آدمهای مبهم - ۳مدیار سمیعنژادسایه! ترس شنیدن صدا و حس غریب ندیدن. چشمهاى تو بسته بودند و در آن جو ملتهب صداى هیچ کس شنیدنى نبود. وقتى وسوسههاى کهنه تو را به باد حقارت سرزنش مىگرفتند، من در چهار چوب طغیان یک عکس، دلائل را به تماشا نشستم. سؤالى نیست تا جوابى باشد. بوتههاى آتش گرفته ما را به پریدن دعوت مىکردند. رقص نور در سرماى سرد زمستانى تالاب دلهرهها را روشن مىکرد و کسى از مرگ بى زندهگى خبر نداشت. او هم غریبهاى بىتجربه بود. صلابت کوهى بود که آرام مىشکست و غرور با احترام کف پاها را مىبوسید. تجربهى ذهن مشوش شما بود که آوار نیستى را بر چهرههاى تکیده ارزانى مىداشت. بادها دیگر به رقص عظیم برگها نمىاندیشیدند. کوچه از نیستى خالى است. و صدایى هشتى خانهى قدیمى را به آتش مىکشد. زهر مار در تمام ذهنام پخش شده است. آرام راه مىرویم. او، آن چه به یک واقعیت خیالى خود مىاندیشد که خود خیالى بیش نبود. دستهایام براى ابراز محبتاش، در دستاناش فشار دردناک خوشى را تجربه مىکردند. به من نزدیک بود و از من جدا نبود. مثل همیشه هم سکوتى خاص در فضاى آکنده از نیستىمان موج مىزد. بىهدف پرسه مىزنیم و من شک را در قاموس اندیشه خود مىنویسم. متنفرم، از دوست داشتن متنفرم. از کسانى که حرفهاى پوچشان را با شعارها و جملههاى کتابها فریاد مىکنند متنفرم؛ آنها واقعیت را انکار مىکنند تا عقیده پوچشان به کرسى خیانت بنشیند. سمت دیگر معنا ندارد. باز هم راه مىافتیم. هر کجا باشد مىرسیم. دیگر دلیلى براى تصمیمگیرى نیست. حتا دیگر چیزى براى آن نیست. خورشید ظهر هنوز شکوه تابستانش را دارد. هرم آفتاب نیمروزش تن خسته را مىسوزاند. با کسى تماس مىگیرد. کلافه است. چندین بار پشت سر هم تماس مىگیرد و گوشى را به عقب پرتاب مىکند. یک شعر توى کهنه مشقهاى قدیمى. یک پرده ابهام. آدمى با هزار نوع روایت. هیچگاه حقیقت واقعى او افشا نخواهد شد. آدمها هیچگاه افشا نخواهند شد. همه در پشت پردهى ذهنشان، در جهانى بزرگتر از جهان واقعى حرکت فکرى خود را پنهان مىکنند. در آن جا گاهى تو را دوست دارند، اما در بیشتر موارد غمناکترین مرثیهها را براى تو مىپندارند. آنها سرایندهگان غمبارترین صحنههاى زندهگى تو هستند. آنها در کوچهى ذهن خود، تو را به آشوب مىکشانند. راست مىگویند. همیشه ندیدن و ندانستن بهتر از دیدن و دانستن است. اما کسى براى من نگفت، همهى اتفاقات در ذهن من نقش بست. کسى حرفى نزد، اما من بىدلیل همه را شنیدم. در کجا این همه را در سرم هجى کردم؟ من راوى داستانى بودم که هیچگاه آن را نه شنیدم و نه دیدم و نه خواندم. سیگارى روشن مىکند. به خیابان نگاه مىکند. چند بار حضور مرا فراموش مىکند. دور ماشین با بىحوصلهگى مىچرخد. بودن مرا همراه با نبودن مىخواهد. راه مىافتد و به سمت راست خیابان مىرود و بعد به سمت بالا حرکت مىکند. از طرز راه رفتنش معلوم است مىداند که به کجا مىرود. او دروغ مىگوید که براى کمک کردن به پیش او مىرود. دروغ مىگوید تا تفریحش بهترین تفریح باشد. همراه با لذتى زیاد. در میان دو چیز آنى را مىخواهد که لذت بیشترى به او بدهد. این را تمام کلمات نگفتهاش مىگوید، نه آنانى که بر زبان مىراند. کنار یک ماشین سفید مىایستد. پسرى داخل ماشین نشسته. از دور موهاى بورش مشخص است. آرام و خونسرد نشسته است. هیچ هیجانى در او نیست. در ماشین را باز مىکند و مىنشیند. چکیدهاى از نیستى تمام بدنام را خیس مىکند. رو به هم نشستهاند و حرف مىزنند. صورتشان به هم نزدیک مىشود و یکى شدنشان درگیرى ذهنى مرا را بیشتر مىکند. هوا دیگر تاریک است. آدمها به خانه بازگشتهاند. ساعتى است که خوابام برده، ماشینشان هنوز پارک است. اما کسى در آن نیست یا شاید در تاریکى شب چیزى نمىبینم. راه مىافتم سمت ماشین. نزدیکتر مىشوم. در جلوى ماشین کسى ننشسته است. به عقب نگاه مىکنم. تن عریان پسر. ماشین را به رنگ قرمز در آمده است. دختر نیست. به همه جا نگاه مىکنم ولى نیست. به ماشین خودم با ترس نگاه مىکنم ولى این بار آن جا هم نیست. ماشینشان را دوباره از نظر مىگذرانم. از روى تنش بلند مىشود. در ماشین را با ضربه پا باز مىکند. سایه! غزلها دیگر قافیه ندارند تا سروده شوند. دیدن تصویرى در یک قاب چهرهى واقعى را از یاد مىبرد. تو را به شبیهسازى دچار مىکند. فکرها و خیالها در ذهن مىپکند. دلها از مرگ مىترکند و بر سینهها خاک مرده مىپاشند. آنچنان که در نگاهها و گوشها پاشیدهاند. دیگر کسى دوست ندارد این داستان را بشنود. من بارها دوست داشتم که این داستان را بگویم. اما هیچ کس گوش نمىکرد. هیچ هنگام کسى ندانست که من هم داستانى براى گفتن دارم. در حالى که پیشترها از این، من بارها با قصههاى پوچ آنها شبها را خوابیدهام. سایه! من هیچ گاه فراموش نخواهم کرد. هیچ گاه! در همه فضاهاى زنده، در خیابان، کوچه، خانه، مدرسه و اتوبوس، همه چیز مرده است. دلمردهگى سایه، دلمردهگى. طراوت نیست. در شادترین کوچهها عطر یاس گم شده بود و گم شدنش آغاز یک شعر بود. آغاز یک جنایت. پسرک را باد از یاد برد. اتاقِ سبز تیره. در و پنجرهاى نیست. میز و صندلى. چراغى به نور تاریکى. چند ورق کاغذ تا تو سیاه کنى. از همان سیاه مشقها که کسى نمىخواند. نه شب و نه روز. ایست زمان. تنهایى و بغض و کینه و حسد و تو مسئولى. و آنها پاسخ مىخواهند. از آن مغازه کیف فروشى یک کیف خریدم. براى دادنش به دنبالاش رفتم. دیدمش اما رفته بود، به مغازه برگشتم که کیف را پس بدهم؛ گفتند این جا هیچوقت مغازه کیففروشى نبوده و هیچ زن فروشندهاى هم اینجا فروشندهگى نمىکرده است. گفتم ولى من خودم همین چند ساعت پیش از او کیف را خریدم. گفتند: انگار سالها است خوابیدهاید آقا! الان در سال بعد هستیم. همان روزى هم در خانهام را زدند دلهره آمده بود. شبها من در اتاقام با میلیونها آدم مىخوابم. نویسندهها در قفسههاى چوبى نشستهاند و دوستانشان را به من معرفى مىکنند. آنها آدمهاى چرتى هستند که گاهى اوقات از سر بىکارى چندین هزار صفحه کاغذ سیاه مىکنند تا فردا صبح سر زنگ انشاء بخوانند. نویسندهاى دیوانه هر شب در روى قفسهها که راه مىرود، تنهاش به تنهى دیگران مىخورد. تنها هرمان هسه است که مرا به آن کافه مىبرد تا گرگ بیابانش را در آن نشانام دهد. در اتاق من شبها ولوله سازندهگان کلمات هست و صداى سکوت بلغور کردن خورندهگان جملهها. اتاق من تنها جایى است که در آن آدمهاى خوب را مىبینم. و از آن جا که هیچ پنجرهاى ندارد مىتوانم به بیرون نگاه کنم. آدمى که هیچ وقت نیست از جلوى خانه رد مىشود و سگى که از کوچهى روبهرویى، که اصلا کوچهاى در جلوى خانه من نیست، بیرون مىآید. و با صدایى که هیچکس نمىشنود پارس مىکند. رهگذر کلاهى که ندارد را از سر برمىدارد و به من که پشت هیچ پنجرهاى نیستم عرض ادب مىکند و با عصایى که در دست ندارد سگى را که نیست و صداى پارس کردنش شنیده مىشود را به کوچهیى که وجود ندارد مىراند. رهگذر خودش هم نیست. من در خانهیى که ندارم زندهگى مىکنم و در اتاقى که وجود ندارد مىخوابم و هیچ کس را به مبارزه دعوت نمىکنم. من همه عقدههاى کودکىام را فراموش کردهام. زیرا که من هیچ گاه کودک نبودهام. من مثل همه هیچ گاه کودک بودن را حس نکردهام و من به دنیا نیامدهام. زیرا قبل از این که به دنیا بیایم مرده بودم. من مرده بودن را زندهگى کردهام. من در فکر کردن آزادم و این را مدیون بىفکرها هستم. در اتاق خالى آنها چیزى نیست ولى در اتاق من که هیچ گاه نداشتهام، همه چیز دارم. من چون نیستم فکر مىکنم که هستم. گشتم نبود. رفته بود. شاید هیچگاه نبود. جن هم که نبود. ولى با جنها سر و سرى داشت انگار. جاده تاریک است. ماشینها گاهى بىتوجه به رانندهشان سرعتشان را به رخ مىکشند. تپههاى تاریک. بیابانها هم تاریکاند. آدمهاى تاریک در جاهاى تاریک نگهبانى تاریکى را مىدهند. از شهر خارج شدهام، بىهدف نیمى از راه را دویدهام. به میدان شهر مىرسم و دور آن دورى مىزنم. باز هم دور مىزنم. از کوچهاى سربالایى بالا مىروم و به جادهاى لابهلاى کوهها و تپهها مىرسم. از ماشین خسته شدهام. جاده تاریک تاریک است. راه مىافتم. از دور چند نفر که به شکل آدمى به چشم مىرسند دیده مىشوند. معلوم نیست که به سمت من مىآیند یا آنها هم رو به جلو حرکت مىکنند. صداى زوزه گرگها از هر گوشهاى بلند مىشود. نام این جا را نمىدانم. کودکى از یک دکه بیرون مىآید و به خانه آن طرف جاده مىرود. تشنهام. «آقا یک لیوان چاى به من مىدهید؟» پشتش به من است، انگار که نشنیده، دوباره مىگویم. سر برنمىگرداند. صداى خشکش که سردى وحشتناکى در آن موج مىزند بدنام را سرد مىکند. جرأت نمىکنم چیز دیگرى بگویم. تختى را کنار یک درخت پیدا مىکنم. با یک استکان چاى به سویام مىآید. هیکل درشتش هیبت عجیبى دارد. موهایى بلندى دارد که آنها را از پشت بسته است. چایى را که نصفاش داخل نعلبکى است جلویام تقریبا مىاندازد. جاده همچنان بىنور است. به جلو که نگاه مىکنم همان آدمها با همان صورت مبهم که به چشم مىآیند در حال راه رفتن هستند. جایى که آنها راه مىروند هوا بسیار گرم است. التهاب گرما را مىشود در بینشان دید که چطور ابهام آنها را بیشتر مىکند. به جلو مىروند یا به سمت من مىآیند، نمىدانم. به دو راهى مىرسم که از یک طرف به سمت بالا مىرود و از طرف دیگر جاده سر پایینى است. به سمت پایین مىروم. که رودخانهاى با آب گل آلود در کنارش جارى است. خانهاى پیدا است، از این جا که نگاه مىکنى در بلندترین جا ایستاده است. آخرین خانه نشان مىدهد که آخر جاده همان جا است. آدمهاى مبهم هنوز در جلو راه مىروند. کمکم به روبهروى خانه مىرسم. جاده پیچ سختى مىخورد. مىایستم و به خانه از پایین نگاه مىکنم. بین من و خانه دره مانندى است. آدمهاى مبهم در پیچ جاده اگر بروند دیگر دیده نمىشوند و اگر بیایند به من نزدیک مىشوند. ولى هیچکدام از اینها نمىشود. به سمت رودخانه پایین مىروم. زیاد سخت نیست ولى گذشتن از رودخانه سخت است. جایى پیدا مىکنم که مىشود از روى سنگها به آن طرف رفت به آخرین سنگ که رسیدم باید مىپریدم. فاصله زیاد است، ولى مىپرم. در آخرین لحظات مىفهمم که به آن طرف نخواهم رسید. دستى از پشت به شدت مرا هل مىدهد. آن طرف رود به طرز بدى زمین مىخورم. کسى پشت سرم نیست. خالى خالى است. تمام لباسهایم گلى شده. دستمالى که در برابرم است. بر روى دست کوچکى است، پسرکى آن را به طرفم دراز کرده، با تشکر مىگیرم. به هر زحمتى هست خود را پاک مىکنم. چند جاى بدنم درد مىکند. سر بلند مىکنم تا دستمال را پس بدهم اما نیست، مانند جنها غیب مىشود. خانه از این پایین به زحمت از لابهلاى درختان پیداست. به کمک درختان و بوتهها بالا مىروم. به کوچه مانندى مىرسم که اگر از دیوار کوتاهش بالا بروى به حیاط خانه مىرسى و اگر سرپایینىاش را بالا بروى به در خانه. به در خانه مىرسم. پرچین که به موازى خانه کشیده شده آدمى را به یاد یک کوچه باغ پر خاطره مىاندازد. به بادى که از روبهرو مىآید نگاه مىکنم. از کنارم مىگذرد، خط رفتنش را از پشت دنبال مىکنم. به جاده آن طرف مىرسد. آدمهاى مبهم آنجا هستند. با همان فاصلهى مشخص از من. در باز است. فرشى که در حیاط پهن است، نشانگر نشستن در زیر سایهى درختى است که سایهاش در تابستان خنکى را به صاحبانش هدیه مىداده است و حال سفرهاى است که برگها در آن خشکى را حس مىکنند. ولى کفشهاى جلوى در چیزى دیگر مىگویند. تأثیر آدمها انکار ناشدنى است، آنها مغزها را شستوشو مىدهند. خودخواهى در خون همهى آدمها است.از راهرویى تنگ که درى براى آشپزخانه دارد وارد مىشویم. هواى خانه بسیار سرد است. در اتاق روبهروى راهرو بسته است. روى مبل میان سالن دراز کشیده، از داخل اتاق در بسته صداى خندهاى مىآید. دو نفر که بسیار شاد مىگریند و از سر حسادت مىخندند. دو نفر دیگر از انتهاى تاریکى مطلق اتاق در مىآیند و به آشپزخانه مىروند. بلند مىشود و مىرود روى مبلى دیگر کنار کسى مىنشیند. مشخص نیست که مرد است یا زن. ترسم گرفته: مطالب پیشین: • آدمهای مبهم، مدیار سمیعنژاد، بخش اول • آدمهای مبهم، مدیار سمیعنژاد، بخش دوم |