رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۰ آذر ۱۳۸۹
داستان دوم از مجموعه «آدم‌های مبهم»

ساعت سفید ـ ۲

مدیار سمیع‌نژاد

خانه اتاق‏هاى زیادى داشت. هستى را صدا زد ولى جوابى نشنید. به چند اتاق سر زد. یك دیوار بزرگ از هر اتاق به طرز زیبایى نقاشى شده بود. نقاش‏ها متفاوت بودند. این را از سبك كار هر نقاشى مى‏توانست بفهمد. به اتاقى رسید كه یك میز در وسط آن قرار داشت. همانند دیگر اتاق‏ها روى دیوار یك نقاشى كشیده شده بود. قایقى بود در دریایى آرام كه مردى میان آن نشسته بود و به خورشید نگاه مى‏كرد، نقاش بسیار زیبا، غروب خورشید را طلوع كرده بود. اطراف قایق تعداد زیادى ماهى سر از آب بیرون كرده بودند. شاید غروب را به تماشا آمده بودند. از اتاق بیرون آمد. صداى انداختن یك سنگ را در آب شنید. صدا از داخل اتاق بود. برگشت درون اتاق. آب دریا حركت داشت. فكر كرد به نظرش این چنین آمده است. به نقاشى نزدیك‏تر شد و به آن خیره شد: آن‏ها كه در اطراف قایق بودند، ماهى نبودند. انسان‏هایى بودند كه چشم و بینى و لب‏هایشان از آب بیرون بود.

به مرد درون قایق نگاه كرد. سرش را برگردانده بود و به او خیره شده بود. شناختش. خودش بود. نقاش حتماً او را مى‏شناخته است كه نقاشى‏اش را كشیده است. هستى را صدا زد تا نام نقاش را از او بپرسد ولى جوابى نشنید. صداى ترس را مى‏شنید. هوا خیلى شرجى و مرطوب شده بود. كنترل خودش را از دست داده بود. عقب عقب رفت. پایش گیر كرد و روى میز افتاد. دستش یك بطرى شیشه‏اى را لمس كرد. چشمانش را بست و آن را با تمام توان سمت دیوارى كه این نقاشى روى آن طرح شده بود، انداخت. صداى شكستن نیامد. چیزى نشكست.

فقط چند قطره آب روى صورت‌اش افتاد. به نقاشى نگاه كرد. یك بطرى روى آب شناور بود. آدم‏هایى كه در اطراف قایق بودند، هركدام سعى مى‏كردند بطرى را بردارند. مى‏توانست شنا كردن آن‏ها را ببیند. از داخل قایق بلند شد و در آب شیرجه رفت تا خودش بطرى را بردارد. در آب او را گرفتند و به زیر آب كشیدند. هرچه تلاش مى‏كرد، نمى‏توانست خود را از دست آن‏ها خلاص كند. از روى میز بلند شد. احساس خفه‏گى مى‏كرد. دوباره روى میز افتاد. رنگ‏هاى نقاشى روى دیوار از سقف شره كردند و به سرعت به طرف زمین سرازیر شدند. در عرض چند لحظه نقاشى دیگر روى دیوار نبود. رنگ‏ها كه روى زمین ریخته بودند، به خورد فرش رفتند. از روى میز پایین آمد. پاهایش در آب فرو رفت. زیر پایش خالى شد و داخل آب شد. خودش را بالا كشید و میز را گرفت تا غرق نشود. دستى از داخل آب بیرون آمد و او را گرفت. شروع كرد به فریاد زدن. آنقدر فریاد زد كه از هوش رفت.

وقتى به هوش آمد. در خانه‏ى خودش بود. هیچ‏چیز مثل قبل نبود. به سختى از جایش بلند شد. دیوارها، جاى دیوارها میله بود. انگار كه در زندان باشد. با این تفاوت كه میله‏ها همه به هم چسبیده بودند و آن طرف آن‏ها را نمى‏شد دید. به دیوارهاى میله‏اى خیره شده بود. بودن‌شان را باور نمى‏كرد. روى میله‏ها چیزى مى‏دید. مثل تصاویر سه بُعدى. هر چه كرد نتوانست بفهمد چه چیزى آن‏جا است. به قاب‏ها و تابلوها نگاه كرد. همه از تصویر خالى بودند. دفترچه‏ى تلفن را برداشت، هیچ شماره‏اى نوشته نشده بود. انگار كه كسى آن‏ها را پاك كرده باشد. در اطراف‌اش چند شمع بود كه خانه از نور آن‏ها روشن بود. احساس كرد كه هر لحظه به تعدادشان اضافه مى‏شود. كتابى را از روى میز برداشت. جلدش سفید بود. یادش آمد كتابى را كه شب قبل خوانده است، همین جا گذاشته بود. ولى كتاب را ورق زد.

كتاب سفید بود. سفیدِ سفید. صدها شمع در اطرافش مى‏سوختند و هر لحظه به تعدادشان افزوده مى‏شد. هر طرف سر مى‏چرخاند، بیش‏تر شدنشان را مى‏دید. خانه گرم شده بود. به سختى نفس مى‏كشید. یكى از شمع‏ها افتاد. آن را برداشت و خاموش كرد. اما دوباره روشن شد و شعله كشید. چند شمع دیگر را خاموش كرد، اما باز همان اتفاق افتاد. چند شمع دیگر افتاد. یكى دیگر. شمع‏ها پى‏درپى مى‏افتادند. نمى‏توانست كارى كند. خیلى زیاد بودند. همه جاى خانه آتش گرفته بود. داشت در آتش مى‏سوخت...

- هاتف، هاتف، بیدار شو.

هستى را دید. خم شده بود روی‌اش. نگران بود. نفس گرم‌اش را روى گونه‏هاى خود حس مى‏كرد. لب‌خند دوباره از لبان‌اش بلند شد و در چهره‏اش نشست. دست‌اش را گرفته بود. گرماى آن را با تمام وجود حس مى‏كرد. دست‌اش را در میان موهاى طلایى هستى فرو برد. هستى خودش را نزدیك‏تر كرد. نرمى سینه‏های‌اش قلب هاتف را به آتش مى‏كشید. داغ شده بود. هستى موهای‌اش را نوازش مى‏كرد. فاصله‏ى لب‏های‌اش به اندازه‏ى یك بوسه بود. هستى هوس‏انگیز و بسیار آرام حرف مى‏زد:

- داشتى خواب مى‏دیدى. انگار خواب خوبى هم نبود. مثل این كه جایى بودى كه آتش گرفته بود
- آره تو خونه بودم. داشتم مى‏سوختم. همه جا را آتش مى‏سوزاند.

هستى با خنده گفت:

- پس برم برای‌ات یك چیز خنك بیاورم كه حتما خیلى گرم‌ات شده است.

به هستى نگاه كرد كه مى‏رفت، لباسى را كه پوشیده بود، او را دوست‏داشتنى‏تر مى‏كرد. یك پیراهن یقه باز زیتونى رنگ و شلوارى به همین رنگ. پارچه لختى بود كه وقتى راه مى‏رفت، روى اندامش سر مى‏خورد. هستى رفت. به اتاقى كه در آن بود، نگاه كرد. روى یك تخت بزرگ دراز كشیده بود. حتما هستى او را به این جا آورده است. همه‏ى وسایل اتاق سفید بود. تخت از چوب بود و ملافه و تشك روى آن مثل خودش سفید بود. كف‏پوش سفید. میزى در طرف چپش بود كه همین رنگ را داشت. قاب آینه‏ى بزرگ و تمام قدى كه رو به رویش بود نیز سفید بود. نفهمید چرا این نكته به ذهنش رسید كه اگر كسى بمیرد، او را در چنین اتاقى مى‏گذارند. تازه فهمید كه پیراهن و شلوارى كه تنش كرده بود هم سفید است. باز هم هستى این لباس را تنش كرده است.

فكر كرد نكند كه مرده باشد. شاید اصلاً خواب نبوده و واقعاً در آتش سوخته باشد. رفت جلوى آینه و خود را نگاه كرد. خواب بود یا بیدار، نمى‏توانست تشخیص دهد. هنگامى كه در خیابان بود، خواب مى‏دید یا هنگامى كه در اتاقى كه آن نقاشى عجیب را داشت؟ نمى‏توانست آن‏ها را بفهمد و مرزى بین خواب و واقعیت و خیال بكشد. آگاهى به مسائل را از دست داده بود. ساعت روى میز توجهش را جلب كرد. قاب ساعت سفید بود و صفحه‏ى آن نیز. حتا شماره‏ها و عقربه‏هایش سفید بود. از آن فاصله نتوانست ببیند كه چه ساعتى است. نزدیك‏تر رفت و ساعت را برداشت. به جاى همه‏ى اعداد فقط عدد سه را داشت. گیج شده بود. صداى تیك تاك ساعت مى‏آمد ولى عقربه‏ها حركت نمى‏كردند.

برگشت به طرف آینه و خود را در آن دید. تصویرش در آینه سیاه شد و بعد خود آینه سیاه شد و بعد فرو ریخت.
هستى با دو لیوان وارد اتاق شد. با بى‏تفاوتى به آینه شكسته نگاهى انداخت و گفت:

- جوهر عجیبى در شكستن دارى.
- حالم خوب نیست.

احساس ضعف مى‏كرد. رفت روى تخت دراز كشید. حال خوبى نداشت. هستى كنارش رو به او خوابید و دستان‌اش را گرفت و نوازش كرد. احساسى توأم با ترس و شور و دل‏هره در دل‌اش آشوبى به پا كرد. دستان هستى را محكم در دستان‌اش فشرد و بعد آن را بوسید. حرارت تن هستى را حس مى‏كرد. هستى سرش را بالا آورد و لب‏های‌اش را بوسید...

ساعت یك بعد از ظهر بود. هنوز خواب‏آلود بود. دوست نداشت از رخت‏خواب بیرون بیاید، اما ساعت سه باید به خانه‏ى هستى مى‏رفت. حس تازه‏اى را تجربه مى‏كرد كه برای‌اش خیلى شیرین بود. حس مى‏كرد اتفاق تازه‏اى افتاده كه مى‏تواند زنده‏گى‏اش را بستر حوادث خوش‌آیندى كند. تلفن چند بار زنگ زد. آن را از پریز بیرون كشید. دوست داشت فقط به هستى فكر كند و تمام لحظاتى را كه شب گذشته با او گذرانده بود را مرور كند. یاد شیطنت‏هاى هستى كه مى‏افتاد، دل‌اش غنج مى‏رفت. خواست كه به او تلفن كند، اما بعد پشیمان شد. فرصت براى تماس گرفتن با او را داشت. دوست داشت امروز برود او را ببیند. از جای‌اش بلند شد و یك راست به حمام رفت و دوش گرفت. چیزى خورد و حسابى به سر و وضع خودش رسید. شتابى در كارهای‌اش بود كه خودش از آن خنده‏اش مى‏گرفت. چیزهایى كه تا دى‏روز نسبت بدان‏ها بى‏تفاوت بود، دوباره معناى خود را پیدا كرده بودند.

از همه چیز كه مطمئن شد، از خانه بیرون زد. ساعت را نگاه كرد. از دو گذشته بود. هول كرد كه به موقع به خانه‏ى هستى نرسد. سریع خودش را به خیابان اصلى رساند و با عجله یك ماشین گرفت. خیابان‏ها خلوت بود و سریع به آن جا رسید. به راننده گفت كه دنبال كوچه‏ى مراد بگردد. یك بار از ابتداى خیابان تا انتهاى آن را رفتند ولى كوچه را پیدا نكردند. از راننده خواهش كه كه یك بار دیگر در خیابان برود. راهى را كه رفته بودند دوباره طى شد. ولى باز آن را پیدا نكردند. از ماشین پیاده شد تا راحت‏تر آن جا را پیدا كند. از چندین ره‏گذر و مغازه‏دار نشانى كوچه را پرسید. ولى هیچ‏كدام چنین كوچه‏اى را در این خیابان نمى‏شناختند. حتا یك نفر گفت كه بیست و پنج سال است در این خیابان زنده‏گى مى‏كند، ولى چنین كوچه‏اى را تا به حال ندیده است.

چندین بار دیگر خیابان را از ابتدا تا انتها پیاده طى كرد، ولى نبود. وجود نداشت. كلافه شده بود. خیابان را دقیق به یاد داشت. همین جا بود. ولى آن كوچه را پیدا نمى‏كرد. مانده بود چه كند كه یاد شماره تلفن هستى افتاد. وقتى از او خداحافظى مى كرد و از خانه‏ى او مى‏آمد خودش آن را گرفته بود. آن را در كیفش گذاشته بود. كیفش را درآورد. كاغذى كه شماره تلفن را در آن نوشته بود، پیدا كرد. خوش‏حال شد. سریع به سمت یك باجه تلفن رفت. گوشى را برداشت و كارتش را داخل كرد. كاغذ را باز كرد ولى چیزى روى آن نوشته نشده بود. با تعجب آن را نگاه كرد. كیفش را زیر و رو كرد اما چیزى را در آن پیدا نكرد. باورش نمى‏شد. هستى شماره‏اش را گفت و خودش آن را روى همین تكه كاغذ نوشته بود، نكند همه آن چیزهایى را كه شب گذشته دیده بود، یك خواب بوده باشد.مدتى بى‏هدف قدم زد. فكر كرد. به دستان‌اش نگاه كرد جاى هیچ بریده‏گى و زخمى را روى آن‏ها نمى‏دید. از آینه یك ماشین صورت خود را نگاه كرد. هیچ خراشى هم روى آن نبود.

بى‏اختیار خنده‏اش گرفته بود. با خودش گفت كه به خانه‏اى رفته‏ام كه وجود نداشته است. یك شب را با زنى سر كرده‏ام كه وجود نداشته است. كوچه‏اى را دیده‏ام كه اصلا هیچ‏گاه نبوده است. یادش آمد وقتى كه از خانه‏ى هستى هم بیرون آمده بود، هوا تاریك بود. نمى‏فهمید. زمان زیادى را در خانه‏ى او گذرانده بود. قاعدتاً هم هوا باید روشن مى‏بود وقتى كه بیرون آمد. زمان گم را كرده بود. در این هیچ شكى نداشت.

نفهمید كه كى شب شد. خسته شده بود. پاهای‌اش توان راه رفتن دیگر نداشتند. به دیوارى تكیه داد و از خسته‏گى همان جا نشست. كاش مى‏توانست كسى را پیدا كند و برای‌اش تعریف كند كه چه اتفاقى افتاده است. ولى هر چه فكر كرد كسى را كه بتواند برای‌اش حرف بزند به یاد نیاورد. به خانه برگشت. لباس‏های‌اش را عوض كرد تا بخوابد. بهترین كار ممكن را خواب دانست. در حال عوض كردن پیراهن بود، یادش افتاد كه یك تكه از شیشه را كه در خیابان در كفشش رفته بود، درآورده و با دستمالى كه هستى به او داده بود، در جیب پیراهنش گذاشته است. دنبال پیراهنى كه دى شب پوشیده بود كرد. از هول پیراهن را پیدا نمى‏كرد.

آن را روى صندلى انداخته بود. آن را برداشت و با ترس خاصى در جیب آن دست برد. دستمال را لمس كرد. دستمال را فشرد، اما جسم سختى را داخل آن احساس نكرد. دوباره باید اشتباه شده باشد. آن را بیرون آورد. لكه‏ى خونى روى آن نبود. با ناامیدى روى صندلى نشست. دستمال را باز كرد. یك دسته موى طلایى كه با یك نخ بسته شده بود، داخل آن بود. آن را برداشت. فهمید كه قبلا بارها به آن‏ها دست زده است...

پایان انتشار آن‌لاین «آدم‌های مبهم» نوشته‌ی مدیار سمیع‌نژاد در رادیو زمانه

Share/Save/Bookmark

مطلب پیشین
ساعت سفید ـ ۱