تاریخ انتشار: ۳ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
۳۲ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

یه کار تر و تمیز ـ مهناز کریمی

داستان «یه کار تر و تمیز» را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.


عکس از: زمانه

درحرمسرای هفتمین پادشاه خواب، مسحور سوگلی بود که با جامی لبریز از ام‌الخبائث به عشوه می‌آمد. بی‌تاب جام و جامدار قدم پیش گذاشت. اما به اشاره‌ی ابروی سوگلی رویای وصال بدل شد به کابوسی مرگبار و بختکی که تمام تقلای نجات را پوچ می‌کرد. مشت گره کرد وبــه ضربه‌ای تن به بیداری رساند. قلبش بازار مسگرها بود و گره مشتش از ضربه‌ی کاری بر پاتختی، دل‌دل می‌زد. ترس‌خورده چشم گشود. با گره‌ای بر ابرو در آینه‌کاری سقف و دیوارها تا ابدیت تکرار شده بود. مردان آینه نفس راحتی کشیدند و به لبخندی سر تکان دادند. بالش دوتا کرد. دستان تهی از جام و جامدار را دو سوی سر کشید. انگشتان بلند را در هم چفت کرد. سر بر کاسه‌ی دست نهاد و لم داد بر دو بالش ابریشم سفید. نک و نال و نفرین حرفی. اما کشتن را به هیچ عنوان نمی‎توانست باور کند. زیر لب لندید:
ـ امکان ندارد.
و سر از کاسه برداشت. با انگشت شصت و سبابه به شقیقه‌ها فشار آورد. جوابی نیافت. فشار را بیشتر کرد. درد توی سرش پیچید. ناامید از یافتن جواب، منگنه رها کرد و باز زیر لب لندید:
ـ کشتن... امکان ندارد!

هیچ وقت به فکرش هم خطور نکرده بود؛ حتی وقتی زنش را زیر ضربه‌های مشت و لگد می‌گرفت. یا وقتی که اتاق خوابش را برای همیشه از عزت جدا کرد. یا حتی وقتی که فریاد زد:
ـ طلاق! تا زنده‌ام به فکرت هم راه نده.

نه که از کشته شدن ابا داشته باشد. مرگ آشنا بود. در جبهه ظفار هم کشته بود و هم در ارودی خودی کشته بسیار دیده بود. باز لندید:
ـ دفاع از وطن یا عقیده و مرام حرفی‌ست اما...

شتری با بار دینامیت در آینه منفجر شد. سربازان وحشت‌زده مین‌ها را فراموش کردند و سراسیمه به هر سو دویدند. انفجار پشت انفجار. زیر باران دست و پا و سر و سینه، خودش را رساند بالای پله‌ها. با احتیاط شش پله را پایین رفت. وارد حمام سورمه‌ای بی‌سقف شد. هر دو شیر آبی و قرمز را به‌تمامی باز کرد تا کابوس مزمن از ذهن بشوید. آب گرم حالش را بدتر از بد کرد. شیر قرمز را بست. لرزش سرما بر تنش پیچید. دندان بر دندان فشرد تا لرزه‌ها را مهار کند. بعد از ظفار بود که فقط زن و سرما پرده‌ی فراموشی می‌انداخت روی شب‌های پر از انفجار و وحشت. نفس راحتی کشید. خودش را با حوله خشک کرد و با تأنی از پله‌ها بالا آمد و دوباره با مردان آینه مجموع شد. وسط اتاق ایستاد؛ خود را خوب ورانداز کرد. بالای بلند، سینه‌ی ستبر. بازو گرفت و با دست دیگر عضلات برجسته را نوازش کرد. آرواره‌ی محکم، چشمان عسلی پرجذبه. مشت گره کرده به سینه کوفت:
ـ کو تا پیری!

سرگشتگی به تمامی روفته شد. به رضایت از کارآمدی تن خندید. سرخوش تکمه‌ی روی زوار طلایی آینه را فشار داد. آینه در شد و باز شد. اتاق سه در چهار بی‌پنجره تماما از چوب گردو پوشش داده شده بود. دور تا دور اتاق در دو ردیف میله‌ی چوبی بود. ردیــــف بالا کت و شلوار‎ها و لباس‌های فرم نظامی و ردیف پایین پیرهن‌ها همه در یک نظم پادگانی؛ حتی اندازه و رنگ لباس‌ها در هم‌کناریشان دخیل بود... از رج مرتب ادوکلن‌ها دیودوف را انتخاب کرد. بلوز سه تکمه‌ی کلوین کلاین به رنگ سفید، شلوار سورمه‌ای تیره، کفش راحت سفید و سورمه‌ای. خودش را در آینه‌ی کمد برانداز کرد. چنان سر شوق آمد که احساس کرد می‌تواند مثل خود خود رستم گوری را درسته بخورد. از سوئیت اختصاصی بیرون آمد وبه طرف ساختمان اصلی که محل زندگی عزت بود راه افتاد. در را که با کلید باز کرد بوی الکل و مواد ضد عفونی کننده مشت محکمی بود به صورتش:
ـ چه گندی این زندگی را گرفته که با این همه الکل‌کاری پاک نمی‌شود؟

در را بست و سوار کادیلاک طلایی متالیک شد. از در گاراژ که بیرون آمد اعلی‌حضرت به تمسخر و تغییر در جواب گلایه‌های عزت فرمودند:
ـ خانم عزیز! به نظر من خوردن چلوکباب شریکی در یک باغ مصفا به‌مراتب بهتر از این است که تنها در کنج کپر نان خشک کپک زده سق بزنید.
در آینه‌ی جلو به قهقه خندید و دلش خنک شد:
ـ به این می‌گویند جواب دندان شکن!

از کوچه‌ی پر صنوبر وارد خیابان نیاوران شد. از رج زنان آلبوم‎هایش سان دید. دلش به هیچ کدام تمایل نشان نداد. یک مزه‌ی تازه می‌خواست. چیزی نوبرانه. به روال، خواست چراغ قرمز را رد کند اما راننده‌ی ب.ام.و زرد قناری نظرش را جلب کرد. همراه قژه‌ی ترمز هر دو سر چرخاندند به طرف هم. دختر جوان خندید. تیمسار عینک آفتابی از چشم برداشت:
ـ با این لبخند زیبا صبح ما را به خیر کردید.
ـ مگه شما چند نفرید؟
ـ یک ارتش خانم عزیز! که شما را به صبحانه دعوت می‌کند. هیلتون، خاویار، تست و...

چراغ سبز شد. پاسبان سر چهارراه ارتشبد امیر اقتداری را شناخت. خبردار ایستاد و سلام داد. بی‌اعتنای پاسبان در آینه نگاه کرد تا مطمئن شود که دختر احترامات فائقه را دیده. گردش به چپ و باز نگاهی به آینه‌ی جلو، ب.ام.و زرد قناری دنبال سرش بود. سرخوش خندید. خنده‌ای کشدار که تا جلو هتل تیمسار را همراهی کرد. ترمز کرد. دربان جلو دوید. با تبختر و طمأنینه پیاده شد. قبل از این‌که وارد لابی شود سر برگرداند. از زرد قناری اثری نبود. تاریک و دل‌چرکین وارد هتل شد.

نیازی به منو نبود. هر وقت، و بیشتر جمعه‌هاکه برای صبحانه به هتل می‌آمد، ترجیح می‌داد خاویار، تست، کره، و پیازچه‌ی ریزشده بخورد. و برای شروع یک قهوه‌ی بزرگ و غلیظ فرانسه. رو به استخر نشست. به ساعتش نگاه کرد. هشت و نیم بود:
ـ پدرسوخته بازار گرمی ‎می‌کند.

اما از صمیم قلب مطمئن بود که هیچ زنی در مقابل رستم و هیلتون و خاویار نمی‌تواند مقاومت کند. به صبوری صیادی که تور را پهن کرده، پا روی پا انداخت. سیگاری روشن کرد. اولین هورت نسکافه را بدون شکر در دهان نگه داشت. به گمانش بهترین خمارشکن همین تلخی بود. خوب که تلخ‌کام شد، پکی به سیگار زد و کمی شیر توی فنجان ریخت. سر برگرداند و نگاهی به ورودی انداخت. از زرد قناری خبری نبود. دفترتلفن مخصوصش را بیرون آورد. الف‌ها، ب‌ها تا ی‌ها رفت. هوس هیچ‌کدام‌شان را نداشت. فقط زرد قناری:
ـ چشم‌هایش سبز سیر بود انگار.
یاد چشم‌های ثریا اسفندیاری افتاد.
ـ اعلی‌حضرت دوستش داشتند. حیف شد...

هر بار که به اروپا می‌رفت سری هم به ثریا می‌زد. اوایل به‌احترام و بعد‎ها به‌امید. در آلبومش جای یک ملکه خالی بود. حرف و گفت دور و بر ملکه زیاد بود اما هر بار...

زن میان‌سال چاقی از جلو استخر رد شد. تیمسار نگاه چرخاند. حاضر نبود صبح به آن زیبایی را با دیدن زنی با آن شمایل خراب کند. تازه اگر تمایلی به این نوع داشت احتیاجی نبود به هیلتون بیاید. پیشخدمت با تعظیمی غرا صبحانه را روی میز چید. با خیال زرد قناری یکی از تست‌ها را برداشت و پشت و رویش را خوب برانداز کرد. به تایید سر تکان داد. پیشخدمت دوباره تغظیم کرد:
ـ اوامری باشد قربان.
با حرکت دست مرخصش کرد. کمی کره به رنگ زرد قناری با احتیاط و نوازش روی تست مالید. بعد خاویار. بعد کمی پیازچه. هنوز خمار دیشب بود و خمارشکنی کاری‌تر می‌خواست. با اشاره‌ی سرانگشت، پیشخدمت را احضار کرد:
ـ ماموسا.
زن این بار نزدیک‌تر آمد و با عشوه‌ای چروکیده خیره‌اش ماند.

در مهمانی شب یلدای کاخ مهردشت شاهدخت، همین‌طور که جام پشت جام خالی می‌کرد، قد و قامت تیمسار را به نگاه خریداری وراندازی کرد و بعد از خنده‌ای مستانه رو به جمع گفت:
ـ هر وقت امیر و عزت را کنار هم می‌بینم یاد نمره ده می‌افتم. عجب کارنامه‌ی ناامید کننده‌ای.
قهقهه‌ی حضار که فرونشست، تیمسار جانب احتیاط از دست داد. نرم رفت کنار شاهدخت و، انگار که بخواهد رازی سر به مهر را فاش کند، به نجوا گفت:
ـ جسارتا می‌توانم عددتان را بپرسم؟
شاهدخت بی‌مکث و معطلی جواب داد:
- ۹. ریاضیاتت چطور است امیر؟
ـ آن‌قدر بلدم که بدانم می‌شود ۱۹ و ۹۱. البته بسته به این‌که عدد یک کجا قرار بگیرد.
شاهدخت ریسه رفت:
ـ خوشم آمد. امیدوارم همه‌ی هنرهایت مثل حاضر جوابیت باشد.

سر تکان داد و دومین تست را کره‌مالی کرد. باز پیرزن رد شد. این بار تبسمی هم چاشنی عشوه‌اش بود. تیمسار از تشابه زن و عزت خنده‌اش گرفت و زیر لب لندید:
ـ دستت که نمی‌رسد به بانو، دریاب کنیز مطبخی را.
و به صندلی آن طرف میز اشاره کرد. زن مِن و مِنی کرد و یک‌باره خودش را رها کرد روی صندلی. فرمانده ظرف تست و خاویار را به طرف زن هل داد:
ـ بفرمایید.
ـ شما همیشه تست و خاویار برای صبحانه می‌خورید.
ـ همیشه نه. هر وقت چشم انتظار خانمی باشم.
زن تا بناگوش سرخ شد. گوشه‌ای از نان تست کرد و به دهان گذاشت و به زحمت قورت داد:
ـ پدرسگ سر پیری هوس جوجه به سرش زده.

ثمره‌ی خودخوری‌های زن به صورت غدد کاملا برجسته و غیر قابل چشم‌پوشی در سینه و شکم و باسنش نمایان بود. دستکش توری سیاه هم نتوانسته بود انگشتان بی ناخنش را مخفی کند. از این همه شباهت مکدر شد:
ـ حالا چه خدمتی از دست من بر مي‌آید خانم محترم؟
زن نفسش برید. باز سرخ شد و سر زیر انداخت. تیمسار هر دو ساعد به میز تکیه داد و سر پیش آورد:
ـ اگر اینجا معذب هستید می‌توانیم برویم به یکی از اتاق‌های هتل تا با خیال راحت عقده‌گشایی کنید.
رنگ زن از سرخی برگشت به سفیدی. میت رنگ و روغن زده‌ای شد که لب باز کرد؛ اما کلامی از آن بیرون نیامد. تیمسار جام را تعارف کرد. زن، انگار که بیابان بی آب و علفی را پشت سر گذاشته باشد، لیوان را گرفت و لاجرعه سر کشید:
ـ چی بود؟
ـ شامپاین و آب پرتقال خانم عزیز!
ـ وه که تو هم کم از اون...

عزت بود که با یک خروار خشم از سر میز بلند شد و به دو از هتل بیرون رفت. تیمسار بی‌اختیار شعار همیشگی‌اش را تکرار کرد:
ـ باور کنید تمام کارهای دنیا فقط دفعه‌ی اولش مشکل است. از اولی که گذشتی انگار کن یک عمر این کاره بوده‌ای.

همراه زلزله‌ای از ترس و خشم، کابوس صبح صادق دوباره جان گرفت. آخرین جرعه را سرکشید به امید آرامش. هیچ تأثیری نکرد. باید بدل کابوس را می‌زد. بی‌اعتنا به تعظیم خدمه، از در هتل بیرون رفت.

به ساعت نکشید که همراه پیر مرد زهوار در رفته‌ای، که همین طور آب ازچشمش می‌ریخت، به خانه برگشت. مرد را یکراست برد طرف باغچه. سی سال، پیش وقتی خانه را می‌ساختند، تصمیم گرفتند میان باغچه آلاچیق بسازند. آلاچیقی گرد با بوته‌های رز رونده و آبشار طلایی و یاس امین‌الدوله. طرح آن‌قدر جدی بود که دایره‌ی بزرگی در حیاط زدند. قطر دایره‌ی دوم یک متر کمتر بود. و به اندازه‌ی سه پله از سطح زمین گودتر. موقتا آجرفرش کردند تا خود آلاچیق، که معلوم نبود باید چوبی باشد یا فلزی، سفارش داده شود. نهال‌های انار و خرمالو را در دایره‌ی بزرگ‌تر، که دیوار آجری داشت، کاشتند. اما طرح به اجرا در نیامد. تیمسار از ظفار که برگشت خلوت ساختمان شخصی را بیشتر پسندید. به همین دلیل، به جای تمام کردن کار آلاچیق، برای خودش سوئیت مستقلی در ضلع شرقی خانه ساخت. با آینه‌کاری سقف و دیوار و حمام. سوئیتی که تمام درهایش با رمز باز و بسته می‌شد. از کمد لباس گرفته تا گاوصندوقی که محل نگهداری آلبوم‌ها بود. هنوز تأسف می‌خورد که چرا بعد از برگشتن از ظفار بلافاصله به فکر تهیه‌ی آلبوم نیفتاده. گرچه که چندان عملی هم نبود. باید اتاق مستقل و ثابتی می‌داشت که بتواند در آن دوربین مخفی کار بگذارد. همه‌ی زنانی که گذرشان به این اتاق افتاده بود عکس‌هایی در این آلبوم داشتند. از آشنا و غریبه.

حضور عزت را پشت پرده‌ی اتاق خواب ضلع غربی خانه حس کرد. بی‌اعتنای او، پیرمرد را برد وسط باغچه:
ـ گفتی اسمت چیه؟
ـ شاهون.
ـ خیلی خوب. می‌خوام یه حوض گرد اینجا بسازی. به قطر دو متر و عمق یک متر. قطر که می‌دونی چیه؟
ـ بعله آقا. شصت ساله کار ما همینه.
همان جا بقچه‌اش را باز کرد و شلوار کردی مستعمل‌تری از آن‌چه پوشیده بود بیرون آورد. تیمسار عصبانی از بی‌ادبی پیرمرد پشت به او کرد. عزت پشت پنجره نبود. نفس راحتی کشید و راه افتاد سمت ساختمان. در را که باز کرد فریاد زد:
ـ یه صبحانه برای این بنده خدا آماده کن.
عزت، با همه‌ی غدد ناشی از خودخوری با شیشه‌ی الکل و بسته‌ی پنبه، از انباری کنار در ورودی بیرون آمد و بدون این‌که حتی نیم‌نگاهی به مرد بیندازد رفت به آشپزخانه. تیمسار به سرعت وارد انباری شد. از توی قفسه‌ها یک جعبه‌ی مقوایی به رنگ سرخ با علامت جمجمه و دو استخوان ران یا ساعد برداشت و تپاند توی جیب شلوارش. به سرعت از انباری بیرون آمد و به لت بسته در ساختمان تکیه داد تا عزت سینی رویی گرد را به طرفش دراز کرد. تیمسار سینی صبحانه را گذاشت روی هره‌ی باغچه‌ی بزرگ‌تر:
ـ تا چای سرد نشده بخور.
ـ خدا عزتتو زیاد کنه.
ـ همین انقدری که دارم از سر هفت پشتم زیادیه.
ـ شکر شکر.
شاهون که کلنگ را زمین گذاشت، تیمسار رفت سمت کادیلاک. دو کیسه‌ی بزرگ پلاستیکی از صندوق عقب برداشت. در را که باز کرد کابوس رویاگون حسابی شنگولش کرده بود.

دستگیره‌ی در را پایین کشید تا مطمئن شود که در را قفل کرده. هر دو کیسه را خالی کرد روی تختخواب. بلیت قطار تهران ـ مشهد، دو بسته دستمال کاغذی جیبی، دسته کلید زاپاس کلید‎های ساختمان اصلی، شناسنامه‌ی عزت، دو هزار و پانصد تومان پول نقد را گذاشت توی کیف سیاهی که از بازار تجریش خریده بود. روزنامه‌های توی ساک سیاه را هم بیرون آورد و ریخت توی یکی از کیسه‌ها و به جایش دو بسته پنبه، یک شیشه‌ی الکل، شش جفت دستکش نخی، یک بسته صدتایی دستکش یک‌بار مصرف گذاشت:
ـ لوازم آرایش! ای بابا! آدم وسواسی که چیزی به خودش نمی‌مالد. تازه دارد می‌رود زیارت. احتیاجی نیست. لباس. بعدا از اتاقش برمی‌دارم.

کیف دستی را جا داد توی ساک. ساک را گذاشت توی کیسه‌ی بزرگ‌تر که خالی بود. در را باز کرد. شاهون صبجانه‌اش را تمام کرده بود و مشغول کندن بود. خونسرد کیسه را توی صندوق عقب کادیلاک کنار پیته‌های شاه‌پسند گذاشت:
ـ همین که مردک رفت می‌برم ایستگاه قطار و می‌گذارم گوشه و کناری که به چشم بیاید... دفتر تلفن! بعدا با لباس‌ها.

نفس راحتی کشید و برگشت به سوئیت اختصاصی. ضربه‌ی آرامی به زوار طلایی زد. وارد لباس‌خانه شد. صف اونیفورم‌های نظامی را کنار زد. روی دیوار، در یک تابلو سی در سی، انواع نشان‌های نظامی در پنج ردیف شش‌تایی رج شده بود. سومین نشان را از ردیف چهارم دو بار فشار داد. دیوار چوب گردو کنار رفت. جلو گاوصندوق ایستاد. قفل رمزدار را پنج بار به چپ و هفت بار به راست و باز سه بار به چپ چرخاند. تقه‌ای؛ و در آهنی باز شد. بـــا خنده‌ای از سر رضایت هفتمین آلبوم را که روی بقیه‌ی آلبوم‌ها بود برداشت و برگشت به اتاق خواب. روی کاناپه نشست. عینک به چشم زد. عکس‌ها فقط شماره داشتند. هر دو صفحه متعلق به یک شماره بود. اصل اسامی را همراه شماره تلفن و آدرس‌ها در دفتر تلفن جیبی‌اش نوشته بود که همیشه توی جیب عقب شلواری بود که برش بود. می‌خواست بداند کدام یک از زنان محبوس توی آلبوم‌ها به درد جانشینی عزت می‌خورند. شماره‌ی ۱۰۲۰.
ـ اااااااا نه اخلاق خوشی ندارد.
شماره‌ی ۹۹۳. سر به نفی تکان داد. ۸۴۳:
ـ قدش کوتاه است.
۷۵۴.
ـ زیادی لاغر است.
۶۲۳.
ـ همان چلوکبابی‌ست که باید به شراکت خورد.

هوس زن توی سرش پیچید. پنج بوق آزاد بی‌جواب. دلخور رفت پشت پنجره:
ـ به ساعت نکشیده نیم متر پایین رفته.
پنجره را باز کرد:
ـ تا ظهر تمام است؟
ـ صلات ظهر که نه ولی به غروب هم نمی‌کشه.
ـ خوبه خوبه.

هنوز به صلات ظهر ساعتی مانده بود که بوی قورمه سبزی ریخت روی عکس شماره‌ی ۴۱۱. آب دهانش را قورت داد و از این‌که آخرین قورمه سبزی دست پخت عزت را خواهد خورد به تأسف سر تکان داد و به ذوق خندید.

رأس ساعت یک بعد از ظهر، سینی خالی صبحانه را برداشت و به روال سی سال گذشته راه افتاد به طرف آشپزخانه. عزت با دستکش سفید سینی رویی را گرفت. هر چه در سینی بود خالی کرد توی سطل آشغال و جایش ظرف خورش و چلو زعفران‌زده و کاسه‌ی سالاد گذاشت. تیمسار سینی را برگرداند زیر درخت خرمالو:
ـ دستشویی گوشه حیاطه. اونجا
و برگشت به آشپزخانه. در یک توافق نگفته و ننوشته، مرد ناهارش را تنها می‌خورد و برای خواب بعد از ناهار به سوئیت خودش می‌رفت. شام را هم در خدمت رفقا بود. عزت در تمام مدتی که مرد مشغول صرف ناهار بود در اتاقش می‌ماند. برای تیمسار یقین بود که عزت بعد از او و بعد از پاک کردن تمام آثار حضور مرد سر فرصت به ناهار می‌نشیند. چلو زعفران‌زده، خورش قورمه سبزی و پیاز شیرین. آب دهانش را قورت داد و سر میز نشست. سیر و پر خورد. دستی به شکم کشید. جعبه‌ی مقوایی سرخ را از جیب شلوار بیرون آورد. در دیگ قورمه سبزی را برداشت و به اندازه‌ی کافی چاشنی به خورش اضافه کرد. با ملاقه‌ای که کنار دیگ بود، خورش را خوب هم زد. در دیگ را گذاشت. قوطی جمجمه‌دار را برگرداند توی انباری و درخانه را محکم به هم کوبید تا زن از رفتنش مطمئن شود. ظرف‌های خالی غذا زیر درخت خرمالو بود و شاهون توی گودال. مرد دست به هم مالید و سنگینی حضور زن راپشت پنجره حس کرد.

بر خلاف روال همیشه، با لباس روی تختخواب دونفره، به قول خودش سوپر کینگ سایز، دراز کشید. صورت هزاران رستم روی سقف از خوشی غنح می‌زد. چشمکی به همه‌شان زد و چشم بست تا شاید یک بار دیگر به درون رویای مرگبار بیفتد و محض محکم‌کاری دوباره آن را مرور کند. اما هر چه زور زد نتوانست خواب را به چنگ بیاورد. در لحظه‌ای هم که نزدیک بود موفق شود، زنگ تلفن از جا پراندش. هر وقت که از خواب می‌پرید دچار تپش قلب می‌شد. یک زنگ و سکوت. این علامت عزت بود:
ـ لابد مردک کارش تمام شده.

یک ضرب بلند شد. کمی سرگیجه. دکتر گفته بود خیلی آرام از خوابیده به ایستاده تغییر حالت بده. قد بلند این عیب‌ها را هم دارد. باید مردک را زودتر مرخص می‌کرد.
مزد شاهون را داد و روانه‌اش کرد. هنوز در را نبسته بود که عزت به حیاط آمد و یکراست رفت سروقت گودال. تیمسار با کف دست ضربه‌ای زد به گیجگاهش بلکه چاره‌ی سرگیجه شود؛ و خیره‌ی زن شد. صورت عزت مثل لبو سرخ شده بود و به نظر لرزان بود. تیمسار فکر کرد دارد اثر می‌کند؛ و از سه پله پایین آمد. عزت با همان لرزه از ایوان یک صندلی آورد. تیمسار فکر کرد چه بهتر. اصلا حال مرده‌کشی نداشت. روی صندلی نشست به این امید که عزت هم همان‌جا بماند تا چاشتی خورش اثر کند. عزت پیلی‌خوران به سمت ساختمان رفت:
ـ یه چای نبات بیارم.
دوباره که به حیاط برگشت، سر تیمسار خم شده بود روی شانه‌ی چپ. عزت در صندوق عقب کادیلاک را باز کرد. کیسه‌ی پلاستیکی را، بدون این‌که توی آن را نگاه کند، برداشت و گذاشت توی ماشین خودش و به جایش کیف سامسونیت و ساک سفری مرد را گذاشت و جعبه پیته‌های شاه‌پسند را بیرون آورد. پیته‌ها را گذاشت روی هره‌ی زیر درخت خرمالو. با لگدی تیمسار را سرنگون کرد به گودال و با دستکش سفید بیل را برداشت.

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
مهناز عطارها (کریمی)، متولد ۱۳۲۹ کاشان است. از او تاکنون ۲ اثر انتشار یافته است:
ـ رقص چینی
ـ سنج و صنوبر
رمان سنج و صنوبر در سال ۱۳۸۳ برنده‌ی جایزه‌ی ادبی اصفهان شد. وی یک رمان و یک مجموعه داستان هم آماده‌ی چاپ دارد.

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

نظرهای خوانندگان

داستان خیلی خوب و حرفه ای نوشته شده است و مثل دیگر کارهای خانم کریمی از سطح تکنیکی قابل قبولی برخوردار است، با این حال از منظر تاریخی و جامعه شناختی به ابهاماتی نیز دامن می زند. تیمسار سمبل چه نوع قدرتی است؟ و در بستر کدام جریان تاریخی حرکت می کند. مدرنتیه و بورژوازی؟ یا نظامات پیشامدرن؟ یا هردو؟ البته زنهای داستان و شیوه ی ارتباط گیری سرهنگ با آنان (آلبوم عکس و سوئیت شخصی پر از قفل و رمز و...) علایم سمبلیک یک جامعه ی مدرن و آدمهای امروزی است. اگرچه استفاده از بدن زنان و فقط به منظور کام جویی در میان اشراف به قدمت آفرینش زن است. سئوال اینجاست که آیا در جامعه ی مدرن فقط مردان دارای چنین حقوق و امتیازاتی هستند و زنان یکسره مغلوب کامجویی های جنسی آنها بوده اند؟! ( اگرچه در این داستان برنده ی نهایی یک زن است)سئوال دیگر، آیا نشان دادن بورژوازی و نمایندگانش، فی المثل سرهنگ در این داستان، که فقط مشغول هوسبازی و زیرو ورو کردن زنان است، به معنی عدول این طبقه و نمایندگانش از امور پر اهمیت تر اجتماعی نیست ؟پس این همه تحولاتی که بعد از انقلاب مشروطیت در ایران صورت گرفته است، اعم از تاسیس دانشگاه ، بانک، راه آهن، حقوق زنان و هزاران نهاد مدنی و مدرن دیگر توسط چه کسانی پدید آمده است؟ آیا سیاه و سفید کردن شخصیت در داستان پردازی کمکی به در ک و شناخت مفاهیم و مولفه های جامعه ی امروز ما می کند؟ در داستان بالا زن ( که علی الحساب او هم آدم مدرن و امروزی است) پیشدستی می کند و قبل از اجرای نقشه ی قتل خود توسط سرهنگ، او را میان بردارد تا به جای او بنشیند و عقده ی حقارتش را خالی بکند یا برعکس از همان مزایای یک طرفه و نامتعادل شخصی برخوردارشود؟ متاسفانه داستان در این باره چیزی به ما نمی گوید و مثل بسیاری دیگر از نمونه های موجود، از شمول ادبیات مدنی(این اصطلاح را همیشه بخاطر داشته باشیم) خارج است.

-- علیرضا مجابی ، Aug 14, 2007 در ساعت 01:25 PM

داستان خوبی بود از نظر سا ختار وهمین طور از نظر درون مایه به مو ضوع زنانه ای پرداخت شذه بود که برایم ارزش داشت به عنوان یک مرد شنیدن یا خوا ندنش که اگر نداشت ترجیح می دادم ساکت باشم و چیزی نگویم.همه دوستان شما را می شناسند و بیشترشان از شما تمجید می کنند از آنجایی که دبیر یکی از صفحات ادبی استا نمان هستم فرصتی بود یکی از داستا نها یتان چاپ شود که این کار انجام شد . وباقی هم شما را پذیر فتند .
دستی به قلم دارم اگر فرصتی شد نیم نگاهی داشته باشید و نظری اگر شدنی است.که باعث خرسندی است.
jokari.blogfa.com

-- jokary ، Sep 1, 2007 در ساعت 01:25 PM

مثل رمانهای دیگرش قوی واثرگزار برایش ارزوی موفقیت دراثار دیگرش دارم .

-- سیروس خباز ، Sep 20, 2007 در ساعت 01:25 PM

I am Ms. Karimi's old friend from Shiraz. I will be very gratful If you give me her email address.

-- Roozbeh - Mehrak Kamali ، Sep 22, 2007 در ساعت 01:25 PM

در اثار دیگراین نویسنده انقدراشخاص وبازیگران ان اشنا و ملموس می باشند که می توان حس کرد خودت در ان داستان جایی داری.برایش ارزوی موفقیت ودیداری از نزدیک دارم . به امید ان روز .

-- پری ، Jul 22, 2008 در ساعت 01:25 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)