رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ تیر ۱۳۸۶
اروتیسم در ادبیات

اروتیسم یعنی عاشقانه کشف کردن زیبایی

عباس معروفی

در برنامه‌ی قبلی اين‌سو و آن‌سوی متن راديو زمانه وقتی مبحث اروتيسم در ادبيات را مطرح کردم، شاعر بزرگ ما، يدالله رويايی در نامه‌ای به من نوشت:

«عباس عزیز،
بیا عضوجنسی را از میل جنسی حذف کنیم. بیا میل جنسی را از عضو جنسی برداریم. نمی‌شود. به هر حال یکی از این دو همیشه در حجاب می‌ماند. می‌گويی چه بهتر، با میل ِجنسی باید مؤدب بود.

ولی آخر تا من بخواهم با این محجوب مؤدب بمانم، تمام اعضای بدن من عضو جنسی می‌شوند، و برمی‌خیزند؛ از لثه‌ها تا زانوها، و حرمت ِحجاب می‌شکنند.

من فکر می‌کنم که تو محجوب را به‌خاطر کشف ِ آن است که دوست داری. و این را، برای سلطه‌ی مردانه و نمایش آن احتیاج داری: من کشف ِمحجوب می‌کنم، پس هستم. می‌خواهی اداره‌ی بستر با تو باشد. و این چیزی جز اگويیسم، خودخواهی، خودارضايی، و خودارضاعی، نیست. ما باید غرورهامان را جای دیگری پیاده کنیم، نه روی کون و کفل زن‌هامان(و یا مردهامان؟) که چشم و گوش بسته بیایند و در «دره‌ی عظیم ِ بین اروتیک و پورنو از خجالت آب شوند و صورت‌شان گل بیندازد» تا تو فاصله‌ی آن دره را «یک تار مو» کنی و، فاتح شوی.

نه عباس، غرور ِجنسی کثیف است. کثیف‌تر از غرور ملی.

می‌خواهی برای «تصویر زیبای زندگی انسان» بنویسی؟ می‌خواهی بنویسی؟ برای اینکه بنویسی اول باید بلد باشی تعجب کنی. و انسان، تنها برهنه که می‌شود عجیب می‌شود.

تن ِبرهنه اما، از ما پوشیده ماند. و آنچه در ما بود، بر ما حجاب شد. ما در میان ِ ممنوع ماندیم، ما از میان ممنوع گذشتیم. و آنچه دوست داشتیم نداشتیم. به همین جهت‌هاست که ما فروید نداریم، یونگ نداریم، ولی هُجویری، تا دلت بخواهد. از ری تا قم، امروز اگر سگ را بزنی هجویری می‌ریند.

تا وقت دیگر قربانت».

***

برایش نوشتم:

رویای من!
بیا عضو جنسی را بچسبانیم به پیشانی‌مان. چه می‌شود؟ شاید به نقل از رمان "فریدون سه پسر داشت" اینجور شود: «تو فکر می‌کنی وقتی آلت تناسلی آدم جای مغزش بخواهد فرمان بدهد، چه اتفاقی می‌افتد. مذکرش می‌خواهد دنیا را پاره کند و مؤنثش می‌خواهد همه‌ی دنیا را بکشد وسط لنگش. یا مثلاً مشت آدم مغز آدم باشد، خب معلوم است، می‌خواهد به هر جا یا هر چیزی که فرود می‌آید، فرو بریزد و خودش را اثبات کند...»

بیا صورت را بپوشانیم، و عضو جنسی را نمایان کنیم. چه می‌شود؟ نمی شود رویای من! عشقبازی و همخوابگی و سکس همه‌ی زندگی نیست، بخشی از زندگی است. در داستان و رمان هم می‌تواند بخشی از ادبیات باشد، اما زیبايی‌اش یا زشتی‌اش - بسته به نیاز هنرمند - اهمیت دارد. بی رویه مصرف کردن هر چیزی بد است.

هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم چرا «غرور جنسی کثیف است، کثیف‌تر از غرور ملی»؟ پس غرور تمیز کدام است؟

من البته از غرور جنسی در رختخواب حرف نمی‌زنم که تنم برای من مقدس است و نمی‌گذارم هر کسی دستمالی‌اش کند، من از میدان ادبیات حرف می‌زنم، و اینکه آيا می‌توان با عضو جنسی جولان داد؟ و تا کجا؟

درباره عشق هم به عنوان یک تم پیش برنده در داستان و رمان حرف زده‌ام، اما اگر با عشق رمانت را شروع کنی، در کمرکش آن چه می‌کنی؟ کمرش نمی‌شکند؟

در رمان عاشقانه بهتر است تم عشق را ببریم در کمرکش کار که راست بایستد و سر پا بماند، نه البته همچون عضو آن جنگجوی مولانا که از میان ران‌های معشوقه برخاست، به میدان جنگ رفت، هزاران تن بکشت و راست برگشت میان همان بستر.

مولانا در بین چندین هزار بیت شعر، چیزهای بد هم دارد، حرف‌های خوب هم بسیار دارد، هزل و هجو و لطیفه هم البته بسیار دارد، سعدی هم دارد، حافظ ندارد، و کسی به این خاطر بر دیگری تفوق ندارد، عبید هم که استاد لطیفه و هزل است می‌گوید: «فضیلت نطق که شرف انسان بدو منوط است به دو جنبه است. یکی جدّ و دیگری هزل. و رجحان جدّ بر هزل مستغنی است، و چنان که جدّ دائم موجب ملال می‌باشد، هزل دائم نیز استخفاف و کسر عِرض می‌شود، و قدما در این باب گفته‌اند:
جد همه سال جان مردم بخورد
هزل همه روزه آب مردم ببرد

آلت جنسی عضو مهمی است؟ اما همه‌ی آدمی که نیست. در داستان و رمان هم حضور محدودی دارد. فقط فیلم‌های پورنو است که جولانگاه آلت جنسی می‌شود، با نورپردازی‌های حساب‌شده که ابعاد را جلوه‌ای دیگر ببجشد.

بیا عضو جنسی را مهم نکنیم. نه از آن بترسیم، نه به آن بُعد و جلوه‌ی ویژه ببخشیم. بیا مثل بقیه‌ی عضوها ببینیمش، نه بر خلاف سنت تاریخ و فرهنگ بشری، که صورت را بپوشانیم و عضو را رها کنیم. این دستاورد بشر در درازای تاریخ است که تو عضو جنسی‌ات را آنقدر نمی‌بینی که در همان لحظات عشقبازی به آن قناعت می‌کنی. اما اگر تمام روز ببینی‌اش چه می شود؟حالت به هم می‌خورد. تازه، آن یک مقدار ابهتش را هم از دست می‌دهد، بی صفت می‌شود. دیگر حتا به درد حواله دادن هم نمی‌خورد.

فکر نمی‌کنم آدم فقط با عضو جنسی‌اش به رختخواب عشقبازی برود. شاید در فاحشه‌خانه‌ها چنین اتفاقی بیفتد که می‌افتد. برخی می‌روند پاچه‌ی بزشان را می‌زنند توی گِل. اما در آغوش محبوب همه‌ی عضوها به کاراست. و کار دل را دست می‌کند.

من عشقبازی را به خاطر کشف تن و روح محبوبم دوست دارم، وهر بار او را کشف می‌کنم. وگرنه عضو جنسی خودم برای خودم کشف نیست. شاید اگر آن عضو عقل می‌داشت، او بود که مرا کشف می‌کرد، حس تازه‌ی مرا کشف می‌کرد.

پس این تن من است، دست هر کس‌اش نمی‌دهم، این رمان من است، با عضو جنسی پرده‌های حریرش را نمی‌درم.

راست می‌گویی «تن برهنه از ما پوشیده ماند»، اکثر مجسمه‌های شرق اندام ندارد، روح خیلی بزرگ دارد! اما در غرب آناتومی سالیان سال است که بر در و دیوار می‌درخشد، "داود" میکل آنژ با عضو جنسی‌اش، به تمامی زیباست. اما حریری سفید بر نیم تنه‌ی مسیح او را زیباتر از برهنه‌ی مطلقش می‌کند، و همین، ابهت پیامبر را حفظ می‌کند. بقیه‌ی آناتومی‌ها، اندام زیبا دارد ولی از روح بزرگ خالی است.

بیا بپذیریم که در ادبیات عضو جنسی مهم نیست. چیزی که تو بتوانی مصنوعی‌اش را از سکس شاپ خریداری کنی چه اهمیتی دارد؟ حس و زیبایی عمل جنسی است که اهمیت دارد، و "عشقبازی" نام می‌گیرد.

راست می‌گویی «تن برهنه از ما پوشیده ماند» و ما در طراحی و نقاشی، آناتومی را کشف نکردیم. خب از تمدنش عقب بودیم. برهنه شدیم و بلد نبودیم از تن برهنه چه استفاده‌ای بکنیم. اگر ما یونگ نداریم، دلیلش وجود هجویری نیست. اروپایی‌ها، هم بدتر از این را داشته‌اند، هم بهتر از آن را.

راستش آن سوی آزادی، - در نهایت آزادی - آیین وفاداری هم هست. من البته بلدم بنویسم: «وقتی آدم به یک نفر وفادار بماند، به دیگران خیانت کرده.» خب این جمله‌ی یکی از شخصیت‌های رمان «تماماً مخصوص» است. این جمله را مثلاً در سربازخانه و خوابگاه دانشجویی می‌توان گفت و شنید، اما در خانه چی؟

نه، رویای من!
بستر عشقبازی سلطه ندارد. نه سلطه‌ی زنانه، نه سلطه‌ی مردانه. فقط در فاحشه‌خانه سلطه وجود دارد. من اهل فاحشه‌خانه نیستم و نمی‌توانم به رفتار فیزیکی قناعت کنم یا حتا تن دهم. می‌دانی؟ تن فقط یک وسیله است برای عشقبازی. تن، خرج روح می‌شود.

اگر می‌بینی روشنفکران اروپایی حالا بعد از سال‌ها به جبران مافات جنبش ۶۸ پرداخته‌اند، به بی‌رحمانه‌ترین شکلی یک نهاد بشری را ویران کرده‌اند، و حالا هر چه زور می‌زنند نمی‌توانند آبادش کنند.

هر چیزی فی‌نفسه در خارج از ما وجود دارد که ما نمی‌توانیم لزوماً آن را بشناسیم. با شناخت شهودی است که چیزی را کشف می‌کنیم ‌و اگر آن را به معرفت بدل ساختیم، به ادراک بصری هم می‌رسیم.

پس می‌بینی که جهان تصوری بیش نیست. و این ماییم که جهان را خلق می‌کنیم. و به نظر تو عجیب نیست که بعد از چهل سال تازه دنبال مافات جنبش ۶۸ هروله می‌کنیم؟ سعی باطلی است، رویای من!

فکر نمی‌کنم هفتاد ميلیون آلمانی یا فرانسوی، از هفتاد ميلیون ایرانی، تجربه‌های بیش‌تری در روابط سکسی داشته‌اند. در هوای نمور اینجا، نماد و نُمود است که بر در سکس‌شاپ‌ها روشن و خاموش می‌شود. راستش خورشید آنجا راست می‌تابد، و هنگام که خورشید می‌خوابد، مردمان آنجا چراغ‌ها را هم می‌کُشند که حس‌شان بیدار شود. می‌گویند لذتی در تاریکی هست که در روشنایی نیست!

نه. برای اروتیسم نمی‌توان تعریف دقیق و روشن داد. فقط نویسنده باید خود را بشناسد، آنجا که عشق می‌ورزد، غرور جنسی‌اش را دور بیندازد. آنجا که نویسنده است، قلمش را بردارد، و داستان زیبایی بنویسد. با عضو جنسی نمی‌توان داستان خوب نوشت.

اروتیسم، "کردن" و یا تکرار عضو جنسی نیست. اروتیک حرکت دست روی دست هم هست، بوسیدن هم هست، دست لای موهای او بردن، یک باز و بسته شدن چادر، یک بوس برای او توی هوا فوت کردن، یک نگاه، یک لبخند و گل انداختن گونه‌ها، و هزاران چیز قشنگ دیگر.

اروتیسم یعنی کشف زیبایی عاشقان، اروتیسم یعنی عاشقانه کشف کردن زیبایی. اگر ما یونگ نداریم، فروید نداریم، به خاطر تجربه‌های جنسی یا عدم آن نیست. ما در درازای تاریخ مستراح داشته‌ایم. و حالا هنوز هم بوگندویش را داریم. و اروپا تا یک قرن پیش مستراح نداشته، و حالا تمیز و مرتبش را دارد. اشکال "یونگ نداری و فروید نداری" از جای دیگری است.

بسیار چیز‌ها هست که ما داریم و این‌ها ندارند، فقط باید یاد بگیریم که قدرش را بدانیم، و قدر بدانیم اگر یاد می‌گیریم.

اگر مخاطب من در این نوشته شما نبودی، باز هم فروغ فرخ‌زاد و یداله رویایی و حافظ صورت‌های مثالی من بودند که بگويم: اروپایی‌ها نه فروغ فرخ‌زاد دارند، نه یداله رویایی و نه حافظ.

نوروز را به همه‌ی دوستان و عزيزانم تبريک می‌گويم. از همين پنجره شادباش مرا بپذيريد.

----------------------------
مطلب پیشین: هر چيز لخت و عوری اروتيک نيست

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

آقاي معرفي عزيز مطلب قبلي شما را خواندم و به معناي واقعي كلمه حظ بردم/شايد ضرورت تاريخي است كه ايجاب ميكند كساني در مكان هاي مختلف اما در جغرافياي زبان فارسي به تن بينديشند و تن به تن بينديشند /اين مطلب را هم سيو كردم /در مكتوب هاي خشتي مطلبي دارم با عوان آلت نويسي يا اروتيك اميد وارم كه بخوانيد و مرا از نظرات خود بي نصيب نگذاريد/با تشكر فرياد ناصري
http://www.tananegi.blogfa.com

-- فریاد ناصری ، Mar 22, 2007 در ساعت 07:29 PM

ْيك "باز و بسته شدن چادر" وسط مطلب به اْن زيبايي چه بود؟! حيف!

-- پرويز ، Mar 23, 2007 در ساعت 07:29 PM

آقاي معروفي متن صادقانه و صميمي بود...در مملكتي كه همه ي لذتهايش در تاريكي خوش تر است تا بوده همين بوده...تا بياييم چراغ هاي فكر و ذهن اين مردم را روشن كنيم چراغ عمرمون به پت پت افتاده.درجايي كه اروتيك و پورنو مرزي مجزا ندارد گفتن از اين زيبايي ها و تقدس عشق بازي ها حتي در پس يك پيچه همانقدر بيمعنيست كه معني كلمه ي محدوديت و تقدير در ذهن اهالي آن ديار...اينجا تو سر هر فيلسوف و ديوانه اي كه بزني هجويري بلغور ميكنه و يا با افتخار همه ي اونچيزي كه معني زندگي هست رو نفي ميكنه...چاره اي كو؟پس به ناچار پس پشت اينهمه پنجره ي خاموش و پوشيده در پرده ي نفي چراغ و خاموش كنيم و خواب همون ماهي خانوم پولك طلارو انتظار بكشيم؟
www.snow-days.blogfa.com

-- masoud ، Mar 26, 2007 در ساعت 07:29 PM

عالی بود!

-- مَتَتی ، Mar 26, 2007 در ساعت 07:29 PM

از شعر بیشتر استفاده کنید

-- احمد نوروزی ، Apr 18, 2007 در ساعت 07:29 PM

آقای معروفی...


چقدرررررررر دوستون دارم...


چقدر دوستون دارم، شاید حتی به خاطر دیدن زیبایی توی همون باز و بسته شدن چادر...


شعر هاتون... به جنون می کشن.. آتیش میزنن... تا عمیق ترین چاله های ذهن رسوخ می کنن و میمونن... و آدم در برابر قداستشون، زیباییشون و سادگیشون فقط میتونه زانو بزنه...

اروتیسم رو شاید بشه تو همین یک شعر از شعراتون، مثال زد...!


دست‌هات مال من؟
با دست‌های من بنويس
با دست‌های من غذا بخور
با دست‌های من موهات را مرتب کن
با دست‌های من به زندگی فرمان بده
فقط دست‌هات را
از تنم بر ندار!

می‌شود اسمارتيزهای رنگی را
بريزم توی يقه‌ات
بعد دنبال‌شان بگردم؟
تو را به خدا
نگذار گمت کنم!

اروپایی ها؛ عباس معروفی هم ندارند...

-- نگار ، May 25, 2007 در ساعت 07:29 PM

راستی من یکسالی هست که مهمان بلاگتون هستم... اما اولین باریه که اینجا، چیزی می نویسم.. خواستم تولدتون رو با تاخیر - شرمنده- تبریک بگم...


سلامت باشید و.. حالا حالا ها باشید

-- نگار ، May 25, 2007 در ساعت 07:29 PM

از عبارت "یک باز و بسته شدن چادر" خیلی خوشم اومد. اتفاقا باعث شد نوشته خیلی زیباتر بشه.

این دو مشق شما رو در مورد اروتیسم تمرین کردم:
http://aatashdan.blogspot.com/2007/07/blog-post.html
امیدوارم که تونسته باشم به نحوی حق زحمت هایی که می کشید رو به جا آورده باشم.

-- آتش ، Jul 10, 2007 در ساعت 07:29 PM