رادیو زمانه > خارج از سیاست > پرسه در متن > و این ما مرد است | ||
و این ما مرد استرباب محبکتاب «عقل آبی» اثر شهرنوش پارسیپور را در سالِ ۱۹۹۴ از نشر باران خریداری کردم. سالها این کتاب در میان خیلِ کتابهایم در گوشهای ماند بدون این که فرصت شود لایِ آن را باز کنم. تابستانِ امسال این فرصت فراهم آمد. سیصد و اندی صفحهیِ آغازین را یک نفس خواندم و از آن پس تا پایان کتاب انگار سربالاییِ کوهی را گرفته باشم به نفس نفس افتادم. آن سیصد و اندی صفحه چشماندازی داشت که گویی مرا به آغاز هستی نزدیک میکرد. من از عالَم حقیقی به دنیایی مجازیای وارد میشدم که روشن و ملموس بود. در این دنیایِ قابلِ حس ناممکنها ممکن میشد و من از خلالِ گسستها به درکِ توده و انبوه میرسیدم. امّا چرا این سفر تا به آخر ادامه نیافت؟ چرا من ناگهان احساس کردم در کوره راهی غریب وارد شدهام و راهِ پیش صعبالعبور است؟ نوشتن و خواندنِ داستان یعنی تجربهی دوبارهیِ زندگی. یعنی زنده کردنِ تجربههایِ زندگی. وقتی «عقل آبی» را میخواندم لحظههایِ اندیشیدن تا آن زمان با من همراه بود که میتوانستم تجربههایِ شخصیام را دوباره تجربه کنم. در آن لحظه میتوانستم با چهرهیِ زن یا با شمایلِ سروان گوشهای حضور یابم؛ گاهی در لباس زن، گاهی در اونیفورمِ سروان. من میتوانستم در پیکرِ دو شناسا «من و تو» درآیم. راوی شوم و در روایت تکثیر. در تراکم و تقابلِ جنگ و اسطوره خودم را بازیابم. امّا این شدن در صفحههای پایانی کتاب بیرنگ و بیرنگتر شد. از این امر که بگذریم میماند؛ تجربه. تجربه چیست؟ آیا تعریفِ دقیقی از تجربه میتوان به دست داد؟ تی اس الیوتِ شاعر میگوید؛ «نخستین گام ما باید کشف این باشد که تجربه چه نیست و چرا اساسأ تجربه تعریفناپذیر است». در این رابطه اَپل از «فرضِ پیشاتجربی» یاد میکند. پیشفرض چیست؟ پیشفرض یا پیشفرضهایِ تجربههای ما کدام است؟ عصارهیِ تناقضها و حقیقت از کدام ظرف به بیرون میچکد؟ سمت و سویِ کنشهای اجتماعی از کدام رود سرچشمه میگیرند؟ من در مقامِ پاسخ نیستم، چون این حکایت نه آغاز دارد نه پایان. امّا من به عنوانِ یک فرد میتوانم اظهار کنم که تجربه پدیدهای فردی، درونی و معنوی است.
گذشتن از ژرفنایی به ژرفنای دیگر است. طولِ موجهایش از سطح میگذرد و در تاریکنایِ وجود جای میگیرد. از آن پس تنها حسّ است که توانایی لمسِ تجربههایِ بهوقوعپیوسته را دارد. و از این مبحث نیز که بگذریم میماند خودِ انسان. پارسیپور جنگ هشت سالهیِ ایران و عراق را بهانهای میکند تا به درون انسانِ ایرانیِ معاصرِ نقب بزند، او را بشکافد و هستههای تحقیرش را بر ما نشان دهد. جنگ و میل به قدرت، انسانها را تا آن حدّ شکننده میکند که هم شکلپذیر میشوند هم بیشکل. به سخنِ دیگر جنگ و میلِ به قدرت از انسانها اشیاءِ گویا میسازد. جنگ، تجربهیِ وحشتناک و دلخراشی است. تجربهیِ جنگ وقتی وحشتناکتر و دلخراشتر میشود که نفرتانگیز هم باشد. شاید بگوئید جنگ همیشه نفرتانگیز است. امّا اینطور نیست. تجربهیِ جنگ به جایگاهِ اجتماعیِ فرد و نقشِ او در جنگ وابسته است. آن که جامعه و مردم را دستآویزهایی میکند برای آویختن به زندگی و بقایِ خود، در این مقوله چیزی به نامِ نفرت از جنگ نمیشناسد. این فرد، مبتلا به فتیشیسمِ بیمارگونه است. زندگیاش در بازی با بتوارهها و بتواره کردنِ همنوعِ خود متبلور میشود و معنا مییابد. ما کمابیش با نام هولوکاست و بازداشتگاهِ داخائو آشنائی داریم. از جنگ جهانی دوّم بسیار شنیدهایم. یکی از این حکایتها، داستانِ خانم گوبلز مادرِ شش فرزند است. او روزی به قصدِ کشتن فرزندانش به پناهگاه آمد و آنها را وادار کرد جام شوکران را سر بکشند. پس از آن با گریه و شیون اتاق را ترک کرد و در گوشهای به ورق بازی نشست. من به درستی از علّت و پیامدِ این ماجرا چیزی نمیدانم، امّا هر بار به این خانم فکر میکنم، یک پرسش ذهنم را غلغلک میدهد: انسان چیست؟ (و نه انسان کیست؟) ظاهرِ امر به ما میگوید که خانم گوبلز از سرنوشتِ فرزاندنش آگاه بود. او به شکرانهیِ زن بودنش میدانست که نمیتواند مرگ را متوقف کند. او میدانست توری ندارد تا بر پیکرهیِ زمان بیاویزد و بر تمایزها و ستمها و بیدادها پیروز شود. او نیز میدانست که مرگِ آنی هزاربار بهتر است از لحظه لحظه مردن. پس فرزندانش را کشت تا خود لحظه به لحظه در خفّت بمیرد و تا ابدالآباد یک نام شود همچون نقابی کشیده بر صورت. خانم گوبلز زنِ «عقل آبی» را تداعی میکند، امّا در لباسی دیگر. این زن داناست. میداند چه میکند و چه میخواهد. زن میگوید: «درست است، زنها آسیبپذیرند، اما اینجا اشتباه میکنید. آنها هنگامی که کاملأ آسیبپذیر میشوند، آن وقت حالت موجوداتِ ضعیف و عجزه را پیدا میکنند. از بزرگ میترسند و در عوض به کوچک ظلم میکنند و اغلب با رفتار و حرکات غیرعادی بلایی به سر بچههایشان میآورند که نگفتنی است. سروان، من زنهایی را دیدهام که وقتی نمیتوانند بچههای ارباب را بزنند بچههای خودشان را میزنند/.../". (۱۱۵) «عقل آبی» راهِ مقابله با شیء شدن را از نبردی درونی آغاز میکند. ضرباهنگی دارد که خمیرمایهاش را از کنشهای مشترک انسانی برمیگیرد. با کمالِ تأسف این ضرباهنگ- چنانچه آمد- تا برگِ پایانیِ کتاب چشم و اندیشه را نوازش نمیدهد، بلکه در دویست صفحهیِ آخر از مدارِ خوشِ خود بیرون میافتد و نبضِ متنِ عجین شده با فلسفه و فلسفهبافی کُند و کندتر میزند. باز اگر از این اندک کجی بگذریم دو نکتهیِ دیگر باقی میماند؛ اوّل مقدمهی آقای دکتر عباس میلانی که کاش یا مؤخره بود یا اصلأ نبود. دوّم خاموشیِ منِ خواننده است در برابرِ اثری که با تمامِ کمبودهایش حرف دارد و ماندنی است. زنجیرهای زمانمند همیشه دست و پایِ منِ خواننده را میبندد. ما خوانندگانِ رمانها انزوایِ مشترکی داریم که اگر هزارپاره نیست، یکپارچه بیراهه است. سکوتِ ما در برابر متنهایِ ما نفیِ خودِ ماست. ما سینهیِ خود را با دستهای خود میدریم. سکوتِ ما امّا، فقط بیصداییِ ما نیست. ما در سکونِ خود سکنا گزیدهایم و از جای جُم نمیخوریم، شاید از آنرو که هنوز همانندِ ارسطو بر این باوریم که خانه (oikos) جایی است برای تکثیرِ خود و دولت (polis) محلِ تجمعِ مردانِ آزادی است که وقتِ خود را صرفِ رسیدگی به مسائل کشور میکنند. «عقل آبی» بدون وارد شدن به مبحثِ اخلاق دعوت به حرکتی درونی میکند؛ «محاکمات نازیها را خواندهای؟ همهشان میگویند مأمور بودیم و معذور»، «من از آنها هستم که فکر میکنم باید چراغهایِ سبز و سرخ سر چهارراهها را بردارند، امّا هر کس، همانند یک قانونمندی بداند چه لحظهای بایستد، چه لحظهای برود.» (٨۶) «عقل آبی» نیز میگوید؛ سایه فرو نمیکشد، چون اگر فروبکشد، نور میمیرد. آن چه باید بمیرد تعریفهای ماست از واژهها و مفهومها. ما از هر واژه صدها نقاب میسازیم و برچهره میآویزیم. استخوانبندیِ معناها را میشکنیم تا از شکل پیکری کاغذی بسازیم. ما به زبان تجاوز میکنیم. ما به سایه تجاوز میکنیم. ما به زن تجاوز میکنیم. ما به زنانگیِ زن تجاوز میکنیم. ما به حقیقتِ وجودیِ زن تجاوز میکنیم، تا به مفهومی دست یابیم که در خورِ پیکرِ انسانیِ ما نیست. و این ما مرد است. مردی که نیمی از وجودش زن است. «عقل آبی» رنجِ کمبودِ این نیمه را محسوس میکند. ما از شکستِ نور به سایه باز میرسیم. سایه همیشه همپایِ دیگری با خود همراه دارد. سایه زن است. زن خالی است. خالی مکان میشود. مکانی برای حضورِ نور. انسانِ معاصرِ پارسیپور موجود «شندره و پندره»ای است با «سفالینهای در دست». این انسان «مطلقأ قادر نیست به خودش احترام بگذارد» (۱٣۴) چون او از سایهیِ خود، از خالیِ خود، از جایگاهِ انسانیِ خود بریده است. پس پارسیپور آدمهایش را دعوت به شنیدنِ صدای دائو میکند: «دائو آسمان است، دائو سرگین است» و آنگاه میگوید «پس زنده باد هندیان که خدایوارهای برای «کود» دارند.» (۱٣۵) مقام آسمان و سرگین با هم برابر است. پارسیپور مداوایِ کشتن را بلد است. باید جلویِ گوریلِ درونیِ خود قد علَم کرد و با او به مبارزه برخاست. راهِ مبارزه امّا کشتن نیست. «ما اگر بتوانیم ابتکار کوچکی، حتا در ساختن یک کبریت یا یک قابلمه به خرج دهیم هزاران بار مفیدتر و مؤثرتر از کشتن است. چون کشتن فقط میتواند جای ظالم و مظلوم را عوض کند، در حالی که «پیش بردن تمدن و فرهنگ» یعنی حذف توأمانِ ظالم و مظلوم.»(۱۷٨) نامها و اندیشههای بسیاری در «عقل آبی» جریان دارد. حضور بعضی چون دائو ، لائودزه، حافظ، سهراب سپهری، فروغ فرخزاد، مفتون امینی، پهلوان تختی و دیگران در لابلایِ پیام ایِ پارسیپور هم آشکار است و هم نهفته. گاه شخصیتهای جاودانهای چون پیرمردِ خنرزپنزری حضوری گویا دارد. او هنوز همانقدر حقیقتِ خود را بر دوش میکشد که انسانِ معاصر. «سروان بلند شد و به طرفِ گنجه رفت. لباسها را کنار زد و از روزن به بیرون نگاه کرد. پیرمردِ خنرزپنزری همانجا نشسته بود و داشت تکههای جسد زن را میفروخت. ابدأ خیال نداشت از جایش تکان بخورد. او برای همیشه به همین صورت عکس گرفته بود و عکساش را برای روزنامه فرستاده بود/.../ لطفأ زیر عکس بنویسید: این سزای مردی است که زنِ درونش را نه تنها دوست نمیدارد، بلکه او را میکشد. بدترین کلمات و جملات را در دهان او میگذارد. هفت قدم او را به طرف قبله میبرد و هفت قدم در جهت عکس باز میگرداند، بیآنکه یک لحظه از خودش بپرسد این زن لکاته چرا این طور میکند، چرا لکاته شده است."(۲۶٣) سروان مردِ اختهایِ نیست. اولین بار زن را که میبیند به الگوهایِ ذهنیاش مراجعه میکند؛ زنی که این وقت شب تنها از خانه بیرون بیاید باید خودفروش باشد. او آماده است زن را به آغوش بکشد امّا او به زودی درمییابد که زن در این چهارچوب نمیگنجد. دیری نمیگذرد که اندیشهیِ او با ذهنیت زن گره میخورد. «عقل آبی» میکوشد پردهها را کنار بزند، پیش داوریها را زیرِ ذره بین بگیرد و مرد را به مرد، زن را به زن، زن را به مرد و مرد را به زن نشان دهد. پارسیپور از پرداختن به اسطورهها هدفی دارد. او به زبانِ اسطوره میگوید گذشته آنطور که ما تصور میکنیم کهنه و پوسیده نیست و در حال و آینده جریان دارد. رخدادها انتزاعی نیستند و زنجیرهایی به هم پیوستهاند. بدین روی مرز زمانها و مکانها به گونهای نمادین مخدوش میشود. این درهمآمیختگی به ژانرِ روایی که پارسیپور برای بیانِ حرفهایش انتخاب کرده غنا میبخشد. در خاتمه لازم است به طنزِ ظریف و هوشمندانهیِ پارسیپور اشاره شود. او با استفاده از طنزی که خاصِ خودِ اوست، برداشتهایِ ما را از مفاهیم – بیآنکه داعیه نقد کردن داشته باشد- زیرِ ذرهبین میبرد. به تعریفِ زیبایی از دریچهیِ نگاه یک مرد نگاه کنیم: «با دقت نگاه کردم. دیدم پشت سرِ هر یک از فروشندگان یک پهلوان کچل ایستاده است و برای آن که در عکس زیبا بیفتد چماقش را بالا گرفته و نیشتک میزند.» (٣۱٣) |
نظرهای خوانندگان
ای کاش یک نفر نوشته خانوم محب را به زبان فارسی ترجمه می کرد
-- بدون نام ، Sep 28, 2010 در ساعت 05:00 PM