رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ اسفند ۱۳۸۷

زبان شعر، زبان داستان

بشنويد

ذهن انسان برای ارتباط با جهان پیرامون خود همواره دو راه روشن پیش ‌رو دارد؛ یکی راه منطق و استدلال، یعنی زبان عقل. و دیگر راه کشف و شهود، یعنی زبان دل.
اگر زبان داستان و رمان بر پایه‌ی عقل استوار باشد، و بر اساس استدلال متن را پیش ببرد، زبان شعر میانه‌ی خوبی با استدلال و منطق ندارد. زبان دل است و کشف و شهود.

اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم
خرده هوشی
سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی‌ست
لای این شب‌بوها
پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب
روی قانون گیاه.

من مسلمانم
قبله‌ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه
مُهرم نور
دشت سجاده‌ی من.
من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم
در نمازم جریان دارد ماه
جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است.

من نمازم را وقتی می‌خوانم که اذانش را باد گفته باشد
سر گلدسته‌ی سرو
من نمازم را
پی تکبیرالاحرام علف می‌خوانم
پی قدقامت موج.
کعبه‌ام بر لب آب
کعبه‌ام زیر اقاقی‌هاست
کعبه‌ام مثل نسیم می‌رود باغ به باغ
می‌رود شهر به شهر
حجرالاصود من روشنی باغچه است.

اهل کاشانم
پیشه‌ام نقاشی‌ست
گاه‌گاهی قفسی می‌سازم با رنگ
می‌فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی‌ست
دل تنهایی‌تان تازه شود
چه خیالی چه خیالی می‌دانم
پرده‌ام بی‌جان است
خوب می‌دانم
حوض نقاشی من بی‌ماهی‌ست...
(هشت کتاب، سهراب سپهری، صدای پای آب)

می‌بینید؟ با این واژگان نمی‌توان داستان نوشت. شاید اگر ترکیب جمله به‌هم بریزد، منطق استقراء در آن دخیل شود، از همه‌ی کلمات همین شعر می‌توان در داستان استفاده کرد.

عنکبوت قصه
دیده‌ام گاهی جوانی برای من یکی دو داستان و چند شعر خوانده، و بسیار اتفاق افتاده که گفته‌ام:«تو شاعر نیستی، داستانت را بنویس، تقلایت برای استدلال، و واژگان داستانت بر شعر می‌چربد.»

خب اشکالی ندارد، داستان بنویس، و شعر بخوان. گلشیری همیشه به من می‌گفت:«اگر شاعر‌ها نبودند، ما بیچاره بودیم!» و می‌خندید. یکی دوتا فحش زیر لفظی و چندتا متلک هم بارشان می‌کرد، و بعد می‌گفت: «نباید این را بفهمند. راستی اگر شاعر‌ها نبودند چه بلایی سر ما می‌آمد؟»

بعد می‌گفت: «شعر بخوان و داستانت را بنویس.» و من تمام این سی‌سال، پند استاد را آویزه‌ی گوش کردم و تا بخواهی شعر خواندم. فرقی هم نمی‌کرد از کی و از کجا. شاعران کلاسیک، یا شاعران امروز، ایرانی یا خارجی.

بسیار هم اتفاق افتاده که شاعر جوانی داستان هم می‌نوشته، و معلق بین این دو جهان از من پرسیده کدام راه را ادامه دهد؛ شعر یا داستان؟

و من مثلا گفته‌ام: «تو شاعری، واژگان شعری تو بر کلمات داستانی‌ات می‌چربد. داستان را رها کن و به جاش یک شعر زیبا بگو.»

اگر شاعر با پیچیدگی تخیل، واژگانش را کنار هم می‌چیند. داستان‌نویس با ذهن پلیسی، کلماتش را جوری ترکیب می‌کند که خواننده در تار تنیده‌اش اسیر شود، شکار شود، و در ماجراهایش گرفتار شود.

راستش داستان‌نویس عنکبوت قصه است. تار می‌تند تا اسیر بگیرد، اما باید در پناه نور شگرفی تارش را بتند که خواننده از این جهان تاریک به سوی او، خود را در پناه امن و زیبایی احساس کند.

و گفتم که زبان شعر، زبان اجمالی است، و زبان رمان و داستان، زبان تفضیل.
داستان از طریق استقراء ریاضی شکل می‌گیرد، یعنی فتح قریه به قریه، خاکریز به خاکریز، اما شعر میانه‌ی خوبی با این احوالات ندارد. حرکتش پروانه‌وار است، از روی این گل به روی آن غنچه، بی هیچ منطق و استدلالی. و راستش را بخواهید بحث واژگان شعر، واژگان داستان فریبی بیش نیست. اینها تفاوتی با هم ندارند، خواستگاه‌شان

یکی است، اما ترکیب‌شان متفاوت است.

گریز از صنایع شعری
در داستان و رمان باید از صنایع ادبی مهم همچون سجع و خفض‌جناح و دُرافشانی گریخت. این میدان، میدان داستان‌نویسان نیست. قافیه‌سازی و ردیف‌پردازی کار شاعران است.

اگر سعدی در گلستانش به یک صنع زیبای ادبی دست می‌یابد، قالبش را نیز در اختیار دارد؛ حکایت است؛ چیزی نظیر انکدوت که از قاعده‌ی خود پیروی می‌کند.

اگر سعدی در گلستانش می‌گوید: «بازرگانی را شنیدم که صدوپنجاه شتر بار داشت و چهل بنده‌ی خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش درآورد؛» او قاعده‌ی سجع را در ادبیات ایران به نمایش می‌گذارد.

ذهن شاعر بداهه‌پرداز است، اما نویسنده علاوه بر بداهه‌سازی در تخیل، مدام خود را از چنگال واژگان پیچیده می‌رهاند و به سادگی کلام مردم ذهنیت پلیسی‌اش را به‌فرمان می‌گیرد. بداهه‌سازی یعنی غوطه‌ور شدن در معنای هنر، یعنی شعر. داستان اما چگونگی غوطه‌ور شدن را تصویر می‌کند.

زبان ساده‌ی سالينجر
«نود و هفت تبلیغاتچی نیویورکی توی هتل بودند و خطوط تلفنی راه دور را چنان در اختیار گرفته بودند که زن جوان اتاق شماره 507 مجبور شد از ظهر تا نزدیکی‌های ساعت دو و نیم به انتظار نوبت بماند. اما بی‌کار ننشست. مقاله‌ای را با عنوان "جنس یا سرگرمی است... یا جهنم" از یک مجله‌ی جیبی بانوان خواند. شانه و برس سرش را شست. لکه‌ی دامن شکلاتی رنگش را پاک کرد. جادکمه‌ی بلوز ساکسش را جا‌به‌جا کرد. و دو تار موی کوتاه خالش را با موچین کند، و سرانجام وقتی تلفنچی به اتاقش زنگ زد، روی رف پنجره نسشته بود و کار لاک زدن ناخن‌های دست چپش را تمام می‌کرد.

از آن زن‌هایی بود که اعتنایی به زنگ تلفن نمی‌کنند. انگار تلفن اتاقش از وقتی خودش را شناخته زنگ می‌زده است.

همان‌طور که تلفن زنگ می‌زد، قلم‌موی کوچک لاکش را پیش برد و هلال ناخن انگشت کوچکش را پررنگ‌تر کرد. سپس در شیشه‌ی لاک را گذاشت، ایستاد و دست چپش را، که لاک‌هایش خشک نشده بود، در هوا تکان داد. زیرسیگاری انباشته از ته‌سیگار را با دستی که لاک‌هایش خشک شده بود برداشت و به طرف میز عسلی، که تلفن رویش بود، برد. روی یکی از دو تختخواب هم‌شکل و مرتب نشست _ حالا زنگ پنجم یا ششم بود _ و گوشی را برداشت.

گفت: «الو.» انگشت‌های دست چپش را جدا از هم و دور از پیراهن ابریشمی سفیدش نگه داشته بود. این پیراهن به‌جز سرپایی‌ها تنها چیزی بود که به تن داشت. انگشترهایش توی حمام بود.
تلفنچی گفت: «با نیویوک صحبت کنید، خانم گلاس.»
زن جوان گفت: «متشکرم.» و روی میز عسلی برای زیرسیگاری جا باز کرد.
صدای زنی شنیده شد: «میوریل، تویی؟»
زن جوان گوشی را اندکی از گوشش دور کرد و گفت: «بله، مامان. حال‌تون چطوره؟»
«یه دنیا نگرانت بودم، چرا تلفن نکردی؟ حالت خوبه؟»
«دیشب و پریشب سعی کردم باهاتون تماس بگیرم. آخه تلفن اینجا....»
«حالت خوبه، میوریل؟»
دختر زاویه‌ی میان گوشی تلفن و گوشش را بیش‌تر کرد. «خوبم. فقط هوا گرمه. امروز گرم‌ترین روزیه که فلوریدا...»
«چرا تلفن نکردی؟ یه دنیا نگرانت...»
زن جوان گفت: «مامان، عزیز من، سرم داد نکشین. صداتون خوب می‌آد. دیشب دو بار به‌تون تلفن کردم. یه بار بعد از...»
(جی. دی. سالينجر، دلتنگی های نقاش خيابان چهل و هشتم، يک روز خوش برای موزماهی، ترجمه احمد گلشيری، نشر ققنوس)

می‌بینید؟ لغت‌ها و کلمه‌ها در شعر و داستان همه یکسان‌اند، نحوه‌ی آرایش آنهاست که متن دیگری می‌سازد.

دوستان عزیز رادیو زمانه،
در "این سو و آن سوی متن"، گاهی خواننده می‌شویم و گاهی نویسنده. این کار ماست؛ می‌خوانیم و می‌نویسیم.

تا برنامه‌ی دیگر خدانگهدار

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

pand dehi.....
adabyaat donyaaye morido maardi, ostaadi va shaagerdi nist,
vali moteasefaane in yeki az ajzaaye morusiye barkhi farhanghaast
ke neshaanehaaye aan faghat dar matne baalaa ham dide nemishavad
.
az sui nevisande bishtar be bayaane nazarye pardaakhteand bedune aanke be tozihi dast zade baashand .

اگر زبان داستان و رمان بر پایه‌ی عقل استوار باشد، و بر اساس استدلال متن را پیش ببرد، زبان شعر میانه‌ی خوبی با استدلال و منطق ندارد. زبان دل است و کشف و شهود.

shaayad bad nabashaad bishtar tozih dahand
ke manzur yaa baavareshaan az kashf va shohud che bude ast
?!
be in matlab fagaht eshaare kardam chon dar bishtare afraade faarsi zabaan paradoxhaaye myaane modernite va erfaan dide mishavad

paayedaar baashid

-- Alireza ، Apr 9, 2007 در ساعت 06:41 PM

maghaleye khoobi bood vali ehtiyaj be pardakhte bishtari darad. kheili kholase bood . omidvaram ke donbale dar bashad. to ro khoda faghat esme in khanandeye italiyayi ro be man begit.
Amir

-- بدون نام ، Apr 10, 2007 در ساعت 06:41 PM

سلام استاد،
بالاخره مطلب «زبان شعر، زبان داستان» روی سایت رادیوزمانه قرار گرفت.
سپاس‌گزارم.

استاد حالا بسیار علاقه دارم نظرتان را در مورد داستان‌های «بیژن نجدی» بدانم. داستان‌هایی که به قول "رضا قاسمی" در زبان آفریده شده‌اند، نه به وسیله‌ی زبان. داستان‌هایی که باز هم به قول قاسمی در آن‌ها زبان مصرف نمی‌شود، بلکه ویران می‌شود. و این به باور من زبان شعر است، یا اصلا خود شعر است. دکتر "سیروس شمیسا" می‌گوید: « فرمالیست‌ها می‌گفتند زبان ادبی عدول از زبان معیار است. Deviation from the norm... کمتر متن ادبی و زبان هنری است که هر بند یا حتی جمله‌ی آن عدول و خروجی از زبان متعارف نباشد... نباید به سادگی از مسئله‌ی هنجار‌گریزی گذشت زیرا گاهی تاثیر و اساسأ ساخت ادبی فقط در گرو آن است...»
چطور وقتی "شاملوی بزرگ" به جای «می‌خواهم خواب اقاقی‌ها را ببینم» می‌گوید «می‌خوام خواب اقاقی‌ها را بمیرم»، همه توافق داریم که شعر آفریده؟ چطور وقتی "نازنین نظام‌ شهیدی" به جای «در سه‌شنبه برف می‌بارد» می‌گوید «بر سه‌شنبه برف می‌بارد»، کسی شک ندارد که شعر آفریده؟
و چرا وقتی "علی حاتمی" توی «فیلم‌نامه‌ی» مادر از زبان غلام‌رضا می‌گوید: «بیچاره پدر پیر شده از بس که مُرده »، نگوییم شعر آفریده؟ و چرا وقتی بیژن نجدی توی «داستان»هاش می‌گوید: «آسیه پشت صدایش ایستاده بود»، «پله‌ها بدون نرده ما را بالا می‌برد»، «تاریکی حیاط تا چند قدمی چراغ‌زنبوری می‌آمد و دوباره به حیاط برمی‌گشت»، «خيابان پر از پاييز با سرعت بيست كيلومتر از شيشه‌ي جلو مي‌آمد و در آينه پس‌پسكي مي‌رفت»، « صداي يخچال از لنگه‌‌هاي باز در آشپزخانه، مزه‌ي سرد غذاي پس‌‌مانده را مي‌آورد» و... نگوییم شعر آفریده؟

استاد، نجدی حتی زمان را هم در زبان می‌آفرید:
پدربزرگ گفت: «برو اون قرص واليوم منو بيار، رو يخچاله.»
بعد از واليوم، پدربزرگ، بعد از ليوان آب، پدربزرگ، بعد از سرمايي كه در گلويش پايين مي‌رفت پدربزرگ گفت: «واقعيت اينه كه اون مرده.» (سه‌شنبه‌ی خیس)
"ویدا ره‌گوی" درباره‌ی این تکه نوشته است: «با نمايش لحظه به لحظه‌ي قرصي كه خورده مي‌شود، زمان واقعي كنش در طول كلمه‌‌ها بسط داده مي‌شود و زمان حسي داستان كه بر مليحه مي‌گذرد، خود را نشان مي‌دهد؛ زماني كش داده شده از جانب پدربزرگ و بي‌صبري مليحه براي ادامه‌ي صحبتي كه پدربزرگ تمايلي به آن ندارد. همين نمونه‌ حاكي است از پيشنهادي جديد و امكان كشف ظرفيت‌هاي ناشناخته‌ي زبان.»

اصلا این‌ها به کنار، چند تکه کافی است از «رمان» سمفونی مردگان، به‌خصوص موومان چهارمش بیاورم که شما شعر نوشته‌اید؟ استاد شما خوب می‌دانید که شعر را صنایع شعری (مثل سجع و قافیه) نمی‌سازد!

samansh.blogfa.com

-- سامان ، Apr 13, 2007 در ساعت 06:41 PM

سلام آقای معروفی چقدر خوشحالم که پیداتون کردم...
من هنوز توی داستانهای شما زندگی می کنم مخصوصا پیکر فرهاد...
دوست داشتم تظرتون را در مورد شعرهام نظر شما را بدانم...:
http://www.mahmag.org/farsitriad.htm
(صندلی چوبی )

پنهان نشو
پشت روبنده افغانستان
پیش می آید
سراسر شب
آمیزه ای از خشم و هیجان
برافراشته شره می زند خون
اعتراف می کنم
مسیح خوشگل من
برگرده تفتیده خیابان
در روده های سیاه شده این شهر شلوغ
کودکانی را که از تو باردار می شوم.
فروکش خون اب خشمت را
چونان شکنجه گاه سالهای جوانی ات
دردآلود خاطرات.
من فاشیست نیستم آقا
لباس سیاه می پوشم
اما فاشیست نیستم
چرا جورابهای مرا در می آورید؟
من اسم رمز را ندزدیده ام؟!...
زهرآگین !
طعم گس لذت
دربوسه های متوحش خواب آلود.
رقص کنان عریان
برلبه های تیغ
رقاصه کوچک یک یک اعضائت بر زمین
می افتند!
خوکن!..
به خون وچرک مضاعف
من مردهایی را که ریش دارند
نمی بوسم!...
وآنقدرزیبا نیستم که نگهم دارید؟!...
ترامی خوانند
پیچاپیچ خزنده
برساقهای استوار خانه
لبه های تیغ پله ها
پنهان شو
در بطن خانه ات
با ناخن هایی که
قز قز می کنند بر دیواره ها
بی پناه باکره
روئیده بر ران ها
زنبق سپید
چه چیزی تو را از پیکر من دور میکند؟....
حریر پریده رنگ
بر گرده کش دار خیابان
و دنده هایش
که از دو طرف پل ها بیرون زده اند؟
خشن شده اتاق تشریح
اعتراف می کنم
مسیح خوشگل من
ملموس
حیوان زشت خسته
در آغوش من!
دست می کشم
به همه هستی چنگ انداخته ام
و اندامم کشیده می شوند
نئشه شده درد...
الو منتظرم باش
مهمان دارم
یک گردان افسر و دوستانش
کاغذ دیواری ممتد
تمام خیابانها
تمام خانه ها
لباس های نظامی
خشک و یک دست
من نظامی نیستم آقا
به خدا فاشیست هم نیستم
می ترسم
چرا جورابهای مرا درمی آورید؟....
غلت می زنی
در تابوتی با ملافه های سپید
بر درد کشنده رگ ها...
بوتیمار کوچک
وحشتزده
بیرون کش
ساقهای ظریفت را
از لجن جامعه.
بی حصار
حریرتن
گوشت سلاخی شده زیبا
کسی لباسهای تو رانمی بیند
تنگ عریان بازوان
بر قوس ماه
فدریکو گارسیا لورکا
چقدر اسم تو
شاعرانه است
بخشنده چون زمین
بر سم های نره گاوی خشمگین
دختران تقدیر
لی لی کنان بر غریزه سرنوشت
مرا نگه دار
دوست من
همیشه در مرز می بازم
مهم نیست!...
صندلی چوبی مرا در آغوش می گیرد!....

یکی از شخصیت های داستان های شما... :

شکوه شیرانی

-- Shocooh Shirani ، Sep 29, 2008 در ساعت 06:41 PM

می خوانم.
میبلعم... مشینوم
عاشق باسی هستم. عاشق نوشتن. عاشق مبارزه
و مینویسمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
من عاشق کلمه ام

-- احمد رحیمی ، Mar 2, 2009 در ساعت 06:41 PM