تاریخ انتشار: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
۱۶ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

«یلدای فاحشه» ـ پیام یزدانجو

داستان «یلدای فاحشه» را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید.


روزى كه شيطان تصميم گرفت يلداى فاحشه را بفريبد بى‏شک نخستين روزى نبود كه ساعت‏هاى متمادى پشت درهاى خانه‏ى او انتظار مى‏كشيد.
يلدا يک هفته بود كه از خانه‏اش بيرون نيامده بود. دل‏اش مى‏خواست چند روزى ديگر را هم همين‏طورى سر كند. صبح‏ها توى رخت‏خواب بيدار بماند، هى غلت بخورد، خودش را به خواب بزند و احياناً بخوابد. بعد روى ملافه‏هاى كتان رها شده، دست‏هاى‏اش را به شكل صليب باز كند، و حريصانه با سايه‏روشن آفتاب روى پوست‏اش بازى كند. اگر هم حوصله‏اش را داشته باشد بلند شود، يک ليوان شير سرد سر بكشد. موسيقى گوش كند. جلو آينه بنشيند. آرايش كند. سيگار بكشد. حتا كتاب بخواند. و بخندد. خيلى كارهاى ديگر را هم مطمئناً مى‏توانست بكند. تنها كارى كه از دست‏اش برنمى‏آمد اين بود كه سرى به خيابان‏هاى اطراف بزند، احياناً سرى هم به آن‏بالاترها، و بعد فاتحانه به خانه برگردد.

يلدا را همه نمى‏شناختند. حتا آن‏ها كه ساعتى را، شبى را، با او بودند اسم‏اش را درست نمى‏دانستند. يلدا هم اصرارى نداشت خودش را معرفى كند. اما هرچه بود حرص مى‏زد، و مى‏دانست كه بالأخره يک روز همين حرص او را از كار و زندگى خواهد انداخت. پس چندان هم بى‏دليل نبود كه يک‏شب بعد از خواندنِ چند ورقى از يک كتاب روسى به هوس افتاد كه هرطور شده يكى از آن موجودات خيالى، مثلاً فرشته‏ى نرينه يا جن‏زاده‏ى خوش آب‏ورنگى، را به دام بيندارد. حتا براى همين مجبور شد يک هفته‏ى تمام خود را در خانه حبس كند و شب‏ها وقت خواب با ناله و نفرين بخواهد كه شيطان آرزوى‏اش را برآورده كند.

اين بود كه شيطان، هر روز بى‏ملاحظه ساعت‏ها پشت در مى‏ايستاد و انتظار مى‏كشيد. يلدا كه بى‏شک زيبايى سحرانگيزش دل فرشتگان را هم به درد مى‏آورد، صبح روز هشتم در خانه را باز كرد، لبخندى زد، و به شيطان خوش‏آمد گفت.

شيطان بى كم‏ترين وجدى وارد خانه شد. بارانى‏اش را درآورد، كلاه بلند براق‏اش را به جالباسى آويخت. آن‏وقت وارد اتاق شد و روى تخت‏خواب يلدا نشست. دكمه‏هاى بالايى پيراهن سفيدش را باز كرد، از جيب پيراهن سيگارى بيرون كشيد و به لب گذاشت. سيگار با نخستين پک آرام خود به خود آتش گرفت. در تمام اين مدت يلدا رو به روى آينه نشسته بود و با وسواس به سر و وضع خود مى‏رسيد. بعد به سمت تخت‏خواب برگشت. مطابق معمول خنده‏يى سر داد و سعى كرد آرام‏آرام گوشه‏ى دامن‏اش را كنار بزند، كه ناگهان خود را در برابر شيطان سر تا پا برهنه يافت. اندكى شرمگين شد، اما شيطان لبخندى زد، لباس‏هاى‏اش را پوشيد، و بيرون رفت.

صبح روز بعد، شيطان در هيأت يكى از فرزندان خود ظاهر شد و به ديدار يلدا رفت. يلدا دوباره در آن لحظه‏ى پيش‏بينى‏ناپذير خود را سر تا پا برهنه يافت، و شيطان دوباره از خانه بيرون آمد. به‏اين منوال، شيطان تا دوازده روز در هيأت فرزندان خود يک به يک بر يلدا ظاهر شد و يلدا هربار بى‏اختيار خود را برهنه يافت.

صبح روز سيزدهم شيطان تصميم گرفت تا اين‏بار در قيافه‏ى خريدارى متشخص و لايق به خانه‏ى او برود. يلدا هم كه از چندين روز پريشانى و جن‏زدگى حوصله‏اش سر رفته بود، او را بى‏سؤال و جوابى به خانه راه داد. حتا درست به قيافه‏ى او نگاه نكرد. جلوى آينه هم ننشست. رفت كنار تخت، و با خستگى خود را روى تخت انداخت. بعد شيطان در آغوش‏اش كشيد و بوسيدش. لحظه به لحظه بر التهاب شيطان افزوده مى‏شد و يلدا لحظه به لحظه گيج‏تر؛ تا اين‏كه يلدا به خواب رفت. شيطان كه ناكام مانده بود از فرط عصبيت سيگار ديگرى به لب گذاشت و پنجره‏ها را باز كرد. ليوان آبى به صورت يلدا پاشيد و بعد او را كشان‏كشان كنار پنجره برد، و چندبار به صورت‏اش سيلى زد. يلدا هربار لحظاتى به هوش مى‏آمد و دوباره از هوش مى‏رفت. و شيطان آن‏قدر به سيلى زدن ادامه داد كه سرانجام خون از گونه‏هاى‏اش گل كرد و به هوش آمد. بلند شد و صورت‏اش را در آينه نگاه كرد. بعد به طرف شيطان رفت. گريه‏اش گرفته بود و با مشت به سر و صورت او مى‏كوبيد. اما شيطان حركتى نمى‏كرد، تا اين‏ كه يلدا خسته شد و دوباره به خواب رفت. و خود را تنها يافت. و گريست، و زار زد چون سرزمين ناآشنا را ديد. و در آن شب شيطان به دوازده صورت بر بنده‏ى خود ظاهر شد. و هربار همان بود كه بود؛ و هربار ديگرى بود، و آن ديگرى همان بود كه بود. پس او به كرنش درآمده، خداوند را تسبيح گفت. و ناليد و فرياد زد: اكنون مرا درياب! زيرا كه بندگان تو همگى گم‏راه شده‏اند. و شيطان، شوريده، وى را گفت: اى شب فاحشه! برخيز تا زمين را ويران كنيم. و او را گفت برخيز كه امشب قديسان و فاجران، هردو را به آتشى سوزنده بخواهيم سوخت.

يلدا بيدار شد، شيطان حرفى نزد. يلدا هم چيزى نگفت. برخاست، شولاى بلندى به تن كرد، و در برابر شيطان زانو زد. دست‏هاى شيطان را بوسيد، و همراه او به راه افتاد. ساعتى نگذشته بود كه آن دو به درگاه كنيسه‏يى رسيدند و بى‏تأمل درها را كوبيدند. و در آن كنيسه قديسى بود كه برسيسا نام داشت. برسيسا در را گشود، و جز چهره‏ى درهم‏شكسته اما هراسناک مردى سالخورده هيچ نديد. شيطان بى‏درنگ ناله‏يى سرداد و خود را به آغوش برسيسا انداخت. برسيسا صورت وى را بوسه داده، گفت: اگر تو بى‏نواى راه گم كرده يا گنه‏كار نادمى هستى داخل شو؛ اما اگر به سوداى مال يا طعامى آمده‏اى، برادر در اين‏جا هيچ نيست. و شيطان قهقهه‏يى سرداد و به ضجه گريست و گفت: من از تو چيزى نمى‏خواهم مگر مصاحبت‏ات را، وگرنه آسمان سرپناه من، و زمين بستر من است. برسيسا گفت: پس پروا نكن. و شيطان برسيسا را سپاس گفته، به كنيسه داخل شد. و عابد به سروقت عبادت رفت. و در آن‏شب زمين را بارانى گرفت عظيم؛ و آن هر سه در كنيسه، هرآينه بيدار بودند.

نيمه‏هاى شب كه شد شيطان ديگر نتوانست صبر كند. پيش يلدا رفت كه تن‏اش گر گرفته، هوس كرده بود زير باران برود و آواز بخواند. ساعتى گذشت و شيطان كه از غلت دادن اندام خيس يلدا برسطح مواج علف‏ها و خاربوته‏ها خسته شد به داخل كنيسه برگشت. و شيطان نزد برسيسا آمده، او را گفت: من امشب در اين باغ آوازى مى‏شنوم، مگر تو به باغ شوى تا مكاشفه‏يى به ما موهبت شود. پس برسيسا از جاى برخاست و بيرون شد. و بالاى سردر كنيسه فرشته‏يى آتش‏گرفته ديد، با زخم‏هاى خون‏چكان، كه سر به آسمان داشت. پس برسيسا چشمان خود فرو گرفت، و شيطان از وى متابعت كرد. و باران صورت ايشان را مى‏نواخت. و برسيسا همراه خود را گفت: اى برادر! تا به اين مقامات كه رسيدم چنين مكاشفه‏يى عظيم هرگز مرا نبوده بود. قسم‏ات مى‏دهم! بگو كه كيستى و اين‏جا چه مى‏كنى؟ و شيطان گفت: مرا واگذار، كه من نيز تو را واگذاردم، تو خود اين مكاشفه را درياب.

و بعد شيطان در چشم‏به‏هم‏زدنى پشت پنجره‏هاى بلند عبادت‏گاه جاى گرفت، و به سيگار كشيدن وقت گذراند. ساعتى كه گذشت برسيسا با حال پريشان و پيراهنى چاک‏چاک به عبادت‏گاه خود بازگشت. همين ‏كه مى‏خواست از فرط بى‏حالى به زمين بيفتد، شيطان جستى زده او را گرفت. برسيسا بريده‏بريده گفت: اى مرد مقرب! قسم‏ات مى‏دهم بگو كيستى و حقيقت اين مكاشفه چه بود؟ شيطان او را پس زد. دوباره به پشت پنجره برگشت. نگاهى به بيرون انداخت، لبخندى زد، و بعد قهقهه‏يى طولانى سرداد. شيطان گفت: «در اين مكاشفه چندان حقيقتى هم نيست. من فرشته‏يى زمينى براى شما آوردم و شما فقط در ازاى دو سكه‏ى ناقابل به همه‏ى حقيقت‏اش پى برديد.» بعد با متانت تمام به زير بستر عابد دست برده، دو سكه‏ى طلا بيرون كشيد و در جيب گذاشت. پس برسيسا از نفرت و خشم به خود لرزيد. چون مجنونى به شيطان هجوم آورده او را گرفته مضروب ساخت. و بر عصمت بر باد داده حسرت خورد. و شيطان هيچ نگفت و راه خود گرفته، با آن زانيه از كنيسه بيرون شد.

از آن پس يلدا، سوار بر جاروى پرنده‏ى شيطان، از شهرى به شهر ديگر، و از ديرى به ديرى مى‏رفت، و هركه را كه مى‏شد به مكاشفه مى‏رساند. بعدها كه ديگر هيچ كنيسه و ديرى از مكاشفه خالى نماند، شيطان به سرش زد كه حساب خود را با حاكمان و غاصبان حق خويش نيز تصفيه كند. آن‏وقت به بركت نبوغ اهريمنى‏اش، آميزه‏يى از عطرهاى بغدادى، چشم‏هاى روشن نرماندى، لطافت پوست گل‏ها، موهاى سوخته‏ى مصرى، فريبايى رمى‏ها، و خنده‏هاى اغواگر اليزابتى را به يلدا هبه كرد؛ و اين‏ها علاوه بر درندگى تازى، حماقت آريايى، و كسالت يونانى بود كه يلدا به‏نفسه در خود داشت. از آن‏جا كه حاكمان اشتياق شديدى در نايل شدن به درک مكاشفه از خود نشان دادند طبيعى بود كه شيطان يک‏شبه ثروتى افسانه‏يى به هم زده باشد. البته، برخى حكام خواهان مكاشفات مجدد شدند تا بل‏كه بيش‏تر بر جبروت خود بيفزايند، اما شيطان به‏سادگى تسليم نمى‏شد. بعدها شيطان سرگرمى تازه‏ترى ابداع كرد. ثروت حاكمان را به صومعه‏نشينان بخشيد، و حاكمان را متقاعد كرد كه در صورت اعتكاف در صومعه‏ها ممكن است به مكاشفه‏يى ديگر برسند. اين شد كه در عرض يک ماه عابدان جاى حاكمان را گرفته و حاكمان در صومعه‏ها معتكف شدند.

بالأخره شيطان از اين‏همه خسته شد؛ اما يلدا خسته نمى‏شد. اين‏بار يلدا بود كه به سراغ شيطان رفته وسوسه‏اش كرد تا سرگرمى تازه‏يى براى‏اش ابداع كند. يلدا اصرار كرد، اما شيطان نپذيرفت. يلدا داد و بى‏داد مى‏كرد، و شيطان ساكت مانده بود. سكوت شيطان ديوانه‏اش مى‏كرد. دوباره مثل فاحشه‏ها به سر و صورت شيطان چنگ انداخت، صورت‏اش را خراشيد و فحش‏اش داد، بى‏ناموس و بى‏غيرت‏اش خواند، و گفت كه قبل از آمدن او وضع‏اش خيلى بهتر بوده، لااقل مى‏دانسته كه با چه جور آدمى‏زاده‏يى سر و كار دارد؛ نه با اين‏همه خواب و خيال. گفت كه بعد از اين با هيچ‏كس نخواهد خوابيد، ديگر با هيچ شيطانى نخواهد خوابيد، حتا اگر ابليس ِ عاشق باشد. شيطان لبخندى زد و بى‏خيال گفت: «اگر فكر مى‏كنى كه با پاانداز حقيرى رو به رو هستى بايد بگويم اشتباه مى‏كنى؛ همين.» و بعد از خانه بيرون رفت و ديگر برنگشت.

صبح روز يک‏شنبه‏يى كه شيطان در پارک قدم مى‏زد، هيچ‏كس گمان نمى‏كرد كه تسليم شده باشد. اما شيطان سرانجام تسليم شد و نام‏اش را به عنوان شهروند عادى و با سابقه‏ى سياسى نامعلوم به ثبت رساند. شب كه به خانه برمى‏گشت، سر راه دسته‏يى گل خريد و به خانه برد. يلدا در اتاق‏اش نشسته بود و آرايش مى‏كرد. شيطان پنجره‏ها را بست. خودش را روى صندلى رها كرد. دسته‏ى گل و شناس‏نامه را روى ميز انداخت. بعد آهى كشيد و با حسرت گفت كه ديگر هيچ فضيحتى نمانده، هيچ رؤيايى.
يلدا خوابيده بود.

از مجموعه‌ی «شب به‌خیر یوحنا»

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
پیام یزدانجو، متولد ۱۳۵۴، در رشته‌ی سینما تحصیل کرده و بیش از ده سال در زمینه‌ی داستان‌نویسی و مقالات فرهنگی تجربه آموخته است. حاصل کار او در زمینه‌ی داستان‌نویسی، مجموعه داستان «شب به‌خیر یوحنا» و رمان «فرانکولا» بوده است و کتاب دیگری نیز در دست انتشار دارد.

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

نظرهای خوانندگان

نشان دادن زن در شمایل فاحشه و شیطان(و در این داستان همکار و مغلوب کننده ی شیطان!) البته حرف تازه ای نبود. ولی ترویج معارف سابقه دار ضد زن، از زبان نویسنده و روشفکر امروزی جامعه ی ما، حدیث تلخییست معلوم نیست ناخوانده از کدام مجمل؟!

-- علی رضا مجابی ، May 6, 2007 در ساعت 07:42 AM

واقعآ عالي بود لذت بردم...

-- مدادسیاه ، May 6, 2007 در ساعت 07:42 AM

بنظر می رسد نویسنده در این داستان آگاهانه از اشارات و تلمیحات فراوانی بصورت هوشمندانه استفاده کرده. اسم داستان با استفاده کنایی از اسم «یلدا»، «شب فاحشه» را به ذهن متبادر می سازد که بسیار زیباست، و از اینگونه موارد بسیار دیده می شود ... در مجموع از آنگونه داستانهایی است که می توان گفت استادانه نوشته شده است.

-- شهرام الف ، May 6, 2007 در ساعت 07:42 AM

چرا از همه صفت‌ها بايد "حماقت آريايي" سهم يلدا بشود؟

-- sina ، May 8, 2007 در ساعت 07:42 AM

به نظرم کار فوق العاده تقلیدی بود، یه جور دست و پا زدن تو ادبیات پست مدرن و سورریال. بدون هیچ حرف خاصی برای گفتن. زبان نوشته، به دو قسمت کاملاً جدا از هم تقسیم شده. قسمت میانی، یهو از زبان ادبی و قدیمی استفاده می کنه، در حالی که اول و آخرش از زبان عادی. فریبایی رومی، یا حماقت آریایی، یا کسالت یونانی، به خاطرم نمیاد هیچ کدوم ازین ملتها به هیچ کدوم ازین صفات معروف باشن.

-- نازنین ، Aug 18, 2007 در ساعت 07:42 AM

ba pishdavari nabayed nabayed ba asare honare robero shod madar mitavanes faheshe bashed

-- homman ، Aug 27, 2007 در ساعت 07:42 AM

داستان به لحاظ شخصیت پردازی و زبان چندان پرداخت نشده است.یلدا در تیپ باقی می ماند بیشتر نقش یک زن را بازی می کند و نه یک فاحشه را و همین است که تصور ضد زن از داستان در ذهن خواننده باقی می گذارد.در واقع همه شخصیت ها مبتلا به درد می شوند . داستان اگرچه خیالی است اما گونه ای شعارزدگی در آن به چشم می خورد وخواننده در خوانش اثر با لایه دیگری از داستان مواجه نیست ؛ در عین ایجاد بعضی صحنه ها که به طور مجزا تابلو زیبایی محسوب می شود. از سوی دیگر , زبان هم چند پاره است در ابتدا و انتهای داستان ساختار یکدستی دارد اما در میانه داستان گویی به تبعیت از کتاب مقدس زبان کلاسیک می شود و این تغییر زبان در خدمت داستان نبوده است

-- رکسانا حمیدی ، Sep 7, 2007 در ساعت 07:42 AM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)