برنامه سی و نهم، اين سو و آن سوی متن
رنگی. نه به سياهی خبر
بشنويد
زمانی که گوینده اخبار به هنگام خواندن خبر، به تحلیلبافی بیفتد، یا اخراج میشود، یا اعتبار آن رسانه را از سکه میاندازد.
هنگامی که یک نویسنده قلم بر کاغذ میگذارد تا واقعیتی را دستکاری کند و با افزودن تخیل و رویا آن را به یک داستان یا رمان مبدل سازد، اگر واقعیت و تخیلش، یا واقعیت و رویایش بیمرز نشود، خوانندگان خود را از دست میدهد.
رمان نه به سیاهی خبر است، نه به سفیدی بیخبری. رمان گاهی نارنجی است. وان گوک میگوید: «هفده رنگ سبز داریم و بینهایت خاکستری.» رمان گاهی سبز است. سبزی که از ترکیب آبی و سبز بهدست میآید؛ با افزورن کمی قرمز از خونی که مثلاً جایی به صورت کسی شتک میزند. و اندکی سیاه، که این سیاهی میتواند چهار خط خبری باشد که در روزنامهای به چاپ رسیده یا از زبان گویندهی اخبار بر ذهن نویسنده جا خوش کرده است.
مصائب ژاندارک
ریچارد آینهورن آهنگساز برجسته معاصر اثر زیبایش را اینجوری ساخته است:
شبی در سال 1995 به تماشای فیلم مصائب ژاندارک رفته و وقتی از سالن سینما بیرون آمده، آبستن وُیسس آف لایت شده، و این اثر شورانگیز را ساخته است.
یک فیلم، یک خبر، یک فاجعه، یک واقعیت رخداده، در جهانی که به هر سو سر میچرخانی، حادثه اخطار میشود.
رمان گاهی بنفش است؛ از ترکیب آبی واقعیت و سرخی تخیل. آبی و سرخ در هم دویده، آبی و سرخ آمیخته. با چند قطره از زردی رویا که نویسنده در آن میچکاند تا اثرش بعد پیدا کند. و رمان گاهی قهوهای است، ترکیبی از چند رنگ، سرخ و سیاه و آبی و زرد.
و البته اگر نویسندهای از رنگ طلایی اساطیر به رمانش بیافزاید، و رنگها را چنان با هم ترکیب کند که قابل تجزیه نباشند، اثرش برق مخصوصی هم خواهد زد، و بهتر خواهد درخشید.
رمان، داستان، یا یک اثر دراماتیک مدرن، امروزه نمیتواند روایت ساده و صادقانه از یک واقعه باشد. يا روايت خطی از يک حادثه باشد. با تخیل خالی هم رمانه پیش نمیرود. امروزه معمولاً سادهترین شکل هر اثر ادبی ترکیبی است از واقعیت و تخیل.
پای راست گاو نر
همیشه یک پای هنر روی زمین قرار دارد؛ مثل گاو نر، مثل سمبول ماه مه، مثل صورت فلکی ثور.
هر اثر هنری و ادبی به ناچار جایی، پایی در واقعیت دارد، وگرنه ایستایی خود را از دست میدهد؛ یا به ملکوت اعلی صعود میند، یا با صورت پخش زمین میشود.
بنابراین هر اثر داستانی مدرن از بیمرز کردن واقعیت و تخیل و رویا، واقعیت و تخیل و اسطوره، واقعیت و تخیل و سمبول، واقعیت و تخیل و افسانه، و واقعیت و تخیل و جادو شکل میگیرد.
من البته بر بیمرزی واقعیت و تخیل و رویا اصرار دارم، و همواره کمی از طلای اسطورهها را هم برای خودم برمیدارم.
در سمفونی مردگان، اسطورهی هابیل و قابیل از قرآن بهدادم رسید، و در سال بلوا از اسطورهی بلاگردانی و ذبیحالهی سه چهره تاریخ استفاده کردم: اسماعیل و سیاوش و حسین.
تصويرسازی شخصيت اسطورهای
آرام آرام و کریشه خوران از تپه پایین خزیدند، در آخرین پناه مشرف با ترس و لرز، موزر به یک دست، کارد در دست دیگر، پاها گشوده، و نیمخیز او را صدا کردند: «حسینا!»
برگشت. پیرهن کتانی یک راه آبی یک راه زرد تنش بود، از دور نه زرد و نه آبی. سبز، با شلوار کارتی زیرهای، موهایی جو گندمی و چروکهایی بر پیشانی، پیرمردی بود بیمار.
«تکان نخور.»
توجهی نکرد، آهسته خرابه را دور زد و پیش آمد. ریش و سبیل بلندش جوگندمی بود، و موهای شقیقههاش نقرهای میزد که بهش ابهت میداد. ابهت درویشانهای که اگر کشکول و تبرزین داشت میتوانست در شهر بگردد، مدح علی قشنگی بخواند و شفای بیماران را از خدا بگیرد، بی آنکه کسی او را بشناسد. آدم دیگری بود، نگاه که میکرد لحظهای میماند و بعد به آرامی پلک میزد.
«جلو نیا، پدرنامرد!»
یک تیر جلو پاش بر خاک نشست. ایستاد و سر بلند کرد. پسران آقاجانی با چشمهای دریده محاصرهاش کرده بودند. «تو حسینایی؟»
«من سیاوشانم، از حسینا بزرگترم.»
قدمی جلو گذاشت و هر سهشان را ورانداز کرد، انگار که بخواهد یکباره جادوشان کند.
آنها چند قدم عقب رفتند، لحظاتی ماندند و بعد باز جلو آمدند. گفت:
«مریض شدهام، تب دارم، حالم هیچ خوب نیست.» و بر زمین نشست. با آرامشی که آدم دم مرگ به دست میآورد. لبهاش را با زبان تر کرد و گفت: «برای سر من چقدر میگیرید؟»
«دوهزار تومان. اما اگر چیزی بالاش بگذاری میتوانی بروی.»
«پول ندارم.»
«پس چی داری؟»
«سنگ و خاک، این کویر مال من است.»
«پس واسهی چی زندهای؟»
«من که زنده نیستم.»
شبیه پیامبری بود که دوهزار سال از مردم جلوتر است، شبیه صیادی که صورتش را برمیگرداند تا صید او را نبیند، شبیه ماهیگیری که تورش را جلو چشم ماهیها پهن میکند، و شبیه معماری که خانهای برای زلزله میسازد، جوری حرف میزد که پسران آقاجانی سرشان را زیر انداختند و به زمین خیره شدند. بعدها به سروان خسروی گفته بودند: «نفهمیدیم خواب میدیدیم یا در بیداری این حرفها را میشنیدیم.»
همه چیز وهمآلود شده بود، دیوارها جادویی بودند، قلعهی سنگباران امیر ارسلان، و آن آدمی که نشسته بود با نگاه همهی تفنگها را از کار میانداخت، هو میکشید و هرچه آنجا بود دود میکرد، گفت: «بیایید جلو، چرا معطلید؟»
اما آنها تکان نمیخوردند، سنگ شده بودند. و بعدها به سروان خسروی گفته بودند که در آن لحظه نزدیک بوده شلوارشان را خیس کنند. اسمش را هم اقرار نمیکرده، میگفته که اسمش سیاوشان است.
سیاوشان انگار که نیروی فوق بشری داشته باشد، یکباره بلند شد، نعرهزنان دایرهوار شروع کرد به دویدن. سیفاللهخان موزرش را به طرفش گرفت و یک تیر شلیک کرد.
افتاد. دقایقی ماند و بعد دوباره بلند شد، نگاهی به تکتک آنها انداخت، پلکهاش به هم آمد، دو سه قدم به عقب، دو سه قدم به جلو، و بعد دایرهوار چرخید. پاهاش توی هم میپیچید، و پیلیپیلی میخورد، خمیده خمیده، دست بر شکم، در دایرهای که هی کوچکتر میشد، چرخید، زانو زد، زردآب بالا ورد و بعد دراز به دراز روی زمین پهن شد، به صورت.
فتحاللهخان گفت: «خیلی خب، بیایید بلندش کنیم.»
سیفاللهخان گفت: «دیوانهای؟ عاقلی؟ جذام میگیریم فدای دو هزار تومان میشویم.»
شیراللهخان ساکت بود. فتحاللهخان گفت: «بپیچیمش توی جاجیم.»
سیاوشان صورتش را برگرداند: «من جذامی نیستم، تب کرده بودم، تبخال زدهام.»
بعدها به سروان خسروی گفته بودند که عجب سگجانی بود، هفت بار جان داد و آخر هم نمرد، چهارپاره استخوان!
سیفاللهخان گفت: «با این طناب ببندیم و سه نفری بکشیم.»
«این همه راه؟»
«راهی نیست.»
طناب را از دور سینهاش رد کردند، گره زدند و سه نفری او را کشیدند، تپهی خاکی را دور زدند و در جادهی برفی افتادند. روی برف آسانتر کشیده میشد. گاه و بیگاه لکهی خونی در سفیدی برف میماند و مثل لکهی جوهر قرمز پخش میشد، مثل ستارهای آتشگرفته، یا گلی شکفته. (سال بلوا، عباس معروفی، نشر ققنوس، چاپ ششم)
پايی در واقعيت
گفتیم همهی آثار ادبی با هر مکتبی جزیی از رئالیسم است. یک اثر زمانی هنر نامیده میشود که پایی در واقعیت داشته باشد، به این خاطر که هنر برای بشر آفریده میشود. و بشر روی زمین زندگی میکند.
در سرزمین بیآدم، دین هم بیمعناست، هنر هم بیمعناست.
دوستان خوب رادیو زمانه، سلام
برنامهی اینسو و آنسوی متن را در بیمرزی واقعیت و تخیل و رویا، و بی مرزی واقعیت و تخیل و افسانه، همراه شما ادامه میدهم.
تا برنامهی دیگر، خدانگهدار
- موزيک اين برنامه: ریچارد آینهورن، آلبوم وُیسس آف لایت
|
نظرهای خوانندگان
جناب معروفی، هر چی فکر کردم نشد؛ چشم بستم و تخیل کردم نشد؛ دعا کردم نشد؛دل درد گرفتم نشد که نشد: کاش خواننده شما (خودم را میگم) کمی فهم یا تخیل داشت که بفهمد آخه آدم " شبیه پیامبری بود که دوهزار سال از مردم جلوتر است، شبیه صیادی که صورتش را برمیگرداند تا صید او را نبیند، شبیه ماهیگیری که تورش را جلو چشم ماهیها پهن میکند، و شبیه معماری که خانهای برای زلزله میسازد" چه جور آدمی است، شبیه چیست؟ رو راست بگم: بنده نفهمیدم، حس نکردم، که دو هزار سال از مردم جلوتر بودن و صیادی که صورتش را برمیگرداند و ماهیگیری که تورش را جلوی چشم ماهی ها پهن چگونه حالتی یا چگونه آدمی است؛ و اصلاً ارتباط این حالات برشمرده با هم چیست؟ وجه تسمیه کجاست؟ پاک ما را گیج کردی. کم مانده پاک نامیدهم بشم.
-- آشنا ، Jul 11, 2007 در ساعت 05:34 AMفریاد...