رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
این سو و آن سوی متن
>
دالان خاطره
|
برنامه سی و يکم، اين سو و آن سوی متن
دالان خاطره
بشنويد
«حافظه به آدم خیانت میکند.» این جملهی کلیدی را از یکی از رمانهای گراهام گرین برداشتهام. مگر نه اینکه خودش در همان رمان میگوید: «مال پیدا شده را باید برداشت. این یادت باشد و یکی از قوانین اساسی سرشت بشری است.» اما وقتی فکر میکنم میبینم حافظه مجموعهای از اطلاعاتی است که جایی در مغز آدم دسته بندی شده و در قفسهی خودش خوابیده است. گاهی نويسنده ناچار میشود حافظه را از قفسه بردارد و بیاورد توی دالان خاطره.
در اصل هر بلایی سر حافظه بیاید، درست در دالان خاطره میآید. و همان جاست که معمولاً حافظه دستکاری می شود، و همانجاست که واقعیت بایگانی شده ای به نام حافظه دستخوش تغییر و تحول می شود.
نویسنده با دوربینش در دالان خاطره شروع به کار میکند، رنگ آمیزی میکند، کم میکند، زیاد میکند، و آنچه را که به نمایش میگذارد خاطرهای است از واقعیت، و اسمش را میگذارد داستان یا رمان.
عناصر و آجرهای داستان همین وقایع روزمرهاند، بن اندیشهی داستانهای جهان سی و نه و یا چهل تا بیشتر نیستند، همین جنایت و مکافات، برادرکشی، جنگ و صلح، حسادت، فقر، پدرکشی و پسر کشی، و بن اندیشههای دیگر. اما چند داستان خواندهایم که بن اندیشهاش جنایت و مکافات بوده؟ هر چه هست اثر انگشت یک نویسنده است که از بن اندیشههای موجود یک اثر ویژه پدید میآورد.
داستایوفسکی چه چیزی در شخصیت راسکولنیکوف کار گذاشته که او را جاودانه کرده؟ این را باید شکافت، از سویی در افسونش شناور شد، و از سوی دیگر به راز آن پی برد.
اینکه رستم یلی بوده در سیستان، فردوسی هم بدان معترف است. اما برای من که حالا بعد از هزار سال داستانهای شاهنامه را میخوانم، رستم را به عنوان یک شخصیت ساخته شده در ذهن فردوسی میشناسم. من آن یل سیستانی را نمیشناسم و لزومی هم ندارد وقتم را تلف کنم تا ببینم کی بوده و چه میکرده. من رستمی را میخوانم که در دالان خاطرهی فردوسی ساخته و پرداخته شده است. آدمهایی که از حافظهی تاریخ برداشته شدهاند، شکل دراماتیک پیدا کردهاند و حالا عمر هزار ساله میکنند، و در ذهن ما تکرار میشوند.
یا هومر در پرداختن به اساطیر یونان، زئوس را ساخته است، پرومته را، هرکول و دیگران را.
زئوس بچههای خودش را خورده است تا خدای خدایان شود. دیگر کسی نمیخواهد بداند که این اساطیر، دیو خدایانی بودهاند که در کوه المپ زندگی شبانی میکردهاند یا داشتهاند ادای خدا و ملائک را در میآوردهاند. مسئله همهی بافت دراماتیک آثار خلاقهی ادبی است.
زمانی دور یا نزدیک
چیزی که پستوی اتاقی در نیمه شبی، در گوشهای از دنیا، در زمانی دور یا نزدیک، در دالان خاطرهی یک نویسنده شکل گرفته، روی کاغذ آمده، و بعد ستون فقرات حکومتها را هم لابد لرزانده است.
راستی چرا در طول تاریخ ادبیات داستانی اینهمه مورد سوخت و سوز، و تاخت و تاز قرار گرفته؟ آیا خدایی کوچولو که قصه میگوید میتواند با قصهی داستان و رمان ستون فقرات یک حکومت را بلزاند؟
من تا بهحال نشنیده و جایی نخواندهام که داستان یا رمانی توانسته باشد حکومتی را تغییر دهد یا موجب انقلاب و شورش و قحطی و گرانی و بدبختی و فلاکت شود. اما حاصل رنج نویسندگان مورد بی مهری حاکمان بوده است، و هر چه اثر قویتر و ماندگارتر بوده، بیشتر بدان بی مهری شده است. یا لااقل در کشورهایی که حکومتهای عقبافتاده داشته چنین بوده است. شاید همین نشان از قدرتی دارد که در سرشت بشر اسطوره شده؛ و آن چیزی نیست جز عشق و نیاز انسان به قصه.
نیاز به قصه گفتن و قصه شنفتن در نهاد بشر تعبیه شده، و تا بشری روی این زمین هست، قصه هم هست. تنها کیفیت داستان، و تلاش نویسنده برای مانایی داستان است که در این مبارزه، چیزی را در دامن خسته ی ادبیات به دنیا میآورد.
آجرهای نويسندگی
گراهام گرین نویسندهی انگلیسی از همین پدیدههاست که هر سنگ و آجری را که خواسته از هر جا برداشته و در دالان خاطرهاش تراش داده تا بر آن نام ادبیات خلاقه بنهند.
او حتا به آجرها هم بهعنوان شئ در رمانهایش به شکلی دیگر نگاه کرده، و بدان شخصیتی ویژه بخشیده است. یکجا وقتی از کتاب حرف میزند در باب سنگین وزنی کتاب میگوید: «کتاب خیلی سنگین است، مثل آجر!» نگاه پلیسی نویسنده به او میگوید سنگینی کتاب را به آجر تشبیه کند نه به يک گونی خاک.
گابريل گارسيا مارکز در يکی از مصاحبههايش میگويد: «من هر چه دارم از گراهام گرين دارم.» اما نمیگوید چرا و چگونه. گراهام گرین اما خودش در رمانهایش و به خصوص در آخرین رمانش پرده از راز داستانگوییاش برداشته و میگوید: «آهان! بايد ياد بگيری که درست دروغ بگويی. دروغی که داد میزند دروغ است به چه درد میخورد؟ من طوری دروغ میگويم که مردم خيال میکنند وحی مُنزل است. گاهی وقتها خودم هم نمیتوانم بگويم که حرفم دروغ است.»
خيابانی که اسمش کسل بود و از جلو مدرسهی ما رد میشد در پيش گرفتيم. از فکر اينکه کاپيتان در قضاوت خود مرتکب اشتباهی شده باشد تنم لرزيد. مدير که جبهاش مثل بادبان قايق باز شده بود از حياط مدرسه بيرون آمد و با هر دو ما حرف زد. اما همه چيز به خير گذشت.
جلو مدرسهی سوئيس کاتيج لحظهای درنگ کرد اما در بسته بود، بار تعطيل بود. بچهای از داخل يکی از کرجیهای رنگوارنگ کانال ما را صدا زد و ناسزا گفت. بچههای داخل قايق هميشه اينکار را با بچههای مدرسه میکردند. همان حکايت گربه و سگ. دشمنی پر سر و صدايی که هيچگاه به زخم چنگ و دندان منجر نمیشد. از کاپيتان پرسيدم: «چمدانتان توی هتل چه میشود؟»
«توش چيزی جز چندتا آجر نيست.»
«آجر؟ میخواهی بگذاریشان آنجا بمانند؟»
«چرا که نه؟ هر وقت لازم شد میتوانم چندتا آجر برای خودم پيدا کنم. چمدان هم کهنه است. يک چمدان کهنه با چندتا برچسب که رويش خورده باشد اعتماد مردم را جلب میکند. بهخصوص اگر برچسبها خارجی باشند. چمدان اگر نو باشد بهش میآيد که دزدی باشد.»
هنوز گيج بودم. هرچه بود، تا اين اندازه از زندگی سرم میشد که بدانم او، حتا اگر بليت برگشت خودش را از قبل داشته باشد، بايد برای بليت من پول بدهد. تمام پول من بابت جين تونيکهای او در سوئيس کاتيج رفته بود. پول ناهار هم هنوز پرداخت نشده بود / البته ناهار که چه عرض کنم، بگو ضيافت، چون به ياد نداشتم که در عمرم ناهاری مثل آن خورده باشم. کمی مانده بود به ايستگاه برسيم که از او پرسيدم: «اما پول ناهارمان را ندادی، درست میگويم؟»
«امان از دست تو! پسرجان، صورت حساب را امضا کردم. میخواستی ديگر چه کار کنم؟»
«اسمتان واقعاً ويکتور است؟»
«اوه! اسمم هر زمان يک چيز است...»
دوستان خوب راديو زمانه، سلام.
برنامه اينسو و آنسوی متن را با جملهی زيبايی از گراهام گرين ادامه میدهم: «من هنگام بيداری خواب میبينم، نه هنگام خواب.»
- موزيک اين برنامه از النی کاراييندرو، ابديت و يک روز
|
نظرهای خوانندگان
به نظر شما چرا حافظه کیفیت مطلوب ترش
-- d ، Jun 10, 2007 در ساعت 06:11 PMدر داستان را با تحریف نشان می دهد
در ضمن این النی کارایندرو بسیار معظم است
-- بدون نام ، Jun 11, 2007 در ساعت 06:11 PMبسیار معظم
استاد گرامی مطلب جالبی بود ولی در اساطیر باستان خدایی که فرزندانش را خورد نه زئوس که کورنلیوس( اسم را دقیقا به یاد ندارم-خدای آسمان ) پدر زئوس بوده است .
-- امید از تهران ، Jun 11, 2007 در ساعت 06:11 PMعباس جان
-- Rahgozar ، Jun 11, 2007 در ساعت 06:11 PMدمت گرم، فقط ولوم صدای خودت یه ذره کمه !