن ظاهر شخصیتی است که البته هر کسی می داند که یک نویسنده می تواند توصیف بهتری از ظاهر یک نفر داشته باشد مگر آنکه آن نویسنده عزیز با مقوله "آرایش" مشکل داشته باشد و من این را می گویم چون بار دومی است که به این نوع نگاه "قضاوت مندانه" شما بر میخورم . بار پیش هم نصیحتی فرموده بودید به دختری تا آرایشی بکند که غلیظ نباشد و طبیعی باشد و از این حرفها!! وخوب شنیدن این صحبتها از دهان یک نویسنده آنهم در برنامه ای "ادبی" قابل درک نیست.

-- یک زن آرایش کرده ، Aug 13, 2007 در ساعت 08:25 PM

خانم آرایش کرده ی عزیزم.
می شود. می شود زنی آرایش کرده باشد. نویسنده فضایی را طراحی کرده. برایش راوی گذاشته و مخاطب را معلوم نکرده. بیشتر به نظر می رسد می خواسته دستپاچگی راوی را نشان دهد. بعد هم احساس شرم راوی را وقتی که می فهمد نوازنده نیست. راوی به جای همه انگار خجالت می کشد. به جای همکار، به جای زن آرایش کرده و برای اینهمه سوء تفاهم که درونی ما شده است.

-- مانی ، Aug 13, 2007 در ساعت 08:25 PM

salam...soale man ine ke vaghean bayad ba rizbini va shayad vasvaas kalamaat ro kenare ham chgid ya bayad ejeze dad seyle kalamat azadane va raha bar kaghaz jaari she?un rizbini va deghat mojeb nemishe ke asari serfan kusheshi be vujud biad va na asari kusheshi-jusheshi?

-- noosha ، Sep 11, 2007 در ساعت 08:25 PM

من اینطوری اسنباط کردم که خانمی آرایش کرده و لاک زده هم کارش به سطحی بودنش نشان دارد آن هامبورگی شاید تنها برای پز دادن به دیگرانش عباس معروفی و شاید هم جواد معروفی را میخواست

-- نيوه ، May 24, 2008 در ساعت 08:25 PM