رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۳۹ | ||
شب هول - ۳۹هرمز شهدادیمهین خانم چای میریزد. چای را با قند شیرین میکند. در پیش من مینهد. در خانه را میزنند. علی قزوینی از جا میجهد. میگوید: «خان، اگر کس غریبهای بود بفرمایید آمدهاید به شهین درس بدهید. یاالله خانم، برو از پنجره ببین کیست. مبادا تا نشناختهای در را باز کنی.» مهین خانم تر و فرز از جا برمیخیزد. از اطاق بیرون میرود. من بلند میشوم. جلوی رختخواب مینشینم. تکیه میدهم. علی قزوینی چست و چالاک منقل را بلند میکند که بگذارد در پشت پردۀ پستو که صدای مهین خانم از حیاط به گوش میرسد: «خبری نیست. کس غریبهای نیست. سهیلا خانم است.» علی منقل را سر جای قبلی میگذارد. مینشیند و مشغول میشود. سهیلا خانم. مستأجر علی قزوینی. یکی از دو اطاق توی دالان را اجاره کرده است. توی اطاقش چهار قفس قناری است. سهیلا خانم سی و پنج ساله است. مرا میشناسد. شبهای جمعه، پس از ساعت دوازده، از کار برمیگردد، لباسش را عوض میکند، رخت خانه میپوشد، میآید و مینشیند و شریک منقل میشود. حالا در آستانۀ در اطاق ایستاده است. چادر حریر نازک و روشن، بر سر که نه، بر شانهها، دارد. مویش درخشان و براق است. معلوم است که آن را به تازگی رنگ طلایی زده است. چاق است. پیراهن قرمز پولکدوزی شدهاش بیآستین و یقهباز است. رکابی است. پستانبند نبسته است. پستانهایش بزرگ است. پهن است. نرم به نظر میرسد. کفشهای پاشنه بلندش را با تقلا از پایش بیرون میآورد. خندان. میگوید: «سلام اسحاق خان. مهین خانم گفت شما اینجا تشریف دارید گفتم بیایم ببینمتان و چاق سلامتی کنم و از فرصت استفاده کنم مشورتی هم با شما بکنم.» و مینشیند. علی قزوینی بست را میچسباند. من خودم را به جانب منقل میکشم. علی میگوید: « سهیلا خانم؟ حالا؟ سرشب و خانه؟ هنوز شب نشده؟ تازه توی محلۀ اول کار و کاسبی است. مشتریها تازه راه میافتند بیایند به پایین شهر. آن وقت تو میآیی خانه؟ بالاخره خودت را خانهخراب میکنی. تازه جواب میرزا قشمشمت را چی میدهی؟ دو ساعت دیگر سیاهمست و عربدهکشان میآید کاسه و کوزه را بر سرت میشکند. مردک جعلق. بالاخره میگذاردت و میرود با یک نشمۀ دیگر. این لوطیها وفا و بقایی ندارند. به تو میگوید نشاندۀ دیگری ندارد. به امیرالمؤمنین دروغ میگوید. عزیزه سلطان میگفت با مهین بچهباز روی هم ریخته. حالا میبینی.» میرزا قشمشم. دیدهامش. سی ساله به نظر میآید. رشید و سطبر است. اندامش درشت و استوار و عضلانی است. زلف سیاهش را روغن میزند و به عقب شانه میکند. نشاندههایش را، به گفته علی قزوینی، از ضربۀ سیلی و کتک سیاه میکند. آنها هر چه پول دربیاورند دو دسته تقدیمش میکنند. سهیلا میگوید دوستش میدارم. یک دل نه صد دل عاشقش است: « از قناریهام بیشتر دوستش میدارم. مهم نیست. هر غلطی میخواهد بکند. تا وقتی شب خانۀ من میخوابد برای من بس است. همین بس است که هر کجا باشد شب میآید توی خانۀ من. سرش را میگذارد بغل سر من. روی متکای من. همین بس است. تازه دلم میخواهد که خرجش کنم. باید یک سر و گردن از بقیه بلندتر باشد. باید خوشلباس و شیکپوش باشد. آقا باشد.» دود آبی و بوی آبی. حوصله از هوا بر روی پوست من. خارش بینی. گردش خونی در رگهایم که خیال را میپالاید و خاطره را خنثی میکند. دود آبی و بوی آب. آبی که آرام آرام جسم مرا در خود فرومیکشد و آرام میکند. ابر میشوم و التهابم آشنا میشود. آشتی میشوم. مهربانی میشوم. در عین اندوه مهربانی میشوم. دلم میخواهد علی قزوینی حرف بزند. از باغهای انگور. از دکان نجاری. از آمدنش به تهران. از پا اندازشدنش در شهر نو. از پولی که سکه سکه جمع کرده است و این خانه را خریده است. از بچههایش. از شیرین که صورتش گرد و گوشتالو است. از شهین که لاغر و اخمو است. دلم میخواهد مهین خانم چای بریزد. چای بریزد و حرف بزند. بنالد. از دست زندگی. از دست زنهای محله. از دست بچهها. دلم میخواهد. سهیلا خانم با من مشورت کند. میپرسم: «سهیلا خانم؟ گفتید میخواهید با من مشورت کنید. دربارۀ چی؟» سهیلا دامن پیراهنش را بر روی ساقهای برهنهاش میکشد. سیگارش را با آتش منقل روشن میکند. میگوید: «شما تحصیل کردهاید. سواد دارید و سرتان میشود. میدانید که ما نمیتوانیم بچهدار بشویم. آدم پس از دو سال کار باید برود و رحمش را عمل کند. عمل رحم باعث میشود که آدم نتواند دیگر بچهدار بشود. حالا طاهره خانم که تازه زاییده میخواهد بچه دخترش را بدهد به من. خودم بهاش گفتم. گفتم به جای اینکه ببری بسپاریش به شیرخوارگاه بده به من بزرگش میکنم. قبول کرده. فقط میخواستم از شما بپرسم میشود بروم به اسم خودم برای بچه شناسنامه بگیرم یا نه. بچه دختر است. خوشگل و مامانی است. نمیخواهم بزرگش کنم و پسفردا وقتی حسابی از آب و گل درآمد سروکلۀ طاهره خانم پیدا بشود که یاالله بچهام را بده. والله نمیشود به این مردم اعتماد کرد. طاهره حالا جوان است. هنوز بیست سالش نیست. پس فردا که مجبور شد رحمش را عمل بکند و فهمید که دیگر بچهدار نمیشود آن وقت میفهمد که توی این کاسبی آدم از سی سال که رد شد باید خانهنشین بشود. باید دست گدایی پیش این و آن دراز بکند. همانها که تا دیروز قربان صدقهاش میرفتند حالا دیگر تف هم به رویش نمیاندازند. آن وقت است که آدم عصای دست میخواهد. من حالا میفهمم که چقدر بچه دلم میخواهد. بزرگش میکنم. خرجش میکنم. دو سه سالی دیگر کار میکنم. پسانداز میکنم و میروم شهرستان. آنجا توبه میکنم. بچهام را هم بزرگ میکنم. نمیدانید چقدر خوشگل و مامانی است. اگر بتوانم به اسم خودم برایش شناسنامه بگیرم میروم بانک حساب پسانداز برایش باز میکنم. برایش دفترچه میگیرم.» میگویم: « پدرش چی؟ طبق قانون زن نمیتواند برای بچهاش حساب پساندازی باز کند که تا قبل از هیجدهسالگی از آن برداشت بکند.» میگوید: « آن را هم درست میکنم. میگویم بابایش مرده. پول هم میدهم. اگر بخواهند.» میخواهند. درست میشود. مادر خواهی شد. پیر خواهی شد. و سهیلای جوان را بزرگ خواهی کرد. دود آبی و بوی باد. باد که در روزنامههای روح میخلد و پوست را به خارش میاندازد. خارشی که خار خاطره را خنثی میکند. سوزش خاطره را به میل خوابیدن تبدیل میکند. اسماعیلی به داخل کوچۀ خاکی میپیچد. جلو در چوبی خانۀ دوم در سمت راست کوچه میایستد. سه ضربه کوتاه و یک دقه بلند بر در میزند. دود آبی و بوی آب. زنی جوان در را باز میکند. پرسان. اسماعیلی میگوید: «ببخشید خانم، علی آقا تشریف دارند؟» ــ کدام علی آقا؟ «علی قزوینی سرکار خانم.» ــ آهان علی قزوینی را میفرمایید. صاحب قبلی این خانه. حدود پانزده سال پیش از این محله رفتند آقا. خانهاش را به ما فروخت. به پدرم. من فقط اسمش را شنیدهام. فکر کنم حالا خودش زن و بچهاش در قزوین زندگی بکنند. گویا دکان نجاری باز کرده. «خیلی خیلی ببخشید خانم. عذر میخواهم ببخشید سرکار خانم.» زن جوان در را میبندد. اسماعیلی برمیگردد. طول کوچه را طی میکند. به خیابان میرسد. پیرزن هنوز در پشت سینی مسی نهاده در نبش کوچه و خیابان چرت میزند. اسماعیلی لحظهای در برابر او و سینی میایستد. سه کپۀ کوچک گردوی تازه و نمناک بر روی سینی چیده شده است. پیرزن چشم باز میکند و میگوید فالی سه تومن، چانه اگر بزنی آقا بیست و پنج ریال هم میدهم. و دوباره پلکهایش بسته میشود. چرت میزند. اسماعیلی به راه میافتد. همیشه هست. همیشه جایی در ذهن پیرزنی نشسته است. مادر فراموش شدهای که فرزندی از یاد رفته دارد. همیشه هست. همیشه هاجری در خاطره حضور دارد که برگزیده نیست. نه او برگزیده است و نه فرزندش اسماعیل. نه هیچگاه اسماعیل خطابم نکنید. ننامیدم. اسماعیلی به میدان میرسد. منتظر تاکسی میایستد. به ساعتش نگاه میکند. شب شده است. ابوالفضل حالا حتماً به خانه رسیده است. با پسرش بازی میکند. با همسرش حرف میزند. باید خودم را به خانهاش برسانم. تنها ابوالفضل است که حرفم را میفهمد، که حرفم را میداند، که خاموش مینگرد و میفهمد و میداند. همیشه همین طوراست. چشمهای روشنش از پشت شیشههای عینک به درون کاسۀ سر همنشینش خیره میشود. درون همنشینش را میکاود. و خودش نفوذناپذیر باقی میماند. همیشه همین طور. چند سال پیش بود که گفت؟ گفت: «میفهمم. میدانم. فقط یک نکته را فراموش نکن. نکتهای را که بارها گفتهام و باز هم میگویم. بسیاری ازما نگاهی خاص به حیات داریم. نگاهی خاص. اما راستش، نمیبینیم. بازی در نفس حیات را نمیبینیم. تکرارمیکنم: بازی را نمیبینیم. همه هستی نوعی بازی است. راستش را بگویم نوعی شوخی است. نحوۀ نگریستن خاص ما باعث میشود که نتوانیم این جنبۀ فلسفی را، این بازی را، دریابیم. بازی ذاتی حیات را. حرف مرا بد تعبیر نکن. منظورم از بازی و شوخی بیهودگی زندگی نیست. نه. بازی اتفاقاً خیلی خیلی جدی است. اما به هر حال بازی است. فهمیدن این نکتۀ فلسفی که حیات رویدادی تصادفی و زندگی ما شرکت ناخواسته در این رویداد تصادفی، فیالواقع در این نوع بازی، است مهم است. کسی که در بازی شرکت میکند دربارۀ بازی کردن فلسفه نمیبافد. وقتی وارد گود شدی و گرماگرم کشتی گرفتنی دیگر به فکر بحث کردن دربارۀ کشتی گرفتن نیستی. دیگر انتزاعی و تجریدی فکر نمیکنی. عرق میریزی و کشتی میگیری. نفس بازی میشوی. جوهر زندگی هم همین است. هر کس هر موضع فکری یا اخلاقی میخواهد، بگیرد یا داشته باشد. مهم این است که عین بازی و واقعیت بازی بشود.» گفتۀ هنرمند. فقط هنرمند است که بازی در حیات را میبیند. فقط هنرمند است که انتزاعی نمیاندیشد. فقط هنرمند است که عین بازی و واقعیت بازی میشود. هنرمندانه زیستن دشوار است. اما. نمیدانم. میدانم که هنرمند بودن مستلزم آفرینش هنری نیست. میدانم که میتوان هنرمندانه زیست و اثری نیافرید. میدانم که بزرگترین هنرها، زیستن هنرمندانه است. چه کنم؟ من، هدایت اسماعیلی، کوچکترین فرزند سارا و ابراهیم هنرمندانه نزیستهام. از بازی کناره گرفتم. روزی از بازی کناره گرفتم که از بازجویی بازگشتم. شاید همان روز به درون برج عاج گریختهام. نه. برج عاج استعارۀ نارسایی است. من. هدایت اسماعیلی، کوچکترین فرزند سارا و ابراهیم از بازی گریختم و به درون یخچال پا نهادم. وارد یخچال شدم. توی یخچال نشستهام. در یخچال هوا پاک و سرد است. درون یخچال آدم فاسد نمیشود و خودش میماند. درون یخچال آدم هر آنچه آموخته است، هر آنچه دیده و شنیده است، و همۀ ایام زندگیش، خاصه کودکیاش را حفظ میکند. مثل کرمی درون پیله. و چون دیگر نه چیزی میبیند، نه چیزی میشنود، و نه چیزی میآموزد، از خودش، از گذشتهاش، و از گذشتۀ دیگران تغذیه میکند. گذشتهاش را نشخوار میکند. نکته همین است: در یخچال نشستهام و خیالخواری میکنم. در یخچال نشستهام و خودخواری میکنم. از کابوسهایم تغذیه میکنم. آرزوها و جاهطلبیهایم را نشخوار میکنم. از امیال و خاطرات جوانیام تغذیه میکنم. رؤیاهایم را نشخوار میکنم. و بیخبرم. از آنچه در بیرون از یخچال میگذرد بیخبرم. مثل کرمی در درون پیله، خودخوار، کابوسخوار، آرزوخوار، خاطرهخوار، رؤیاخوار، خیالخوار و بیخبر. نشسته در درون یخچالم و بیخبر از آنچه در بیرون از یخچال میگذرد. و در یخچال وحشت همیشه با من است. مثل خدا که همیشه با من است. باورم نمیشود که میشود نترسید. همانطور که باورم نمیشود خدایی نباشد. حتی تصورش برایم مشکل است. لاک پشت بدون لاک تاب هوا را هم ندارد. و ترس من لاک من است. پوستهای سخت است که از فضای بیرون، از هوای بیرون، و از نفس آدمهای بیرون جدایم میکند. همیشه محتاطم. به کوچکترین حرکت ناآشنایی سرم را میدزدم و در درون پوستۀ ترس پنهان میشوم. نفوذناپذیر و جامد. در درون این قشر ضخیم است که کابوسهایم عذابم میدهد. در درون این قشر ضخیم است که بیدارم، میبینم، میشنوم، و همه گمان میکنند سنگم، نمیبینم، نمیشنوم، خوابم. و یا، اگر خیلی هوشیارم بپندارند فکر میکنند پذیرفتهام. همه چیز را پذیرفتهام. خدایم هم همین جاست. زیر لاک من است. بند نافی است که مرا به دنیای بیرونی پیوند میدهد. اگر او نباشد چه کسی بازگویی رنجهایم را بشنود؟ باور نمیکنم که حیات همین است. بر من که قهرمان نیستم. لاک پشت هم نیستم. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش سی و هشتم |