رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲ شهریور ۱۳۸۹
بخش چهارم

روایت شفق - ۴

اکبر سردوزامی

رُمادیه عین یک زندان گِلی بزرگ بود. بیست، بیست و پنج هزار نفر توش زندگی می‌کردند. هفتاد هشتادتا پناهنده آنجا بود. چون گاوهایی مثل ما کم بود که برود به عراق پناهنده شود. اینها هم بیشتر کردها کومله بودند.
دور این محوطه، سیم خاردار داشت. ما را بردند تو یک اتاقی. گفتند اسمت چیه؟ این عربها که فامیلی ندارند مثلاً یارو ابوالمحمد ابن المهدی است. بعد من اسم پدر بزرگم را نمی‌دانستم. یارو هم هی می‌گوید جدت کیه؟ آخرش گفتم علی ابن محمد تقی. خلاصه کاغذی امضاء کردیم. هشتاد دینار پول دادند. این پول را صلیب سرخ می‌داد. یک چادر دادند، سه تا پتو. گفتند برین برای خودتون چادر بزنین. گفتیم این چه بلایی بود سرمان آمد؟ حالا اینجا چکار کنیم؟ چادر را زدیم زیر بغلمان، راه افتادیم. داشتیم می‌آمدیم که یکی از همشهریهام را دیدم. گفت الاغ، تو چرا اومدی اینجا؟ اینجا جائیه که آدم راه نجاتی نداره. اینجا رو بهش می‌گن رُمادیه.

همشهریم یک خانه خریده بود، هشتاد دینار. مثل اینکه تو یک نقطه‌ای از آلمان، خانه‌ای بخری ۸۰ مارک. خلاصه، ما را برداشت با این چادر و پتوها برد خانه‌اش. سی چهل دینار دادیم، خانه را شریک شدیم. خانه که نبود، یک مشت گل گذاشته بودند روی هم، و اسمش را گذاشته بودند خانه.

چندتا هم عشایر کرمانشاهی بودند که وقتی عراق، قصرشیرین را گرفته بود، آنها را آورده بود اینجا. اینها توی قصرشیرین برق نداشتند، اینجا داشتند. آنجا چیزی به اسم تلویزیون ندیده بودند، اینجا داشتند. در واقع، اینجا خدایی می‌کردند. زن می‌گرفتند، بچه پس می‌انداختند. این زندگی براشان جا افتاده بود.
برای رفتن به شهر باید می‌رفتی از مسؤلان آنجا کارت عدم تعرض می‌گرفتی.

آنجا همه چیز بود: بزازی، بقالی، کفاشی، همه چیز. یک شهر کامل گِلی. گفتیم حالا خوب است عرق پیدا می‌شود. اول ماه که پول می‌گرفتیم، با ویسکی شروع می‌کردیم، بعد، می‌رفتیم سراغ عرق زهلاوی و آبجو. خلاصه خودمان را خفه می‌کردیم. دیگر اینکه ننه باباهه خبر دارند یا نه، مهم نبود. زده بودیم به سیم آخر. نه زبان بلد بودیم، نه چیزی. به همشهریم گفتم کسی تا حالا از اینجا فرار کرده؟ گفت نه. گفتم راه فرار چه جوریه؟ گفت نمی‌دونم.

یکی می‌گفت باید قاچاقچی پیدا کنی، یکی می‌گفت باید بری کردستان، یکی می‌گفت باید بری عراق. گفتم خلاصه من یکی اینجا نمی‌مونم. یکی دو ماهی گذشت. گفتم من باید بروم تُرکیه. به اینها که همراهم آمده بودند گفتم بیایین با هم بریم. گفتند نه، ما می‌مونیم تا صلیب سرخ ببره‌مون. مسئولان صلیب سرخ هم گاهی می‌آمدند سری می‌زدند، می‌گفتند ما کاری نمی‌تونیم بکنیم. آدمی بود که چهار سال آنجا مانده بود. گفتم من یکی اینجا نمی‌مانم.

معمولا هفته‌ای یک بار برگ عدم تعرض می‌گرفتیم، می‌رفتیم سینما. چه سینمایی؟ یک دینار دو دینار می‌دادیم، از این فیلمهای الکی عربی می‌دیدیم. ما که عربی بلد نبودیم، اصلاً نمی‌فهمیدیم داستان فیلم چی به چی است. فیلم خارجی هم که بود، می‌دیدی شش تا زیرنویس دارد. مثلاً از هنگ کنک آمده بود، یک زیرنویس انگلیسی داشت، یک زیرنویس هم به عربی. در واقع فقط زیرنویس می‌دیدی. یک بار یک فیلم کاراته‌ای بود. من دیدم ما تو سینما نشسته‌ایم، بعد، پرنده دارد پر می‌زند. گفتم چه جوری می‌شود؟ بعد، دیدم این سینما خفاش دارد.

خلاصه، از هر کسی می‌پرسیدیم چطوری باید از این خراب شده فرار کنیم، راه و چاهی بلد نبود. دوتا از بچه‌ها، جالب بودند، شیرازی بودند. اینها یک مدت زندان بودند. از آن بچه‌های بی‌شیله پیله بودند، اهل بِرِک دنس و این حرفها. اینها آمده بودند کمپ رُمادیه، ولی برنامه‌شان این بود که فرار کنند.

اینها همین طوری رفته بودند سلیمانیه. پستهای بازرسی را شانسی رد کرده بودند. داشته‌‌اند می‌رفته‌اند به طرف کردستان. بعد، توی شهری به نام چهارته- شهری پنجاه هزار نفری بود و صدام، بعدها از بینش برد- جاشها گرفته بودندشان، سه ماه زندانی بهشان داده بودند و بعد برشان گردانده بودند رُمادیه.

اینها دوماهش را سرچالۀ توالت زندگی کرده بودند. بدبختها بعد از سه ماه آمدند، آش و لاش، درب و داغون. گفتم حالا این گاراژ سلیمانیه کجاست؟ گفتند فلانجا. فکر کردم در هر صورت اینجا ماندن فایده‌ای ندارد، بهتر است یک جوری از اینجا بروم.

حالا بدبختی و در بدری خودمان یک طرف، این گروههای سیاسی هم ولمان نمی‌کردند. یارو حزب دمکراتی آمده بود حزبیمان کند. یارو مال رنجبران بود، آمده بود سراغمان. چریکهای اشرفی هم می‌آمدند که پیشمرگه بگیرند.
من نشستم فکر کردم. سر ماه، هشتاد دینار گرفتم، بیست دینار هم داشتم، شد صد دینار. لباسهام را پوشیدم. از روی احتیاط، دوتا کاپشن روی هم پوشیدم و دوتا شلوار. یک شناسنامه هم داشتم، گذاشتم تو جیبم. گفتم می‌روم.هر چه بادا باد.

بیرون آمدن از اردوگاه، سخت‌تر از این بود که بروی شهر. ساعت پنج صبح زدم بیرون. سوار ماشین شدم، رفتم رُمادیه. یک اتوبوسی پیدا کردم که از داخل شهر رُمادیه رد نمی‌شد، یعنی شهر را دور می‌زد و دیگر پست بازرسی وجود نداشت. چون شهرهای عراق هم ورودی و هم خروجیش، پست بازرسی داشت. با توجه به اینکه ارودگاه اسرای ایرانی هم تو رُمادیه بود، سخت می‌گرفتند.

بعد از سه ساعت، رسیدم بغداد. جایی را بلد نبودم. همین جور می‌گشتم. خیابان ابونواس، خیابان فلان. حالا تو این موقعیّت، هی از من ساعت می‌پرسیدند. من هم عربی بلد نبودم، خودم را به نشنیدن می‌زدم. نمی‌خواستم معلوم شود ایرانی هستم.

هوا سرد نبود. ولی فکر کردم توی کردستان سرد است. رفتم تو مرکز شهر، دیدم گاراژ هست، ولی نمی‌دانستم کدام ماشین می‌رود سلیمانیه. جرأت هم نمی‌کردم از کسی بپرسم، یا مثلاً تاکسی سوار بشوم بگویم برو گاراژ سلیمانیه. چون فکر می‌کردم همۀ عربها بندۀ صدام هستند.

آقا، حالا هی راه برو، راه برو. تا ساعت یک این طورها راه می‌رفتم، ازاین خیابان به آن خیابان. خلاصه، آخرش دل به دریا زدم، از یک راننده پرسیدم گاراژ موصل؟ گفتم الان یارو بفهمد یک ایرانی وسط بغداد است، می‌زند خواهر و مادر ما را یکی می‌کند.

سوار اتوبوس شدم به طرف موصل. سه چهار ساعت تو راه بودم. پنج، پنج و نیم رسیدم. حالا باید می‌رفتم گاراژ زاخو. این را هم بلد نبودم. شهر هم که یکی دوتا خیابان نداشت، بزرگ بود. تا ساعت یازده شب، در بدر تو خیابانها راه می‌رفتم.می‌ترسیدم از کسی بپرسم.

یکی از بچه‌ها، یک کارت جعلی دستنویس برای من درست کرده بود. روی آن کارت، اسمم آتاتورک بود، شغلم رانندگی. اینها را به انگلیسی نوشده بود، با شماره قلابی پاس و غیره. این را داده بودم با عکس رنگی پِرِس کرده بودند، شده بود کارت هویّت من. هرجا کارت شناسایی می‌خواستند، این را نشان می‌دادم، راحت می‌گذشتم. اصلاً کسی فکر نمی‌کرد این جعلی است، برای اینکه کارت جعل کردن تو عراق کار هر کسی نیست، خایه می‌خواهد.

تا یازده، یازده و نیم می‌گشتم. بعد دیگر خسته و مانده شده بودم. تنهایی، بی‌زبانی، غربت، همه‌اش روی سرم هوار شده بود. داشتم داغون می‌شدم، رفتم سینما. فیلم نمی‌توانستم ببینم. سینماش هم یک چیز منحصر به فرد بود. خفاشها همین جوری توش قیقاج می‌رفتند. چراغهاش را اصلاً خاموش نمی‌کردند.

حسابی خوابم گرفته بود. با این کارت هم جرأت نمی‌کردم بروم هتل. گفتم یک جایی پیدا کنم بخوابم. حالا نگو دوتا پلیس افتاده‌اند دنبال من، و من اصلاً متوجه نیستم. آقا، من تو بازار گشتم. یک جای خلوتی پیدا کردم، کارتنی پیدا کردم، پهن کردم روی زمین. گفتم شب را بخوابم، صبح بلند شوم، راهی پیدا کنم بروم زاخو.
آقا، دراز کشیده و نکشیده، دیدم صدای گلنگدن آمد. گفتم تمام شد. الان است که یکی دو ماه زندان بدهند. خُب من طبق معمول هنوز کاری نکرده، می‌افتادم زندان.

من را بلند کردند، بردند شهربانی. یارو کارت شناسایی‌ام را گرفت. حالا بنده آتاتورک هستم. خُب آقای آتاتورک باید حداقل تُرکی بلد باشد. این شروع کرد تُرکی حرف زدن، من نگاهش کردم. عربی حرف زد، نگاهش کردم. حالا از ترس اصلاً یادم رفته بود که می‌توانم بفهمی نفهمی انگلیسی حرف بزنم. وقتی یارو انگلیسی حرف زد، بالاخره توانستم دست و پا شکسته یک چیزهایی بگویم.

گویا این بابا، با کارت شناسایی من مشکلی نداشت. می‌گفت چرا می‌خواستی تو خیابون بخوابی؟ تو خیابون خوابیدن ممنوعه. گفتم فندق پیدا نکردم‌ـ به هتل می‌گفتند خندق یا فندق‌ـ ماشینم خراب شد گذاشتم توی شهر محمودی. بعد، هی گشتم، فندق پیدا نکردم. خسته شدم، گفتم یک گوشه‌ای بخوابم تا صبح.

شانس آوردم که زیاد پاپی‌ام نشد. ما را داد دست پاسبانها، آنها هم ما را بردند مسافرخانه، دفتر داره یک آتاتورک نوشت، من هم امضاء کردم. پول دادم، رفتم توی اتاق و دراز کشیدم روی تخت که بوی شاش و عرق می‌داد. ولی آن قدر خسته بودم و آن قدر از شانسی که آورده بودم خوشحال بودم که گرفتم تخت خوابیدم.

فرداش فکر کردم امروز باید هر جوری شده از شهر خارج بشوم. دوباره راه افتادم، از این طرف به آن طرف. بدی قضیه این بود که می‌ترسیدم از کسی سؤال کنم و بفهمد ایرانی هستم و کار دستم بدهد. بعدش هم درست است که اینها نفهمیده بودند کارت شناسایی من جعلی است، اما خودم همه‌اش می‌ترسیدم گندش دربیاید. چون مسئلۀ فرار کردن از کمپ آن قدر مهم نبود که جعل اسناد.

باز شب شد. دیدم چاره‌ای ندارم و باید بروم همان مسافرخانۀ دیشبی. گفتم چون دیشب آنجا بوده‌ام شک نمی‌کند.

دفتردار دیشبی نبود. کارتم را نشان دادم، گفتم دیشب هم اینجا بودم.

روز بعد دل به دریا زدم، به انگلیسی به یک دانشجو گفتم می‌خواهم بروم گاراژ زاخو. او هم انگلیسی‌اش مثل خود من نقص نداشت! گمانم گفت با من بیا. رفتیم مینی‌بوس سوار شدیم. آقا، حالا من نشسته‌ام این طرف مینی‌بوس، او هم آن طرف، و من منتظرم او بگوید کجا پیاده شوم. مینی بوس رفت رفت، من دیدم رسیده‌ایم به یک بیابان برهوت، گاراژ کجا بوده. نگاه کردم، دیدم این پسره اصلاً نیست. اصلاً نفهمیدم این لامذهب کجا پیاده شده بود.

به راننده گفتم زاخو، زاخو. یک چیزهایی بلغور کرد که فهمیدم باید یک مقدار برگردم. پیاده شدم. دو سه کیلومتر آمدم تا گاراژ زاخو را دیدم. گفتم تا اینجاش درست شد. حالا اینجا همه کردی حرف می‌زدند. سوار مینی‌بوس شدم. از شهر موصل آمدیم بیرون، دم پست بازرسی، یارو کارت را گرفت نگاه کرد.

بعد، ورود به شهر زاخو سخت است، چون شهر کردنشین است و فقط چند کیلومتر با تُرکیه فاصله دارد. یعنی بعد از دو سه کیلومتر، به یک پُل می‌رسیدی، پُل را که می‌گذراندی، تو تُرکیه بودی.

من می‌دانستم قیادۀ موقت توی زاخو است، ولی نمی‌دانستم منطقۀ آزاد دارد. ما با یک ترس و لرز رسیدیم به این پست بازرسی. زاخو جای خطرناکی بود، چون خیلی مواظبت می‌کردند.

یارو کارت ما را کنترل کرد و پس داد و مشکلی پیش نیامد. تو شهر پیاده شدم. شامی خوردم.
شهر کوچکی بود. باید می‌رفتم نزدیک آن پُل سرنوشت‌ساز. یعنی «جسر ابراهیم خلیل». از اینجا که من بودم تا مرز تُرکیه ۸ کیلومتر بود. فکر کردم پیاده می‌روم. دادم کفشهام را واکس زدند. شیک کردم. یک کمی راه آمدم، دیدم اوضاع خراب است. همه‌اش پادگان بود. ولی فکر کردم حالا که راه افتاده‌ام، باید تا تهش بروم.

یک کمی آمدم، دیدم سه‌تا ماشین پارک کرده‌اند. سه‌تا از این تریلی‌های چادردار. شماره‌هاش مال آلمان بود. گفتم از این بهتر نمی‌شود. اینها می‌روند به طرف تُرکیه. هرچی تلاش کردم که یک جوری آن مأموری که آنجا ایستاده بود، مرا نبیند، نشد. ماشین اولی رفت، این نگاهش به من بود، دومی رفت، این هنوز مرا نگاه می‌کرد. سومی هم رفت. بعد، من ماندم و مأموره، رو در روی هم. آن هم میان جاده. خیابان نبود که بگویم ایستاده‌ام.
صدام کرد. چیزی گفت. گفتم ارابه‌ام مانده، خراب شده. نفهمیدم چی می‌گویم. یک ماشین باری رد می‌شد، راننده‌اش تُرک بود. مأموره صداش کرد. تا آمد از او بپرسد این چی می‌گوید، من چشمک زدم، یاور فهمید. گفت می‌خواد بره فلان جا، ولی تا مأموره آمد بگوید این را هم با خودت ببر، یارو گاز داد رفت.

یک ماشین دیگر آمد، تریلی بود. پاسبانه گفت تو که تا گمرک می‌ری اینم با خودت ببر. یارو ما را سوار کرد. حالا من خر، رسیده نرسیده، گفتم من صد دینار دارم، اینو بهت می‌دم، منو از این پُل رد کن. آقا هنوز این حرف از دهان ما در نیامده بود، که گفت پیاده شو. آمدم بگویم بابا، ترا به پیر به پیغمبر. نخیر، پیاده‌ام کرد. حالا کجا؟ روبه‌روی یک پادگان.

ایستادم، یک ماشین دیگر آمد. چون دید قیافۀ منم شبیه تُرکهاست، نگه داشت، سوارم کرد. چیزی هم نپرسید. لابد فکر کرد من هم راننده‌ام، ماشینم آنجاست، یا از آن شاگرد شوفرها هستم.

این بنده خدا ما را تا کمرگ رساند. این گمرک زیاد بزرگ نبود. فاصله‌اش هم تا پُل ابراهیم خلیل، چیزی نبود. این پُل از آن پُلهای فلزی بود روی رودخانۀ مرزی. من همین جور آن دوروبرها می‌پلکیدم. کلّی مأمور آنجا بود و گمرک پر از نظامی بود. دیدم روز روشن نمی‌شود از این پُل گذشت. ساعت حدود سه بود، و هوا گرم، و من خاک تُرکیه را هم می‌توانستم ببینم.

همین جوری آنجا ماندم. اما چه ماندنی! هفت ساعت و نیم، آن هم جایی که مدام با مأمور مواجه می‌شوی و باید طوری رفتار کنی که انگار نه انگار خیال داری شاهکار کنی و از اینجا جیم بشوی.

جایی ایستاده بودم که ماشینها می‌رفتند به طرف عراق و فکر می‌کردم چطوری می‌شود از این پُل لعنتی رد شد.
اینجا دیگر ترس را ندیده گرفتم و با این راننده‌های تُرک حرف زدم. یکی گفت برو تو یک تریلی، یکی گفت برو کف یک ماشین بخواب. هر کسی یک چیزی می‌گفت. به یکی گفتم صد دینار دارم، اینو بگیر، منو از این پُل رد کن. نکرد.

خلاصه ماندم تا ده، ده و نیم شب. حالا هیچ ماشینی از آن طرف نمی‌رفت. من هم جرأت نداشتم پیاده بروم طرف پُل. مأمور داشت. سیگارم هم تمام شده بود. گفتم برگردم، برنگردم، چکار کنم؟ خسته و تنها تو این کشور مادر قحبه ایستاده بودم و نمی‌دانستم چه خاکی به سرم کنم.

از گمرک آمدم بیرون. داشتم دل دل می‌کردم، بروم، بمانم؟ که دیدم صدای آب می‌آید. فکر کردم از رودخانه بگذرم، بروم. زمستان بود، روزها گرم بود، ولی شبها، بالاخره بفهمی نفهمی سرد بود. شلوارم را کردم توی جورابم، و گفتم هرچه بادا باد. شیرجه زدم تو آب.

یک پنج شش متری شنا کردم. دیدم نمی‌توانم. سر پُل نورافکن بود، بعد من هم که شناگر نبودم. تازه باید خلاف جهت آب شنا می‌کردم. یک کمی دیگر هم دست و پا زدم، دیدم نه، نمی‌توانم. با چه بدبختی و فلاکتی برگشتم سرجام.

حالا خیس و خسته، با اعصاب داغون آنجا ایستاده بودم. کسی هم نبود که دست کم چهارتا فحش خواهر مادر بهش بدهم و عصبانیتم ته نشین کند.

آقا، یکدفعه دیدم ماشین است که دارد می‌رود به طرف تُرکیه. نه یکی، نه دوتا. این دیگر دلگرمی شد. گفتم می‌روم، سوار یکی‌شان می‌شوم. حالا نمی‌دانستم اینجا کردستان جنوب تُرکیه است و من اگر بخواهم برسم به استانبول، حداقل ۴۸ ساعت طول می‌کشد. چه می‌دانستم. مهم این بود که از خاک عراق بروم بیرون.

در واقع، با خودم لج کرده بودم. چون به‌راحتی می‌توانستم بردارم نامه بدهم به یکی از گروههای سیاسی و بروم منطقه. حتی یکی دوبار هم آمده بودند دنبالم. ولی خودم را نشان نداده بودم. نمی‌خواستم از کسی کمک بگیرم فکر می‌کردم من خودم را انداخته‌ام توی این آتش، خودم هم باید از آن بیایم بیرون. این که خودم به تنهایی گلیمم را از آب بکشم، برام مهم بود.

رفتم با سه چهارتا از راننده‌های تُرک صحبت کردم. یکی گفت جا ندارم، یکی گفت نمی‌شه، یکی گفت صدام خیلی مادر قحبه‌س، اگر گیر بیفتم بیچاره می‌شم. هیچ کس جرأت نمی‌کرد کمک کند.

دوتا لباس روی هم پوشیده بودم. همۀ لباسهام خیس بود. می‌خواستم از پشت یک ماشین بروم بالا، نمی‌توانستم. به یکی گفتم این زیر پای منو بگیر کمکم کن برم بالا، نکرد. یکی‌شان مردانگی کرد، گفت برو سر شاسی یک ماشین، کسی هم نمی‌فهمد. آقا، ما بدون اینکه چیزی بگوییم، یواشکی رفتیم رو شاسی ماشین یک بلغاری بیچاره دراز کشیدیم و اصلاً فکر نکردیم اگر مسئله‌ای پیش بیاید، کار این بنده خدا هم زار می‌شود.

حالا این ماشین راه افتاده، جلوش پر ماشین است، و این آرام ارام پیش می‌رود، و این قلب ما هم تالاپ تالاپ می‌زند. بعداً که فکرش را کردم، دیدم چه شانسی آورم گیر افتادم، چون اگر این از پُل می‌گذشت، تند می‌کرد و من نمی‌توانستم روی شاسی خودم را کنترل کنم، می‌افتادم روی جاده، و زرتم قمصور می‌شد.

بعد، این آهسته آهسته رفت رسید به پاس کنترل. ایستاد. من که چیزی نمی‌دیدم. فقط بعد از یکی دو دقیقه، دیدم ماشین راه افتاد. از خوشحالی داشتم مثل خر کیف می‌کردم. گفتم بالاخره به این صدام مادر قحبه، با این همه ارتش و فلان و بهمانش کیر زدم.

آقا، ماشین حرکت کرد، از پُل گذشت، یکدفعه یک جاکش شیخ‌الاشعبی داد زد و ماشین دوباره ایستاد. نمی‌دانم همان کسی که گفت برو رو شاسی بخواب، لوم داده بودم، یا چی. هیچی، یارو آمد چراغ قوه انداخت و گفت بیا بیرون.

فکر کرده بودم تمام شده، دیگر رفته‌ام، بعد این جاکش آمد، ما را با بدن خیس و سر و صورت لابد سیاه شده آورد بیرون. و همۀ راننده‌ها هم ایستاده بودند و نگاهم می‌کردند.

برای اولین بار توی زندگیم، از بدشانسی و ترس زندان این جاکشها، بدنم شروع کرد به لرزیدن. اصلاً نمی‌توانستم حرف بزنم. این فهمید ایرانی هستم، چون فقط ایرانی‌ها از این شاهکارها می‌کنند. گفت این چراغ قوه چشم منه. گفتم من اون چشمتو گاییدم جاکش! نمی‌شد منو ندیده بگیری؟ آمدم پایین و مأمورهای مخابرات عراق، مسلح، دورم را گرفتند.

ما را بردند بازجویی. گفتند چرا می‌خواستی در بری؟ گفتم والله، من زن و بچه‌ام خارجن، نمی‌تونم اینجا بمونم. می‌خواستم برم پیش زن و بچه‌م. عکس بچه‌های خواهرم توی جیبم بود، در آوردم نشان دادم، گفتم اینها بچه‌هام هستند. گفتند نه، تو مهمون مایی، نمی‌شه همین طوری بری. گفتم مادرتونو گاییدم، چه مهمونی؟ من می‌خواهم برم.

خلاصه، دو ساعتی بازجویی کردند، بعد ما را فرستادند توی یک سلول.
رفتم توی سلول. گفتم این دفعه دیگر مثل قبل نیست. آن دفعه که پناهنده بودم، وضعم آن جوری بود، حالا که فراری هم هستم، دیگر بیچاره‌ام می‌کنند. پولم را گذاشته بودم توی شلوار زیری. همۀ جیبهام را گشتند، بجز یک کمی پول خُرد، چیزی گیر نیاوردند.

فرداش باز قفس شیر را آوردند. من را سوار کردند، فرستادند زندان زاخو، توی اتاقی که معروف بود به اتاق سرخ. می‌گفتند خطرناکترین زندانیها را می‌آورند اینجا.

در و دیوار سرخ بود، رنگ خون. یک موکت سرخ هم داشت. زیر در هم باز بود و شبها یک سوزی می‌آمد که نگو. گویا این سرخی اتاق تأثیر روانی وحشتناکی دارد. آدم را کلافه می‌کرد. گفتم اینها از جمهوری اسلامی هم جاکش‌ترند. من که جزو کمیتۀ مرکزی سازمانهای صد حکومتشان نیستم.

بعد از چند ساعت، آمدند سراغم برای بازجویی مجدد. دیدم آن بلغاری بدبخت هم، که من روی شاسی ماشینش قایم شده بودم، آنجاست. من همان جا که یارو از زیر ماشین بیرونم آورد، شکسته بسته توضیح دادم که این بنده خدا اصلاً نمی‌دانسته من اینجا هستم. فکر کردم آزادش می‌کنند، ولی او هم آنجا بود. به انگلیسی دست و پا شکسته گفتم منو ببخش داداش. گفت مهم نیست.

فردا صبح باز قفس شیر آمد، سوارم کردند توش، بردند سازمان امنیت. یک بار دیگر گشتند، چیزی نداشتم. باز گفتند چرا می‌خواستی فرار کنی؟ گفتم زن و بچه‌م خارجن، می‌خواستم برم پهلوشون.

فرستادندم زندان دَهوک. دو سه روز هم آنجا بودم. از آنجا، دوباره سوارم کردند بردند زندان موصل و انداختند تو زندان عمومی.

زندان نبود. به معنای واقعی، توالت بود. سیصد چهارصدتا زندانی داشت. در بندش همیشه باز بود. از هر ملیتی آدم آنجا بود: راننده تُرک، قاچاقچی، دزد. یونانی، بلغاری، فلسطینی، مصری.

من با تُرکها راحت‌تر بودم. اینها آدمهای خوب و مهربانی بودند. من می‌ترسیدم پولم را رو کنم، ولی اینها برام چای می‌خریدند، سیگار بهم می‌دادند. مهربانی می‌کردند. اینجا عمل گاییدن و اینها نبود. ده بیست روز مرا اینجا نگهداشتند، بعد بردند زندان تکریت.

آنجا هم همین توالت بود. دو سه روز بعد، دوباره بردندم زندان بغداد. چند روز هم آنجا نگهداشتند. نمی‌دانم چه مرضی داشتند که هی از اینجا به آنجا می‌کردند. وقتی از اردوگاه فرار می‌کردی، یک ماه زندانی می‌دادند. من در مجموع بیست و هفت هشت روز توی این زندانهای مختلف بودم. بعد دو روز دیگر هم آوردند زندان رُمادیه، و بعد بالاخره فرستادند کمپ رُمادیه.

Share/Save/Bookmark

بخش پیشین:
روایت شفق - بخش ۳

نظرهای خوانندگان

سردوزامی نویسنده مهاری ست از خواندن داستان هایش لذت می برم ممنون که آثارش را معرفی می کنید
پروین

-- بدون نام ، Aug 23, 2010 در ساعت 03:47 PM

سر دوزامی نه فقط خوب مینویسد بلکه تاریخ نسلی را هم می گوید. زنده باشی و همچنان بنویسی که اینها را باید نوشت. این سرگذشت یک ملت است.

-- سارا ، Aug 23, 2010 در ساعت 03:47 PM

بعد از بیست سال این اولین داستانی است که تا آخر خواندم .

-- بدون نام ، Aug 24, 2010 در ساعت 03:47 PM