رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
پرسه در متن
>
گلشيری مرا زخمی کرده است!
|
يادنامه
گلشيری مرا زخمی کرده است!
برای جای خالی هوشنگ گلشيری
گلشيری دو تا چای ريخت و آمد تو. فرزانه گفت: «شنيدی؟ شاملو جايزهی هلمن هامت را برد.»
گلشيری گفت: «جايزهی گداها! نبايستی میگرفت.»
زديم زير خنده. فرزانه چشمغرهای رفت و گفت: «نگو!»
«چرا؟ مگر چطور میشود؟»
«شايد زد و خودت اين جايزه را بردی!»
گلشيری دو تا سيگار روشن کرد، يکيش را داد به من. نگاهی به چشمهام انداخت و با شيطنت گفت: «خب، اگر ما برديم، ماجرا فرق دارد.»
و باز خنديديم و رفتيم سر داستان. در خانهی او بودم. گردون میگشت. به گمانم قرار بود مقالهی «حکايت نقطهچين شدن آثار ما» را ازش بگيرم، کمی از بازجوی مشترکمان حرف بزنيم که گلشيری او را اخوان میناميد، و من او را به اسم مهدوی میشناختم. هردومان هم میدانستيم که ممکن است هاشمی باشد، يا يکی ديگر.
گلشيری گفت: «به محضی که به خطر افتاديم يک جايزه حقوق بشری میدهند دستمان. برای همين شاملو نبايستی میگرفت. بزرگ ماست...»
نمیدانم چند سال طول کشيد. روزی در باغ هاينريش بل قدم میزديم، و حالا هردومان مشترکاً برندهی جايزهی هلمن هامت سال 97 شده بوديم.
گفتم: «جايزهی گداها!»
به ياد آن سالها حنديديم و راه رفتيم. گفت: «شايد آپارتمان کوچکه را بخرم که از شر اجاره...»
آن اواخر تمام وقتش در همان آپارتمان کوچکه میگذشت، بساط چايش بهراه بود و آسوده سيگار میکشيد، بیآنکه نگران غزل و باربدش باشد. راه به راه چای میريخت، و ما حرف میزديم. ذهنش مثل دستش بود، دايره میزد، و جلو چشمت میچرخيد که جايی ديگر فرودت بياورد: «درخت غان! بايد بدانيم برگهاش چه جوری است. شقايق نعمانی اهل کجاست. يا انواع گچبری، مثلاً جنس پارچه. ململ، کُدری، چيت، يا مثلاً مدل موی زنها، هزارتا اسم دارد، هزار جور قر و فر دارند اينها. بايد بتوانی دقيق توصيف کنی. بايد رفت پرسيد.»
و باز دستش چرخيد: «اين غزل سعدی را چه جوری میخوانی؟»
میخواندم، کتاب را میگرفت و میخواند تا ياد بگيرم که درست بخوانم: «اينجور بخوان. دوباره بخوان.»
خواندم. گفت: «سعدی چندتا غزل دارد که حافظ ندارد. خب ولی حذف نکرده، صيقل نداده. نتوانسته. همهاش را داده زير چاپ.»
گلشيری فرماليست در نثر بود. با نثر مقطع، جملههای کوتاه، و کارساز.
منطق روايت در دستهاش بود که میچرخيد. در سالهای جوانی با نثری شبيه جلال آل احمد آغاز کرد، اما در طرفةالعينی نثر خود را يافت و ساخت، و در همان حدود سی سالگی شاهکارش را خلق کرد: «شازده احتجاب».
شخصيتی بود که چون آرش از هم پاشيد، تا تيرش را درست بيندازد و مرز تازهای در «داستان» ايران زمين مشخص کند؛ پاره پاره شد، پدر شد، معلم شد، منتقد شد، مبارز راه آزادی شد، رفيق شد، همراه شد، کانون نويسندگان را به اوج رساند، حلقههايی ساخت که وقتی به هم بپيوندند در دايرهای بزرگ بتوان کاری کرد، با اينهمه کار، بر صندلی داستاننويسیاش هم محکم ماند.
يکبار برام در نامهای کوتاه نوشت: «گردونت را ديدم. عالی است... به بچههات سلام برسان... و معروفی داستاننويس را تنهاش نگذار.»
و من دلم ريخت. او به معروفی داستاننويس بيش از خودم توجه دارد؟ گاهی دستهاش را دو مشتی نشان میداد: «خودت را مشت مشت خرج نکن!»
اين اواخر در آلمان معمولاً با هم بوديم. در خانهی من میماند، اگر در شهری داستانخوانی داشت، میرفت و مثل يک پسر خوب باز برمیگشت. شبها کنار کتابخانه میخوابيد. صبح میديدم که چندتا کتاب را زخمی کرده، و دلش میخواهد دربارهی آنها حرف بزنيم. با هم راه میافتاديم در پارک روبروی خانه و او شروع میکرد. سنجابها را هم زير نظر داشت، و وسط حرف به دم سنجابی تاب میداد. در داستان هيچوقت نمیزنيم توی خال، میزنيم کنار نشانه که خواننده بزند توی خال. هميشه يک نيم دايره قبل از حادثهی اصلی میزنيم، بعد میرويم موضوع را زخمی میکنيم.
موقع برگشتن گفت: «يک داستان نوشتهام که اگر بخوانی خودت را از طبقهی هفتم پرت میکنی پايين!»
گفتم: «يک رمان نوشتهام که اگر بخوانی، میروی پارک، دست در جيب و سوتزنان، راه میروی و ديگر به رماننويسی حتا فکر نمیکنی!»
پاش را به زمين کوبيد و با غشغش خنده گفت: «ناکس! رجز میخوانی؟ برو بيار.» و بعد: «بيا اين هم داستان من.» و زندانی باغان را داد دستم. گفتم به زراعتی نوشتهای؟ گفت نه. ناصر. ناصر خودمان. و خنديد. و اين همان طرف نقل داستان است که اگر داستاننويس نداندش فرشش لرچ میشود، صاف نمیخوابد بر کاغذ.
بیتاب بود که داستان تازهای بخواند يا بشنود، و اين خود داستانی است که تلألو چهرهی عشق را به ما نُمودند، و تا آمديم به خود بجنبيم، او را از ما ربودند.
قمارباز بود. حريف میطلبيد، بازی میطلبيد، بازی میساخت، و قاعدهی بازی را رعايت میکرد. نگاهش کردم؛ انگار دارد توی دهنش کشمشی میجود، يا تکه نباتی، خدای من! ساعت چهار صبح است: «مگر تو خواب نداری، حضرت عشق؟»
تمام اين بيست سال که با او محشور بودم، اين رجزخوانی و تحريک و تشويق و ترغيب در لايهای شوخی و طنز بين ما برقرار بود، و هنوز که گاهی خوابش را میبينم با اخم و لبخند توأمان میگويد: «يک داستان نوشتهام که اگر بخوانی...»
بيدار که میشوم، بیاختيار به سوی ميزم میروم تا برای آقای گلشيری يک رمان بنويسم. در خواب بهش گفتم: «وقت کم میآورم، غم نان، کار زياد، رمانم دارد از کفم میرود.»
گفت: «مشت مشت خرج نکن، کار پراکنده نکن، برو يک گوشهی خلوت تمامش کن. بيست سال جننامه را اينور و آنور کشيدم، تا عاقبت در خانهی هاينريش بل تمامش کردم. چهار ماه وقت پيوسته.»
روز دادگاهم صبح زود يک ساعت پيش از همهی ما آمده بود روی پلههای دادگستری نشسته بود. چرا اينقدر زود آمده بود؟ بوسيدمش. سياهپوشان دور و بر ما میپلکيدند، و تکه میپراندند. زير لب گفت: «اين دادگاه همهی ماست. محکم باش!» و من مرمری شدم، مثل سنگ، بی لبخند، مثل ديوار قديمی کاخ دادگستری.
سالن دادگاه شلوغتر از آنی بود که فکرش را میکرديم. سران کيهان، سران انصار، و سران مؤتلفه، همه بودند. (عسگراولادی و مهدی نصيری و فيروز اصلانی و رازينی و بقيه) آمده بودند کار را يکسره کنند.
در جايگاه متهم ايستادم، و قاضی پرسيد: «نحوهی ارتباطگيری شما با عناصری چون هوشنگ گلشيری، صادق چوبک، و باقر پرهام چگونه است؟»
گفتم: «من افتخار میکنم که با هوشنگ گلشيری، صادق چوبک، و باقر پرهام دوست و همکار هستم و آثارشان را در مجله چاپ میکنم. اينها عناصر نيستند، اينها نويسندهاند.»
گلشيری اما برای من کسی ديگر هم بود. بيست سال با هم داستان کار کرديم، بيست سال از من بزرگتر بود، در اين بيست سال هميشه به احترامش برخاستم و کلاه از سر برداشتم و ياد گرفتم. و گلشيری بيست سال پيش از رفتنش کرم داستاننويسی را در من به جانور غريبی بدل کرد که حالا هرجا میروم و هرچه میبينم، داستان نُمود اول آن است.
يکبار گفتم: «خب من با ساختار داستان کوتاه رمان مینويسم.»
گفت: «يعنی چی؟»
گفتم: «داستان کوتاه باغچهای است که با دست شکل میگيرد. رمان را با بيل مرتب میکنند، ولی من رمان را با دست سامان میدهم.»
«نمیشود که! آدم هلاک میشود.»
«میدانم ولی...»
«بگذار در اين مورد مکتوب حرف بزنيم. فردا ناهار بيا پيش من.»
چه سفرهای برای ما انداخته بود تا دورش بنشينيم و «داستان» را مثل نان در دهنمان بگذاريم، و رو به افقی مکتوب راه بيفتيم! گاهی البته بر اين سفره چيزهای ديگر هم بود؛ سبزی و سالاد فصل.
به فصلی کارگاه داستان، به فصلی کانون نويسندگان، در فصلی ديگر حضور در مطبوعات ادبی مستقل، و در روزگار سخت، دادگاه و اتاق تمشيت. عجيب آنکه در کوچههای غربت هم تنهات نمیگذاشت.
خودش پیگير بود، از آن سر شهر خودش را میرساند. چهرهاش را روز دادگاه هيچوقت فراموش نمیکنم. مثل پدری که قرار است فرزندش را به قتلگاه ببرند، از کنارم دور نمیشد، و آنها، آن سياهپوشان دور ما میچرخيدند و منتظر فرصتی بودند که زخمی بزنند.
گفت: «خب، بگذار ببرندت زندان تا من يک داستان قشنگ دربارهات بنويسم.» و خنديد. بعد با تمامی مهر گفت: «مگر میگذارم بروی زندان!»
با مصدق و عبادی و زالزاده و جمشيدی و ساری و دوستان ديگر که از پلهها پايين میآمديم، ديديم همزمان، دادگاه ديگری هم پايان يافته است. دادگاه يک کانديدای رياست جمهوری که يک کشاورز را کشته بود، و تبرئه شده بود. گلشيری سر تکان داد: «اين که آدم کشته تبرئه شد، تو برای نوشتن محکوم شدی، يادت نرود اين!»
ايستاد، دستش را يکبار چرخ داد: «يادت نرود!»
روز بعد به دفتر مجله آمد با دو نامه يکی خطاب به من، يکی خطاب به دادگاه:
دوست نويسنده، آقای عباس معروفی
از آنجا که بخشی از اتهامات شما در دادگاه عمومی شعبهی 34 دادگستری تهران چاپ مقالاتی از صاحب اين قلم در مجلهی گردون بوده است، خواستار آنم با ارائهی اين درخواست به دادگاه، همه يا بخشی از محکوميت شما را – شش ماه حبس و 35 ضربه شلاق – بر عهده بگيرم. در خاتمه چنانکه مايل باشيد با مطبوعات همکاری کنيد، در مدت ممنوعيت میتوانيد از نام اينجانب استفاده کنيد.
ارادتمند – هوشنگ گلشيری
دادگاه عمومی شعبهی 34 دادگستری تهران،
محترماً
از آنجا که اتهامات منتسب به آقای عباس معروفی را غير واقعی و نادرست میدانم؛ و در ضمن بخشی از اتهامات ايشان چاپ آثاری از صاحب اين قلم بوده، با اين نوشته همهی مجازات مترتب بر آن اتهامات را من، هوشنگ گلشری، به گردن میگيرم. حال از مقامات قضايی میخوام که ترتيبی داده شود تا به همهی مجازات عباس معروفی محکوم شوم، يا حداقل اين لطف را در حق من روا داريد که برای تقسيم اين وهن که داغی بر پيشانی فرهنگ خواهد بود، بخشی از محکوميت ايشان – 35 ضربه شلاق و شش ماه زندان – سهم اينجانب شود.
با احترام – هوشنگ گلشيری
صبح زود هم رفته بود اصل نامهاش را به دبيرخانهی دادگستری تحويل داده بود. براش چای آوردم و نگاهش کردم. جايی چرخ زدم بين خواب و بيداری، داستان و زندگی، رفاقت و دوستی، و چه پردهی نازکی دارد دنيای بيداری در کابوسی که زندگیاش نام نهادهاند!
هنوز خوابش را میبينم که با نامهای، کتابی، داستانی میآيد سراغم. راه میرويم و حرف میزنيم. يک روز در شهر "دورن" وقتی از خواب بيدار شدم، ديدم منتظر من در هال نشسته بود، با ليوانی چای. گفت: «بيا برات صبحانه بيارم، بيا که خيلی دوستت دارم.»
هنوز خوابآلود بودم و گيج میخوردم. من ميزبانش هستم، او میخواهد برای من صبحانه بياورد؟ رگ محبتش گل کرده! ديشب سرش به خواندن بود و جواب سلام سرسری میداد، اما حالا؟ نکند خوابنما شده؟ گفتم: «خودم میريزم...»
«برو بنشين، میخواهم برات صبحانه بيارم.» مثل پدری که به فرزندش تحکم کند، مرا سر جام نشاند، برام چای آورد و نان و پنير: «بخور.»
نگاهش کردم، لابد باز هم مشترکاً جايزهی گداها را بردهايم که میخواهد خبرش را بگويد، يا قرار است با هم برويم در شهری داستانخوانی. او را سير مثل آن روز نديده بودم، اول دستش روی سرم بود، بعد رفت روبروم نشست: «بخور تا بگويم.»
و من چايم را شيرين کردم و به او خيره شدم. مثل پدری بود که شنيده است پسرش خلبان شده. خوابالود بودم. و نمیدانم چرا يکباره چايم واژگون شد. مثل بچهها خجالت کشيدم و نگاهش کردم. از جا جهيد: «مهم نيست، بنشين!»
دستمال آورد، ميز را خشک کرد. ليوانم را دوباره پر کرد و آورد. و من هنوز گيج خواب بودم. گيج خوابم. هنوز کسی از داستاننويسان را اينقدر دوست نداشتهام، هنوز خوابش را میبينم که کت خردلی پوشيده و سرحالتر از هميشه حرف میزند، گاهی گله دارد از دستنوشتههايی که بدخط و درهم و برهم میگذارند جلوش. دقت ندارند، ملاحظه ندارند، معرفت ندارند.
گفت: «صبحانهات کامل بخور.»
«سير شدم.»
رفت نسخهی رمانم را آورد و گفت: «تا دم دمای صبح تمامش کردم. کاری شده!» و دستش را گذاشت روی آن. انگار روی سرم دست گذاشته، گفت: «بروم ايران توی کارنامه دربارهی اين مینويسم. غربت سخت است اما ناراحت نبايد بود، شايد لازم بوده که دربهدر شوی "فريدون" بنويسی. بالاخره يکی از ما بايد اين رمان را مینوشت.»
در پوست نمیگنجيد، نسخه را ورق میزد و همراه حاشيهنويسی خودش اصول داستان و رمان میگفت. فصل "من" و "تو" را خوانده بود، کار هنوز تمام نبود. و من ديگر نديدمش. در آخرين سرمقالهی کارنامهاش نوشت: «بخشی از کار هنوز چاپ نشدهاش را هم خواندهام، فريدون سه پسر داشت، که اگر بقيهاش به همين روال باشدکه ديدهام دستاوردی خواهد بود.»
برای نوشتن يک آدم در طول اين قرن بيست ساله، ناچار بايد زمان را پليسه کرد، همانجور که او داستان را روايت میکرد، بايد زمان را پليسه کرد، مثل آکاردئون، و با اشارهای گذشت؛ تاش رنگی بر گوشهی بوم زندگی، خطی به نشانهی چهرهای، و دستی به نشانهی ذهنی پيچيده و رقصان که پيچش آن، جهان ادبيات داستانی ما باشد، يا نه، نمود ادبيات داستانی ما در عرصهی جهان باشد. بیشک بيست داستان او جزو آثار جاودان جهان است.
او مرا تربيت کرد. چنانچه در حضور خودش، در نخستين دورهی جايزه ادبی گردون گفتم؛ «همه ما از زير شنل گلشيری در آمدهايم.»
ذهنش برای داستان تربيت شده بود، به "ترفند" میگفت "حرامزادگی"! میگفت: «پس حرامزادگيت کو اينجا؟» به دنيای پر از حکايت و قصه و حادثه که نگاه میکرد میگفت: «داستان نشده هنوز!»
تا يک داستان براش میخواندی، دهها شبيه يا فرم نزديک به آن برات نام میبرد تا بدانی چه بايد ساخت. و آنجا ياد گرفتم مثلاً چخوف بخوانم ببينم چه کرده که من نکنم، همينگوی بخوانم ببينم چکار نکرده که من بکنم.
گلشيری مرا زخمی کرده است، زخمی خودش و داستان. هرچه دارم از اوست، و اگر کم دارم، او کم نگذاشته، کمکاری از من است شايد، يا اين غم نان است که دندانش را از جگرم بر نمیدارد تا لبخندی به چشمهای حضرت عشق بنشانم.
پدربزرگم هميشه میگفت: «آدميزاد مرغ محبت است.»
و گلشيری به همهی ما محبت کرد. بدی هم میکرد، اما بيش از هرچيز برای من محبتش مانده.
تقطيع بوف کوریاش میکنم. قطعه قطعهاش میکنم و در چمدان ذهن نگهش میدارم. هر بعدش را جدا میبينم، پيچش دستش برای پيچشهای داستان، نگاهش را برای فرزندی که احساس يتيمی میکند، صداش را برای طنزی که هنوز لبخند میسازد، حضورش را برای رندی که مثل حافظ بود.
يکجا و يکباره در ذهن حجمی وسيع میسازد. مثل يک شعر ناب تقطيعش میکنم، تا خوب بخوانمش:
«سلام آقای هوشنگ گلشيری، متولد 1316 اصفهان...»
میخندد: «يک داستان نوشتهام که اگر بخوانی از طبقهی هفتم...»
«سلام حضرت عشق!»
|
نظرهای خوانندگان
گلشیری، آفتاب خاطرات گرد گرفته نسل شماست. نسل من هم آیا آفتابی خواهد داشت؟
-- ساناز اقتصادی نیا ، Jun 13, 2007 در ساعت 08:37 PMآقای عباس معروفی عزیز،
-- ژاله ، Jun 13, 2007 در ساعت 08:37 PMاز این باغچهی کوچک اما میشه یک باغ ساخت!
آقای معروفی داستان نویس لذت بردم
-- هادی ، Jun 13, 2007 در ساعت 08:37 PMآقای معروفی مثل همیشه شاهکارید
-- مهسا امرآبادی ، Jun 13, 2007 در ساعت 08:37 PMاین یادداشت به مانند سال بلوا مو بر تن آدم سیخ میکرد
سلام آقاي معروفي .از متن زيبايي كه در باره گلشيري نوشته ايد لذت بردم .بيش از سي سال هم از داستانها ورمانهايش ونقدها وحتي مصاحبه ها وسخنراني هايش آموختم ولذت بردم.گلشيري تنها داستان نويس ايراني است كه بايد بارها خوانده شود وهر بار خواننده حرف جديدي در آن ببيند ودريابد. مثل بره گمشده راعي كه خودش آآنرا دوست نداشت واجازه چاپ مجددش را نداد اما امروز بيش از زمان چاپش بازتاب زمانه ماست. اما آثار خودتان را دوست ندارم وهيچ نسبتي بين كارشما وگلشيري وجود ندارد و فاصله بيش از يك سروگردن است. برقرار باشيد.
-- hamed ، Jun 13, 2007 در ساعت 08:37 PMحضرت معروفی
-- فتانه ، Jun 13, 2007 در ساعت 08:37 PMخودجگربینی شما بیبدیل است اما خودمانیم برای این که از خودتان تعریف کنید چرا لنگ گلشیری را وسط میکشید؟
چند تا نوشابهی خانواده دیگر برای خودتان باز میکردید و به سلامتی خودتان مینوشیدید نه مناسبت لازم داشت نه دستک و دنبک.
سلام
-- ساسان ، Jun 13, 2007 در ساعت 08:37 PMآقاي معروفي خوب هستيد؟راستي شما كه درآلمان هستيد خبرنداريداين ماده 188كي درارتش جمهوري اسلامي ايران اجرا ميشود؟ ترابه جان آقا منو باخبركنين.........
من خبرنگارم و چندی است درباره ارادت حسین سناپور و قافله گلشیری به مرحوم گلشیری با این و آن صحبت کردم. اینکه چرا آل احمد را به چوب ملامت می رانند زیرا ارادتمندان او مخالفان گلشیری اند. این دعوای زرگری کهنه را به احترام بزرگی این دو بزرگ تمام کنیم که هر دو نویسندگانی بزرگ د رزمانه خود بودند.
-- م.ا ، Jun 13, 2007 در ساعت 08:37 PMآقای معروفی برای شما سلامتی و آسایش خیال آرزو می کنم که باز هم بنویسید، من با سمفونی مردگان زندگی می کنم و سال بلوا و برۀ گمشده راعی را می خوانم.
-- علیزاده ، Jun 13, 2007 در ساعت 08:37 PMامروز مطلبی دیدم از اکبر سردوزامی که آیا گلشیری شنل داشت یا کاپشن یا پالتو. بذازین حقیقتی را بگم که معروفی و چند روز شخصی به نام کامشاد یا این جور اسمی در شرق نوشته بود. گلشیری نه روشنفکر بود و نه انقلابی . هرگز طرف سیاست نرفت . اون چهار ماهی هم که زندان بود به خاطر چیزهای دیگر بود. از نزدیک می شناختمش. پنج تا کتاب فلسفه و جامعه شناسی نخوانده بود. زمانی آزادیخواه شد که قرتی ترین دخترها و پسر ها ی جامعه اسلامی ایران یک پا آزادی خواه شده بودند . اگر حمل بر بدگویی نشود خاتم الکاتبین گلشیری به جای اون جیزهایی که اکبر - اکبر خیلی صادق - گفته فقط یک ردا داشت. ردایش آلوده بود به خون و کثافت . خون کسانی که تحقیرشون می کرد. چرک رابطه جنسی با چند زن و دختر در آن واحد. خانم فرزانه طاهر ی از هر کسی بهتر می تونه گواه باشه. از خودم که از قربانی های او بودم حرف نمی زنم .
-- مرجان فرزامند( شما از من با نام م - ف یاد کنید. ممنونم ) ، Jun 13, 2007 در ساعت 08:37 PMراجع به ادبیات او . خودش معصوم پنجم و شازده احتجاب را بهترین کارش می دانست و لی هر دوی اینها ده در صد بوف کور نمی شوند. حتی الان که می خونموشو ن می بینم خیلی سطحی اند . شاید برای سناپور که حکم خونه شاگرد او را داشت خوب باشند شاید برای مریم مهتدی بیست ساله و دختر یکی از مقامات عالی باشند ولی در برابر کارهای فاکنر سیاه مشق اند. حتی همین سمفونی مردگان معروفی خیلی از اون کارها جلوتره . البته صالح حسینی در ستایش گلشیری سنگ تموم گذاشت اما خواننده باید خیلی بی سواد باشه که حرف های غیر منطقی اش را بپذیره . خدا را گواه می گیرم که کلامی به دروغ یا از سر لج نگفته ام . ظاهرن در آن سو ی دنیا مندنی پور و منیرو هم دارن چیزهایی را رو می کنن. بالاخره هر انسانی یه مدتی می تونه مسخ شده بمونه .
سلام
-- سودابه رادفرد ، Jun 14, 2007 در ساعت 08:37 PMاما من رمانهاي شما را بسيار بيشتر دوست دارم و از اينكه گلشيري بي آنكه سر وته داستان را بگويد هميشه برشي از زندگي ارائه ميدهد بي هيچ هدفي جز ادبيات چندان خوشم نميايد.
خانم فرازمند
-- بدون نام ، Jun 15, 2007 در ساعت 08:37 PMبمیرم برات از کی تا حالا اسمش شده قربانی؟
اسمهای قشنگتری داشت، خیلی بهتون بد گذشت؟ اینطور که شما ادعا میکنید باید خیلی توی این کار حداقل وارد باشد. شما که دارید صحبت عشق و حال را میکنید دیگه لطفا بیخیال ادبیات و فلسفه و از این حرفها بشید. یک کمی زیادی نیست برای شما؟
آقای معروفی، درست است که سالگرد هوشنگ گلشیری است ولی بت سازی از خود یا دیگری خوب نیست. شخصا کارهای هوشنگ گلشیری به دلم نمی نشیند و انتزاعی به نظرم می رسد. و اما در مورد شما، ایا یک نویسنده واقعاً نیاز دارد که خود را برگزیده و وارث دیگری معرفی کند. شنل گلشیری (که البته منظورش شنل تمثیلی است و اشاره اش به شنل گوگول است و نه آن طوری که اکبر آقای کپنهانگی نوشته) و یا قلم آل احمد، اینها مهر تاییدی بر حرفه ی نویسندگی نیستند. این نشان می دهد که شما از درون مطمئن نیستید و بیش از هر چیز اعتماد به نفس ندارید.
-- Simin Alavi ، Jun 16, 2007 در ساعت 08:37 PMشام و ناهار خوردن ها با هوشنگ گلشیری هم باز دلیلی نیست بر تایید چون همه می دانند که ایشان بسیار رفیق باز بود و به جوانان لطفی خاص داشت، جوانانی که حتا در عمرشان یک خط هم ننوشتند و براین باورند که از این هم نشینی چیزی عایدشان شده است.
پیام مرجان فرازمند خیلی دردناک بود ولی فجیع تر از آن اینست که شما هم یکی از این قربانیان هستید و یا نمی دانید و یا بیان نمی کنید. در هر حال بخش هایی را راست نوشتید. امیدوارم که حداقل با خودتان روراست باشید.
سلام
-- ناصر فرزین فر ، Jun 17, 2007 در ساعت 08:37 PMراستش خیلی لذت بردم از متن تون. خیلی قشنگ بود. در مورد آقای سردوزامی (اگر این آقا که کامنت گذاشته خود ایشان باشند؛ که البته می خورد به روحیات ایشان) می خواستم بگویم که خوب به فرض که آقای معروفی به لحاظ ادبی اشتباه کرده باشند یا حتا برای درآوردن خرج یک شماره از مجله یشان برای کسی مقدمه نوشته باشند! خوب که چه؟ بهتر نیست از اینکه من هفت هشت داستان برایتان بفرستم و شما یکی را خوانده و نخوانده، تکلیف همه یشان را مشخص کنید و بگویید که به درد نمی خورد؟ و اصلا تکلیف نوشته های خود معروفی چه می شود؟ وقتی خودشان قبول دارند که از زیرقبای گلشیری درآمده اند، دیگر چه حرف و حدیثی ست این؟ و اصلا مگر نوبت می رسد به افشاگریهای کیهانی؟
وه ! چه فضای آلوده و ترسناکی است !!!! ما ایرانی ها به جای نقد همدیگر را سلاخی می کنیم ! شخم می زنیم !!!!!
-- اندیشه آزاد ، Jun 18, 2007 در ساعت 08:37 PMهوشنگ گلشیری را هیچ وقت ندیده ام و هیچ اثری از آن نخوانده ام، شاید این به خاطر سن کم من باشد. ولی وقتی نوشته شما تمام شد حس کردم سالهاست که اورا میشناسم، مثل خدا!
-- امیر حسین ، Jun 19, 2007 در ساعت 08:37 PMاینهم پاسخی برای آقای سردوزامی از احمد..
گلشیری شنل داشت یا نداشت؟
فرموده است همه ما از زیر شنل گلشیری درآمدهایم. گفته است: گلشیری ای که من میشناختم اصلا امکان نداشت با هیچ شامورتی بازی از شنلش چیزی به اسم عباس معروفی دربیاید. عرض کنم که خیر، شنل داشته است و آن هم به چه گندگی. از زیرش معروفی و تو که سهل است ابوتراب و شهریار مندنیپور و منیرو بگیر تا سناپور درآمده و هنوز هم در میآید. نمیدانم معروفی با تو چه کرده است، داستانت را در گردونش چاپ نکرده؟ (هم مجله هم انتشارات) جایی به اسم تو اشاره نکرده به عنوان نویسنده؟ حتما یک کاری کرده دیگر. و گرنه چه کسی جرأت دارد یکی را یا به قول تو چیزی را که همه را زخمی کرده با سمفونی مردگانش و همان گردونش و کتابهای دیگرش شامورتی باز بنامد. خوب جرأت و جسارت میخواهد که ایرانی جماعت بخصوص از نوع بیمایهاش تا دلت بخواهد دارد. خدا را شکر که تو مدیون گلشیری هستی چون من نوجوانی بودم که از صدقه سر گلشیری که داستانی از تو را در کتاب هشت نویسنده آورده بود شناختم و گر نه عنوان مطلبت میشد گلشیری دیگر کیست که شنل داشته باشد؟ من هم بودم تحمل نمیکردم: با هم شروع کرده باشید و بعد از این همه سال هر دو آن طرف آب و یکی داستانش به چند زبان استقبال شده باشد و تو هنوز رمانی داری که میخواهی بنویسیش. آدمیزاد است دیگر وقتی با فحاشی به کوچولوها به جایی نرسد خفت بزرگان را میگیرد غافل از این که گلوی آدمیزاد فقط بعضی لقمهها را میتواند قورت بدهد و من دلم میسوزد که کاش میتوانستی یک داستان دیگر بنویسی شبیه همان که من 15 سال پیش خواندم و هنوز اسمش و ماجرایش چسبیده است ته ذهنم. از این به بعد دیگر اسم تو را بشنوم آن داستان یادم نمیآید شنل گلشیری یادم میآید و عباس معروفی که چیز نجیبی است
-- احمد ، Jun 23, 2007 در ساعت 08:37 PMomidvaram baz ham kasi paida she va az zire shenel e golshiri birun biad!
-- sun ، Jun 30, 2007 در ساعت 08:37 PMآقاي معروفي سلام و صد سلام
-- شهاب ، Jul 2, 2007 در ساعت 08:37 PMگلشيري تكه اي از قلب همه ما ست.نوشته ات قلبم را به درد آورد.چرا كه از قلبت نشات گرفته بود.نخواسته بودي از تو كلاهت خرگوش درآوري.گزارشي نوشته اي شسته رفته و تاثير گذار.
انگشتانت درد نكند.مرا ياد آخرين ملاقات با او انداختي و بدرقه اش.
ياد دفتر گردونت در آن محل عجيب به خير.پايدار باشي.
سلام آقای معروفی. سپاس گزارم از اینکه یادداشت هایی شرم آوری نظیر آن که آقای سردوزامی گذاشته اند را انتشار دادید تا نمک روی زخم هایمان را با غلظت بیشتری لمس کنیم و شرمگین باشیم از این پستی های غریبی که نمیدانم آیا در هیچ سرزمین دیگری به این وفور یافت می شود؟! برفرض که در پس نثر صمیمی و دلنشین شما و دراین نقالی پر از معناهای تکثیر شونده برای شیفتگان گلشیری نویسنده، نوعی احیای هویتی دلچسب برای نوسینده اش هم پنهان باشد. بر فرض که معروفی نویسنده به زعم پنهانِ خودش هم دیگر همانی نباشد که در "سمفونی" بود. که چه؟! دوست داشتن تلاش های صادقانه و نافرجام پیش کسوتان عزیزی مثل شما در دنیای روایت؛ حداقل شعوری است که میتواند در دل امثال ما جوانانِ بخت گم کرده یافت شود. دعایمان کنید تا پیش از ابتلا به وراجی هایی از آن دست که اینجا دیدیم همچنان معتاد بمانیم، به خواندن، و بیشتر شناختنِ بزرگانی نظیر گلشیری.
-- داریوش ، Aug 18, 2007 در ساعت 08:37 PMبا سلام به همگي
شخصیت فردی انسانها را نباید با نوشته های آنان قاطی کرد .همینگوی هم سه تا زن گرفت و خیلي خودخواه بود. اما باید از بزرگ کردندهای بیمورد پرهیز کرد.منمون از دوستانی که جرات کردند و واقیعات را در مودر گلشیری گفتند.
-- شیرین رنج ، Sep 6, 2007 در ساعت 08:37 PMمنمونم باید ف
آقای معروفی عزیز
-- بهرنگ ص علوی ، Sep 27, 2007 در ساعت 08:37 PMبرای من آقای گلشیری از کوکیم آغاز می شود. شما هم حتما یادتان هست خانه ی مهناز را.طبقه ی چهارمش دوتا در بود پهلوی هم، شبیه هم که یکی خانه ما بود یکی خانه ی غزل. باربد بعد بدنیا آمد.ما دوتا دوست و همبازی بودیم .یکبار که تازه خواندن یاد گرفته بودم باحیرت مجله ی مفید را بردم برای غزل که:«ببین اینجاعکس باباتو چاپ کرده!» سالهای پیش از دبستان من پر از خاطره ی خوش آقای گلشیری مهربان است . آنوقتها او تنها برایم «عمو»ی مهربانی بود که ما را پارک می برد یا بازی های تازه می آموخت.
توی نوشته ی زیبایتان چه خوب آقای گلشیری را احضار کرده بودید! وقتی که احساساتی می شد یا وقتی دستهایش را دومشتی نشان می داد و شیطنتی که توی کلامش بود یا آنطور دایره وار که سخن می گفت.اینها را این اواخر دیده بودم.هنگام خواندن، جاهایی اشکم راه افتاد.
درود بر شما و بر آن بیست سالی که با او بودید
ارادتمند بهرنگ ص. علوی