رادیو زمانه > خارج از سیاست > پرسه در متن > جای طناب روی گردن ما تا ابد نمیماند | ||
جای طناب روی گردن ما تا ابد نمیماندعلی صیامیalisiami1332@yahoo.deآیا مرگ قاطعترین، واقعیترین و تنها پدیدهی مطلقِ زیستِ انسانی نیست؟ پدیدهای که انسان در مقابل رخداد آن عاجز از هرگونه پیروزیست و باید به آن تسلیم شود؟ آیا همین رخدادِ مرگ و مطلقیتش نیست که به زیستنِ با عزت، با تمام بالا پائینهایش، زیبایی میبخشد؟ آیا شکوهمندیِ بعضی از بدرودهای اختیاری از زندگی، بازتاب زیباییِ زندگی نیست؟ آیا همین زیبایی مرگ همذات با تنهاییِ انسانی نیست؟ در دوازدهمین سالگرد قتلهای زنجیرهای خوانشی دارم از «باید پناه بگیریم» نوشتهی حافظ موسوی: گاهی فکر میکنم تنهاییِ انسان را میتوان در تفسیرِ برآیند جمع اضدادِ مرگ و زندگی معنا کرد. و شاید برای همین است که انسان برای فرار از دلتنگیِ مرگ؛ یعنی همان مطلقِ تنهایی، گاه دلتنگِ مردهها میشود. شاید در لحظهی دلتنگی برای دوستی که مرده است، یکی از زیباترین دلتنگیهای انسانی نهان است. ممکن است چنین لحظهای همان دَمیست که انسان در اوج زیباییِ تنهاییاش قرار میگیرد.
شاید او در این تنهاییِ خودخواسته و اجتنابپذیر میداند که زندگانِ دوروبرش نه تنها توان بالفعل، بلکه حتی توان بالقوهی ارضای حس جستوجوگری در یگانگی با خویشتنش را ندارند. شاید آدمی، انسانهای زندهی دور و برش را، مانند خودش، حقیقتِ رنگارنگ و نسبی زیستن میداند و مرده را واقعیت مطلقِ مجازیِ زیستن. آیا هنرمند در لحظههای تنهاییاش نیست که میتواند هنر را از واقعیت مجازیِ گفته شده تولید کند؟ آیا یگانگی با مرگ و دوستِ مرده در تنهایی خواص، نقطهی متقابل ارزشگذاری تودهی بشری به مراسم عزاداری و نوحهسرایی و مرثیهخوانی و مقبرهسازی نیست؟ فکر میکنم وقتی این شایدها و آیاها در آن لحظهی تنهایی، به مثابهِ نیروهای محرک در هنرمند، بهطور تصادفی مخرج مشترکی بیابند و با هم تصادف کنند، اثر هنری ازبرآیندِ جمع جبری آن نیروها میپدیدد. منظورم همان لحظهایست که انسان در فضای همنشینی/همسخنی با عزیزِ به ظاهر از دسترفته در زیباترین و پرلذتترین لحظهی هستیاش قرارمیگیرد. هنرمند، این لحظه را، و برآیند نیروهای مولد آن لحظه را، از آن پناهگاهی که به مانند رحم مادری است (که در آنجا دمی را با آسودگیِ خیالِ گاوانهی نیچه خلوت کرده، و رهاست از همهی حسابکتابهای مراوده با زندگان پیرامونی) با درآمیختهای از خودآگاهی و ناخودآگاهی به نمادِ هنری تبدیل میکند و در قالب شعر، نقاشی، موسیقی، داستان، فیلم و... . نمایش بیرونیاش میدهد. آیا دو شعر «باید پناه بگیرم» و «آخرین خطابه» از حافظ موسوی بیان چنین لحظههای این شاعر بوده است؟ تلاش میکنم به این پرسشها پاسخ بدهم. هم پرسشها و هم پاسخ به آنها طبعاً شخصی است. «باید پناه بگیرم» از عنوانِ شعر «باید پناه بگیرم» بیاغازم، از همین واژهی «پناه گرفتن»، بیم و امیدِ گوینده/ لحظه را در وجودم میحسم و ازتحکم و آمریتِ «باید» ضرورتی القایی را. از ترکیب این دو واژه باهم حسِ تنهایی شاعر به من منتقل میشود. شعر با اولین کوبش چوب بر طبل در طول زمانیِ کوتاهِ «جای طناب، روی گردن ما» شروع میشود که «بیم» را، و با کوبش دوم و طولانیتر از اولیِ «تا ابد که نمی مانَد»، و «امید» را تداعی میکند. پس از این «اوورتور=پیشدرآمد» موسیقیای شعر، فضای شتاب لحظههایی میشود که نمیبایست از دست بروند. پس شعر با جملههای شرطی/گمانی زیر به پیش میرود و اوج میگیرد: حتا اگر فرصت نکرده باشی و ملودی با جملههای خبری/نقلیِ: بوق... بوق... بوق واقعیتِ آن ایهام و حدس و گمان، بدون ایجاد هیچ سکتهای با سازهای دیگر، ادامه مییابد. کوبش دوبارهی طبل، ترجیع بندِ آن حس بیم و امیدِ موزیک میشود: جای طناب تا خوانندهی شعر/شنوندهی موزیک با قهرمان شعر چهره به چهره شود. حتا اگر هوشنگ گلشیری بوده باشی جای طناب... میبینم که واژهها/صداها/آواها با همان معنای بیاستعارهشان چه خوب بارِ ساختن فضای شعری را که بر دوش داشتهاند حمل کرده و بر زمین گذاشتهاند. به سلیقهی من کلمهها، مکان قرارگرفتنِشان در جملهها، نظم و ترتیبِ چیدمان جملهها در ساختمان شعر توانستهاند اوج و فرودِ امواج تپش آن بیم و امید اولیه را در لحظهی احساس خطرِ مرگ و قتل دوستانِ دیگر، تصویری همپا با موزیک در ذهن خواننده نقاشی کنند. منِ خوانندهی این شعر توانستم حرکت و جنبش را در تصویرهای برآمده از چیدمان کلمهها و جملهها ببینم و حساش کنم. مثل حرکت و تصویر و گرمایی که از دیدنِ نقاشی مزرعهی گل آفتابگردان وان گوگ در مغزم و در وجودم میحسم. حتا اگر مختاری و پوینده و گلشیری را هم نشناسم، میتوانم خود را در فضای ترورِ ینگهدنیایی بحسم که مرگ را خوراک روز میخواهد، میتوانم ببینم که چگونه، دیگر طعمههایِ در لحظه پراکنده شده به تقلای خبررسانی به یکدیگر و در جستوجوی تجمع هستند تا از قدرت ترورکننده بکاهند و یا قدرتش را خنثی کنند.
نوشتم حتی اگر گلشیری و مختاری و پوینده را نشناسم، و ندانم که آنها هم اهل دنیای کلمهها هستند و در متن شعر بالا دقت نکرده باشم (سقف خانهی ما همین کلمات است. هوشنگ گلشیری) با خواندن قسمت انتهایی شعر: جای گلوله روی شقیقه میتوانم به سادگی به هویت اجتماعی-نویسندگیِ کسانی که از ترور بیم دارند پی ببرم و ببینم که چگونه با امیدشان زیباییِ زندگی را پاس میدارند: هوشنگ جان! باید پناه بگیریم پس این کلمات هستند که ترور میشوند، و باید سقف را استوار نگاه داشت. و منِ خواننده هم که خود را درزیر این سقف میبینم، با فضای شعر همهویت میشوم و بیم و امید را، به اتفاق دیگر دوستان، با تمام وجود میحسم. یعنی شعر و خواننده و شاعر، در آن لحظهی تنهایی شاعر، شریک میشوند و با یکدیگر به کلمات، و به هم کلامی که مرده و فقط کلام شده، پناه میبرند، تا دمی را با گاوِ نیچه به آسودگیِ خیال سرکنند. مرده، چون مرده و به کلمه دگرگشت یافته، پناهگاه است. چون فقط اوست که خوب است و بی آزار و سنگ صبور، چون او خودِ کلمه است، فراسوی نیک و بد. میبینم که این بخش انتهایی شعر، با همین کلمهها و جملههایی با زبان ساده و خودمانی و بیاستعاره، اما نه عوامانه، با بخش اول همپیوند و همجنس است و چه زیبا هم نوشته شده. اما آنچه را که نتوانستم در این شعر بفهمم، زبان استعارهای بخش میانی شعر است. با هم بخوانیمش: آخر مگر نه این که باران بیامان زمستان در این زبان استعارهای، تعابیری مانند «آفتاب بیملاحظه»، «بارانِ بیامانِ زمستان» و «با احترام قدم برداشتن»- به سلیقهی شعری من- هیچ سنخیتی با آن بیم و امیدِ تصویر شده با زبان زیبا، ساده و زندهی دو بخش دیگر ندارند. فکر میکنم این بخش میانی نه تنها به یکپارچگی ساختار زبانی و هارمونی تصویر و موسیقیِ شعر لطمهی بزرگی زده، بلکه همچنین به حس زیبا و والای دیدارِ دو دوست و دردِدلهای دوستانه و ابراز دلتنگیها خیانت کرده است. حس میکنم این بخش از شعر با زبان و کلمههای استعاریاش، آهنگ سوزوگدازهای مراسم عزاداری عوامانه را زورچپانِ موسیقیای پرصلابتِ شعر کرده است. چیزی مثل همان ننه من غریبمهای عوامانه در فرهنگ مردهپرستی و عزاداریهای چنگ بر صورت زدن و خون بر چهره جاری کردن و به روزگار بدطینت ناسزا گفتن: «آفتابِ بیملاحظهی تابستان» و «بارانِ بیامانِ زمستان» و «قدم برداشتنِ محترمانهشان بر گورها». «آخرین خطابه» آنچه که دربارهی بخش میانی شعرِ «باید پناه بگیرم» نوشتم را میتوانم به کلیت شعرِ «آخرین خطابه» تعمیم دهم. بهنظر من در این شعر، فردِ مرده یک دوست نیست که بتوان به او پناه برد و با او درد دل کرد. در این شعر دوستِ مرده، آگاه به چیزی بوده است که شاعر نمیدانسته. تو بر سکوی مرگ ایستاده بودی همان اعتقاد عوام به آگاه بودن مرده و چرخ زدن دور خانهاش تا سوم و هفتم و غیره. همان تطهیر «خدابیامرزی» از مرده و نسبت دادن قدرتهای بزرگ به او در زمان حیاتش توسط سخنرانِ مزدبگیر در مراسمِ عزاداری. من در این شعر هیچگونه ابراز و یا بیان اندیشهی فلسفی، یا حتی بیان زیباییشناسانهی لحظهای از زندگی را در مواجهه با مرگ ندیدم، جز همان نالههای مرسوم عوامانه که در زیر سقفِ فرهنگ عزاداریِ زیستِ چندین هزارسالهی ایرانی جایگاه دارند. شاید با نگاهی به مصرف اصطلاحات پارادوکسی دراین شعر و دقت در انتقالِ بارمعنایی/تصویری/حسیِ واژههای انتخاب شده، بتوانم برای اظهارنظر سلیقهایام، همان سلیقهای که این شعر را کهنه و زیرسقف فرهنگ عزاداری عوامانه میبیند، دلایلی نشان دهم. - حلقه زدن بر زمین سرد/ ایستادن بر سکوی بلند |