آدمهای مبهم - ۲مدیار سمیعنژادروز شروع شده. روزها حرفى براى گفتن ندارند. روزها فقط اوامر شب را اجرا مىكنند. روزها تصمیماتى را كه در شب گرفته مىشود اجرا مىكنند. شبها است كه به تحلیل مىنشینند. حتا در شب است كه از تو سؤال مىكنند. اتفاقات روز را بررسى مىكنند. فكر مىكنند كه براى زخم چه تصمیمى بگیرند. روز یعنى فردا. - اسمت چیه؟ با همان چشمهاى نافذ كه تمام وجودم را تسخیر مىكردند نگاهم مىكند. - اسم ندارم من و بعد هم خندهاى كه ازفرط معنى چیزى نمىشد از آن فهمید. چه كسى گفته غیر از زبان فقط چشمها مىتوانند با تو صحبت كنند. بسیارى مواقع خندهها با تو حرف مىزنند. خندهها تمام تحلیل حرفى كه زدى یا شنیدهاى هستند. خندهها همیشه راست مىگویند. خندهاى كه به تلخى است تلخى مىآفریند. خندهاى كه به تمسخر است مسخرهگى مىآفریند. خندهاى كه شادى است شور دارد و خندهاى كه از ترس است اقتدار به همراه دارد. این گریه است كه دروغ مىگوید. چون همیشه یكنواخت است. همیشه یك شكل است. همیشه مرطوب است. گریه باعث مىشود دستها بر جلوى چهره پرده باشند و تو هیچگاه نخواهى فهمید كسى كه گریه مىكند چه مىخواهد و چه مىگوید. گریهها همیشه دروغ مىگویند. در بزرگ قهوهاى كه دیوارهاى سنگى دو طرفش به او جلوهى خاصى دادهاند. براى ورود ماشین نیست. چون دیوارهاى امارت از یك مترى پشتاش شروع مىشود و لبهى سقف خانهى ویلایى تا جلوى در كشیده شده است. وقتى نگاهاش مىكنى به یاد ساختمان معبدهاى چینى مىافتى. - بفرمائید با صداى خشكى كه فقط خاص آدمهاى فرمانبر است، جلویام ایستاده بود. قد بلندى داشت و صورتى تراشیده و لباس بسیار تمیزش حكایت از نظم غریبى مىكرد. - سلام، آقا هستند؟ زبان بند آمدهام از ناآگاهى حكایت داشت و این كه من اینجا چه مىخواهم، سالها، گویى ساعتها به این خانه فكر كرده بودم و نداشتنش را غصهدار بودم. بىآنكه به صاحبش فكر كنم. آقا كیست؟ - شما با كى كار دارید، آقا؟ صداى خشك پیرمرد لحن آرامى به خود گرفت. التماس عجیبى در آن موج مىزد. بىتوجه به من دست او را گرفت، تا كمر خم شد و بوسهاى كه از شوقى وصفناپذیر حكایت داشت بر دستهایاش نشاند، انگار كه نیستم. او را به داخل كشید. درى بود كه بر من بسته شد. صداى خوردن چیزى به در از گیجى رهایام كرد.چكیدهاى از نیستى تمام بدنام را خیس مىكند. از پایین در پاهایاش را دیدم. شلوار سفیدش آن را مشخص میکرد. به در تكیه داده بود. دو جفت كفش مشكى در موازات پاهایش و میان آنها قرار داشتند. روبرگرداندم. سایه در خانهى غریبه براى ما چیزى پیدا نمىشود. آنها معنى فاصلهاند. جز من و تو حقیقت را كسى نمىداند. و در بین من و تو حقیقت پیش تو ماند. من ماندم و سؤالهاى بىجواب. غریبهها هم مىتوانند ذهن را مكدر كنند، بىآن كه بخواهند و حتا بدانند. آنها نه دوستند نه دشمن. آن ها شكلهاى مبهم ته مانده ذهن هستند. چرا كه شاید لقمههاى زیانبارشان در خاطر تو گیر كند. مرا در غروب معانى با جملههاى ناقص به صلیب مىكشند. در آن كوچهاى كه ما راه رفتیم. تمام آن درختهاى بید كه از خجالت تمام شاخههایشان سر به زیر داشتند؛ گواهى خواهند داد كه آن غریبه كه تا به حال هم او را ندیده بودم مستحق هیچ عذابى نبود، اما من از او مستحقتر بودم. او جزئى از مردم بود و مردم یعنى جامعه. و از جامعه متنفرم، چراكه هر روز از حلقوم آن یك دروغ روى من استفراغ مىشود. تكیه به دیوار روبهروى خانه داده بودم. آسمان صاف صاف بود. اما براى شستن زخمها بارانى لازم بود. من چرا دنبال این آدم راه مىافتم؟ اصلا من كجا و این آدم بدكاره كجا. چرا؟ چرا؟ ولى براى چراها جوابى نیست. وقتى مىپرسى چرا یعنى تو از همه مىخواهى به تو دروغ بگویند در واقع فرصت دروغ گفتن را به آنها هدیه مىكنى! در خانه بسته بود از پاهاى پشت در هم خبرى نبود. به طرف ماشین راه افتادم تا بروم. دلیلى براى ماندن ندارم. با صداى استارت ماشین صداى زنگ گوشى موبایل درآمد. موبایل نداشتم! صدا از داخل كیفش بود. كیف را باز كردم و موبایل را برداشتم: - بله آآآآ... صبر... آآآآه... كن اومدم. صدا، دوربین، حركت. از عصبانیت داد بلندى زدم و با خشم به كیفش و خانه نگاهى كردم. كیف را برداشتم و طرف خانه راه افتادم. خواستم پرتش كنم توى خانه. پشیمان شدم. گذاشتم كنار در و به طرف ماشین برگشتم. - مىشه كیف من و از دم در بیارى؟ داخل ماشین نشسته بود. به خانه نگاه كردم. در باز بود و شیر آب داخل حیاط نیز،لنگه كفش مشكى پر آب شده بود. نگاهش كردم، دكمههایش را مىبست. در را بستم و راه افتادم. ناكامى، افسردهگى مىآفریند. ناكامى، سرآغاز خستهگى و درماندهگى است. وقتى وسط راه تو را جا مىگذارند. وقتى تو را به هیچ خانهاى راه نمىدهند. وقتى كسى برایات جشن تولد نمىگیرد و برایت كارت تبریك نمىفرستد. وقتى چهرهها را با نقاب مىبینى، ناكامى. - چرا انقدر عصبانى هستى؟ یك كم مهربون باش؟ نگاه تلخ من را كه دید به جلو خیره شد. توى چشمهایاش زل زدم. به روبهرو خیره شده بود. لبخندى نمناك بر لب داشت. داخل آن چشمها شدم؛ عمیق بود. - مواظب باش. دیر شده بود. زده بودم به یك عابر. افتاده بود جلوى ماشین. دور ماشین شلوغ شد. سریع پیاده شدم. جمعیت كنار رفت. بالاى سرش كه رسیدم. به پشت افتاده بود. صورتش را برگرداندم تا ببینمش. خودش بود. با همان نگاه عجیب و لبخندى كه قبل از تصادف بر لبش بود. حالا لبخندش خشك شده بود. بلند شدم و داخل ماشین را نگاه كردم، نبود. سر جایش نبود. با كمك عقب ماشین نشاندمش و به طرف بیمارستان راه افتادم، با سرعت حركت مىكردم. صدایى از او شنیده نمىشد. بیمارستان خیلى شلوغ است، براى خودش شهرى است، برخلاف همهى بیمارستانها این جا همه مریضها راه مىروند. و هر كارى مىخواهند مىكنند. پرستارها با یكى از مریضها بازى مىكنند و دنبال هم مىدوند، ولى فقط مریضها هستند كه مىخندند. پرستارها بسیار عصبانى هستند. - آقا مىبخشید. دكتر كجا است مىخندید و دور مىشد. دستى از پشت سر به شانهام مىزند: - دنبال دكتر نگرد. احتیاجى به او ندارى! به سمت اتاق دكتر حركت مىكنم. انتهاى راهرو. سمت جلو. یك در سفید. پشت سرم خیلى شلوغ است و همهمهى داد و بىداد، آواز و فریاد و درد. مگر مىشود گذشته را فكر نكرد. مریضها همه در پشت سرم فریاد مىزنند. در اتاق را باز مىكنم و تو مىروم. لباس سفید دكتر روى مانتوى سیاهاش روى زمین افتاده، چند تا تكه لباس روى میز افتاده. گوشى دكتر هم كه توى گوشاش نیست از زیر لباسها خودنمایى مىكند، تختى كه پشت پرده است از زیرش فقط دو تا جفت كفش معلوم است با یك كمر بند كه از تخت آویزان شده. این مریض نه داروى خوراكى مىخواهد نه تزریقى و نه قطرهاى، داروى این بیمار گیاهى هم نیست و در هیچ داروخانهاى پیدا نخواهد شد. این را دكتر كه هنوز او را ندیدهام مىگوید. او یك موجود خیالى است و وجود ندارد. دستى بالا مىآید كه مشت شده. پرده نمىگذارد كه ببینى دست مال كیست اینجا بیمارستان است همه چیز سفید است. دست دیگر از پشت پرده بالا مىآید به همراه یك چاقو. دو دست با هم همرنگ نیستند سیاهتر و سفیدتر. مردانهتر و زنانهتر. پلیدتر و پلیدتر! - حالت خوبه؟ نگاهش یعنى آوردن مانتو كار من است. روى میز دو تا كاسهى بستنى خورى خالى چیده شده یعنى این كه این جا بیمارستان نیست، كافهای است. در کافهها نگاهها با هم بازى مىكنند. من هم بازى كردم. هر دو روى تخت خوابیدهاند و ما مىرویم. این جا بیمارستان است. همه چیز قرمزتر است. سایه! جاده فراموشى همراه دارد و خاك سردى. این درد همیشه درد به همراه دارد. همه چیز از دلزدهگى شروع مىشود. طعم خوب گلابىها كه تكرارى مىشود. سلام معطر سیبها كه بىجواب مىماند. ستارهها را كه دیگر آنها را محل نمىگذارند، از دلزدهگى و دلمردهگى است. وقتى كودك بودم، موسیقى شب، سمفونى باران، و قطره هایى كه بر زمین مىنواختند؛ دو، رِ، مى، فا، سُل، لا، سى. با چوبهایى در دستش، كه همه مناره بودند. یك موسیقى وحشى، یك موسیقى آرام. وقتى رسیدیم توقف مىكنیم. احتیاجى نیست كه بدانى به كجا مىروى. خودت مىرسى. حتا اگر نخواهى. این قانون جاهایى است كه اختیار و انتخاب معنى جبر مىدهد. - نگفتى اسمت چیه - همیشه كه حرف نباید زد. اگر من و تو حرف بزنیم دچار تعارض مىشویم و من نتیجهى این تعارض مىشوم. - دستهات رو پاك كن قرمزند جملههاى خلاصه شدهاش. جاى هیچ حرفى برایام باقى نمىگذاشت. در همه حال به جلو خیره بود، ولى انگار همهى راه مرا نگاه مىكرد. چشمهاى جادویى فرصتى براى فكر كردن باقى نمىگذارند، آنها همه جاى دنیا را تسخیر مىكنند. پشت چراغ قرمز همیشه جایى براى آدمهاى بدبخت هست. یك پسر بچه سیاه بسیار زشت شیشه ماشین را با دستمال خیلى تمیز پاك مىكند. از پنجره سرش را داخل مىآورد: - آقا مىخواهید به شماى عاجز بدبخت كمك كنم. با لبخندى نگاهاش مىكند، انگار دعوتاش را قبول مىكند. و من راه مىافتم. پایین، مستقیم رو به پایین. و بعد به سمت پایین مىپیچى تا پایینتر بروى. این جا پایینترین جاى دنیا است. پیاده راه مىافتیم. دروغها چاشنى كلمات بودند تا جملهها را بسازند. تقصیر آنها نیست كه راست نمىگویند. این ما بودیم كه مىرفتیم تا دروغ بشنویم. رمالها همه جا هستند و خیره نگاهمان مىكنند، خیرهتر زندهگىمان را تحلیل مىكنند. آنها نه گذشته را مىدانند و نه به آینده سلامى مىكنند. آنها قصههاى ترسناك را كادو مىكنند و براى جشن تولد سال آینده كه در كنار هم نیستیم مىفرستند. فالگیرها گوش مىدهند تا ما چه مىگوییم. آنها حرمت حریم تبدار ما را مىشكنند و ابرهاى زیر ابروانمان را به تشنهگى چشم دعوت مىكنند، غروب نمناك ابرى در انتظار تو است سایه. تا حضور نداشتن در شبهاى بىسرانجام را در ذهن چین خورده ملاقات كنى. تو به روزها مىپیوندى و در شب جایى براى ما نیست. نشانى را دقیق یادش نیست. میان چهارراه به همه طرف نگاه مىكند، تا چیزى یا جایى چشماناش را به آشنایى پیوند دهد. ناامید به سمت پایین راه مىافتد و من هم. شلوغى خصلت اول این كوچههاى فلكزده است. بچههایى با لباسهایى نه چندان تمیز و معمولا گشاد شده كه در هیكلشان زار مىزند. آنها همیشه ظهرها مادرها را خواب مىكنند و در گرماى تابستان پى بازى به كوچه مىزنند. و مادرانى كه همیشه چند نفرى در گوشهاى نشسته و از هیچى حرف مىزنند، چشم بسته هم مىتوانى بفهمى كجایى. دومین فرعى سمت راست داخل كوچه مىپیچیم. دیوارهاى كهنه و كاهگلى زیر تیغ آفتاب دم كردهاند. و فكرهاى كهنه تو را به معجزه دعوت مىكنند. از میان خانههاى شبیه به هم یكى را انتخاب كرده. از دور مىایستد و نگاهى مىكند. - باید همین جا باشه. شاید تو نتونى بیاى بالا همه در حال تفریح كردن هستند. همه و همه. سیاستمدارها، پولدارها، زورگوها، دانشمندان، علما و فضلا، قدما، گداها و هر كس و ناكس. آنها تفریح مىكنند تا بدبخت نشوند و نكبت به بار آورند. خانهى كوچكى است. با آجرهاى قدیمى كه سیمان بینشان بعد از سالها ذره ذره ریخته. درى به رنگ سبز روشن و لكهدار حقارت خانه دو طبقه را كامل مىكند. در باز است و پردهاى جلوى آن حریم خانه را از نامحرم دور نگاه مىدارد. پرده كنار مىرود؛ چیز عجیبى نیست و من از ترس نخواهم مرد. من از هیچكس جز خودم نمىترسم. آنها همه از من مىترسند چون من هم از آنها ترسیدم. - تو عاجز و بىنوا اومدى كمكت كنم یا خانم اومده مارو كمك كنه؟ پسر بچهى سیاه زشت حرفهاى جلوى ماشین را دوباره تكرار مىكند و لبخندى شرارتبار بر لب مىنشاند. دست دختر را مىگیرد. انگار پرنسسى را به حضور شاهزادهاى جوان خواهد برد. اشتیاق از تمام بدناش مىریزد، این را با كشیدن دست دختر و كشان كشان بردن او مىگوید. از پلهها او را بالا مىبرد. طبقه بالا است. راه پلهها خیلى تاریك است. روز است و به سختى مىتوان دید. در چوبى قدیمى باز است. وارد مىشویم. پسرك از اتاق كنار با اسكناسى بیرون مىآید و مىرود. اینجا سالها است كه شب را تحمل كردهاند. چكیدهاى از نیستى تمام بدنم را خیس مىكند. خیره به دستهاى پیرمرد ماندهام و سطل سفید پر از آبى كه جلویاش گذاشته است. ریش بلند با موهاى كاملا سفید و آشفتهاش همخوانى با تسبیحى با دانههاى درشت دارد كه بر دیوار روبهرو است. دیوارى كه گچكارىهاى دوباره و دوباره سطحى برآمده و ناموزون بر آن ایجاد كردهاند كه حتا تبر و خنجرى كه بر آن است نمىتواند زشتى و حقارتاش را بپوشاند. و تصویرى از سه پسر جوان كه انگار دیگر نیستند. سطل آب را با آب پر مىكند و مىآورد. از دختر مىخواهد كه خاك را كمكم در آن بریزد. خاكى كه پاك است و زشتىها را مىپوشاند. آن را هم مىزند و زیر لب دعا مىخواند. ورد مىگوید. به من اشارهاى مىكند. - غریبه «نیست» است، آشنا است. هیچكس هیچجا غریبه نیست. تو را غریبه مىپندارند. دست در خاك و آب كه دیگر گل شده مىكند. به سان خدایى كه آدم مىآفریند از آن. سنگى از آن برمىآورد و روى دستمال پهن شده مىگذارد. دسته مویى از آن بیرون مىكشد و یك سنجاق سر. یك قیچى كوچك همراه با شىء نامعلوم محتویات گذاشته شده بر روى دستمال را كامل مىكند. و آخرین چیز تكه كاغذى است كه با نخ پیچیده شده. اینها را طلسم مىپندارد و در درون از كشف كردن و شكستن آن احساس غرور مىكند. لبخندى از خرسندى و تعجب و خشم بر لباناش و همان چشمهاى براق كه هنگام خشم چیز دیگر مىشود، پدیدار مىآید. و سفارشى از كاغذ براى انداختن در آب و پلاكى كه براى نگاه داشتن انتهاى یك دروغ نابخردانه دیگر است. پیرمرد طعم تلخ ناآگاهى را مىداند. او بازى را هم بازى مىدهد. اما او در بازى تفریحى شكست خواهد خورد. انتظار نه بدین معنا است كه باید به دور دستها خیره شویم، چند قدمى تو باید به انتظار ماند تا بازى تمام شود. باز مىگردد و قهقهاى مىزند. كلهى مار را درون سطل گل كه دیگر قرمز شده مىاندازد و با چشماناش مرا مىخواند. عریان است در آغوشاش مىگیرم. • آدمهای مبهم، مدیار سمیعنژاد، بخش اول |
نظرهای خوانندگان
اين چندمين دفعه است که من نظر تکراري ميزارم و از مسئولين محترم بخش کتابخانه راديو زمانه درخواست مي کنم کتاب هايي را که به صورت کامل منتشر کرده ايد به فرمت پي دي اف قرار بدهيد که امکان مطالعه آن آسانتر شود. لطفا اگر مخالف اين پيشنهاد هستيد همينجا دلايل آن را هم ذکر کنيد
(بابا نا سلامتي اسمش کتاب خونه است ! )
با تشکر
-- آرمان ، Nov 26, 2010 در ساعت 12:00 PMالان متوجه شدم که رمان مهدي خلجي فايل پي دي اف دارد. اما کتاب هانا آرنت ( ميان گذشته و آينده) نه .
-- آرمان ، Nov 26, 2010 در ساعت 12:00 PMيا من آدرسش را پيدا نکرده ام ؟
لطفا راهنمايي کنيد