رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ خرداد ۱۳۸۶
برنامه سی و دوم، اين سو و آن سوی متن

بی‌مرزی

بشنويد

«من به عدالت ایمان دارم. دفعه‌ی اول که روی دهکده‌ای بمب ناپالم می‌ریختم پیش خودم مجسم می‌کردم این همان دهی است که خودم آنجا به دنیا آمده‌ام و دوست قدیمی پدرم مسیو دوبوآ در آن زندگی می‌کند، و الآن نانوايی که این همه دوستش داشتم می‌خواهد از وسط شعله‌هایی که من به‌پا کرده‌ام فرار کند...» - از متن رمان

آن روز صبح ماه‌ها پس از این گفتگو که از خواب بیدار شدم و باز فوئونگ را در بسترم دیدم، با خود اندیشیدم: و تو، تو آیا فوئونگ را درک کردی؟ می‌توانستی چنین وضعی را پیش بینی کنی؟
وضعی که فوئونگ خوش و خوشبخت در کنار من خوابیده باشد و تو مرده باشی؟ زمان انتقام می‌گیرد ولی انتقام‌هایش بعداً بیش‌تر بی حاصل به‌نظر می‌رسد. آیا بهتر نیست همه بکوشیم یکدیگر را درک نکنیم و بپذیریم که هیچ انسانی هرگز نمی‌تواند انسان دیگری را درک کند؟ بپذیریم که نه زن شوهر را درک می‌کند، نه عاشق معشوقه را، و نه پدر و مادر فرزند را؟ شاید به همین علت آدمیان خدا را اختراع کرده‌اند ـ موجودی که توان درک کردن داشته باشد. شاید اگر من هم می‌خواستم درک کنم یا درک شوم، کلاه سر خودم می‌گذاشتم و ایمان می‌آوردم. اما من صرفاً یک مخبرم. خدا فقط برای سرمقاله‌نویسان وجود دارد.

کتاب امريکايی آرام را باز کردم و اين تکه را خواندم تا ببينم گراهام گرين چگونه در لابلای کلمات بند زندگی را می‌بندد، و در ميان نت‌های کمدی و تراژدی چطور به بازی لطيف بی‌مرزی دست می‌يابد.

«پای برج درنگ کردم تا چشمانم به تاریکی خو بگیرد. مهتاب نبود، تنها نور، همان ستارگان بود. مهتاب، مرده‌خانه‌ها را به یاد من می‌آورد و نور سردی که از لامپ‌های لخت و بی حباب بر تخته‌سنگ‌های مرمر جای میت فرو می‌تابد. اما نور ستارگان زنده است و هرگز بی حرکت نمی‌ماند ـ مثل این است که کسی در آن فضای پهناور می‌خواهد پیام دوستی و حسن نیت به زیر بفرستد. حتا نام‌های ستارگان حاکی از دوستی است. زهره زنی است که به او عشق می‌ورزیم؛ دب اکبر و دب اصغر همان خرسک‌های بازیچه‌ی روزگار کودکی‌اند؛ صلیب جنوبی شاید سرود دینی یا کتاب دعایی باشد که مؤمنانی مانند زن من کنار بستر خود نگاه می‌دارند. یک بار لرزشی خفیف در تنم احساس کردم. اما شب بطور کلی گرم بود...

آهسته راه می‌رفتم زیرا راه رفتن از دویدن بی سر و صداتر است. اما تمام تنم میل به دویدن داشت...»

ضد امريکايی‌ترين رمان
هيچ معلوم نیست چرا رمان "امریکایی آرام" که یکی از مهم‌ترین آثار گراهام گرین است، در ایران اجازه انتشار مجدد نمی‌یابد. رمانی ضد امریکایی که پرده از جنایت لیبرالیسم جدید بر می‌دارد با تصویرهايی ناب، و بمب‌هایی که لای اسباب‌بازی‌های پلاستیکی بچه‌ها تولید می‌شود، و آن میدان آتش، و آن همه آدم تکه پاره شده، و بعد سفيران و رايزنان سياسی و فرهنگی که از بس دور ايستاده‌اند هيچ پشنگی از خون به پيرهن سفيدشان ننشسته، و بعد همه جا شسته می‌شود، و همه جا دوباره از زندگی پر می‌شود، انگار که هيچ جنايتی رخ نداده، انگار که هيچ کودکی نمرده، و انگار هيچ مادری پرپر زدن بچه‌اش را نديده است.

تصویرهای جاودانه
در امريکايی آرام مهم این است که گراهام گرین در خبر و گزارش این مصائب را به دست باد نمی‌دهد، بلکه در یک رمان تصویرهای جنایت را جاودانه می‌کند.

«تنها من مانده بودم و يک زن ميان‌سال و شلخته‌نمای فرانسوی که برای آراستن چهره‌اش کوشش بی‌فايده می‌کرد. مانند آن دو دختر نبود که جز کمی رژ لب و شانه‌ی سريعی به موها حاجت به آرايش ديگری نداشته باشد. لحظه‌ای نگاه دختر روی من توقف کرد؛ نگاه زنانه نبود، نگاه صاف و صريح مردی بود که در صدد است درباره‌ی اقدام بعدی تصميم بگيرد. اما دوباره به سوی دوستش برگشت و گفت: "بهتر است برويم."

هنوز وقتی به سايه آفتاب خيابان گام می‌گذاشتند نگاه‌شان می‌کردم. قابل تصور نبود که چنين موجودات تميز و مرتبی قربانی احساسات شورانگيز و نابسامان شوند. دنيايشان دنيای ملافه‌های بهم‌ريخته و عرق‌ريزان شهوت نبود. بعيد نبود وقتی به رختخواب می‌روند بوزدای زير بغل‌شان را هم با خود ببرند. رشک می‌بردم به دنيای گندزدايی شده و سترون‌شان که چنين متفاوت بود با عالمی که من در آن زندگی می‌کردم و ناگهان و بی دليل قطعه قطعه شد.

آينه‌ی ديواری به سوی من خيز برداشت و در نيمه‌راه به زمين ريخت. زن فرانسوی در ميان مشتی ميز و صندلی شکسته کف اتاق زانو زده بود.»

گراهام گرين، يک نگاه
عزت‌اله فولادوند مترجم توانای معاصر در مقدمه‌ی کتاب "امريکايی آرام" درباره‌ی همين کتاب نوشته است:

امریکایی آرام در دوره‌ی اقامت گرین در هندوچین نوشته شد و به ظاهر بر محور دخالت‌های دولت‌های غرب درآن سرزمین دور می‌زند. این، جنبه‌ی مشهود داستان است، اما تنها بُعد آن نیست. سنجش عمیق‌تر و توجه به زمینه‌های فکری نویسنده آشکار می‌کند که حرکت داستان بر پایه‌ی ابعاد دوگانه‌ی استعمار و امپریالیسم از یک‌سو، و وجود انسان و رویارويی‌اش با خویشتن از سوی دیگر است. بُعد اول، روشن است: وقایع داستان در ویتنام، در اواخر سلطه‌ی فرانسوی‌ها و در آستانه‌ی تجاوز امریکا روی می‌دهد. استعمار کهنه واپسین نفس‌ها را می‌کشد. آنچه از خود به جای گذارده فقر و فحشا و افیون و تباهی است: فاحشه‌خانه‌ای در سایگون که در آن پانصد دختر روسپی برای خوشگذرانی سربازان فرانسوی کار می‌کنند، پیرمردی چینی که یک ریه بیش‌تر ندارد و روزی صد و پنجاه بست تریاک می‌کشد؛ مستعمره‌نشینی فرانسوی که قصد دارد آپارتمان و مجموعه‌ی قبیحه‌نگاری‌هایش را یک‌جا بفروشد و بگریزد؛ اداره‌ی پلیسی که از آن بوی ادرار و بیداد بلند است. چنان‌که در مورد بسیاری از بیدادگران پیش می‌آید، تیر اکنون به سینه‌ی تیرانداز برگشته و فرانسه در گندزاری که خود به وجود آورده گیر کرده است. پیکار با کمونیست‌ها را ادامه می‌دهد و هر سال یک دسته‌ی کامل افسران جوان فارغ‌التخصیل دانشکده‌ی افسری را فدا می‌کند ولی می‌داند که امیدی به پیروزی نیست و شکست روز بخ روز نزدیک‌تر می‌شود.
اما دست کم، به‌رغم همه‌ی ستمگری‌ها و بهره‌کشی‌ها، فرانسویان این شجاعت را دارند که در راه استعمارگری بجنگند و کشته شوند. نقاب ریا به چهره نمی‌زنند و وانمود نمی‌کنند که رسالت‌شان گسترش آزادی و دموکراسی است؛ کهنه استعمارگرانی هستند که به مصاف می‌روند و نمی‌گذارند میکروب لیبرالیسم گناهی بر دیگر گناهان‌شان بیفزاید.

در این گیر و دار امریکا می‌خواهد پا به صحنه بگذارد و با آمیزه‌ای از حماقت و معصومیت (که در این مورد مترادف با نادانی و بی‌خبری است) جای کهنه استعمارگران را بگیرد. هدفش دموکراسی ملی و ابزار کارش نیروی سوی است که نه به کمونیست‌ها وابسته باشد و نه به قدرت‌های قدیم استعماری، و در این راه از قلدری به نام ژنرال ته استفاده می‌کند.

گرین نشان می‌دهد که حتا اگر امریکا نیت خیر هم می داشت،با این دست‌مایه‌ی جهل چیزی جز مصیبت نمی‌توانست به بار بیاورد. بدبختی در این است که تاوان این نادانی ها را باید مردم بی‌گناه بدهند.

دوستان عزيز راديو زمانه
سلام،

برنامه‌ی اين‌سو و آن‌سوی متن را ادامه می‌دهم:

«دنیا اینطوری است. اول آدم خودش دیگران را ترک می‌کند، بعد وضع بر عکس می‌شود. گاهی این چیزها را که می‌بینم فکر می‌کنم شاید ایمان بیاورم که عدالتی هم هست.» - گراهام گرين

  • موزيک اين برنامه: کايتی گاربی
Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

ta key in hame tahmigh-e khanande va in hame rosoobat-e eslami-ertejai: jenayat-e hokoomat-e Amrika che rabti be liberalism-e jame-ye Amrika darad? Shoma lotf konid dar yeki az in neveshte-haye tavile-tan tozih dahid, ke rabete-ye manteghi-ye beyn in do kojast? Motashakkeram Ali az Berlin

-- Ali ، Jun 11, 2007 در ساعت 06:47 PM

عباس دمت گرم، همین...دیگه چی بگم

-- Rahgozar ، Jun 11, 2007 در ساعت 06:47 PM