رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
پرسه در متن
>
مراسم شمعآجين ژازه، يا تاجگذاری من
|
يادنامه
مراسم شمعآجين ژازه، يا تاجگذاری من
مهدی سيبستان مطلبی زيبا نوشته بود دربارهی ژازه طباطبايی. برخی نوشتهها که با درد بر کاغذ مینشيند، آدم را وا میدارد. و بر دل مینشيند. مهدی نوشته بود:
«امشب شنيدن حرفهای ژازه طباطبايی کامام را تلخ کرد. پيرمرد در اوج نااميدی بود. او آدم عجيبی است. اشتباه نکنم اولبار کارهایش را در مجله خوب تماشا ديدم...»
من هم ژازه را از مجسمهها و نقاشیهاش میشناختم. تا اينکه در دورهی گردون داریام يک روز پرويز کلانتری گفت بيا برويم ديدن ژازه.
عباس معروفی و ژازه طباطبايی در مراسم تاجگذاری
خانه و گالریاش در خيابان تخت جمشيد در نحستين نگاه برای من يک موزه آمد. زنگ زديم و منتظر شديم. در که باز شد، يک مجسمهی خپل در سه کنج ورودی برايمان ادای احترام کرد. وقتی میرفتی تو، به آن گير میکردی، کمرش فنر بود، بُعد چهارم داشت، و برای همه تعظيم میکرد.
پرويز کلانتری درباره ژازه نوشته است: «آدم آهنی در را به رویم باز کرد و با صدای فلزی گفت: "خوش آمدید." شنیده بودم که ژازه در کار جادوگری و کیمیاگری است اما باورم نمیشد که مجسمههای فلزی جاندار هم ساخته باشد.
از تالار صدای آواز به گوش میرسید. سربازان فلزی سرتاسر راهروها مثل یک گارد احترام از تازهواردین استقبال میکردند، و آواز بهشتی خوانندهای در فضا طنین افکنده بود. خوانندهای که نه مرغ بود، نه آدم. این مراسم به مناسبت تاجگذاری ژازه برپاشده بود.»
بعد که وارد آن راهرو دراز میشدی، از سربازان دستفنگ کردهی نيزه به دست سان میديدی تا برسی به پلهها، و بر هر پلهای هنوز يک سرباز ايستاده بود.
وه! چقدر کار کرده اين آدم! چه سخت کار کرده! سنگين. کی اين ها را ساخته؟ کی قدر میداند؟ آنهمه مجسمه به قد آدم، از ميل سوپاپ و سگدست و چپقی و پولوس و گاردون و رينگ و ياتاقان و چرخدنده و پيستون و مهره و فنر آنجا آدم شده بودند، به احترام حضورت پيشفنگ و دستفنگ ايستاده بودند که نترسی، لبخند بزنی، حيرت کنی، زمان را از ياد ببری، همانجا هی برگردی و بچرخی، دوباره نگاه کنی، چيزی بگويی، و بعد که سر بلند کردی ببينی ژازه طباطبايی از بالای پلهها خندان و گشادهبال میگويد: «بفرماييد بالا. چای حاضره.»
بعد از آن روز، هفتهای يکبار به ديدن ژازه میرفتيم. ديدارمان هفتگی شد. گاهی سپانلو میآمد با غزاله عليزاده، گاهی فرشته ساری، گاهی هوشنگ حسامی، و هر بار در سالن اصلی گالری جديد تهران میچرخيديم، و سير نمیشديم. و او هر بار همراه ما با ما میچرخيد و خوشحال و مهربان، شيرين و فرهادش را نشانمان میداد، يا قمر وزيرش را.
مینوشيديم و در زمان گم میشديم، آخ! دير شد. هميشه دير میشد. شب از نيمه هم میگذشت. خب برويم. ژازه با تعجب میگفت: «کجا؟ شام حاضره.»
مینشستيم به شامی که برای ما پخته بود. و پيوند میخورديم با گذشتههايی که از آن ما بود. خاطراتی از فروغ و جلال و سيمين و قندريز و سپهری و کسانی که در آنجا تاجگذاری کرده بودند. اين خانه، اين مهمانسرا چه آدمهايی را دور خود چرخانده است!
بر ديوارهای بلند آنجا تابلوهاش را آويخته بود، و دور تا دور بر سکوها مجسمههاش را چيده بود: «اين فرخلقاست، اين هم امير ارسلان نامدار، اين هم که آهو خانومه.» و آرام میخنديد، و مثل بچهها میشد.
مجسمههای فلزی ژازه
چقدر قشنگ بود! ترکيبی از آهن و خشونت مهربانشده، نرمشده، تسخير شده. «ژازه، اين دو تا فلز چه جوری به هم جوش میخوره؟ آهن به چدن، يا آلياژ به مس؟ مگه ميشه؟»
«همه چی ميشه. بيا نشونت بدم.» و بعد ما را به کارگاهش میبرد و نگاه دردمندانهاش را از آنهمه آهنپاره و ماشين اوراقشده بر نمیداشت: کی اينها را تميز کند، برق بيندازد، ببيند چی به چی میخورد، کدامش میشود مجسمهی شمعآجين؟ کدامش میشود آهو خانم؟
اين قطعات دپويی ماشينهای اوراق شده را ژازه از قبرستانهای ماشين در ميدان شوش و آن حوالی میخرد تا بهادارشان کند. اوراق و بهادار؟
پرويز کلانتری چيزهايی مینوشت که میگفت هر جا برای جمعی میخواند، بعضی بهش تکه میاندازند و يا بهش میخندند. گفت: «عباس جون! بذار يکی از اينا رو برات بخونم ببين نظرت چيه؟»
هر کدام از نوشتههاش دربارهی يکی از نقاشان بود. با ذهنيتی غيب و تصويرهايی درخشان. نه داستان بود، نه نقد و نه خاطره. در واقع او نقاشیهاش را مینوشت. مطلبی را که دربارهی ژازه نوشته بود برام خواند. گفتم: «کی بهت میخنده؟ اگه دستی به سر و گوشش بکشی شاهکاره.»
«راست میگی؟»
«معلومه که راست میگم. من واسه مرغ و پلو ممکنه تعارف کنم، ولی در مورد کار هنری با خدا هم تعارف ندارم.»
«پس عباس جون، بيا خودت دستی به سر و گوشش بکش.»
نوشتهاش را ويرايش کردم، اضافیهاش را ريختم بيرون، و اسمش را گذاشتم: "نه مرغ، نه آدم" و در گردون چاپ کردم. بعد از آن هم در هر شمارهی گردون يک مطلب از پرويز داشتيم. نوشتههای زيبايی دربارهی هوشنگ پزشکنيا، فريدون آو، هوشنگ ايرانی، صادق هدايت، فريدون رهنما، منصور قندريز، و بسيارانی ديگر. "نه مرغ، نه آدم" اينجوری آغاز میشد:
«در اواخر قرون وسطا، در روشنايی خفيف فانوس صدای خفهی کلنگی سکوت شبانهی گورستانی را در رم قطعه قطعه میکند. نبش قبر!
غول رنسانس، لئوناردو داوينچی، پنهانی دور از چشم اغيار، زير نور فانوس، جسد انسانی را بر روی تختهپارهای تشريح میکند و راز آناتومی آرتيستيک را برابر چشمان پراشتياق ژازه آشکار میسازد.
و اينجا در گورستان اتومبيل در انتهای غرب ميدان شوش، مرد ژوليدهای را میبينی در جستجوی قطعاتی از باقيماندهی اتومبيلهای سواری و باری.
همهی گاراژدارهای میدان شوش و میدان خراسان و سهراه آذری ژازه طباطبایی را میشناسند. قلندر شیدایی که با موهای آشفته ساعتها به تماشای اسکلتهای فلزی ماشینها خیره میشود...»
اين آدمی که آهنپاره و قطعات دورريختنی ماشين را اينگونه رام و آرام میکند، مثل بچهها لطيف و مهربان و آرام است. يک شب به من گفت: «ديگه وقتشه تاجگذاری کنی.»
هاج و واج گفتم: «من؟!»
ژازه خنديد و ابروهاش را در هم کشيد: «آره تو! مگه تو چته که تاجگذاری نکنی.» و زود دست به کار شد. طی مراسمی تاج را آورد، و تاج عبارت بود از تسمهای که دورش سوپاپها مثل لاله بالا میرفت، و چرخدندهها از هر طرف خودنمايی میکرد.
گفتم: «راستی راستی من...؟»
«آره. تو امشب تاجگذاری میکنی.»
بعد گرز نقره را آورد. گفتم: «اين منتشاست؟»
گفت: «نه. به اين ميگن دبوس. بايد کج دستت بگيری.»
و بعد پردهی کوتاه آشپزخانه را کند و آورد، جلوم ايستاده بود و با کيف میخنديد. پرده را حلقه کرد و گفت: «مثل اعليحضرتها جذبه بگير، بهت مياد!» و پرده را حمايل کرد به سينهام. آنوقت گوشوارهی پرده را به دبوس گره زد، يقهام را مرتب کرد، و به پرويز گفت: «حلا عکسشو بنداز.»
پرويز کلانتری نوشته است:«مراسم تاجگذاری شلوغ بود. خیلیها حضود داشتند. منصور قندریز بین هنرمندان میچرخید، و گاه و بیگاه برای ژازه دست تکان میداد. قندریز با وجود رودربایسی از پیکاسو و ماتیس همیشه عادت داشت برای چیزهای تازه، حتا خانهی خودش را بگردد، چه رسد به خانه ژاره که حالا با این مجسمهها جلوهی عجیبی داشت.
سهراب سپهری به سیبی خشنود بود، و فروغ فرخزاد گفت: "و این منم زنی تنها، در آستانه فصل سرد."
جلال آل احمد با اینکه نه ناظم بود و نه مدیر مدرسه، برای بیانظباتی بعضی از بچهها، به بهمن فرسی تشر میزد. به گمانم گفت: "بنشین آقا!"
در پایان مراسم همراه هنرپیشههای فلزی عکسهای دستهجمعی گرفتیم. امروز که این عکسها را نگاه میکنی، در این شیوهی عکاسی همه را فلزی میبینی.
ژازه گفت: "نگفتی چه خوابی برای ما دیدهای!" ...»
مهدی سيبستان شايد مطلب پرويز کلانتری را نديده باشد، ولی درست فهميده است: «او (ژازه) مدام میگويد آن دوران و مقايسه میکند آن دوران را با اين دوران. دوران کنونی. ما آن دوره ژازهها را میساختيم. اين دوره آنها را تف میکنيم...»
در مراسم قلم زرين گردون ژازه يکی از پنج نقاشی بود که اثری از خود به نويسندهی برگزيدهای هديه میکرد. او در همان گفتگوی اولمان با خوشحالی پذيرفت که يک تابلو نقاشی و يک مجسمه به اسماعيل فصيح اهدا کند.
آمده بوديم از هنرمندان ايران در زمان حياتشان تقدير کنيم. میخواستيم هنرمندهای ما در هم بُر بخورند، برای هم لبخند بزنند. و اين کارها در سال 74 ممنوع بود. میخواستيم سرمان به ادبيات و هنر خودمان گرم باشد. چه سادهانديش بوديم!
و تاجگذاری ما در حد يک بازی بود. بازی خاطرهانگيزی که از قاعدهی هنر پيروی میکرد. ما برانداز نبوديم، ولی انگيزهی اينهمه ستم را هم هرگز نفهميديم. ژازه يک شاهد مثال برجسته است که جز کار هنری چيزی بلد نبوده است. او تمام عمرش اثر خلق کرده و نوشته، اما وقتی هم در وطنش زندگی میکند سر جاش نيست. برای همين است که مدام مقايسه میکند.
به راستی مهدی قشنگ نوشته: «ما آن دوره ژازهها را میساختيم. اين دوره آنها را تف میکنيم. حتا ناشرانمان ديگر ژازه را نمیشناسند. او تندخو شده است. لابد اگر نيمی از زندگيش را در اسپانيا نمیگذراند تا حال مرده بود زير فشار اين ناشناس ماندن اين قدرناشناسی ديدن. میگويد خانهاش در اسپانيا مجسمه ندارد ولی در تهران پنج هزار مجسمه دور و برش هست و هست و هست.
کسی نمیخرد. کسی قدر نمیشناسد. و او میآيد به وطن و میرود. او غرب را خانه هنر خود میبيند. اما خانه خودش اينجاست. خانهای که در آن بيگانه است. مردم گرفتارند. روشنفکران گرفتارند. ثروتمندان کارهای بهتری دارند انجام دهند تا خريدن اثر هنری. ناشران کارهای بهتری دارند انجام دهند تا چاپ دهها اثری که او میگويد نوشته و چاپ نخواهد کرد. ما او را ساختهايم و سوختهايم. هنرمندی که با معيارهای دنيای ديگری میزيد ولی ميان ما زندگی میکند به زبان ما حرف میزند... »
هنوز که سالها از آن روزهای پرخاطره گذشته در اين غربت آدمکش، خواب ژازه و پرويز و غزاله و سپانلو را میبينم. پرويز کلانتری در "نه مرغ، نه آدم" مینويسد:
«محکوم در غل و زنجیر است. بدنش را سر تا پا سوراخ سوراخ کردهاند و در هر سوراخ شمعی افروختهاند. شمعآجین شکنجهای است دهشتناک و قرون وسطایی. فراشان و میرغضبها، سربازان و قلعهبیگیهای بیشمار، محکوم شمعآجین شده را برای عبرت دیگران در کوی و برزن میگردانند.
زندهیاد منوچهر شیبانی منظومهی شمعآجین را بر اساس این شکنجه سروده است: "بازار در سیاهی شب کیف میکند / صدها هزار طاف / در پشت یکدیگر زده صف / چون اشتران قافله، سنگین و بردبار / تا بر دیار جادوی شب، پا نهادهاند / چون سنگ گشتهاند / بر جای خشک..."
و ژازه طباطبایی مجسمهی شمعآجین را برای بزرگداشت او ساخته است. در آتلیهی ژاره هستیم. عباس معروفی که برای مردگان سمفونی ساخته است و هیچ نسبتی هم با جواد معروفی ندارد، میخواهد از مجسمهها عکس بگیرد. اما نور به اندازهی کافی نیست. ناگهان طنین صدای بودا در فضای تالار میپیچید: "پسر جان! به جای شکایت از تاریکی، شمع بيفروز." و عباس معروفی همهی شمعهای مجسمهی شمعآجین را روشن میکند.»
خاطرههام با ژازه در گالری هنر جديد تمامی ندارد، به همين يکی دو تا که بر میگردم، به تمامی بر میگردم. بی اختيار صورتم خيس میشود، دلتنگ به هر طرف که میگردم چيزی مرا صدا میکند، دلم میخواهد پرنده باشم، نه آدم! بروم خيابان تخت جمشيد، زنگ بزنم و از آن آدم فلزی بپرسم: «راستی ژازه را نديدی؟» و او تا کمر خم شود و هی بگويد بفرماييد بفرماييد بفرماييد... دلم برای ژازهی ايستاده بر بالای پلهها سخت تنگ است.
به قول مهدی: «کسی که ميان فرهنگ خانگی خود و فرهنگ مهاجری که او را در خود جای داده دو پاره شده است.»
مرزها بگذار باشد. سياستها بگذار باشد. بیوفايیها هم باشد. بگذار ديگران بر آن حکم برانند. رويا و خاطره و تخيل که مال خودم است. بر میگردم در پستوی خودم تا به ابعاد خودم دست بکشم. میخواهم آناتومی خودم را با سرانگشت خودم کشف کنم. ببينم آدم چرا تنهاست؟
يادم است از پرويز هم همين را پرسيدم. و او نوشتهاش را اينجور پايان داد:
«باران تمام شب باریده است. در گورستان اتومبیلها، ژولیده قلندری را میبینی در جستجوی قطعاتی از اجساد ماشینهای قدیمی، به نسلی میاندیشد که در شکلگیری هنر معاصر تاثیرگذار بودهاند. به احترام رفتگان لحظاتی زیر باران به سکوت میایستد، و در ذهنش نامهایی را از لابلای خاطراتش مرور میکند: منصور قندریز، فرامرز پیلآرام، رضا مافی، جلال آلاحمد، سهراب سپهری، فروغ فرخراد، غلامحسین ساعدی، فریدون رهنما، اسد بهروزان، فیروز شیروانلو، منوچهر شیبانی...
چراغی روشن میشود، و ژازه به طرف روشنايی راه میافتد.»
عباس معروفی
|
نظرهای خوانندگان
سلام. همه ش میخوای از خواننده ی بیچاره ت یه فصل آبغوره رو بکشی! چه میشد اگر به وجه شوخ، عاشق، هنرمند، فرهنگدوست و میهماندوست ژازه بیشتر میپرداختی؟ !
-- آرتا ، Apr 28, 2007 در ساعت 03:13 PMفوق العاده بود، مثل هميشه.
-- امير حسين جديدي نژاد ، Apr 29, 2007 در ساعت 03:13 PMدلم میخواهد پرنده باشم، نه آدم! بروم خيابان تخت جمشيد، زنگ بزنم و از آن آدم فلزی بپرسم: «راستی ژازه را نديدی؟»
كوچه پاييز مرا عاشق پير مرد نديده كرد.سينايي ژازه را خوب مي شناسد...
-- فرهاد يلدا ، May 1, 2007 در ساعت 03:13 PMاین سومین بار است که این نوشته ی زیبا را می خوانم ولی هیچوقت چیزی اینجا ننوشتم و نظری ندادم ، چه چیزی فراتر از این متن می توانستم بنویسم ؟ من اصلآ شناختی از ژازه طباطبایی نداشتم با خواندن نوشته ی آقای معروفی با این هنرمند ِ با احساس آشنا شدم ، کسی که بتواند در آهن آلات زمخت و خشن روح لطیف انسانی جاری کند بدون ِ شک روحی سرشار از محبت و دوستی داشته .
-- parasto ، Feb 10, 2008 در ساعت 03:13 PMجای ایشان بی اندازه خالی شد . حیف که دنیا اینقدر بی رحم است .