جستار ادبی
ديدار در خواب
قسمت دوم از "من و هدایت و بوف کور"
عباس معروفی
یک زن زیبا که در آن سالها از دوستان هدایت بود و حالا دوستی نزدیکی با من دارد گفت: «من و هدایت و انجوی شیرازی در پاریس سوار تاکسی بودیم. هدایت در ایستگاه "شاتله" پیاده شد که با مترو به خانهاش برود. حالش اصلاً خوب نبود، غمگین بود، ولی سعی میکرد خودش را سرپا نشان دهد. سفارت سوئیس به او ویزا نمیداد، اقامتش در فرانسه تمام شده بود، و چیزهای دیگر هم بود. یک بسته حاوی دست نوشتههاش را به انجوی داد و با ما خداحافظی کرد: «یاهو.» باران نم نم میبارید و او مثل شبحی لغزان به سوی پلههای مترو میرفت. من از شیشه پشت تاکسی نگاه میکردم. الهی بمیرم، چقدر آن منظره غمانگیز بود. ما به "گاردلیون" میرفتیم که فرانسه را به مقصد سوئیس ترک کنیم. دو روز بعد در سوئیس خبر را شنیدیم. میفهمی؟»
زن زیبای تخیل من گفت: «حالا دیگر از پنجرهها میترسیدم. انگار سیاهی بیرون خلأ بیپایانی بود که اگر در جاذبهاش میافتادم، تا ابد در درونم جیغ میکشیدم بی آن که صدایی از دهنم بیرون بیاید. انگار به دنیای ناشناخته پا میگذاشتم که زمین نداشت، و من بی آن که بمیرم چون روح سرگردان یا روح سرگشته در فضا معلق میماندم. وحشتی بالاتر از مرگ وجودم را فرا گرفته بود. در یک لحظه احساس کردم تمام هراس من از تنهایی است. از تنها مردن نمی ترسیدم، از اینکه تنها زنده بمانم میترسیدم.» (پيکر فرهاد، عباس معروفی، نشر ققنوس، چاپ ششم، ص 106)
اسطورهی تنهايی
انسان زمانی که به تنهایی و بیپناهی خود پی برد، خدا را یافت. اما زمانی که قدرت گرفت او را انکار کرد. بازی "ایمان" و "انکار" به عنوان عنصر دراماتیک هستی به ثبت رسید و شکل دایره به خود گرفت که انسان مدام با خود در ستیز باشد و هستی را برای خود معنا کند. پیشترها معتقد بودم انسان زمانی دست به خودکشی میزند که به خودش بدهکار باشد. بنابراین همواره میخواهد بر خود و طبیعت فائق آید. اما اگر بلندپروازیهای کودکانه که حق هر انسانی به ویژه یک نویسنده است، امکان نیابد، تضادهای درونی هر لحظه در حلقههای تنگتری قرار میگیرد و ناگاه در نقطهی تنهایی، نقطه میشود. آنگاه به گفته آلبر کامو: «در زمینی که به ناچار میداند در آن تنهاست به جنایتهای نابخردانه، جنایتهای بخردانه را که متمایل به استیلای انسان است، خواهد افزود. او با نقشههای غولآسایی که در ذهن دارد و حتا مرگ طغیان هم جزوی از این نقشههاست بر «من طغیان میکنم پس ما وجود داریم» میافزاید: «و ما تنهاییم.» (انسان طاغی، آلبر کامو ،ترجمه مهبد ایرانی طلب، نشر قطره، چاپ اول 1374 تهران، ص88)
"بوف کور" داستان تنهایی آدم است؛ آدمی که عاشق زن تخیل خود شده، یک سایهی خیالی هم ساخته تا با او حرف بزند و بگوید من او را کشف کردهام تا با او عشق بورزم یا با او زندگی کنم. اما زن تخیل من یعنی همان معشوق راوی "بوف کور" گفت: «شما اسم این را میگذارید زندگی؟ که هر کدام از ما جنازهی یک نفر را بر دوش داریم، سوار بر قطاری به جای نامعلومی میرویم که نه مبدأ آن را میدانیم و نه مقصدش را؟ دلمان به این خوش است که زندهایم .چقدر به پریانی که در برابر چشمانمان آزادانه میرقصند بیتوجهیم و خیال میکنیم آنها را ندیدهایم، چقدر از کنار چیزهای مهم میگذریم و آنها را به حساب نمیآوریم، چقدر به پولکهای طلایی آفتاب نگاه میکنیم و فکر میکنیم هرگز از آفتاب پولک طلایی نریخته است، و چقدر به هستی بیاعتناییم، ما قدرت تشخیص نداریم، بلد نیستیم انتخاب کنیم، نه. ما انتخاب نمیکنیم، انتخاب میشویم. انتخاب میشویم که جنازه عزیزی را بر دوش بکشیم و در سوگش اشک و عرق بریزیم.» (پيکر فرهاد، عباس معروفی، نشر ققنوس، چاپ ششم، ص 82)
رنج در فرهنگ ايرانی
در ایران، ما رنج را نیز یک لذت میدانیم. گاه جرعهای از آن مینوشیم، و گاه نیز پیش میآید که میخواهیم از شوکران رنج، مست شویم. این ریشه در عرفان ما دارد. و اگر کسی ما را دیوانه و یا خودآزار خطاب کند، پاسخی نداریم جز اینکه: همیشه نمی توان به تماشای "کمدی" نشست، "تراژدی" هم وجود دارد و نباید از یاد برد که مبارزه، کار، در اندوه دیگران شریک بودن، زیستن، گریستن و تمامی این رنجها، فریضههای لذتبخشی است که بشر را همواره مشغول داشته است.
صادق هدایت "بوف کور" را با این جمله آغاز می کند: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد ـ این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و اعتقادات خودشان سعی میکنند که با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند ـ زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدر است ـ ولی افسوس که تأثیر اینگونه داروها موقتی است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید ـ آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی، این انعکاس سایهی روح که به حالت اغما و برزخ بین خواب و بیداری جلوه میکند کسی پیخواهد برد؟ من فقط به شرح یکی از این پیش آمدها میپردازم...»
آنوقت درباره خود میگوید: «رویهمرفته در ترجمه احوال من چیز درخور ملاحظهای وجود ندارد. هیچ واقعهی شایان توجه در زندگی من رخ نداده است. من نه مقام مهمی دارم و نه دیپلم مؤثری. من هرگز شاگرد برجستهای نبودهام، به عکس پیوسته عدم موفقیت نصیب من بوده است. هرچه کار میکردم مجهول و ناشناخته باقی میماندم. رؤسای من از من ناراضی بودند و اگر از کار کناره میگرفتم بسی خرسند میشدند.»
چراغ هدايت داستان
خبر خودکشی او همه را در بهت فرو برد. چراغ "هدایت" روزنامهها ناگهان روشن شد. ژان ریشار بلوک گفت: «حیف است چراغی بدین روشنی خاموش شود... از قول من به او بگویید دنیا به شما احتیاج دارد.»
فیلیپ سوپو نوشت: «این نویسندهی ایرانی که از وی جز نام و آثاری بر جای نیست نه در پی فریب دادن کسی بود و نه دلش میخواست کسی را فریب بدهد.»
خوان رولفو در مکزیک "بوف کور" را خواند و آن را ستود. آندره برتون در قلب ادبیات سوررآلیسم اعلام کرد: «اگر چیزی به عنوان شاهکار وجود دارد همین است.»
و آندره روسو گفت: «به نظر من این رمان به تاریخ ادبیات قرن ما وجه امتیازی خاص بخشیده است اما واقعیت این بود که انسان فرهیختهای، با رفتار فاخر راهی گورستان شده بود و این همیشه غمانگیز است.»
هدایت بسیار مزه تلخ تنهایی را چشیده بود. با یک پیشآگاهی طنزآمیز و قهرآلود "بوف کور" را در بمبئی به صورت پلی کپی پنجاه نسخه، آنهم خطی ـ منتشر کرد و در صفحه پشت شناسنامه کتاب نوشت: «طبع و فروش در ایران ممنوع است.» با نامی که بر آن نهاده بود: «بوف کور». جغدی که چون نابیناست به درون خود مینگرد. زیر زمینی شدن آدمها، به اعماق خود سفر کردن، و عرفان، عرفان در فرهنگ ما یک انزوای سیاسی است. به ویژه همراه با نهادی چون جغد که: «...کور است و در درون تاریکی، در دل آنچه نادیدنی است میزید، از جسم ویران خود گریخته است و بر این ویرانه میگرید و نالههایی را که در گلویش گیر کرده است ـ «دردهایی را که نمیتوان به کسی گفت» به شکل لکههای خون تف میکند...» و نیز «... راوی بوف کور به سوگ خویشتن مینشیند. راوی سوگوار خود است. در خود مینگرد و بر خود میگرید.» (روانکاوی و ادبیات، دکتر حورا یاوری، نشر تاریخ ایران، 1374 تهران، ص197)
راوی داستان مردی است نقاش که تنها در جای دورافتادهای زندگی میکند. شغلش نقاشی روی جلد قلمدان است، و همه هم تکراری که دختری با لباس سیاه، گل نیلوفری به پیرمردی قوزی تعارف میکند اما هنگامی که عموی نقاش ـ یعنی پدر او ـ از هند به خانهاش میآید، به پستوی خانه میرود تا چیزی برایش بیاورد. و آه در بساط ندارد. به یاد میآورد که در بالای رف یک شیشه شراب کهنه موروثی مانده است. چهار پایهای زیر پایش میگذارد، و درست در هنگامی که میخواهد بغلی شراب را بردارد، ناگاه از سوراخ بالای رف چشمش به منظرهای آشنا میافتد: «در صحرای پشت اتاقم پیرمردی قوز کرده زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان ـ نه، یک فرشته آسمانی جلو او ایستاده خم شده بود و با دست راست گل نیلوفری کبود به او تعارف میکرد. در حالی که ناخن انگشت سبابه دست چپش را میجوید.
دختر درست در مقابل من واقع شده بود ولی به نظر میآمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمیشد، نگاه میکرد بی آنکه نگاه کرده باشد، لبخند مدهوشانه و بیارادهای کنار لبش خشک شده بود. مثل اینکه به فکر شخص غایبی بوده باشد... گونههای برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک بهم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمه باز، لبهایی که مثل این بود که تازه از یک بوسهی گرم جدا شده ولی هنوز سیر نشده...» (بوف کور، صادق هدایت، نسخه دستنویس، نشر باران 1994 سوئد، صص13 و 14)
سه ماه، نه، درست دو ماه و چهار روز همه جا را به جستجوی این دختر زیر پا میگذارد، و بعد که متوجه میشود چنین موجودی اثیری محال است در دنیای پست خاکی زندگی کند، ناگاه در شبی مهآلود، در حالی که خسته و ناامید به خانه برمیگردد، میبیند که دختر روی پلههای خانهی او نشسته است. راوی داستان که معتقد است: «فقط یک نگاه او کافی بود که همه مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل بکند. به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.» حالا دختر را در دسترس خود میبیند اما آنقدر مبهوت مانده که سکوت اختیار میکند. راه میدهد تا دختر وارد خانهاش شود، روی تختخوابش بخوابد، مدهوش شود، و پس از یک هماغوشی، در سکوت بمیرد.
بوف کور و جباريت
"بوف کور" جا به جا از پیوند راوی با لایههای ژرف ناخودآگاهی جمعی نشان دارد و از دیدار او با قلمرو رازآمیزی خبر میدهد که در آن، به گفته گوستاو یونگ زندگی فردی نه تنها به آنها که با او و در پیرامون او میزیند، بلکه به همهی کسانی که از پیش از او زندگی کردهاند، و یا به زبان "بوف کور" به دنیا و حرکت موجودات و طبیعت، پیوند میخورد.» (روانکاوی و ادبیات، دکتر حورا یاوری، نشر تاریخ، چاپ اول 1374 تهران، ص 170)
دربارهی هدایت و "بوف کور" صدها مقاله وکتاب و پایاننامه دانشگاهی منتشر شده است. "آنکه گفت آری و آنکه گفت نه" از هدایت حرف میزنند. به سادگی و تندی نمیتوان از کنارش گذشت. او طلایهدار چند نسلی است که از پیهم میآیند. تیزهوش است. موهبت، فرهنگ، اندیشه، و زمان را یکجا در خود دارد؛ یعنی آنچه یک هنرمند باید داشته باشد.
سمبولیسم آثارش، به خصوص در "بوف کور" به جباریّت تاریخ ما برمیگردد که نماینده مردسالاری چون پیرمرد قوزی دارد. زمان در این کتاب چین میخورد، پلیسه میشود، و احترام خواننده محفوظ میماند. به قول رنه لانو: «در این کتاب اهمیت هنر به معنی بسیار آبرومند کلمه در نظر من بسیار صریح جلوه میکند.»
و با این سخنان فیلیپ سوپو که: «این رمان شاهکار ادبیات تمثیلی قرن بیستم است... من بخوبی میدانم که نمیتوان این رمان بیچون و چرا را "خلاصه کرد"، زیرا این کتاب خود سرنوشت بشری را "خلاصه کرده" است. وقتی بدبینی نویسندۀ "بوف کور" را با بدبینی بودلر مقایسه میکنم، بدبینی بودلر به نظر من ساختگی جلوه میکند.» ما علاوه بر یک اثر قشنگ ادبی با مرد مؤدبی آشنا میشویم که در مواقع لزوم رکیکترین کلمات تند از دهانش خارج میشود، تا انسانی نخبه که شالوده رمان مدرن فارسی از آن اوست، مثل یک تندیس بر بالای سکوی میدان ادبیات معاصر ایران بایستد. و نیز لازم است نویسندگان همواره به اقدام او کلاه از سر بردارند، ولی هرگز سکوت نکنند.
و آیا میخواهید بدانید که ما در بخش "رمان تفکر" چه مینویسیم؟ به قول آن دوست فرزانه: «آنچه صادق هدایت به من گفت.» (آنچه هدایت به من گفت، م. ف. فرزانه ـ پاریس 1998 چاپ اول (دو جلد)، این کتاب به نقل از یکی از نزدیکترین دوستان هدایت درباره آثارش، خلقیات و گفتههای او نگاشته شده است. به گفتهی همگان و بر اساس خاطرهی جمعی، این نزدیکترین شناخت را درباره شخصیت او مینمایاند.)
هدايت اين است؛ با تصویرش بر دیوارمان؛ مردی که گوشهای نشسته، کلاه شاپواش را تا دم ابروها پایین کشیده، با دو انگشت سبابه و شست نوک سبیلش را لمس میکند. چشمهای سیاه و براقش را به ما دوخته و از پشت پرده نازک خواب به دیدارمان میآید.
سپتامبر تا دسامبر 1996 ـ کلن
|
نظرهای خوانندگان
نگاه مرد غریبه
-- امیر ، May 5, 2007 در ساعت 12:41 AMدر زیر آسمان مه آلود شب
مردی با کلاه لبه دار سیاه
در زیر درخت چنار بی برگ زمستان
خیره به خیابان بود
چهره ی پریشان و متعجب زده ای داشت
گرمایی در وجودش به چشم می خورد
بخار غلیظی از دهانش بیرون زد
نگاهش غریب بود
ناگهان سر در گریبان کرد
یقه ی پالتوی پوستی اش را بر روی گوش کشید
از خیابان عبور کرد
آه که او می دانست برای اولین بار و آخرین بار است که عبور می کند
نگاهش غریب بود با تشکر از استاد معروفی امیر اسدی
یکی از بهترین نوشته ها درباره هدایت. آدم حسش می کند.
-- فرزاد ، May 5, 2007 در ساعت 12:41 AMدست مریزاد
سلام استاد:
-- Fazel ، May 5, 2007 در ساعت 12:41 AMمن همیشه دوست داشتم شما در باره هدایت بنویسید.. و باور داشتم که برازنده هدایت خواهید نوشت... والان میگم احسنت و دست مریزاد-- من تعجب کردم از اقای مهاجرانی که نوشته بود هدایت جامعه ایران را نمیشناخت(به نظرم این توهین بود به هدایت). اتفاقا به نظر من یکی از دلایل خودکشی هدایت همین بود که جامعه را با تارو پود میشناخت و درونش را ازار میداد. و تاب و توان این همه رنج و زخم را نداشت .. یک معلم ادبیات داشتم که میگفت هدایت افکار و مغزش 100 سال جلو تر از زمانش بود..
ممنون از نوشته زیبایتان...
با سپاس.. فاضل
سلام آقاى معروفى عزيز
-- parasto ، May 6, 2007 در ساعت 12:41 AMممنونم از بيان ٍ زيبايتان.