رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
برنامه چهل و چهارم، اين سو و آن سوی متن

جادو در کار داستان

از گفتگوهای من و هوشنگ گلشیری در باب ساختار داستان یکیش هم بی‌مرز شدن واقعیت با جادو بود.
ده سال پیش هوشنگ گلشیری در مصاحبه‌ای با کیهان لندن گفته بود که رئالیسم جادویی در سرزمین ما به وجود نخواهد آمد. همان وقت من نیز در مصاحبه‌ای با همین روزنامه معتقد بودم که سرزمین ما سرشار از جادوست، فقط باید بلد شویم که جادو را با رئالیسم و امروز بیامیزیم. و یا در کار داستان جادو کنیم.

بعد گلشیری نظر خود را تغییر داد، و قرار بود کارهایی در این زمینه با هم انجام دهیم که او میان‌بر زد و نماند که کارمان را به جایی برسانیم.

قرار بود دانسته‌ها و تجربیات‌مان را به شکل دیالوگ ثبت و ضبط کنیم و آن را انتشار دهیم.

بسیاری از آنچه بین من و او گذشت، و بحث‌هایی که در مورد ساختار داستان داشتیم در خاطرم هست، سعی می‌کنم بر کاغذ بیاورم.

او آن روز از زمینه‌ها و ضرورت رئالیسم جادویی حرف می‌زد که در آمریکای لاتین وجود دارد و نویسندگان به خوبی آن را باز تابانده‌اند، و در جهان سکه خود را زده‌اند.

و من معتقد بودم که زمینه‌ها و ضرورت بی‌مرز شدن رئالیسم با جادو در ادبیات ایران وجود داشته است. من با آن دسته از منتقدان مخالفم که این نوع ادبی ما را تحت تأثیر مارکز يا بورخس می‌دانند. در جنوب ایران مراسم زار و آل هست، در آذربایجان پُرخوانی هست، در ترکمن‌صحرا، در خراسان، و در هر جای ایران مراسمی وجود دارد که در بسیاری موارد به بیماری و سلامتی انسان‌ها و وضعیت روحی آدم‌ها در اقلیم‌های مختلف ارتباط مستقیم دارد. بسیاری از این مراسم و جادوگری‌ها جنبه‌ی روانشناسی و درمانی دارند، اما از دید بسیاری از روشنفکران خرافات و جادو و جنبل به حساب می‌آیند.

ما در ادبیات داستانی همه‌ی این مواد خام را داریم که با زندگی مردم و ادبیات امروز پیوند بزنیم.

زن پُرخوان
"روز بعد مادر سردرد بدی گرفت که هرچه پدر آبلیمو و نمک به خوردش می‌داد، فایده نمی‌کرد. مادر نمی‌توانست غذا بپزد. سرش را یک‌ور در دست می‌گرفت و راه می‌رفت.

پدر گفت: «اقلاً یک جا بشین. یا بگیر بخواب.»

مادر گفت: «نه. نمی‌توانم.»

پدر گفت: «پس من بپوشم که برویم سراغ پرخوان. چادرت را سرکن برویم.»

مادر گفت: «پس بچه‌ها؟»

پدر گفت: «بچه‌ها؟ خب، توی خانه هستند، در هم که بسته است.»

مادر گفت: «نمی‌شود که تنهاشان گذاشت.»

پدر گفت: «پس این دوتا آتشپاره را می‌بریم. آن دوتا هستند.»

با ترس و لرز راه افتادند. خانه‌ی پرخوان در انتهای کوچه لرد بود. بعد از دو پیچ، نزدیک قلمستان. اما هرچه در می‌زدند کسی باز نمی‌کرد. آیدین که از درز لته‌های در نگاه می‌کرد گفت: «هستند، پس چرا باز نمی‌کنند. پرخوان خودش آنجاست. لباس قرمز تنش است. اما نمی‌آید در را باز کند.»

مادر جلو رفت و از درز لته‌های در صدا زد. در باز شد. گل از روی مادر شکفت. در همان دالان نشستند. و هر چه زن پرخوان اصرار کرد که بروند توی اتاق، مادر قبول نمی‌کرد. می‌گفت که دلش برای بچه‌ها شور می‌زند.

زن پرخوان قاشق چوبی بزرگی آورد که به انتهاش نخ بسته شده بود. نخ را در دست گرفت. صلوات فرستاد و گفت: «خب، جابر آقا، شروع کن.»

پدر گفت: «صابر.»

پرخوان گفت: «صابر، صابر، صابر.» و قاشق چوبی بین دست‌هاش می‌چرخید.

پدر گفت: «اجاقعلی.»

«اجاقعلی، اجاقعلی، اجاقعلی.»

«سلیمان.» و هر بار که اسمی را می‌گفت، تسبیح را از سر شروع می‌کرد و در دست به تندی می‌چرخاند.

«سلیمان، سلیمان، سلیمان.»

«فاتما.»

زن پرخوان دوزانو نشسته بود و با جدیتی که انگار دارد سوزن را نخ می‌کند، قاشق را می‌چرخاند: «فاتما، فاتما، فاتما.»

پدر گفت: «دیگر از مرده‌ها کسی را داشتیم؟ خب، سولماز.»

زن پرخوان گفت: «سولماز.»

قاشق ناگهان ایستاد. پرخوان گفت: «می‌بینی؟ باز هم خواهرت. خدا رحمتش کند. براش خیرات بدهید. انتظار دارد. خدا رحمتش کند. خرما و نقل بدهید. اصلاً هر چند وقت به چند وقت چیزی براش خیرات کنید.»

مادر گفت: «خیلی خب، برویم.»

زن پرخوان به آشپزخانه رفت، آتش آورد و مشتی اسفند روی آن ریخت. دود پیچید. پدر صلوات فرستاد و گفت: «خدا امواتت را بیامرزد.» و یک پنج تومانی بهش داد."

جادوهای سرزمين ما
در ادبیات کلاسیک و کهن، ایران یکی از غنی‌ترین تصاویر و منابع را دارد. از تذکرة‌الاولیاء گرفته تا آثار نظامی و مولانا و شمس و بایزید و ابوسعید و سهروردی و عین‌القضاة سرشار از جادوهایی است که اگر با رئالیسم و زندگی امروز پیوند درست بخورد، چیزی به ادبیات جهان افزوده می‌شود.

آنچه در ادبیات جادویی ایران چشم را بسیار ‌می‌گیرد، شکست زمان است. آن نوع شکست زمان که بعدها برگسون از آن سخن می‌گوید، در ساده‌ترین کتاب عرفانی ما یعنی تذکرة‌الاولیاء این شکست زمان را شاید در هر صفحه‌ای می‌بینیم، و کتاب را که می‌‌گشاییم می‌خوانیم:

تذکرة‌الاولیاء
ابتدای توبه‌ی او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد. چنانکه قرار نداشت. شبی در زمستان در زیر دیوار معشوق بایستاد به انتظار او. همه شب برف می‌بارید. چون بانگ نماز گفتند پنداشت که بانگ خفتن است. چون روز شد دانست که همه شب مستغرق حال معشوق بوده است. با خود گفت: «شرمت باد ای پسر مبارک که شبی چنین مبارک تا روز به جهت هوای خود بر پای بودی و اگر امام در نماز سورتی درازتر خواند، دیوانه گردی.» در حال دردی به دل او فرود آمد و توبه کرد و به عبادت شد تا به درجه‌ای رسید که مادرش روزی در باغ شد، او را دید خفته در سایه، بلبلی و ماری شاخی نرگس در دهن گرفته و مگس از وی می‌پراند.

و باز تکه‌ای ديگر:
او را حلاج از آن گفتند که یک بار به انباری پنبه گذشت. اشارتی کرد، در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر شدند.

نقل است که گرد او عقربی دیدند که می‌گردید. قصد کشتن کردند، گفت: «دست از وی بدارید که دوازده سال است که ندیم ماست و گرد ما می‌گردد.»

نقل است که یکبار در بادیه چهارهزار آدمی با او بودند، برفت تا کعبه و یک سال در آفتاب گرم برابر کعبه ایستاد برهنه، تا روغن از اعضای او بر آن سنگ می‌رفت و پوست او باز شد و از آنجا نجنبید.

جادو از جنس فرهنگ خودمان
می‌بینید؟ این‌ها ساده‌ترین متن‌های کهن ماست که در هر صحنه‌اش پر از جادوست، آن‌هم جادویی از جنس فرهنگ خودمان. من در کتاب‌هایی چون منتهی‌الآمال نیز از این جادوها بسیار دیده‌ام.

اما نویسنده‌ی امروز جادو را با رئالیسم در صورتی می‌تواند بی‌مرز کند که واقعیت را و زمینه‌ها و ضرورت واقعیت را کاملاً مهیا کرده باشد که وقتی جادو بر شاخه‌اش نشست، تنه‌ی درخت نشکند.

اول باید درخت را کاشت. شاخ و برگش را پربار کرد، سایه‌اش را گسترد، و آنوقت جادو را مثل پرنده‌ای بر شاخه‌اش نشاند.

دوستان عزیز رادیو زمانه،
این‌سو و آن‌سوی متن را با شما پی‌می‌گیرم.

تا برنامه‌ی دیگر، خدانگهدار

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

بابا عباس جان ، ما می خواهیم صدات رو بشنویم....واژه ها بدون نفس آدم مثل راه رفتن مورچه مرکبی شده روی کاغذ سفید هست !
با ما حرف بزن عباس جان !!!

-- ف-م ، Aug 8, 2007 در ساعت 10:59 PM

آقاي معروفي اعتماد به نفس داشته باشيد و حرف خودتان را بزنيد چرا مي خواهيد اعتبار حرف خود را با شاهد كرفتن گلشيري به اثبات برسانيد؟
به نظر من وقتي گلشيري عزيز در ميان ما نيست درست نباشد حرفهائي ( گيرم كه درست ) را به او نسبت دهيم. تا وقتي موضوع ; خاطره گوئي است حرفي نيست و لي مطالب تئوريك فكت مي خواهد نه شاهد.

-- شهاب ، Aug 8, 2007 در ساعت 10:59 PM

من وال لاه نفهمیدم، ژانر ادبیِ رئالیسم جادویی چه ربطی به حضور جادوجنبل در یک جامعه دارد. حتا اگر باور دشته باشم، که دارم، در جادو جنبل موتیف های روانشناسانه عمل می کنند، باز هم ربط بین "ژانر ادبیِ رئالیسم جادویی" را با "حضور جادوجنبل در یک جامعه" نمی فهمم. تنها مشابهتِ بین این دو، واژه ی " جادو" است که در یکی اسم است و در دیگری صفت. اگر قرارباشد که صفت و اسمِ هم شکل و شمایل یک معنا بدهند و کاربرد مشترک داشته باشند، پس حق به جانب معروفی است. مثل ربط دادن سوپرمارکت زنجیره ای "Real " در آلمان با Magic Realismژانر ی ادبی.
خوشحال میشوم اگر کسی پیداشود مرا از این گیجی بیرون آورد، حتا اگر جادوجنبلی هم برایم تجویز کند، سپاسگزارش خواهم شد و خواهم ماند و مرا قرین منت خود کرده است.
با احترام
علی صیامی
هامبورگ/ هشتم اوت 2007

-- ali siami ، Aug 8, 2007 در ساعت 10:59 PM

آقای معروفی
من حدودا یک هفته ای هست داستانی به نام "روزی شبیه گذشته" برایتان فرستادم ولی در قصه زمانه چنین چیزی نبود
لطفا راهنمایی کنید

-- نریمان ، Aug 10, 2007 در ساعت 10:59 PM

من دانشجوي رشته ترجمه هستم.البته علاقه اصلي ام ادبيات و فلسفه است و دوست دارم اگر سواد واستعدادش را داشته باشم داستان نويس شوم .از يادداشت هاي شما از طريق روزنامه هم ميهن مرحوم با خبر شدم.گفتم كه دوست دارم نويسنده شوم اما من در مشهد زندگي ميكنم و اينجا هم از نظر فرهنگي برهوت است نه كلاس داستان نويسي نه نويسنده اي كه بتواني پاي حرفهايش بنشيني.در اين شرايط يادداشتهاي ارزشمند شما درباره نويسندگي براي من و امثال من حكم كيميا را دارد .اينها را گفتم تا بدانيد چه كار ارزشمندي انجام ميدهيد آنهم در جامعه اي كه بيشتر هنرمندان طراز اول آن از تئوريزه كردن كار خود گريزانند چون يا نمي توانند يا نمي خواهند.

-- عليرضا اكبري ، Aug 11, 2007 در ساعت 10:59 PM