برنامه سی و هفتم، اين سو و آن سوی متن
نقش و جايگاه داستان
بشنويد
ای. ال. دکتروف میگويد: نويسنده در انزوايش خود را به دو نيمه تقسيم میکند؛ آفريننده، و مستندپرداز؛ در توطئهای که منظورش رسيدن به خرد جمعی است...
رماننويس در بهترين موقعيتش به عضويت خانوادهی کهنی در میآيد که سر ميز نشسته است، و زنگی به صدا در میآيد تا گذشته را به ياد بياورد.
دکتروف در رمان "رگتايم" در مرز گزارشنويسی و تخيل چنان هوشمندانه بازی کرده، که خواننده ناچار باور میکند که بخشی از واقعيت را دارد میخواند.
رگتايم، يک اثر بهتمام
فروید با کشتی مسافری "جورج واشینگتون" شرکت کشتی رانی لوید، وارد نیویورک شد و دو تا از شاگردانش، یونگ و فرنزی، که هر دو چند سال از خودش جوانتر بودند همراهش بودند. دو تا دیگر از شاگردانش، دکتر ارنست جونز و دکتر ا. ا. بریل، در بندرگاه به پیشوازش رفتند. تمام گروه در رستوران باغ پشت بام «همرستاين» ناهار خوردند. چند نخل توی گلدان آنجا چيده بودند. يک زوج ويولون و پيانو "راپسودیهای مجار" اثر ليست را نواختند. همه دور و بر فرويد حرف میزدند و مدام به او نگاه میکردند تا حالت او را برانداز کنند...» (رگتايم، ترجمه نجف دريابندری، نشر خوارزمی)
دکتروف برای اينکه خواننده از ته قلب باور کند که او راست میگويد، غول بزرگ روانشناسی قرن يعنی فرويد را به عنوان شاهد کشيده توی رمانش و او را به حرکت در آورده است. اومیخواهد بگويد همه چيز اين جهان از آن رماننويس است که بايد از آينهی واقعيت يا تخيل بر روی کاغذش بغلتد. چه فرقی دارد؟ فرويد يا تاته؟
روزی یک نفرنامهای آورد که میگفت دختر کوچولو باید به مدرسه برود. خانواده دچار بحران شد. معنیاش این بود که دیگر دخلشان به خرج شان نمیرسد. مامه و تاته از روی ناچاری دختر کوچولو را به مدرسه بردند. اسمش را نوشتند و دخترک هر روز روانهی مدرسه میشد. تاته خیابانها را زیر پا میگذاشت. نمیدانست چه کار کند. کارش طوافی بود. اما کنار هیچ پیاده روی جایی پیدا نمیکرد که فایده داشته باشد. وقتی که او نبود مامه با دستهی لباسهای بریده شدهاش کنار پنجره مینشست و چرخ خیاطیاش را پا میزد. زن ریزهی سیاه چشمی بود با موی قهوهای موجدار که فرقاش را از وسط باز میکرد و پشت سرش گلوله میکرد. وقتی که این جور تنها بود آهسته با صدای نازک و قشنگی برای خودش زمزمه میکرد. آوازهاش کلمه نداشت. یکروز بعد از ظهر کارهای تمام شدهاش را به بالاخانهی توی خیابان استانتون برد. صاحب کار او را توی مغازهاش دعوت کرد. پول را شمرد و یک دلار بیشتر از حقش به او داد. گفت اين برای آن است که او زن خيلی خوشگلی است. لبخند زد. به سینهی مامه دست زد. مامه پول را برداشت و در رفت. دفعهی بعد این داستان تکرار شد. مامه به تاته گفت که دارد بیشتر کار میکند. به دستهای صاحب کار عادت کرد. یک روز که دو هفته اجارهی اتاق عقب افتاده بود گذاشت که آن مرد روی میز خیاطی کارش را بکند. مرد صورت او را بوسید و اشکهای شور او را چشید. (رگتايم، ترجمه نجف دريابندری)
بندبازی و خطرسازی
بندبازی دکتروف بر مرز واقعيت و تخيل به قدری خطرساز و خطرآفرين است که اگر اين موضوعات و آدمها در اختيار يک داستاننويس ناشی باشد، نه تاريخ نوشته میشود، نه گزارشی از واقعيت، دکتروف نيز نه تاريخ نوشته است و نه گزارش، رمان آفريده است، با تمام حقهبازیهای يک رماننويس ماندگار. رمانی با عنوان رگتایم.
باز هم تکهای ديگر
چشمهای سياه دخترک در تاريکی میدرخشيد. ايولين موی سياهش را به عقب شانه زد. و دستی به صورت دخترک کشید و روی او خم شد، و دستهای دخترک دور گردن ایولین حلقه شد و لبش را بوسید.
این همان روزی بود که ایولین نسبیت با خودش گفت چطور است دخترک را بدزدم و تاته را به امان خدا بگذرام. هنرمند پیر هرگز اسم او را نپرسیده است و چیزی درباره ی او نمیداند. کاری است شدنی. اما به جای این کار ایولین خودش را با تلاش بیشتر وقف آن خانواده کرد. غذا آورد، رخت و ملافه آورد، هر چیزی که غرور مجروح پیرمرد اجازه میداد آورد. ایولین دیوانهوار دلش میخواست که جزو این خانواده باشد، و پیرمرد را به حرف کشید و از دخترک دوختن شلوار کوتاه را یاد گرفت. (رگتايم، ترجمه نجف دريابندری)
چرخيدن در روزنامههای حوالی اوايل قرن بايستی سالها دکتروف را به خود مشغول کرده باشد. همه چيز و هر اتفاقی را در جريان رمانش مرور داده است. انگار کنار پنجرهی تاريخ نشسته و هرکسی را که خوشش آمده برداشته گذاشت توی رمانش:
«در این لحظه از تاریخ یاکوب رییس، خبرنگار و اصلاحگر خستگیناپذیر، دربارهی لزوم تهیهی مسکن برای مردم فقیر مقاله مینوشت. در هر اتاقی چندین نفر زندگی میکردند. مستراح نبود. بوی گند خیابانها را برداشته بود. بچهها از سرماخوردگی مختصر یا سرخک خفیف میمردند. روی زمین میمردند. خیلی از مردم عقیده داشتند که کثافت و گرسنگی و بیماری حق مهاجران است، چون که این مردم اخلاقشان فاسد است.» (رگتايم، ترجمه نجف دريابندری)
حق نیست اگر از رمان رگتایم حرف بزنیم و از ترجمه روان و زیبای نجف دریابندری یاد نکنیم.
تکهای از فصل بیست و پنج
هیچ کس نام خانوادگی سارا را نمیدانست، و نپرسیده بود. این دختر سیاه پوست بیسواد فقیر، با آن یقین مطلق دربارهی اینکه آدمها به چه نحوی باید زندگی کنند، کجا به دنیا آمده بود؟ کجا بزرگ شده بود؟ در آن چند هفته خوشبختیاش، میان روزی که خواستگاری کول هاوس واکر را پذیرفت، و روزی که نخستین ترسهایش شروع شد، که نکند عروسیش هرگز سر نگیرد، دخترک چنان عوض شده بود که حتا چهرهی تازهای پیدا کرده بود. اندوه و خشم نوعی بیماری جسمانی بود که قیافه حقیقیاش را پوشانده بود. مادر از زیبایی او در شگفت شده بود. سارا با صدای شهدآلودی حرف میزد و میخندید. با هم روی لباس عروسی کار میکردند و حرکات سارا سراسر شیرین و مضون بود. هیکلش عالی بود و توی آینه با غرور خودش را تماشا میکرد. از وجود خودش سرمست میشد و شاد میخندید.
شادیاش در شیر پستانهایش جریان مییافت و بچهاش زود بزرگ میشد. بچه تلاش میکرد سر پا بیاستد و کالسکه دیگر برایش جای مطمئنی نبود.
دوستان خوب راديو زمانه، سلام.
برنامه اينسو و آنسوی متن را با اين جمله از ای. ال. دکتروف به پايان میبرم: «تفاوت ميان کار تخيلی و غير تخيلی به شکلی که ادعا میشود، وجود ندارد. آنچه هست داستان است.»
* موزيک اين برنامه: کايت جررت
|
نظرهای خوانندگان
اقای معروفی عزیز، صداتوی خیلی سخت شنیده میشه، حیف .
-- بدون نام ، Sep 19, 2007 در ساعت 12:00 AM