رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ فروردین ۱۳۸۹
گفت‌وگو با رضا براهنی - بخش دوم

«گاهی برای ظاهر رویا می‌سازیم»

فرامرز هزاره‌ای

بخش اول گفت‌وگو با رضا براهنی دیروز با عنوان «رمان‌نویس کابوس تاریخ را می‌نویسد» منتشر شد. اینک بخش دوم آن در ذیل تقدیم می‌شود.


رضا براهنی

آنچه درباره کابوس تاریخ می‌گویید و مثالی که زدید مرا به یاد آن خواب غریب حسین میرزا در «رازهای سرزمین من » انداخت. خوابی که او در خیابان آذر شهر می‌بیند و در آن خواب، دختری پانزده شانزده ساله است به نام شادی که منتظر نامزدش است و روز جشن، وقتی نامزدش را می‌بیند، نامزدش دو شقه می‌شود. او در خواب، خود را زن می‌بیند و زنانگی را واقعا حس می‌کند. انگار کل درونمایه رمان، در آن خواب تصویر می‌شود. خوابی که نه یک خواب عادی که بیشتر از نوع همان ادراک غیبی است که ابن خلدون گفته است. در خواب‌های او انگار کل فرهنگ، تاریخ و سیاست احضار می‌شوند. حسین میرزا انگار با ناخودآگاه جمعی و تاریخی خود خواب می‌بیند. او نه از جایگاه یک فرد، بلکه از جایگاه کل ملت و تاریخ، خواب می‌بیند. جرقه این خواب غریب چگونه خورد؟

آن تقسیم بندی را در نظر داشته باشید که گفتم، ظاهر و واقعیت. گاهی برای ظاهر رویا می‌سازیم. بین ظاهر و واقعیت، در واقع باید نوعی معرکه‌گیری وجود داشته باشد، یا نوعی «کارناوال»، از نوعی که در اغلب رمان‌ها می‌بینیم، و باید دقت کنیم که قلابی از آب در نیاید. «باختین» در واقع در ارتباط با آثار«رابله» و آثار دیگران، حتی آثار داستایوسکی، این نکته را بررسی کرده، منتها باید در نظر بگیرید که چنین چیزی در رمان بوده، در رمان خود ما هم بوده، اما وقوف به آن، به عنوان یک مکانیسم ادبی نبوده، مثل عروسی، مثل عید نوروز، یا حتی عید قربان. کارناوال حتی می‌تواند صحنه مرگ و قتل و جنایت هم باشد، و یا ترکیبی از شادی و غم، عروسی و مرگ.

صحنه مربوط به برخورد اولیه «شادی» که نامزد پسر عمویش«علی» است، و او را مدتی است ندیده از این نوع است. «شادی» منتظر «علی» بوده. مراسم، مراسم شادی است، اما وقتی علی، نامزد او، که از سفر خارج برگشته، وارد می‌شود، در میان جمع، وقتی قدم از قدم بر می‌دارد، معلوم می‌شود شقه شده، و تاریخ هم تاریخ سوم برج بعدی است. من مکان‌ها را موقعی که می‌بینم و به نظرم جذاب می‌آید یادداشت می‌کنم. یادم می‌آید اوایل انقلاب با دکتر محمود عنایت، پایین‌تر از خیابان سپه، در یک جای وسیع، عین باغی زیبا، با ساختمانی قدیمی، اما اشرافی، پر از جمعیت، دوتایی حضور پیدا کردیم. گویا نخستین دیدار دو آیت‌الله با هم بود، آیت‌الله طالقانی و آیت‌الله شریعتمداری. اولی را هرگز ندیده بودم اما وقتی «رمزی کلارک» می‌خواست در پیش از انقلاب به ایران برود، از من خواست او را به آیت‌الله طالقانی معرفی کنم، و من نامه‌ای خطاب به او نوشتم، و به کلارک دادم. اما خودم هرگز دیداری از نزدیک با آیت‌الله طالقانی نداشتم. در بچگی پدرم ما را می‌برد به «مسجد ویجویه» که در آنجا آیت‌الله شریعتمداری پیشنماز بود. در آنجا هم با هیچ‌کدام آنها از نزدیک ملاقات نکردم. با دکتر عنایت دوتایی نشستیم و جمعیت را تماشا کردیم. بعد من آن حیاط بسیار با شکوه را با آن ساختمان بسیار زیبا هرگز فراموش نکردم.

آن تقسیم بندی ظاهر و واقعیت را در نظر داشته باشید، گاهی برای ظاهر رویا می‌سازیم. بین ظاهر و واقعیت، در واقع باید نوعی معرکه‌گیری وجود داشته باشد، یا نوعی «کارناوال»، از نوعی که در اغلب رمان‌ها می‌بینیم، و باید دقت کنیم که قلابی از آب در نیاید

من زمینه دیدار اول شادی و علی را در آنجا قرار دادم. حیاطی بومی، زیبا ، و در خور آن دیدار. آن خواب «شادی» منتظر نامزدش را هم، مثل خواب دختری که قرار است نامزدش را اولین بار رؤیت کند، برای آنجا دیدم. منظورم فقط جا است. اصلا مسائل سیاسی برایم مطرح نبود و نیست. در آن خانه فقط زنها اجتماع کرده بودند، منظورم حالا رمان است. به جای باشکوهی نیاز داشتم تا «شادی» در سالن بزرگ آن میان زنها بنشیند و علی، نامزدش که سال‌های آخر سلطنت شاه مخفی بوده، یا در خارج بوده، به دیدن او بیاید، و بعد که علی در آستانه در ظاهر می‌شود، وقتی که قدم بر می‌دارد معلوم می‌شود شقه شده است. دقیقا دو نیم شده است. و این همان سوم برج بعدی است. اما بعد بعدی هم دارد. و آن ساختار به صورت دیگری هم تکرار می‌شود و آن مربوط می‌شود به حسین میرزا، که در پایان قول خودش منتظر آمدن تهمینه ناصری است، یعنی در صفحه ۱۰۵۷، که انگار به صورتی صحنه در زندگی حسین میرزا تکرار می‌شود، و «فاصله شادی و علی دیگر خیلی کم بود.» و این چند لحظه پیش از مرگ خود حسین میرزا بود: «دیدم، قالب تهی کردم. افتادم.»

مسئله‌این است: چگونه واقعیت و ظاهر بر هم منطبق می‌شوند. و ناگهان علی و حسین میرزا به هم می‌پیوندند. علی را خودی دو نیم کرده. حسین میرزا را در سایه دو نیم شدن علی، عنصر بیگانه و یا بیگانه پرست کشته. رمان از طریق رویا فقط سابقه گذشته نیست. آینده گذشته هم هست. و همه برمی‌گردد به آن سوم برج بعد. در اولی شادی است که منتظر علی است، و علی دو نیم شده را تحویل می‌گیرد؛ در دومی، تقریبا ۵۰۰ صفحه بعد، حسین میرزا است که به جای تهمینه ناصری، توسط عنصر وابسته به خارج کشته می‌شود. بین خواب‌های تعبیر شده از این دست در این رمان، و اولین رمان مفصل که من نوشته‌ام، همان‌طور که شما در سوال اول گنجانده‌اید، ارتباط وجود دارد. خواجه، یعنی منصور بزرگ، در تعبیر خواب‌های محمود، همه چیز را می‌گنجاند. این لحظات یعنی لحظه‌های درک ناگهانی یک موقعیت به قول غربیان نوعی «اپیفنی»1 است، نوعی «تجلی» است، نوعی «ظهور ناگهانی یک ساختاردر برابر انسان است» و ساختاری است که جرقه می‌زند، به نوعی در کلام قرآن «نزّاعة لِلشوی» است، نوعی کنار رفتن پرده است و مشاهده درونی پیش از مشاهده بیرونی است، و ناگهان ساختاری به سوی بصیرت درون پرتاب می‌شود. نوعی تاثیرپذیری از متون اشراقی است، نوعی ظهور و حضور قیامت است و متاثر شدن از متونی است که در آنها حرکت ناگهانی زبان، غیب را فریاد می‌زند. نوعی کشف المحجوب است، به قول یونانی‌ها نوعی «آله ای ثیا» است، و مثلا یک نمونه درخشان آن سوره تکویر قرآن است: «اِذالشّمسُ کُوِّرَت و اذالنجومُ انْکدَرَت...» که همه آنها بر اساس پرده‌برداری از جهان است که از طریق «هایدگر» بعدا به تاثیر از یونان کهن، به نوعی به «ساختارزدایی» انجامید. در واقع «ساختارزدایی» نوعی تجلی است.

بهترین مقاله درباره ایاز اول را لوموند نوشته، و کوتاه‌ترین و زیباترین یادداشت را «هلن سیکسو»، فیلسوف و رمان‌نویس فرانسوی، و دوست مهربان من، بهترین دوست حیات ادبی من، رضا سید حسینی، آن را به فارسی ترجمه کرده

هرگز معلوم نیست که وقتی آدم رمان می‌نویسد و یا شعر می‌گوید، آن لحظه چگونه پیدا می‌شود. گاهی آن لحظه موقع صحبت هم پیش می‌آید و گاهی شب قبل از خواب و صبح پیش از بیداری کامل، ولی از همه مهم‌تر موقعی است که ناگهان دروازه‌ای تازه موقع نوشتن باز می‌شود و آدم ندانسته می‌نویسد تا در سایه نوشتن ندانسته تن به نیمه دانستن و نیمه ندانستن بدهد و نهایتا نثر دوباره به حال خود برگردد، که یونانی‌ها آن را «آپوکالیپس» هم نامیده‌اند، که از یونانی که به عربی ترجمه شده، حتی در متون فارسی آن را «کشف المحجوب» نامیده‌اند و حتی کتاب‌هایی که به این اسم به زبان فارسی هست. حالتی که سعدی کمتر دارد، اما مولوی، شمس و حافظ و پیش از آنها منصور حلاج فراوان دارند و شرح شطحیات و عبهرالعاشقین2 نمونه‌های درخشان آنها است. و من در نگارش جلد اول ایاز و جلد دوم از این شیوه استفاده کرده‌ام، به ویژه در جلد دوم که «قول منصور» است و هنوز چاپ نشده، اما در دست مترجم فرانسه است.

البته در رازهای سرزمین من، این نوع بینش، انگار مثل نوعی سایه بر رمان حاکم شده. به صراحت بگویم همه چیز رمان‌هایم را نمی‌فهمم چطور نوشته‌ام، فقط می‌دانم که به رغم اینکه مدام درباره رمان مطلب خوانده‌ام و نوشته‌ام، و رمان‌های فراوان خوانده‌ام، احساسم این است که بخش اعظم چیزهایی را که می‌نویسم کاملا از خودم درآورده‌ام، و این بیش از هر رمان دیگر در روزگار دوزخی آقای ایاز دیده می‌شود که دو جلد آن را کامل نوشته‌ام، قول ایاز را در فاصله ۱۳۴۵ تا ۱۳۴۸، و قول منصور را در طول دو سال گذشته. ضمن اینکه این وسط‌ها خیلی چیزهای دیگر هم نوشته‌ام.

نکته دیگر، در همان خواب حسین میرزا که درباره‌اش صحبت کردید، خود «جدایی» ‌و «دوشقه‌گی» و ناتمام ماندن وصل است. این، به نوعی در بعد از عروسی چه گذشت هم اتفاق می‌افتد. رحمت درست بعد از عروسی‌اش دستگیر می‌شود و از زنش جدا می‌افتد. حسین میرزا در جست‌وجوی تهمینه ناصری است، در جست‌وجوی یک جان زنانه و جالب اینجا است که او در خواب، زنی است که منتظر شوهر آینده‌اش نشسته و این شوهر انگار تهمینه ناصری است که در خواب با جان مردانه‌اش ظاهر می‌شود. دو نیم شده‌گی یکی از درونمایه‌هایی است که در بسیاری از آثار شما به شکل‌های مختلف اتفاق می‌افتد.

من در مورد جدایی و دوشقه‌گی چیزهای فراوانی دارم که بگویم. من از پروسه‌های مختلف شقه شدن عبور کرده‌ام. یکی از آنها این است که به جبر تاریخ، من چیزی جدی به زبان مادری خود ننوشته‌ام، جز مقداری شعر، و یا قطعاتی که گهگاه در رمان‌هایم آمده. اما زبان مادری‌ام را همیشه دوست داشته‌ام و همیشه به آن زبان، در دو لهجه آن یعنی ترکی آذری و ترکی ترکیه متن خوانده‌ام. قوی‌ترین زبان من فارسی است، و پس از آن انگلیسی، و به این زبان، شعرها، مقالات، خاطرات و قصه‌های مختلف نوشته‌ام و چاپ کرده‌ام، و برخی از آنها جزو کتاب‌های درسی و دانشگاهی در آمریکا است. فرانسه را مجبور باشم حرف می‌زنم. عربی را می‌خوانم و می‌فهمم، اما هرگز حتی موقعی که قریب یک سال اخیرا در کشوری عربی زندگی کردم، به دلیل اینکه انگلیسی را تقریبا همه می فهمیدند، حرف نزدم. خود اینها ، گرچه سر و کار با سهولت در زیستن بین مردمان مختلف دارد، اما آن حس دوشقه‌گی را تشدید هم می‌کند. بعضی‌ها فکر می‌کنند که آدم فقط موقعی که خواب رفته، خواب می‌بیند. من نمی دانم دیگران چگونه‌اند، اما من گاهی موقعی که توی صورت کسی نگاه می‌کنم و حرف می‌زنم، خواب او یا خواب دیگری را هم می‌بینم. هر تفسیری که شما از این حرف بکنید بلامانع است.

به صراحت بگویم همه چیز رمان‌هایم را نمی‌فهمم چطور نوشته‌ام، فقط می‌دانم که به رغم اینکه مدام درباره رمان مطلب خوانده‌ام و نوشته‌ام، و رمان‌های فراوان خوانده‌ام، احساسم این است که بخش اعظم چیزهایی را که می‌نویسم کاملا از خودم درآورده‌ام، و این بیش از هر رمان دیگر در روزگار دوزخی آقای ایاز دیده می‌شود که دو جلد آن را کامل نوشته‌ام

در زمان شاه، در زندان یک بار ثابتی، حسین زاده و عضدی با هم نشسته‌اند و از من بازجویی کرده‌اند، و اولین تهمت ثابتی به من این بود که من با دختران دانشجو رابطه داشته‌ام. من گفته‌ام خواهش می‌کنم نام‌شان را بفرمایید. خودش نمی‌دانست از دو شکنجه‌گر معروف که یکی کشیده محکمی توی گوش من زده بود، حسین زاده، و دیگری در اتاق شکنجه بر زدن شصت هفتاد کابل به پاهای من نظارت کرده بود و تهدید به تجاوز به من و دختر من کرده بود، پرسید، آن دختر دانشجو اسمش چیست؟ حسین زاده دست کرد توی جیبش، کاغذی در آورد و گفت: ساناز صحتی. من گفتم این یکی. دیگر کی؟ ثابتی گفت، شما اول پاسخ این یکی را بدهید تا برسیم به دیگران. من گفتم، بله من با ایشان رابطه داشته‌ام. گفت، به این سادگی اعتراف می‌کنید. گفتم بله. گفت چرا؟ گفتم علتش این است که هرکسی با زنش ارتباط دارد. ایشان زن من است. باید این نکته را در نظر بگیرید که به ندرت شخصیتی در رمان من، عین من است. فاصله نگیرم نمی‌توانم آزاد باشم و آزادانه بنویسم. و طبیعی است که من رمان بی‌زن ندارم. بخشی از بعد از عروسی... واقعیت است. به این معنی که کلید دست‌بند گم شد – در زندان شاه – و من و نگهبان در یک سلول خوابیدیم. بقیه رمان تقریبا همه‌اش خیالی است.

من رمان اولم را که در استانبول نوشته‌ام، چاپ نکرده‌ام. پس از آن مردگان خانه وقفی را نوشته‌ام که رمان بلندی است، و چاپ نکرده‌ام. و بعد جلد اول روزگار دوزخی آقای ایاز را نوشته‌ام که خمیر شده، اما به انگلیسی ترجمه شده و رساله دکتری کسی بوده، تقریبا چهل سال پیش در تکزاس، و بعد موقعی که تکزاس بودم و بعد در یوتا، و ادبیات انگلیسی تدریس می‌کردم فراوان شعر گفته‌ام و قصه کوتاه نوشته‌ام. تاریخ‌هایی که زیر کتاب‌هایم است همه واقعی است. به خاطر سانسور و غیره کلک نزده‌ام. برای من، آری، همان‌طور که در سوال‌تان اشاره کردید، «جان زنانه» و «جان مردانه»، زمانی اهمیت داشته. گرچه من «یونگ» را خوب خوانده‌ام، اما از نظر روحی و روانی «فروید» را بیشتر می‌پسندم، و بعد «لاکان» را، و این آخری را مثل همه دیرتر خوانده‌ام، مثل همه که دیرتر خوانده‌اند. «فروید» را از شانزده سالگی خوانده‌ام. اما همیشه از روانشناسی و کتاب‌های مختلف روانشناسی خوشم آمده، و به سرعت خوانده‌ام. هنوز هم می‌خوانم. این درست است که جست‌وجوی تهمینه، توسط حسین میرزا در رازهای سرزمین من کمی شباهت به جست‌وجوی جان زنانه یونگی دارد. اما در مورد من پیچیدگی‌ای هست که هنوز نتوانسته‌ام کاملا آن را در رمان‌هایم بیان کنم.

لحظه‌های درک ناگهانی یک موقعیت به قول غربیان نوعی «اپیفنی» است، نوعی «تجلی» است، نوعی «ظهور ناگهانی یک ساختاردر برابر انسان است» و ساختاری است که جرقه می‌زند، نوعی کنار رفتن پرده است و مشاهده درونی پیش از مشاهده بیرونی است، و ناگهان ساختاری به سوی بصیرت درون پرتاب می‌شود. نوعی تاثیرپذیری از متون اشراقی است، نوعی ظهور و حضور قیامت است و متاثر شدن از متونی است که در آنها حرکت ناگهانی زبان، غیب را فریاد می‌زند. نوعی کشف المحجوب است، که همه آنها بر اساس پرده‌برداری از جهان است که از طریق «هایدگر» بعدا به تاثیر از یونان کهن، به نوعی به «ساختارزدایی» انجامید. در واقع «ساختارزدایی» نوعی تجلی است. هرگز معلوم نیست که وقتی آدم رمان می‌نویسد و یا شعر می‌گوید، آن لحظه چگونه پیدا می‌شود

بعضی از صحنه‌های جالب درباره زنان، مربوط می‌شود دقیقا به مادرم. بین کیمیای دو «ایاز»، یعنی جلد «ایاز» و جلد «منصور»، و «آزاده خانم» و «شهرزاد» رابطه جدی هست. بین کیمیا و شهرزاد و چند زن دیگر که در «قول منصور» روزگار دوزخی آقای ایاز پیداشان می‌شود، رابطه وجود دارد. ولی قسم خورده‌ام تا وقتی که هر دو جلد ایاز را شخصا چاپ نکنم درباره‌شان حرفی نزنم. به دلیل اینکه دوست دارم مردم تفاهم‌شان با بهترین رمان‌های مرا، آلوده به سوء تفاهم بکنند تا بعد با آنها گفت‌وگو برقرار کنم. البته در صورتی که زنده بمانم و آنها را چاپ کنم، به فارسی البته.

جلد دوم ایاز پیش ناشر فرانسوی من است. بهترین مقاله درباره ایاز اول را لوموند نوشته، و کوتاه‌ترین و زیباترین یادداشت را «هلن سیکسو»، فیلسوف و رمان‌نویس فرانسوی، و دوست مهربان من، بهترین دوست حیات ادبی من، رضا سید حسینی، آن را به فارسی ترجمه کرده.

یکی از شباهت‌های رازهای سرزمین من و ایاز، این است که در این رمان هم، خود راویان در حال نوشته شدن هستند. آنها به قول ایاز کتاب هستند نه کاتب. کتابی که بابک پور اصلان از تکه‌های روایت آنها جمع کرده و کنار هم قرار داده است. یا در بخش‌هایی از ایاز اول، تکه‌هایی از متون ادبی کهن کنار هم آمده‌اند و در اتصال با یکدیگر، متنی جدید را ساخته‌اند. متنی مستقل از زمینه‌هایی که آن تکه‌ها از آن جدا شده‌اند. حالا نمی‌دانم این شیوه را اولین بار در ایاز تجربه کرده‌اید یا قبل از آن هم سابقه داشته در آثار شما؟ ... به هر حال در ایاز و رازها، و البته در هر کدام به نحوی، با این شیوه تکه‌تکه‌نویسی روبه رو هستیم...

درست است. با این فرق که در رازهای سرزمین من، هرچند شخصیت‌های متفاوت حرف می‌زنند، اما در ایاز اول فقط ایاز بیان را ادا می‌کند، و در روزگار دوزخی... دوم، منصور، یعنی ایاز در جلد اول و منصور در جلد دوم متکلم وحده‌اند و در جلد سوم محمود متکلم وحده خواهد بود. البته هر سه را کنار هم بگذاریم تقریبا رمان بلند سه صدایی خواهد بود به طول رازهای سرزمین من.

بعضی‌ها فکر می‌کنند که آدم فقط موقعی که خواب رفته، خواب می‌بیند. من نمی دانم دیگران چگونه‌اند، اما من گاهی موقعی که توی صورت کسی نگاه می‌کنم و حرف می‌زنم، خواب او یا خواب دیگری را هم می‌بینم. هر تفسیری که شما از این حرف بکنید بلامانع است

مشکل اصلی روزگار دوزخی آقای ایاز این است که مثل رازها که زن‌ها هم، بویژه یک زن – ماهی – شخصا حرف می‌زنند، در ایازها گفتار زنان درونی خود قول‌ها است. و اما در مورد سابقه تکه‌تکه شدن نثر، دو سه سابقه قبل از ایاز هست و بعد ایاز اول. مقاله تئوریک اول من درباره شعر که در سال ۴۱ – ۴۰ شمسی نوشته شده، تکه‌تکه شدن را به دو صورت مختلف معرفی می‌کند، یکی در بخش ۵ مقاله که در آن دو صفحه را به بیان اشیاء جدید شهری تخصیص می‌دهد. و در واقع نام اشیا و حالات آنها و حالات انسان‌ها را بدون یک نحو و صور نحوی کامل بیان می‌کند و در واقع تکه‌تکه نویسی را به رخ می‌کشد، بعد این کار را دو سال بعد در شعر «چلچله‌ها» من مطرح می‌کنم: «این چ ها چلچله‌ها هستند، چلچله‌های جهانی کوچک»، که در شبی از نیم‌روز، سومین دیوان شعرم چاپ شده، و در همان سال ۴۱- ۴۰ شعر «کامینز»، شاعر آمریکایی را معرفی می‌کنم که ذات شعرش به قطعه‌قطعه بودن نزدیک است. و در همان مقاله اول طلا در مس، در حاشیه، شعری از مولوی می‌آورم که اساسش بر صداها و قطعه‌قطعه شدن کلمات است: «عف عف عف همی‌زند اشتر من ز تف تفی – وع وع وع همی‌کند حاسدم از شلقلقی ...» الی آخر.

اما قطعه‌قطعه شدن واقعی، به صورت بخشی از رمان، نخست در روزگار دوزخی آقای ایاز – قول ایاز – خود را نشان می‌دهد. وقتی که منصور را مثله، و در واقع قطعه‌قطعه می‌کنند، و مردم دو قطعه‌قطعه کننده، یعنی محمود و ایاز را به این کار مدام تشویق می‌کنند، قطعه‌قطعه شدن تن منصور تبدیل به قطعه‌قطعه شدن زبان فارسی، کلمات و حروف فارسی می‌شود، و فراموشی از طریق قطعه‌قطعه شدن حروف بر ذهن منصور حاکم می‌شود، چرا که محمود به کمک ایاز زبان منصور را در ملاء عام جلو چشم همه مردم تاریخ می‌برند و فراموشی زبان بر ذهن منصور حاکم می‌شود، و من در آن صفحات عربی قرآن و فارسی تکه تکه را ترکیب می‌کنم، به قول سید حسینی، بهترین نثر زندگی‌ام را می‌نویسم، و در صفحات بعد زبان را در جنسیت قطعه‌قطعه نگاری می‌برم، و این سال ۴۵ شمسی است که جنسیت نخستین شعرهای فارسی را هم در همان جنسیت قطعه‌قطعه نگاری می‌نویسم، و بعد طنزی می‌نویسم در مونتاژ و کلاژ کتیبه‌های جهان کهن با زبان جهان معاصر، و نطقی می‌نویسم از ترکیب کتیبه‌های کهن، در زبان فارسی محمدرضاشاه کم سواد در زبان فارسی منتها از قول محمود رمان، و از ترکیب ترکی – فارسی – عربی و تقلید تلفظ‌های طنزآمیز زبان کتیبه‌ها و مکاتبات کهن، حتی از وصیت نامه رضاشاه، و در واقع حتی در سال‌های بعد از نگارش این صفحات حتی در خطاب به پروانه‌ها و رمان‌های بعدی‌ام هم چیزی به این شدت قطعه‌قطعه نگارانه نه نوشته‌ام و نه در زبان‌های دیگر خوانده‌ام، موقعی که در آن زمان نه ساختار‌زدایی به وجود آمده بود نه از پسامدرنیسم کوچک‌ترین خبری داشتم، چرا که اصلا به وجود نیامده بود، و این بخش ایاز، تقریبا پیش از همه آثار به اصطلاح پست مدرنیست‌ها نوشته شده، چرا که پیامبر ساختارزدایی خودش هنوز گروماتولوژی را ننوشته بود، و به صراحت بگویم که قطعه‌قطعه نگاری خطاب به پروانه‌های خودم در برابر صفحات ۲۱۰ تا ۲۱۵ روزگار دوزخی آقای ایاز کاری است اگر نه درجه دو ، دست‌کم متاثر از آن، و نه متاثر از شعر و نثر جهان، بلکه موقع دادن توضیح درباره آن، قرار گرفته در کنار توضیحاتی که دیگران هم داده‌اند، و همین نوع نثر در صفحات ۹ - ۴۰۷ همان چاپ اول انتشارات امیرکبیر تکرار شده، که در کنار حاشیه‌ها، ترکی‌های متن ترکی به خط خوش مامور سانسور، که کتاب را خوانده و ترجمه پاره‌هایی از آن را در حاشیه کتابی که برای اجازه گرفتن در همان سال چاپ کتاب، تیرماه ۱۳۴۹، به او داده بود نوشته، و متن کامل نسخه من را پسر ناشر در بعد از انقلاب به من داده، که پسری است به معنای واقعی خدمتکار فرهنگ ایران.

آن‌قدر تجربه در زبان فارسی وجود دارد که کافی است آدم دنیا را بفهمد و کار درست و حسابی تحویل دهد، و به‌رغم اینکه گلشیری در یک سخنرانی منکر قرائت ایاز شده، «مرده بر دار کردن آن که خواهد آمد» که سال‌ها بعد از ایاز نوشته شده گرته‌برداری بسیار ناقص از آن رمان است. و این تذکر در آن زمان توسط سیدحسینی به او داده شده است.

پانوشت:

1.EPIPHANY

2.هر دو از نوشته‌های «شیخ روزبهان بقلی شیرازی» است.

Share/Save/Bookmark

بخش نخست:
رمان‌نویس کابوس تاریخ را می‌نویسد

نظرهای خوانندگان

چرا کتاب رو در کانادا یا آمریکا منتشر نمکینند؟

-- بدون نام ، Apr 13, 2010 در ساعت 08:47 PM