رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۶
برنامه بيست و پنجم، اين سو و آن سوی متن

سَرو وان‌گوک، خط طلايی داستان

بشنويد

از اتفاقات نادر است که در تابلو "سرو" وان‌گوک درخت سرو از پایین آغاز می‌شود و از بالای بوم بیرون
می‌زند، و دو آدم کوتوله آن پایین جا می‌مانند.

از اتفاقات نادر است که یک نقاش برجسته بوم یا کاغذ کم بياورد، و سوژه‌اش از کادر بزند بیرون.

وان‌گوک می‌خواهد به ما بگوید که انسان جا مانده، درخت سرو او يعنی طبیعت از کادر بیرون زده است.

وقتی چشم در تابلو می‌چرخد، آن دو آدم جا مانده را در خط طلایی پایین صفحه می‌بیند، و در میانه، سرو را. و تا چشم برسد به خط طلایی بالای اثر، سرو شعله‌وار قد می‌کشد، بالاتر می‌رود، و از کادر می‌زند بیرون.

و باز از اتفاقات نادر است که نقاشان تازه کار بتوانند مثلاً یک پرتره را در در صفحه‌ی کاغذ درست جا بدهند که چشم‌ها در خط طلایی قرار گیرد. معمولاً چیزی از نقاشی جا می‌افتد یا چیزی از کاغذ سفید می‌ماند، و کاغذ به اندازه تقسیم نمی‌‌شود.

در واقع کمپوزیسیون و ترکیب اثر باید با اندازه‌اش مناسب باشد.

خط طلايی
یک داستان کوتاه مثل یک صفحه‌ی کاغذ برابر نویسنده است. داستانی خوش‌ساخت از آب در می‌آید که در همان خط طلایی یا در همان یک چهارم ابتدا خواننده را درگیر کرده باشد.

یادم است یکبار کسی فیلم‌نامه‌ای داده بود به احمد شاملو تا بخواند و نظر بدهد. شاملو فیلم‌نامه را به طرفش دراز کرد و گفت: «ما همون اول فیلم از سینمات زدیم بیرون!»

خط طلایی داستان یا رمان در واقع تار عنکبوت نویسنده است. و در کمرکش با در نیمه‌ی داستان بالاترین اوج و کشش ایجاد می‌شود، و در خط طلایی بعدی که سه‌چهارم اثر طی شده، اوج یا هیجان بعدی می‌آید، و آنگاه تمام می‌شود.

با این حال نبض داستان باید در طول داستان تپش داشته باشد، وگرنه مثل نوار قلب مرده، یک خط خواهد بود، و صدایی که بوی مرگ می‌دهد.

من معتقدم داستان و رمان در همان صفحه‌ی اول باید آغاز شود. اینکه نویسنده‌ای مقدمه‌چینی کند تا خواننده را به شخصیت و فضا آشنا سازد، تا آرام آرام در صفحات بعد وارد موضوع شود، تا رفته رفته و به مرور چیزی برای خواننده کشف کند، بازی را باخته است، و خواننده سالن سینمایش را ترک کرده است.

قصه را می‌توان شفاهی تعریف کرد، اما داستان را باید خواند، و از همان صفحه‌ی اول باید خواند. و از همان آغاز باید خواننده را درگیر کرد، مگر آنکه نویسنده‌ای بخواهد خواننده را با فرم و تکنیک درگیر کند. مثلاً موضوعی دربیندازد و بگوید نمی‌دانم این داستان را از کجا و چگونه شروع کنم، و با این تکنیک یک بازی دراماتیک ایجاد کند.

نوآوری کارلوس سائورا در "کارمن"
فیلم "کارمن" ساخته‌ی کارلوس سائورا از این دسته آثار هنری است که از همان آغاز می‌خواهد اپرای "کارمن" را با رقص فلامنکو اجرا کند، اما پشت صحنه‌ی "کارمن" را موضوع اصلی قرار داده که بسیار تماشایی‌تر و جذاب‌تر از خود اپرای "کارمن" است. سائورا اما این فیلم را برای کسانی ساخته که داستان و ماجرای "کارمن" را می‌دانند، و با این پیش‌فرض، فیلم و داستانی پر کشش، بدیع، و ماندگار آفریده است.

کمپوزیسیون یا ترکیب‌بندی یک داستان موفق سوای محتوا و موضوع و ماجرا، عبارت است از هماهنگی مناسبی بین شخصیت‌پردازی و دیالوگ و تصویرسازی و نثر.

همانقدر که موضوع اهمیت دارد، شخصیت‌پردازی یا دیالوگ یا تصویرسازی نقش تعیین‌کننده‌ای به عهده می‌گیرد.

همان‌قدر که در تصویرسازی نمی‌توان به اضافه و گزافه تن داد، ناچاریم در دیالوگ نیز شخصیت‌پردازی، تصویرسازی و ماجراجویی کنیم. مثل یک کارآگاه.

یک داستان موفق، مثل یک صفحه کاغذ روی این عناصر تقسیم می‌شود: شخصیت‌پردازی، دیالوگ، تصویرسازی، ماجرا و قصه، کشش، عنوان.

آنوقت داستانی شاهکار از آب در می‌آید که بن اندیشه و محتوا از پای سَروش قد بکشد و از کادر و کاغذ بزند بیرون، جوری که وقتی خواننده آن را تمام کرد، دنبال بقیه‌اش بگرد و نیابد. مثل داستان "خشم خداوند" اثر برنارد مالامود، مثل "دو اسکی‌باز" همینگوی، مثل "ساز روچیلد" چخوف، و مثل داستان "مو" اثر ویلیام فالکنر.

داستان "مو" ويليام فالکنر
اين دختر، این "سوزان رید"، دختر یتیمی بود. با خانواده‌ای به نام "برچت" زندگی می‌کرد که چندتا بچه‌ی دیگر هم داشتند، دو تا یا سه‌تای دیگر. بعضی‌ها می‌گفتند که "سوزان" خواهرزاده یا عموزاده یا یکی از بستگان این خانواده است اما دیگران شخصیت آقای "برچت" و حتا خانم "برچت" را با تهمت‌های معمولی همیشگی آلوده می‌کردند، می‌دانید که اینها بیش‌تر زن‌ها بودند البته.

وقتی "هاکشاو" برای اولین بار به این شهر آمد، "سوزان" تقریباً پنجساله بود. اولین تابستانی بود که "هاکشاو" در دکان سلمانی "ماکسی"، پشت صندلی به کار می‌ایستاد که خانم، "برچت" برای اولین بار "سوزان" را به دکان سلمانی آورد. "ماکسی" به من می‌گفت که چطور او و سایر سلمانی‌ها، خانم "برچت" را دیده بودند که سه روز تمام می‌کوشید "سوزان" را توی دکان بکشاند (آنوقت‌ها "سوزان" دختر لاغر اندام کوچکی بود با چشمانی درشت و وحشت‌زده و با همین موهای نرم و صافی که نه بور بود و نه قهوه‌ای) و "ماکسی" تعریف می‌کرد که چطور عاقبت خود "هاکشاو" بود که رفت بیرون، توی خیابان، و تقریباً پانزده دقیقه تمام با دختر سر و کله زد تا عاقبت آوردش تو و نشاندش روی صندلی خودش – همان "هاکشاو"ی که هرگز کسی ندیده بود جز کلمه‌ی آره یا نه با هیچ مرد یا زنی در آن شهر حرف زده باشد. "ماکسی" به من گفت: «لامصب هاکشاو، انگار مدت‌ها منتظر بوده که دخترک از راه برسه.»

این اولین اصلاحش بود. "هاکشاو" اصلاحش کرد؛ "سوزان" زیر پیشبند سلمانی، مثل خرگوش کوچولوی وحشت‌زده‌ای نشسته بود. اما شش ماه بعد از آن دیگر خودش، تک و تنها به دکان سلمانی می‌آمد و پیش "هاکشاو" می‌رفت تا سرش را اصلاح کند و هنوز هم با آن صورت وحشت‌زده و آن چشمان درشت و همان موهایی که از بالای پیشبند نمایان بود و نمی‌شد هیچ‌گونه اسم خاصی به آن داد، به خرگوش کوچولویی می‌مانست.

"ماکسی" تعریف می‌کردکه اگر احیاناً "هاکشاو" مشغول بود "سوزان" می‌آمد تو و روی یکی از نیمکت‌ها، نزدیک صندلی "هاکشاو" به انتظار می‌نشست و پاهایش را راست جلوش دراز می‌کرد تا "هاکشاو" فارغ شود. "ماکسی" می‌گوید که آنها دیگر "سوزان" را مشتری همیشگی "هاکشاو" می‌دانستند، درست مثل یکی از آن مشتری‌های شب‌های شنبه که ریش‌شان را اصلاح می‌کنند.

"ماکسی" می‌گوید که یک‌بار، وقتی "هاکشاو" خودش مشغول بود، یکی دیگر از سلمانی‌ها به اسم "مت‌فاکس" به "سوزان" تعارف کرد که سرش را اصلاح کند اما "هاکشاو" مثل جرقه سرش را چرخاند و گفت: «یه دقیقه دیگه تموم میشه، خودم اصلاحش می‌کنم.» "ماکسی" به من می‌گفت تا آن وقت تقریباً یک‌ سالی می‌شد که "هاکشاو" در دکان او کار می‌کرد ولی این اولین باری بود که می‌شنید "هاکشاو" راجع به موضوعی اینقدر قاطع حرف بزند.

پاییز آن سال دختر به مدرسه رفت. هر روز صبح و بعدازظهر از جلو دکان سلمانی رد می‌شد. هنوز خجالتی بود، مثل دختر‌های کوچک تند تند راه می‌رفت. و سرش با آن موهای بور - قهوه‌ای که همسطح پنجره بود، به سرعت و انگار که روی چرخ‌های اسکیتینگ باشد، از جلو دکان رد می‌شد. روزهای اول، همیشه خودش تنها بود اما بزودی سرش قاطی سرهای دیگر شد که با هم حرف می‌زدند و اصلاً به طرف پنجره نگاه نمی‌کردند و «هاکشاو» توی دکان، پشت پنجره می‌ایستاد و به خارج نگاه می‌کرد.

دوستان عزيز راديو زمانه
أاستان "مو" را می‌توانيد از کتاب "مرگ در جنگل" ترجمه صفدر تقی‌زاده پی بگيريد. داستان بسيار قشنگی است.

تا برنامه‌ی ديگر "اين‌سو و آن‌سوی متن" خدا نگهدار.

  • موزيک اين برنامه: ژان ميشل ژار، کنسرت چين ‌‌
Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام. تفاوت هست میان "فلامینگو" که پرنده است و "فلامنکو" که گونه ای موسیقی و رقص.

------------------------------------
حق با شماست. اشتباه تايپی ما را ببخشيد.
اصلاح شد.
عباس معروفی

-- آرتا ، May 3, 2007 در ساعت 01:13 AM

جون هركي دوس دارين فونت اين سايت رو عوض كنيد. واقعا بايد براي خوندن يادداشت عباس معروفي چشم من بايد دو شماره ضعيف شه؟؟
به خدا اين چشمو لازم دارم! خدا رو شكر زمان ابن سينا نيست كه آدم واسه خوندن پدرش در بياد! من تا حالا سي تا مقاله و يادداشت و مصاحبه اينجا ديدم كه به خاطر فونت نميشه خوند! يا بايد تنظيمات سيستم¬و عوض كرد! يا بايد متن و برد جاي ديگه يا ......
-------------------------------------------------
امين عزيز،
به مسئولان اطلاع می دهم که ببينند آيا اين مشکل برای همه وجود دارد يا فقط شما و من چشم مان ضعيف شده.
عباس معروفی

-- امين ، May 4, 2007 در ساعت 01:13 AM

آقا امین،
بهترین روش برای خوندن مقاله ها به نظر من این هست که روی لینک «چاپ کنید» در بالای متن کلیک کنید و توی اون صفحه ساده، که پس زمینه ی سفید داره متن رو بخونید. می تونید اندازه ی خط رو هم از منوی View>Text Size تغییر بدید.

-- امیر حسین کیانی ، May 5, 2007 در ساعت 01:13 AM