رادیو زمانه > خارج از سیاست > پرسه در متن > «مگر خدا را هم در انحصار خود گرفتهايد؟» | ||
«مگر خدا را هم در انحصار خود گرفتهايد؟»بهداد بردبارBehdad@radiozamaneh.comمیدانم که این روزها همه حال و هوای نوروز و بهار را دارند. من هم قصد داشتم موضوعی متناسب با حال و هوای بهاری برای مخاطبان رادیو زمانه تهیه کنم، اما یاد عزیزانی که در آستانه سال نو در زندان بسر میبرند مرا بر آن داشت که گزیدهایی از خاطرات محمود اعتمادزاده را منتشر کنم. محمود اعتمادزاده فعال سیاسی، نویسنده، نمایشنامهنویس و مترجم نامدار معاصر، خود را یک نویسنده مارکسیست میدانست و در سال ۱۳۲۳ به حزب توده ایران پیوست. او در شش دهه بعدی زندگیاش، آنچه مینویسد و میگوید، و اندیشههایی که تا پای جان برای تحقق آنها میکوشد، همه و همه در راستای به کرسی نشاندن افکار آزادیخواهانه، انساندوستانه، استقلالطلبانه و عدالتجویانهاش است. او سالها با زندگی مشقتبار دست و پنجه نرم کرد و در راهی سخت گام برداشت. چنان به جد برای عقایدش مبارزه مینمود که در هر دو رژیم تاب تحملش را نمیآوردند و این شخصیت برجسته اجتماعی و سیاسی را با عقوبتهای خشونتآمیز و اسارت و شکنجه، مجازات میکردند. به آذین از شصت و هشت سالگی تا هفتاد و شش سالگی خود را در زندان گذرانده است. او که یک دست خود را در جوانی، در حمله هواپیماهای متفقین از دست داده بود، در سالهای زندان به دلیل کهولت سن و وضع خاص جسمی با مشکلات عدیدهایی روبرو بود. او پیش از انقلاب از مخالفان رژیم سلطنتی بود، در پیروزی انقلاب شرکت داشت و صادقانه از وقوع انقلاب حمایت میکرد. پس از انقلاب نیز از موسسین کانون نویسندگان ایران بود. با افزایش سرکوب اعضای حزب توده در سال شصت و یک، پیشبینی او به حقیقت پیوست و بالاخره دستگیر شد. به آذین چند ماهی پس از آزادی از زندان جمهوری اسلامی، خاطرات خود را به روی کاغذ آورد. جزوه حاوی خاطراتش که سالها پنهان مانده بود، به تازگی منتشر شده است. تقدیر به آذین نود و دو سال در قید حیات بود و در دهم خرداد سال هشتاد و پنج در ۹۲ سالگی در گذشت.
او ماجرای دستگیری خود را چنین شرح میدهد: در نيمه بيداری گرم و آسودهی بامداد، نزديك ساعت ھفت روز يكشنبه ۱۷ بھمن ۱۳۶۱، زنگ بلند و مكرّر و ناشكيبای در خانه باقیماندهی خواب را از چشمانم پراند. كه میتوانست باشد؟ چه میخواست؟ در خانه من بودم و ھمسرم. من شصت و ھشت و او شصت وچھارساله. تا از بستر برخيزم و چيزی بپوشم و در را باز كنم، صدای قدمھايی كه باشتاب پشت بام خانه را مینورديدند به من ھشدار داد كه آنچه در اين چند ھفته انتظارش میرفت به سراغم آمده است. انقلاب چھارم، به تعبير آقايان! آری، پس از ۲۲ بھمن ۵۷ و تصرف لانهی جاسوسی آمريكا و عزل بنیصدر از رياست جمھوری، اكنون ھنگام آن بود كه صحنهی سياست ايران از ھمهی رقيبان احتمالی قدرت پاك شود... . از نردبان به زير آمدند و درِ رو به ايوان ساختمان را زدند. باز كردم. دوتن پاسدار جوان، يكیشان درست سبيل بر پشت لب نرسته، ھفت تير رو به سقف سرسرا گرفته، به درون آمدند. پرسش و پاسخی كوتاه برای شناسايی آنكه من خودمم و آنھا ھم با حكم دادستان انقلاب برای دستگيری من آمدهاند. در اين ميان، درِ رو به خيابان را باز كردند و دو جوان ديگر را نيز به درون آوردند، دو پاسدار تفنگ به دست. ھمه جا به جست وجو پرداختند، به ويژه در اتاق من كه ھم خوابگاه است و ھم جای كار و از ھمه سو قفس ھا و كشوھای آن به كتاب و نوشته و اعلاميّه و مجلّه و بريدهی روزنامه ھا انباشته است، از كف تا نزديك سقف، ھمه آشكار و در دسترس. و من ھميشه چنين بوده ام، ھمه كارم، از فرھنگی و سياسی، بركنار از وسواس پنھانكاری و ترس بيمارگونه، درست در مرز قانون ادعائی قدرت روز. آری، ھمه چيز در اين اواخر نشان از آن داشت كه فعاليّت قانونی، آشكار و آزاد حزبی، كه بدان اميد بسته بوديم و در اين چندماھه بارھا از سوی مقامات قضايی اعلام مي شد، داستانی دمبُريده خواھد ماند. بسته شدن دفترھا و نمايندگیھا، توقيف بستهھای روزنامه يا كتاب، دستگيری افراد در شھرستانھا و كشيدهشدن دامنه آن به تھران و از آن جمله، بازداشت پسرم كاوه در ۲۳ آذرماه ۶۱ ھمه به روشنی خبر میداد كه ضربه بر پيكر رھبری حزب تودهی ايران در كار فرود آمدن است. در اين باره، تنھا رھنمودی كه از سوی دستگاه رھبری دريافت كردم اين بود كه رفت و آمد خانهام و گفتگوھای تلفنیام زير نظر و گوشداری است، مراقب باشم. اما من كه حسابم با انقلاب و با نظام برخاسته از آن پاك بود كمترين تشويشی نداشتم و كمترين تغييری در روند عادی زندگی و كارم ندادم. او در بخشی از خاطراتش مینویسد: به گمانم مرحلهی جدی و فشردهی بازجويی ديگر آغاز میشد. پيش از ظھر سهشنبه ۲۶ بھمن مرا به بند ۱ در طبقهی ھمكف انتقال دادند، سلول انفرادی شماره سه. سپس جلسات بازجویی را چنین شرح می دهد: اين گفتگوھا گاه رنگ عاطفی دلانگيزی داشت. بازجوی جوان، كه نامش را حتی نام مستعار نمیدانستم، میگفت كه ديدن قيافهی من او را به ياد پدرش میاندازد كه شاطر نانوايی است، كارگری زحمتكش در جنوب شھر. «با چه سختی، چه جان كندنی، ما را بزرگ كرد...!» پدر! ھه، پسر نازنين! اما ساعتی ديگر دو برگردان ژاكت پشمی پدر را میگرفت و از خشم پشتش را محكم به ديوار سلول ميكوفت: يك، دو، سه، چھار... تا زمانی كه خودش تاب میآورد. «پدر» خسته میشد و شگفت آنكه قلب بيمار برايش «عشرت آباد». يك بار كه من داستان بازی كودكان را در جمع دستگيرشدگان ياد میكردم، بازجو اين بازیھا را يادگار دوران طاغوت دانست: «عموزنجيرباف» میگفتم و از انقلاب و جنگ بازیھای ديگری که به كودكان ما آموخته است. برادر كوچكم ھشت سال بيشتر ندارد و از حالا با خودكار تفنگ بازی و نشانهروی میكند. او در دورانی کاملا مستأصل و خسته از تن رنجور و فشار بازجوها چنین مینویسد: من پير شصت و ھشت سالهی بيمار زود میبايست از پا بيفتم. برايم اين مرگ رھايی بود و میخواستمش. و چه نويد دھنده بود ماجرای آن روز نيمهی اسفند ۶۱ كه به گفتهی راديو، ھوای تھران يك شبه ھشت درجه سردتر شده بود و مرا برای ھواخوری پانزده دقيقهای ھفتگی به حياط فلكه برده بودند. نگھبان مرا با چشم بسته برد و با خود يك دور گرد حوض وسط حياط گردش داد. سپس آزادم گذاشت كه ھمانگونه بگردم و خود رفت و كنار ديوار در آفتاب ايستاد. من آھسته و با احتياط، در مسيری دايرهوار، نزديك لبهی سنگی حوض قدم میزدم و جز زير پايم را نمیديدم. ناگھان، از يكی از راھروھايی كه به فلكه باز میشد، موتورسيكلتی كه تند و بلند گاز میداد و صدايش به شدت در گوشم پيچيد بيرون آمد و در يك آن به من نزديك شد. من، در سراسيمگیام، از جا جستم، پايم به لبهی حوض گرفت و در آب افتادم. با ھمهی تنم جز سر، زيرا كه حوض چندان ھم گود نبود. با اين ھمه، نيمه شناور افتاده بودم و تلاشم برای آنكه خود را بالا بكشم به نتيجه نمیرسيد. اين پيشامد فرصت تماشای دلپذيری بود... سرانجام، يكی آمد و نگھبان مأمور من ھم خود را رساند. با ھم از آب بيرونم كشيدند. نگھبان پاس بند، حاجی كريمی، مردی شايد پنجاه ساله كه پيوسته سر به سر ھم قطاران خود میگذاشت و به ھر بھانه صدای خندهاش به گوش میرسيد، و بعدھا به من گفته شد كه دو پسرش در جنگ شھيد شدهاند و خودش ھم چيزی نمانده بود كه در خرمشھر به ھمان راه برود، مرا در بند تحويل گرفت و برد تا زود رختھايم را در پشت ديواری بكنم و زيرجامهی گرمكن خشكی را كه برايم آورده بود بپوشم. سپس در راھرو مرا روی صندلی خود كنار بخاری روشن كه شير نفتش را بيشتر باز كرد نشاند و ژاكت پشمیام را كه آب از آن میريخت از ديوارهی محفظهی بيرونی بخاری آويخت. پس از آنكه تا اندازهای گرم شدم، مرا به سلولم برد و دو پتو ھم آورد تا افزون بر آنچه داشتم روی خود بكشم. با آنكه از غرق شدن در آب، يا از اينكه سرم میتوانست به پاشويهی سنگی حوض بخورد ترسيده و از رھايیام از خطر خشنود بودم، باز اينكه كارم به ذاتالرّيه بكشد برايم وسوسهی فريبندهای بود، چه شنيده بودم كه اين بيماری در پيران كشنده است. اما نه، قسمت نبود... در روزها و ماههای بعد فشار بازجوها برای شنیدن اعترافات او بیشتر میشود ، او که صادقانه همکاری کرده بود اما بازجوها تصور میکردند او ناگفتههای بسیاری دارد: فردای آن روز، پيش از ظھر خبری نشد، عصر، بازجو آمد و آرام، اما با لحنی كه سر چانه زدن نداشت، پرسيد: میخواھی حرف بزنی يا نه؟ خاموش ماندم. با خشمی فرو خورده، باز گفت: ھرچه در چنته داری، بريز بيرون. ديگر فرصت نمیدھم من گفتم تازه چيزی ندارم كه بگويم. بیآنكه صدا بلند كند، سلولھای ھمسايه نمیبايست بشنوند، از لای دندانھا گفت: پاشو، زود! میبرمت زير ھشت. كمی اين پا آن پا كردم. نه، سر شوخی نداشت. آمد و زير بغلم را گرفت كه از جا بلندم كند. حالی به من دست داد كه ھم ترس بود و ھم شرمساری و در تكان شديد عصبی ديدم كه دستم به اختيار نيست. چنگ شده بود، چيزي كه در ھمهی عمرم سابقه نداشت. ديد و به روی خود نياورد. يك دوقدم به سوی در رفتم و خواستم دمپايیام را به پا كنم. نتوانستم، در ھمان آستانهی در سلول نشستم، و بھتر است بگويم كه افتادم. با صدايی لرزان گفتم: من نمیتوانم به دستور بازجو، نگھبان بند يك صندلی چرخدار آورد. دوتايی مرا روی آن نشاندند و حركت دادند. به آستانهی ھشتی رسيديم. ديگر كار را پايان يافته میديدم. با انديشهی مرگِ نزديك، آرامش تسليم جانم را فرا گرفت. از بازجو كاغذ و قلم خواستم تا وصيتم را بنويسم. تكه كاغذ زرد چروكيدهای با يك خودكار به من داده شد. به گمان، بازجو اين صحنهآرايی شوم را نشانهی فرو ريختن اراده در من میديد. از اين رو، به آسانی درخواستم را برآورده ساخت. نوشتم و او نوشته را گرفت و در جيب گذاشت. يكی دوثانيه بعد، دم درِ اتاق تعزير پيش از انقلاب، رك و راست آنجا را اتاق شكنجه میخواندند، چرخ ايستاد. خواستند مرا از صندلی بردارند و به درون ببرند. خودم برخاستم و به ناتوانی قدم برداشتم. از اتاقكی نيمه تاريك گذشتم و به شكنجهگاه رسيدم كه روشنايی در آن به چشمم خيرهكننده آمد. فضايی خاك گرفته، شايد به اندازهی دوبرابر سلولم. چسبيده به ديوار دست راست، تختی آھنی، با يك تشك چركين آراسته به لكهھای شاش وقتی، يك پتوی سربازی كھنه و پاره، چند رشته ريسمان كاركردهی ريش ريش. دو سه تكه شيلنگ سر خرنگ رفته ھم، به قطر يك اينچ يا كمی بيشتر، اينجا و آنجا بر كف اتاق پرت شده بود. بازجو بر لبهی تخت نشست و مرا ھم زيردست چپ خود نشاند. خم شد و يكی از شيلنگھا را برداشت. در حالی كه با آن بازی میكرد، برای اتمام حجت گفت: «به آذین خدا شاهد است اگر...» اما به آذین دم نزد. با چشمبند نشسته بود و دم نزد شايد ھم با كنجكاوی: «چه در پيش است و چگونه خواهد گذشت؟» به دستور بازجو پسرم و ھمسنگرم كه نمیخواست بشناسدم روی تخت بر شكم دراز كشيدم، چشم بند ھمچنان بر چشمم، و او پتوی گنديده را بر سرم كشيد، پاھايم را با ريسمان به ميلهی افقی بالای ديوارهی تخت محكم بست، چنان كه تنھا نيم هی بالای تنم میتوانست پيچ و تاب بخورد. يك بار ديگر، سدی شكسته شد. نخستين ضربهایی كه بر كف يك پايم فرود آمد، دردی انبوه در خطی باريك از پشتم نفوذ داد. من كه به خود میگفتم تا آخر بیصدا تحمل خواھم كرد، فريادم بیاختيار بلند شد: وای! ... ضربهی دوم به فاصلهای اندك با پای ديگرم آشنا شد. اوه! فرموش نكنيم، آسيا به نوبت! و درد آتشين بود و فرياد میگفتم: «! خدا! خدا » بلندتر: «خدا!» و ھمين شد. او میزد و فاصله نگه میداشت و من تنھا ھمين يك كلمه، نعرهای كه ھمهی گنجای سينهام در آن رسيده میشد. صدا گويا پشت درِ بسته، در سرسرای بند هم يپيچيد. حس كردم كسانی به تماشا آمده اند. یکی از برادران تماشاگر به ریشخند گفت: «اِه، آقای به آذين! شما كه ماترياليست ھستيد، حالا ياد خدا میكنيد؟ نمیدانم آيا توانست بشنود كه میگفتم: «مگر خدا را ھم، مثل چيزھای ديگر، در انحصار خودتان گرفتهايد؟» |
نظرهای خوانندگان
از کودکی با کارهای به آذین آشنا شدم؛ اول با ترجمه هایش و بعد هم با داستانها و مقالاتش. در آخر هم با رمان یا زندگی نامه پسرش زرتشت. اسم کتاب زرتشت اعتمادزاده "از خواب تا بیداری" بود. او در این کتاب پدرش را هم تصویر کرده است. پدری نسبتا سختگیر و دارای اعتقاداتی راسخ.
در عین این که با به آذین همعقیده نیستم، برایش خیلی احترام قائلم و بابت ترجمه های عالی اش از زبان فرانسه ممنونم.
سپاسگذارم آقای به آذین.
-- مهرنوش ، Mar 18, 2010 در ساعت 11:39 PMاین خاطرات آیا بصورت کتاب منتشر شده؟
-- ر.ب ، Mar 18, 2010 در ساعت 11:39 PMممکن است اطلاعات بیشتری در مورد خرید یا بدست آوردن آن بگذارید؟ بی نهایت متشکر خواهم شد.
ر.ب
ادم وقتی از سرنوشت و افکار سیاسیون ایرانی از زمانهای دور تا به امروز مطلع می شه،دلش میگیره
-- mansour piry khanghah ، Mar 19, 2010 در ساعت 11:39 PMاینکه این افراد چه جهان بینی ای دارند و یا احتمالا خود چه خطائی کرده اند،مهم نیست.سوأل این است که چرا کسانی که علاقمند به سر نوشت ان مردم هستند،برای خدمت به مردم همدیگر را می کشند و یا شکنجه می کنند و انسان را به قفس می اندازند؟؟؟من دلم نمی اید حتی یک پرنده را برای لذت بردن و شادی خودم در قفس نگه دارم،دیگران چه گونه انسانها را می کشند و یا انان را زندانی شکنجه می کنند؟؟انهم انسانهائی که می شود از انان برای بشریت بهره گرفت.
محمود اعتماد زاده علاوه بر فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی خوب، پدری علاقمند به سرنوشت فرزندان خویش هم بود و فرزندان انساندوست و با فرهنگی را به اتفاق همسر مهربانش به جامعه تحویل داد.متاسفانه چند فرزند ایشان در کشورهای غربی زندگی می کنند.
من بصورت اتفاقی با دختر مهربان ایشان خانم شهلا اعتمادزاده و اثار نقاشی این هنر مند خوب در المان اشنا شدم .١٤سال پیش وقتی ایشان به اتفاق همسر و فرزندانشان المان را ترک می کردند،فرمودند که دختر اقای اعتمادزاده می باشند.
من از این طریق برای ایشان و همسرشان ابراز ادب می کنم و امید وارم هر جا تشریف دارند خوش و سر بلند باشند.ضمنا از این فرصت هم استفاده کرده و در کذشت پدرشان را هم تسلیت عرض می کنم.
انسانها چون گل پژمرده و پر پر می شوند
این یادها و یادگارها است که جاودان می مانند.
المان مورخه ٢٠١٠/٠٣/١٩ منصور پیرخانقاه
فقط یک بیمار روانی می تونه مرد مسنی رو که یادآور پدرشه، شکنجه بکنه. برای من واقعاً دردناک و غیرقابل فهمه.
-- یادداشتهای برفی ، Mar 19, 2010 در ساعت 11:39 PMمن هم همان سؤال ر.ب. رو دارم. این کتاب رو در خارج از کشور از کجا میشه تهیه کرد؟
ما با دو«به آذین» طرف صحبتیم: به آذین توده ای وبه آذین نویسنده ومترجم. پس بهتراست این دورا باهم مخلوط نکنیم. برای شناخت به آذین توده ای کافی است هردوکتاب خاطرات زندان اوــ مهمان این آقایان و باردیگر
-- ایرج ، Mar 20, 2010 در ساعت 11:39 PMبخوانید، آنوقت با مردی روبرومی شوید که پوستش؛ استخوانش توده ای است و شیفته وعاشق جمهوری اسلامی باتمام شکنجه های این آقایان بر تن بیماراو
قضاوت درباره توان فرهنگی او مسئله جداگانه ای است. این دورالطفاباهم قاطی نکنید
ایرج
دوست عزیزی که منبع را خواسته بودند. می توانند
-- بهداد بردبار ، Mar 20, 2010 در ساعت 11:39 PMعبارات خاطرات م.ا. به آذین از زندان دهه شصت را در اینترنت جستجو کنید.
با آرزوی سالی خوب برای تمام دوستان
برفی
-- mansour piry khanghah ، Mar 21, 2010 در ساعت 11:39 PMدوست عزیز ان شکنجه گر فوق بیمار روانی نیست،بلکه اسیر اعتقادات خود می باشد.
مطمعنا اگر شرایط این دو نفر عکس ان روز بود و اقای اعتمادزاده زندانبان بودند و حزب توده دستور شکنجه ان حزب الهی را می دادد،٩٠% امکان شکنجه کردن ان حزب اللهی توسط اقای اعتماد زاده هم بود.البته استثنا همه جا وجود دارد.اما وقتی یک نفر جان پر ارزش خود را در اختیار حزبش می گذارد،جان دیگران طبعا ارزش کمتری دارد.
البته در شرایط عادی عمل ان حزب اللهی غیر طبیعی می باشد ولی وقتی همه چیزت را در راه دین و یا ارمانت گذاشتی،خودت هم همان می کنی که ان جوان کرده است.لذا بهتر است در مسائل اجتمائی و اخلاقی و مذهبی افراط نشود و انسان این حق را برای خود واجب و حیاتی بداند که به گفته عالم روحانی و یا رهبر حزبی خود هم شک کرده و یا اعترض نماید.
شنیده ام در قران کریم هم امده است که تا زمانی که به گفته ای اگاه نشده ای و ایمان نیاورده ای از کسی پیروی نکن.