رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
برنامه بيست و نهم، اين سو و آن سوی متن

پی‌رنگ جنایت و مکافات

بشنويد

جنايت و مکافات، داستايوفسکی
«راسکلنیکوف تبر را بیرون آورد، با هر دو دست آن را بالا برد و در حالی که به کلی از خویشتن غافل بود، بی‌هیچ زحمتی، تقریباً بی‌اختیار ته تبر را بر پیرزن فرود آورد. انگار اصلاً نیرویی در وی نبود، اما همین که یکبار تبر را فرود آورد، قدرتی در او به‌وجود آمد.

پیرزن مثل همیشه سربرهنه بود. موهای روشن کم‌پشت سفیدش مثل معمول با روغن چرب، و چون دم موش بافته شده و با شانه‌ای استخوانی که در پشت سرش خودنمایی می‌کرد، بالای سرش بند شده بود.

ضربه درست بر شقیقه وارد آمد، در این امر قد کوتاه پیرزن هم مؤثر بود. فریادی کرد، اما بسیار ضعیف، و ناگهان بر روی زمین افتاد. فقط همین‌قدر فرصت کرد که دو دستش را به سوی سرش بالا ببرد. در یک دستش هنوز گروگان به چشم می‌خورد. در این موقع راسکلنیکف با تمام قوا چند ضربه‌ی پیوسته با ته تبر بر شقیقه‌ی او فرود آورد. خون انگار از لیوانی برگشته باشد، بیرون ریخت، و بدن به پشت افتاد. راسکلنیکف عقب کشيد تا مانع از افتادن آن نشود، آنوقت بی‌درنگ به روی صورتش خم شد. پیرزن مرده بود. چشم‌هاش انگار می‌خواست از حدقه بیرون بزند. پیشانی و تمام صورتش چروک خورده و از شدت درد کج و معوج شده بود...

باز هم تکه‌ای ديگر
راسکلنیکف شتابان مشغول به‌هم زدن محتویات صندوقچه شد. واقعاً هم لابلای پارچه‌ها اشیايی از طلا موجود بود – لابد همه‌ی اینها گروگان‌هایی بودند که گرويی آن یا پرداخته شده یا هنوز پرداخته نشده بود – انواع النگو‌، زنجیر‌، گوشواره، سنجاق‌ سیينه، و غیره به چشم می‌خورد. برخی از اینها در جلد خود و برخی در قطعه‌ای کاغذ روزنامه، اما بسیار مرتب و تميز در کاغذهای دولا پیچیده و با نوار بسته شده بود. بدون دقیقه‌ای معطلی، بی‌آنکه تفاوتی میان اجناس بگذارد و جلد آنها یا بسته‌ها را بگشاید، به انباشتن جیب‌های شلوار و پالتو خود از این اشیا پرداخت. اما فرصت نکرد که زیاد جمع کند...

ناگهان شنید در اتاقی که پیر‌زن بود کسی راه می‌رود، بی‌درنگ ایستاد. مانند مرده ساکت ماند. اما سکوت همه‌جا حکمفرما بود، نکند خیال به سرش زده باشد! ولی ناگهان به وضوح فریاد خفیفی به گوش رسید. گويی کسی آهسته و به‌طور مقطع ناله می‌کرد و ساکت می‌شد. سپس مجددأ برای یکی دو دقیقه سکوت مرگباری همه‌جا را می‌گرفت.

راسکلنیکف کنار صندوقچه چمپاتمه زد و منتظر ماند، به‌زحمت نفسی تازه ‌کرد، بعد ناگهان برجست، تبر را به‌دست گرفت و از اتاق خواب بیرون دوید.

در وسط اتاق لیزاوتا که بسته‌ی بزرگی در دست داشت، ایستاده بود و در حالی که با تحیر به خواهر کشته‌ی خود می‌نگریست، رنگش چون گچ دیوار سفید شده بود و گويی یارای فریاد نداشت. زن همین که دید راسکلنیکف بیرون دوید، چون برگی آهسته لرزید. بر تمام چهره‌اش رعشه افتاد، آنوقت دستش را بالا برد و دهنش را باز کرد، اما فریادی نزد. آهسته از پشت به عقب و به گوشه‌ای خزید و خیره خیره به جوان چشم دوخت، بدون آنکه فریادی بزند. انگار برای فریاد کشیدن هوا کم داشت.

راسکلنیکف با تبر به طرف او هجوم برد. لب‌های زن به طرز دردناکی به هم فشرده شد، مثل بچه‌هایی که ترسیده‌اند و می‌خواهند فریاد بزنند بی‌آنکه از چیزی که آنها را ترسانده چشم بردارند. لیزاوتای بدبخت آن‌قدر ساده، بزدل و از پا درآمده بود که حتا نمی‌توانست دست‌هاش را برای محافظت از صورتش بالا بیاورد، هرچند که در آن لحظه طبیعی‌ترین و اجتناب‌ناپذیرترین کار بود، چرا که تبر درست بالای سر او بلند شده بود. فقط دست چپ خود را که آزاد بود کمی بالا آورد. با فاصله‌ی کمی از صورت و آهسته آن را به طرف تبر دراز کرد، انگار می‌خواست آن را پس بزند. ضربه درست از وسط جمجمه گذشت...»

چرخش دقيق دوربين‌ها
با این صحنه‌ی شگفت، پیرنگ رمان جنایت و مکافات مثل یک قالی در نام آن تنیده می‌شود، و این اثر خود را از زمین بلند می‌کند تا برای ابد، به عنوان یک شاهکار ادبی و روانشناسی اسطوره شود.

تنها شرح دادن جزئیات صحنه‌ی جنایت نیست که به اين اثر بعد ویژه‌ می‌بخشد، چرخش به موقع و دقیق دوربین، مونتاژ و ترکیب صحنه‌ها، و نبرد میان تبر و لیزاوتا، و در نهایت سبک داستایوفسکی، صحنه‌های رمانش را دیدنی می‌کند.

داستایوفسکی نه قاضی است، نه گزارشگر، یک رمان‌نویس است که با دوربینش لحظه به لحظه را به ترتیبی که خود دوست دارد برابر چشمان ما می‌گشاید.

سال‌هاست که حالا دیگر دوربین‌گیری و فیلم‌برداری در سینما یک تخصص شده، و کسی باید کنار بازیگران و کارگردان و عوامل فیلم حرکت و چرخش و قدرت دوربین را بشناسد، کمی فیزیک بداند، کمی نورپردازی، کمی هم چیز‌های دیگر. بدنش هم باید کمی نرم باشد که بعضی جاها بتواند رد سوژه یا شکارش را نرم یا به ناگهان پی بگیرد.

سال‌هاست که حالا دیگر دوربین استقلال خود را از عوامل دیگر سینما اعلام کرده و خود در کنار گروه نقش خود را ایفا می‌کند.

زمانی که هنوز سینمایی در کار نبود، این به عهده‌ی نویسندگانی چون امیل زولا، داستایوفسکی، گوستاو فلوبر و استاندال بود که خود به تنهایی رمان‌شان را سامان ببخشند.

زمانی که هنوز سینما و دوربینی در کار نبود، شاید چیزی حدود صد و پنجاه سال پیش، کارهایی نظیر شخصیت‌پردازی، گريم، نورپردازی، دوربین‌گیری، مونتاژ و خیلی کارهای دیگر را نویسندگان در کنار داستان و رمان‌شان بر عهده می‌گرفتند، تا سینما و دوربین اختراع شود و کار آدم‌هایی را آسان کند که کنار پارک‌ها و میدان‌ها مشغول پرتره زدن بودند.

و بعد یک دسته از هنرمندان – همان پرتره‌کش‌ها – از لیست هنرمندان جدا شدند، بخشی به نقاشی فروتر رفتند، و برخی عکاس شدند. و بعد یک رشته از هنر، اسمش شد عکاسی. صنعت عکاسی.

بخشی از وظيفه يا تمام آن؟
این قبول که سال‌هاست حالا دیگر دوربین‌گیری و فیلمبرداری و نورپردازی و گریم و مونتاژ در سینما یک تخصص ویژه شده و استقلال خود را اعلام کرده، اما داستان‌نویس موظف است همه‌ی این کارها را کماکان در رمان و داستانش به عهده داشته باشد.

سخت در اشتباهیم اگر فکر کنیم اثری که داریم پدید می‌آوریم، روزی شاهکار شناخته می‌شود، کشف می‌شود، فیلم می‌شود، و صحنه‌های نابه‌سامانش به دست عواملی بازسازی می‌شود.

سخت در اشتباهیم اگر تصور کنيم بخشی از وظیفه‌ی ما را دیگران به عهده خواهند گرفت.

راهی وجود ندارد جز اینکه با تبر بیفتیم به جان لیزاوتای بیچاره، گاهی با نگاه، گاهی با تبر، گاهی با قلم، و گاهی با عرق ریختن. صحنه‌ای بسازیم که تا کنون کسی نساخته باشد.

هر کدام از ما می‌توانیم جاهای خالی بسیاری را در ادبیات پر کنیم، هنوز قفسه‌های خالی کتاب بسیار است.

دوستان عزیز رادیو زمانه سلام،
دیوار را دوست دارم، چون می‌توانم تابلوهای نقاشی‌ام را به آن بیاویزم، و بخشی از کاغذ‌های دنیا برای این است که من روی آن بنویسم.

تا برنامه‌ی دیگر، خدانگهدار

Share/Save/Bookmark