رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
این سو و آن سوی متن
>
بیمرزی افسانه در زمان دراماتيک
|
برنامه بيست و هفتم، اين سو و آن سوی متن
بیمرزی افسانه در زمان دراماتيک
بشنويد
"در خیابان مینتولاسا" یک رمان شگفتآور است. و میرچا الیاده واقعیت و تخیل و افسانه را در این رمان بیمرز کرده. محمدعلی صوتی، مترجم این کتاب در مقدمه نوشته است: «این داستانها را در تقسیمبندی انواع داستانها "فانتاستیک" مینامند. در آثار فارسی جایی ندیدم که برای این نوع داستاننویسی اصطلاحی را جایگزین کرده باشند. آقای دکتر جلال ستاری برای این نوع آثار واژهی "شگرف" را برگزیدهاند که هم رسانندهی توهمانگیزی آنهاست، و هم اعجابانگیزیشان.
در باب توصیف این نوع داستان مجال دیگری باید؛ اما فعلاً در رمان "در خیابان مینتولاسا" ذکر همین نکته بسنده است که نویسنده فرم داستان را از "هزارویک شب" برگرفته، با این تفاوت که در اینجا شهرزاد یکی است و ملک جوانبخت چندین بازپرس ادارهی امنیت.
فریما (شهرزاد) گویندهی داستانهای اعجابآور با سلسله حکایات خود نه تنها گرهای نمیگشاید، بلکه بر پیچیدگی داستان نیز میافزاید. از این نظر میتوان این رمان را "هزارویک شب" قرن معاصر دانست. آنچه در اینجا برای خواننده قابل توجه است، لذت بردن محض از مطالعهی داستان است.»
راه رفتن روی واقعيت
واقعیت در چنین داستانهایی باید قویترین نقش را ایفا کند. راستنمایی در اینگونه داستانها یعنی همه چیز، و بقیه را باید کمرنگ کرد. وقتی واقعیت محکم سرجاش قرار گرفت و در باور نویسنده و خواننده نشست، آنگاه میتوان آن را با تخیل و افسانه، با تخیل و فرهنگ، با تخیل و اسطوره و یا با ترکیبی از واقعیت و هرکدام از بقیه، رمان یا داستان را به خوبی پیش برد، و طبیعی است که هر رمان و داستانی قاعدهی بازی خودش را، خودش تعیین میکند.
بر میگردیم به رمان زیبای "در خیابان مینتولاسا" اثر میرچا الیاده، ترجمه محمدعلی صوتی.
«از چند راهرو گذشتند، تا اینکه جوان مقابل یک در مجلل ایستاد، در زد و به او اشاره کرد که داخل شود. فریما به عادت همیشگیاش با شانههای فرو افتاده و سر کمی خمیده پا به درون اتاق گذاشت. اما وقتی چشمش به زنی افتاد که پشت میز نشسته بود و با تبختر لبخند میزد؛ احساس کرد که پاهایش میلرزد. زن از او پرسید: «مرا میشناسی؟»
فریما تعظیم غرایی کرد و گفت: «چطور میشود شما را نشناسم؟ شما سرکار خانم وزیر آنکا ووگل هستید...»
زن حرف او را قطع کرد: «رفیق وزیر!»
فریما که میکوشید لبخند بزند، اضافه کرد: «آنکا ووگل مخوف. مردم اینجور میگویند: مبارز مخوف...»
زن شانههایش را بالا انداخت و گفت: «میدانم، اما این را هنوز نفهمیدهام که مردم چرا از من میترسند. من هم بندهی خدا هستم. بجز اینکه با پدر و مادرم خوب نبودم – آن هم نه همیشه – به کسی بدی نکردهام.»
فریما برای نخستین بار به صورت او با تعجب نگاه کرد. صورتش گویی خشنتر از آن بود که عکسش را در روزنامهها دیده بود. حدود پنجاه سالی داشت. فربه و تنومند، گونههای پهن با چین و چروکهای عمیق، دهن گشاد، گردن کوتاه و کلفت، موهای خاکستریاش را تقریباً کوتاه و پسرانه زده بود. پشت سر هم سیگار میکشید. از همان پشت میز یک پاکت سیگار "لاکی استرایک" به طرف او دراز کرد: «شما سیگار که میکشید؟ بنشین و سیگاری بکش.»
فریما دوباره تعظیم کرد و روی صندلی راحتی نشست. با ترس پاکت "لاکی استرایک" را گرفت.
آنکا ووگل گفت: «حالا میخواهم بدانم که چی برسر اوآنا آمد. بعد از اینکه جنگ تمام شد او به کوهستان رفت. در چه سالی این اتفاق افتاد؟»
«در تابستان 1920.»
«تو آن وقت هم دیدیش؟ چه جوری بود؟»
«مثل یک مجسمه بود. هیجده سالش تمام شده بود و قدش تقریباً دو متر و چهل سانتیمتر بود.»
«خوشگل هم بود؟»
«مثل مجسمهی یک الهه، مثل ونوس. گیسوان شرابی روشنش روی شانههایش میریخت - همیشه با شانههای لخت میگشت - سینههای کاملاً برآمدهاش مثل سنگ سفت بود. طوری بود که آدم دلش نمیآمد از او چشم بردارد. چهرهاش همچون یک الهه دوستداشتنی و شیرین بود. با لبهای گوشتالود و سرخ و چشمان سیاه پرکرشمهاش رعشه بر اندام انسان میانداخت. اما چه فایده؟ همانطور که گفتم قدش دو متر و چهل سانتیمتر بود. هیچکس جرئت نداشت به او نزدیک شود. لباس که میپوشید، ترس به دل آدم میافتاد. اگر لخت میشد، به او عادت میکردی، پیش خودت میگفتی که شبیه مجسمهی بزرگ تراشخوردهای...»
آنکا ووگل کاسهی صبرش لبریز شده بود، در حالی که سیگاری آتش میزد، گفت: «زود باش، تعریف کن.»
زمان دراماتيک در واقعيت گذرنده
زمان دراماتیک، یعنی دوران بازجویی فریما زاهاریا، در واقعیت میگذرد. "میرچا الیاده" چنگکهای افسانه را چنان دور واقعیت میدوزد که گویی همهی آن افسانه جزئی از همین واقعیت است، و واقعاً هم هست. به جای این افسانه البته میتوانست مثلاً سمبول هم بهکار گرفته شود؛ مثلاً زندگی مورچگان یا زنبورهای عسل. میتوانست رویا باشد، رویای مردی که کابوسش را زیر بازجوییها به رویا بدل میکند و بر روی کاغذ میآورد تا مردم بخوانند.
و من معتقدم که در این رمان ماجرا از همین قرار است. نویسندهای، آموزگاری زیر بازجویی برای زنده ماندن، افسانهبافی و رویاپردازی را برمیگزیند. حتا میتوانست ترکیب بیمرز شدهای از واقعیت و تخیل و رویا و افسانه باشد.
همهی اینها دشوار نیست. اما لازمهی نوشتن کارهای فانتاستیک این است که نویسندگان جوان اساطیر ملتهای جهان را بخوانند و ببینند مثلاً اگر ایزیس خدای عشق مصریهاست، پس خدای عشق یونانیها چه ویژگیهایی دارد. یا مثلاً اگر اسفندیار نماد رویینتنی در شاهنامه فردوسی است، در فرهنگ یونانی آشیل چه نقشی دارد.
دوستان عزیز رادیو زمانه
سلام،
برنامه "اینسو و آنسوی متن" را با هم به پیش میبریم. منتظر داستانهای شما میمانیم.
- موزيک اين برنامه از: النی کاراييندرو، "چشماندازی در مه"
|
نظرهای خوانندگان
اگر بدنبال داستانهای فانتستیک، در سبک های فانتزی و یا علمی-تخیلی هستید از این وبسایت فارسی زبان درنگ نکنید:
-- آرش شریف زاده عبدی ، Jun 4, 2007 در ساعت 10:01 PMhttp://www.fantasy-academy.org/news.php