رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۰ مرداد ۱۳۸۶
برنامه چهل و يکم، اين سو و آن سوی متن

کشش، عنصر هزار و يکشبی

بشنويد

گابريل گارسيا مارکز، نويسنده‌ی کلمبيايی در مصاحبه‌ای می‌گويد: «پسری را می‌شناسم که عاشق دختری بود، و دختر هيچ تمايلی به او نداشت. پسر آنقدر رفت و آمد تا به جايی رسيد که ديد دنبال دختر رفتن بی فايده است. پس تصميم گرفت که شبانه روز کنار در خانه‌ی دختر بايستد. هيچکس موفق نشد او را از آنجا تکان بدهد. همانجا ايستاده بود و جنب نمی‌خورد. حتا به دفعات لگن ادرار و خيلی چيزهای بدتر را از پنجره به رويش ريختند، و او هيچ عکس‌العملی نشان نداد، جز اينکه به خانه‌اش می‌رفت، حمام می‌کرد، لباس تميز می‌پوشيد، و دوباره به در منزل دختر می‌آمد و می‌ايستاد. امروز دختر زن آن پسر شده، و آنها زوج خوشبختی هستند. اين مثال در مورد بعضی از داستان‌ها صدق می‌کند. نمی‌خواهيمش، اما خودش را تحميل می‌کند.»
اين تعريفی بود از مارکز درباره‌ی داستان، و طبيعی است که برای نويسنده‌ای همچون مارکز مسئله‌ی اصلی، عنصر کشش و چگونه تعريف کردن داستان باشد.

نويسنده‌ی مغبون کيست؟
يکی از عناصری که اکثر نويسندگان را تمام عمر به خود مشغول می‌کند، عنصر کشش است. اينکه چگونه داستان را پيش ببرند تا کمرش نشکند؛ مثل پلی طولانی و بلند که بر فراز شهر ساخته شده با چه پايه‌هايی استوار خواهد شد که بر سر خواننده خراب نشود؟ در کجای داستان يا رمان می‌توان پايه‌ها را کار گذاشت؟

زندگی مشترک آدم‌ها نيز با همين عنصر به پيش می‌رود. زن و مرد فکر می‌کنند چه تمهيدی به کار ببرند تا برای ادامه‌ی زندگی کشش ايجاد کنند؟

داستان خواندن کار سختی است، و داستان نوشتن بسيار سخت‌تر. اما لذتی در آنها نهفته است که با هيچ لذتی برابری نمی‌کند.

انسان معمولاً دو چيز را با خود به رختخواب می‌برد که زندگی را برای خود دل‌انگيزتر کند. يکی از اين‌ها کتاب است.

زندگی پر از رنگ و موزيک و خوردنی و نوشيدنی و پوشيدنی و خواب و رويا و بيداری و چيزهای زيبای ديگر است. اما يک داستان يا رمان چی؟

نويسنده چه تمهيدی به کار می‌بندد تا بتواند خواننده‌ی خود را بر بند خواندن و ماندن نگه دارد؟

اگر وسط داستان يا رمان‌مان خسته شد، يا هوس پرتقال کرد، يا دلش خواست کتاب را ببندد و برود هوايی بخورد چی؟

بار اول می‌شود اين حق را داد که آخر چشم‌هاش گناه دارد، خسته می‌شود. اما اگر بار دوم و سوم و چهارمی هم در کار بود چی؟

اگر خواننده کتاب را بست و کتاب ديگری برداشت چی؟ آيا نويسنده‌ی کتاب بسته، خود را مغبون نکرده؟

من معتقدم که نويسنده عنکبوتی است که بايد تارش را درست پهن کند، خواننده را بگيرد، و شيره‌اش را بمکد. راه ديگری وجود ندارد. راه ديگر همان است که معمولاً هست؛ کنج تنهايی و کتابی که خواننده پيدا نمی‌کند. آنجا دقيقاً جايی است که بر چهره‌ی نويسنده چروک تازه‌ای نقش می‌بندد.

يک نويسنده‌ی پرکار به داستايوفسکی گفت: آقای داستايوفسکی، من چند کتاب نوشته‌ام، ولی کسی کتاب‌های مرا نمی‌خرد، چکار کنم؟

داستايوفسکی گفت: شما يک شاهکار بنويسيد همه‌ی کتاب‌هايتان را می‌خرند.

جای دوربين
من بر خلاف نظر آلن رُب گری‌يه معتقد به عنصر هزار و يکشبی کشش و تعليقم. بدون کشش داستان چه می‌گويد؟ آيا گره‌ای از گره‌های بشر نفرين‌شده باز می‌کند؟ جامعه‌ای را از طاعون بی کتابی نجات می‌دهد؟

نه. داستان فقط لحظه‌های خواننده را دل‌انگيز می‌کند، و او را می‌برد به دنيايی که قواعدش در ذهن نويسنده ترسيم شده، با ته مزه‌ای از فلسفه‌ی زيستن‌اش، و آدم‌شناسی‌اش، و کردار نيکش با کلمات.

مهم اين است که دوربينت را کجا پهن کرده باشی.

چند تم در دنيا هست که معمولاً به عنوان عنصر کشش به کار می‌آيد؛ جنايت، مرگ، عشق، رابطه‌ی پنهانی، فرار، و چيزهايی نظير اين‌ها. اما من شهامت گابريل گارسيا مارکز را برای نوشتن رمان "گزارش يک مرگ" ‌ستايش می‌کنم. رمانی که در مورد مرگ سانتياگو ناصر نوشته شده، اما نويسنده در همان جمله‌های نخست اين را به خواننده‌اش اعلام کرده است.

خواننده از همان ابتدا می‌فهمد که يک ساعت ديگر قرار است سانتياگو ناصر کشته شود. اما بيش از صد صفحه را با هيجان می‌خواند تا ببيند چرا کشته می‌شود.

و اين يک ساعت زمان دراماتيک چنان کششی در خود نهفته دارد که اين اثر را در رده‌ی شاهکارهای قرن بيستم بالا می‌کشد، کنار ده رمان بزرگ.

گزارش يک مرگ
سانتياگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نيم صبح از خواب بيدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. خواب ديده بود که از جنگلی از درختان عظيم انجير می‌گذشت که باران ريزی بر آن می‌باريد. اين رويا لحظه‌ای خوشحالش کرد و وقتی بيدار شد حس کرد پوشيده از فضله‌ی پرندگان جنگل است. پلاسيدا لينرو، مادر سانتياگو ناصر، بيست و هفت سال بعد که داشت جزئيات دقيق آن دوشنبه‌ی شوم را برايم تعريف می‌کرد، گفت: «او هميشه خواب درخت‌ها را می‌ديد... يک هفته پيش از آن خواب ديده بود توی هواپيمايی از کاغذ قلعی، از ميان درختان بادام می‌گذرد، اما به شاخه‌ها گير نمی‌کند.» پلاسيدا لينرو در تعبير خواب‌های ديگران شهرت به‌سزايی داشت، به شرط اينکه خواب را صبح ناشتا برايش تعريف کنند.

اما نه اين دو خواب پسرش را به فال نحس گرفت، و نه خواب‌هايی را که او در روزهای پيش از مرگش، صبح‌ها برايش تعريف می‌کرد و در همه‌شان درخت وجود داشت.

سانتياگو ناصر هم حدس خاصی در مورد خوابش نمی‌زد. لباس نکنده، به خوابی کوتاه و بد فرو رفته بود و وقتی بيدار شده بود سرش سنگينی می‌کرد، و ته مزه‌ای از مشروب در گلويش مانده بود. اين بدحالی را ناشی از جشن بی بند و باری دانست که شب قبل تا صبح در آن شرکت داشت.

کسانی که آن روز، در ساعت شش و پنج دقيقه، يعنی يک ساعت پيش از اينکه شکمش مثل خوک دريده شود، موقع بيرون آمدن از خانه با او روبرو شده بودند، او را کمی خواب‌آلود اما سرحال ديده بودند، و او بی هيچ قصد خاصی به تک‌تک‌شان گفته بود که روز بسيار قشنگی است. هيچ‌کس نمی‌توانست صريحاً بگويد که قصد او کنايه زدن به اوضاع جوی بوده. عده‌ی زيادی آن روز را روز روشن و با طراوتی به ياد داشتند که نسيمی از دريا می‌وزيد و از ميان باغ موز می‌گذشت. هوا طوری بود که در روزهای خوش فوريه انتظار می‌رفت. اما عده‌ای ديگر به اين توافق رسيده بودند که هوا دلگير و آسمان خفه بود، و بوی آب راکد هم می‌آمد.

در لحظه‌ی وقوع فاجعه، باران ملايمی می‌باريد، درست مثل بارانی که سانتياگو ناصر در جنگل خوابش ديده بود. (گزارش يک مرگ، گابريل گارسيا مارکز، ترجمه ليلی گلستان، نشر نو)

دوستان عزيز راديو زمانه
در يکی دو برنامه سعی می‌کنم از عنصر کشش و هسته‌ی اصلی هزار و يکشب حرف بزنم تا شايد به اين گفتگوی اقناعی برسيم که انسان ذاتاً عاشق داستان است. داستانی پرکشش از روزگار رفته.

برنامه‌ی اين‌سو و آن‌سوی متن را با هم پيش می‌بريم. يک داستان من می‌نويسم، يکی هم شما.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

مثل سایر برنامه هایتان که تاکنون شنیده ام ، بسیار لذت بردم و استفاده کردم.

-- ویدا مشایخی ، Jul 30, 2007 در ساعت 02:23 AM

با سلام خدمت اقای معروفی و همینطور زمانه>
سواالی داشتم در تابلوی اعلانات یا اگهی های زمانه که با هر کلیک عوض میشود اگهیی پیش میخورد که جلد ترجمه کتاب سمفونی مردگان است. فقط میخواستم بپرسم مناسبت این اگهی چیست؟ راستش هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید. معرفی البته کتاب انهم به انگلیسی مانعی ندارد ولی راستش استدلال (عقلی) اصلن برای ان نیافتم.
مطمئنن میتوان دلیل خبررسانی را برای جامعه ایرانی عنوان کرد ولی راستش شخصن این دلیل را درک نمیکنم.
اما غیر این میتوان گذاشته شدن این اگهی را حتمن تحلیل کرد ولی پیش از ترجیح تحلیل ذهنی ( نه برای عموم بلکه برای شخص خویش) گفتم شاید علتی مناسب برای ان از طرف زمانه یا اقای معروفی ارایه داده شود.
اضافه میکنم سووال ان مبنای مخالفت ندارد بلکه دیدن ان اگهی مرا به تحلیل ذهنی از دیدن ان وا میدارد و حتمن دلیل مناسب تنهاجایگزین برای تحلیل مناسب از ان خواهد بود البته اگر دلیلی مناسب وجود داشته باشد.
موفق باشید

-- علیرضا ، Jul 31, 2007 در ساعت 02:23 AM

سلام آقای معروفی. جشنواره‌ی خوبی است اما عیب‌هایش از شمار خارج شده‌اند. همه‌ی کامنتها و نظرات، مربوط به داستانهای صفحه‌ی اول است و آن همه همه همه همه داستان صفحات داخل اصلاً دارند خوانده نمی‌شوند. اگر کسی برای داستانی کامنت تعریف و محبت‌آمیز بنویسد، یعنی باید دورش را خط کشید چون همه فکر می‌کنند که یا خود نویسنده بدون ذکر نام آمده از خودش تعریف کرده، یا رفیق رفقایش... مثلاً... داستان شماره‌ی یک که در صفحه‌ی آخر آخر قرار گرفته است را اصلاً خود شما تا حالا دیده‌اید؟ این است که می‌گویم کارتان علی‌اصغری و شعبانقلی خانی است و هیچ عدالتی تویش پیدا نمی‌شود
-------------------------------
زمانه: دوست عزیز ترتیب داستانها در صفحه قصه زمانه تاثیری در خوانده شدن یا نشدن داستانها ندارد و داوران داستانهای رسیده را در دسترس دارند و انتخاب اولیه هم انجام شد و بزودی اعلام می شود. انتشار قصه ها یک حرکت جنبی در کنار مسابقه است و در نتیجه آن تعیین کننده نیست

-- بدون نام ، Aug 1, 2007 در ساعت 02:23 AM

سلام حاج آقا. ما می‌خواهیم برای یکی از داستانهای آن صفحات گم شده‌ی ژوئن و... کامنت بگذاریم، پیام می‌دهد که چنین پستی اصلاً وجود خارجی ندارد. چه کنیم؟ شما می‌شود خودتان برای یکی از داستانهای شصت تا نود کامنت بگذارید ببینید که می‌شود یا نه؟؟؟
---------------------------------
زمانه: حق با شماست. بخش فنی در حال بررسی این مشکل است و امیدواریم رفع شود

-- بدون نام ، Aug 1, 2007 در ساعت 02:23 AM