رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۳۰ | ||
شب هول - ۳۰هرمز شهدادی«ایران خان جون مواظب کیفیت باش. یادت نرود. توی تاکسی جا نگذاری. شما آقای راننده، مواظب باش. رد نشوی. از چهارراه کالج رد شدهایم. پدر جان، موسیو را همین جا پیاده کن.» همین جا بگذارشان زمین. بوزینههای معطر را. ساعت سه و نیم بعد از ظهر که نباید در تالار رودکی برنامه باشد. حتماً جای دیگری کار دارد. آدرس تالار رودکی را بهاش دادهاند. شب برنامه مخصوص مرا هم دعوت کرده بودند. آذر خانم را هم. هفت قلم آرایش کرد و خودش را ساخت. جواهراتش را توی جعبه گذاشت و به دست من داد. ابراهیمی جعبه را حمل کن. ابراهیمی همیشه حمال. این قدر لفتش داد که داشتند در سالن را میبستند که رسیدیم. جای شکرش باقی بود. چراغها را هنوز خاموش نکرده بودند. ردیف ماقبل آخر روی دو تا صندلی نشستیم. تازه کلی پارتیبازی کرده بودم. مگر کارت دعوت پیدا میشد. موسیقیاش دلم را به هم زد. قارو قور زنیکۀ غاز گردن مثل سوهان روح را میتراشید. تازه آذر خانم توی تاریکی مرا مجبور کرده بود سینهریز الماسش را برایش ببندم. صد و چهارده هزار و شصت و سه تومن. بدارمنی از خیر شصت و سه تومنش هم نگذشت، میگفت الماسش تراش اسرائیل است و سند دارد. راست میگفت، مظفریان صد و بیست هزار تومن قیمت کرد. گردن غازش را توی تاریکی روی صورتم انداخته بود و میگفت ابراهیمی مواظب باش. مواظب باش سر زنجیر سینهریز را به سگک پیراهنم وصل نکنی. انگار مغز خر خوردهام. سلیطه نگذاشت بفهمم کی آنتراکت شد. آنتراکت دیدنی بود. سروان مفخم و بانو. تیمسار تبریزی و بانو. آقای همدانی و بانو. حضرت نخعی باددار و سرکار علیه سادات خانم. مصطفوی وکیل مجلس. سرکیسیان معاون شرکت سیمان. قارونیزاده سهامدار عمدۀ کارخانۀ پلاستیکسازی. اسعدی صاحب روزنامۀ عصر و مجلههای چپ و چهار. سرهنگ قندهارلو. تیمسار مازنگی. سرکار خانم خایامی. که با هفت من جواهر و هجده من پودر و ماتیک نمیتوانست هیکل خپلهاش را جابهجا کند. جناب آقای خایامی در حال صحبت با اخوان و برادران، کارخانهداران فعلی در مکالمه با تایرفروشان اسبق. آقایان قرضایی و غازجوردی صاحبان سرمایه. حضرت کورسو فراماسونر اعظم و محتکر بهترین قالیهای مملکت. آقازادگان فرمانفرا. جناب صابط پاثال فرزند دلبند. جناب آقای مفاجر رئیس مؤسسۀ انتشاراتی روزولت. جناب ملا مرضی مدیر روزنامۀ جیهان. تیمسار سرلشکر عاری از مو جالب بود. دستش را مثل مرحوم ناپلئون بناپارت زده بود قد یونیفورمش. خپله و کوتاه. طاس. پهن. سرتاسر سالن پذیرایی را گز میکرد. از راست به چپ. از چپ به راست. انگار احدی در اطرافش نیست. یا دارد سان میبیند. یا میخواهند نقشۀ فتح قلعۀ خیبر را ارواح پدرش طرح کند. دو سه هفته بعد پاگونهایش پرید. فاتحۀ قدر قدرتیاش خوانده شد. سروان مفخم میگفت باد زیادی در کله داشته. باورش شده بود. شب و روز خیالاتی میکرده که نباید بکند. «نکند رد شدهایم آقای راننده؟» ـ نه، اینجاست. خیابان فرانسه این است. بیمارستان هم در همین اوایلش است. «یعنی میفرمایید بندۀ پیرمرد پیاده بشوم و راه بروم؟ نمیتوانی ما را دم در بیمارستان پیاده کنی مسلمان؟» ـ حاجآقا نوکرتم. کوچکتم. اگر بروم تو خیابان فرانسه نمیتوانم برگردم. خیابان یکطرفه است. مجبورم بروم سر امیر اکرم. میافتم توی شلوغی چهارراه پهلوی. عزت بفرمایید و این دو وجب را قدم رنجه کنید. من میخواهم بروم پارک شهر. راهم هزار برابر میشود. «میبینی پدرجان؟ میبینی که انصافی در کارت نیست؟ حاضری من پیرمرد را اینجا پیاده کنی که خودت به کارت برسی. مهم نیست. تو اگر انصاف نداری من دارم. پیرم و هنوز از اخلاق قدما چیزی در کلهام باقی مانده. مهم نیست. چقدر شد؟» ـ ده تومن و پنجزار. «چی؟ چقدر؟ خر گیر آوردهای؟ مگر تاکسیمتر نداری؟» ـ قربان با تاکسیمتر میشود ده تومن و پنجزار. «قبول. قبول. وقتم طلاست وگرنه ثابت میکردم تاکسیمترت خراب است.» ـ آقا دست از سر کچل ما بردار. بفرما. این هم ده تومن بقیه. پنجزار هم خدمت شما که نگویی ما مال حرام خوردهایم. البته که خوردهای. خیال کردی این جعبه قراضه را که دستکاری میکنی کسی نمیفهمد. میچاپی. میچاپند. «مواظب باش ایران خانم. مواظب چراغ و پیکان جلوت باش. دسته گل را خراب نکنی. پس کجاست؟ کجاست این نوانخانه؟ این تیمارستان. این بیمارستان.آهان. تابلوش پیدا شد. خودش هم همینجا باید باشد. ایران خانم از این طرف. از پشت سر من بیا. بگذار من جلو بروم.» ابراهیمی پرسان. از پرستار پرسان. سراغ اطاق ابراهیم اسماعیلی را میگیرد. و به پرستار میگوید عزیز جان. «آسانسور. ایران خانم برو دم در آسانسور. چی؟ آسانسورشان شلوغ است؟ مریض حمل میکنند؟ خوب ما هم مریض. ما هم باید سوار بشویم.» ابراهیمی و ایران خانم در آسانسور ایستاده. نگران. تا طبقۀ پنجم ایستاده. تا طبقۀ پنجم نگران. بوی اتر در آسانسور. و عرق جوشان از پیشانی ابراهیمی. ابراهیمی نفسزنان. ایران خانم دسته گل در دست. پایش را میگذارد روی موکت کف راهرو. میجهد از آسانسور بیرون. ابراهیمی میدود و چند قدم پیشاپیش او قرار میگیرد. «ایران خانم دسته گل را به من بده. نمیشناسندت. نمیخواهم بفهمند. بگو محض ثواب آخرت آمدهای مریض را ببینی. یادت باشد. تا وقتی دهنت بسته باشد هیچ کس بو نمیبرد.» ابراهیمی و ایران خانم ایستاده در آستانۀ در اطاق ابراهیم اسماعیلی. ابراهیم اسماعیلی درازشده بر تخت. لولۀ دستگاه خلطگیر در دهانش. لولۀ دستگاه رسانندۀ اکسیژن در بینیاش. ابراهیمی با سرانگشتان دو دقه بر در میزند. جز ابراهیم افتاده بر تخت کسی در اطاق نیست. ابراهیم اسماعیلی ناگهان تکان میخورد. بیدار میشود. پلکها را میگشاید. نیمخیز میشود. سر را به زور بالا میآورد. پلک میزند. زل میزند. پلک میزند. خیره میشود. میلرزد. دهان را باز میکند. صدای جهندۀ خندهای فوارهآسا اندامش را میلرزاند. قهقۀ پیگیرش لولۀ خلطگیر را از دهانش بیرون میاندازد. بلند وانفجارآمیز میخندد. تا وقتی نفس دارد میخندد. و باز بر پشت بر بستر میافتد. عزراییل. «ایران خانم جون بیا. بیا بنشین روی این مبل کناری. من هم مینشینم اینجا. معلوم است دیگر. کسی به سراغش نمیآید. معلوم نیست زن و بچههایش کجا هستند. بگذار ببینم. نه. هیچ کس این دور و برها نیست. حتی یک لیوان آب هم توی این اطاق پیدا نمیشود که این گلها را بگذارم تویش. میگذارمشان همین جا. روی عسلی بغل تخت. هنوز نپلاسیدهاند. بسیار خوب. بهتر است در اطاق را ببندم. نیم ساعتی مینشینیم. اگر آمدند آمدند. اگر نیامدند گور پدرشان. ما وظیفهمان را به جا آوردهایم. آخی. آخی. عجب مبل راحتی. حتماً مخارج اطاق کمرشکن است. اطاقش بد هم نیست. آفتابگیر است. ایران خانم. گوشت به من است یا نه؟ حواست را جمع کن. من حسابی زرتم قمصور شده. حسابی خسته شدهام. موش دارد از کونم بلغور میکشد. همینجا روی این مبل چرت میزنم. اگر سر و کلۀ کسی پیدا شد خبرم کن. یواش بیدارم کن. حالیت شد بیدارم کن. ایران خانم جون.» نمیدانم این بوی گند بوی اتر است یا بوی دوای ضدعفونی. دماغ را میخاراند. مثل انفیه. دلم را آشوب میکند. این بو شش ماه تمام در اطاقش بود. شش ماه تمام توی این بو غوطه میخورد. حتماً خیلی راضی بود. حالا دیگر صد در صد ضدعفونی میشد. ضدعفونی میشد و نمیمرد. جان کندنش مثل جان کندن سگ طولانی بود. هفت تا که چه عرض کنم، هفتاد تا جان داشت. تا جان مرا بالا نیاورد خلاص نشد. چهار بار عمل جراحی. جراحی روی معده. جراحی روی پستان. پستان راستش را درآوردند. دکتر براون اول بار فهمید. وقتی برای بار اول رفت انگلیس چک آپ کند دکتر براون فهمید. به خودش گفته بود. این قصابهای انگلیسی. لامذهبها به گوسفندی که میخواهند قلیه و قیمهاش کنند اول میگویند. نمیدانم عکسالعملش چه بوده. شب برگشته بوده توی هتل. یا هر جهنم درۀ دیگری. فیالفور نامه نوشت که ابراهیمی دیدی چه خاکی به سرت شد. ارواح ننهات. چه گلی به سرم شد. چه خاکی به سر تو شد، عجوزه. به شیرین نوشتم مدرسهات را ول و برو سراغ مادرت. پیش از رفتن با تلفن از دکتر براون بپرس قضیه چیست. خرجش چقدر میشود. تلفنی گفت باباجان مامان سرطان گرفته. سرطان پستان راست. دکتر براون میگوید تا زود است باید عملش کنیم. گفتم مادرت چه میگوید. گفت مادرم شب و روز زار میزند. میگوید نمیخواهم. نمیخواهم بدنم را به دست این قصابها بسپارم. گفتم بیخود میگوید. به دکتر براون بگو مخارجش مهم نیست. عمل کنید. شیرین رفته بود. گفته بود. راضیش کرده بود برود زیر عمل. من که نرفتم. حال و حوصلهاش را نداشتم. شیرین بعداً گفت بعد از عمل وقتی به هوش میآید میزند زیر خنده. شیرین که وارد اطاق میشود آذر نگاهش میکند. میگوید پس شهین کجاست؟ پس تقی و غلامحسین کجا هستند؟ شیرین میگوید تقی در پاریس در به در به دنبال پیدا کردن حشیش و مرد خوشگل است. حتماً. هه هه. و غلامحسین رفته است سویس اسکی بازی بکند. حتماً. هه هه. و شهین؟ نه. اصلاً اشتباه میکنم. شیرین و شهین هر دو با هم وارد اطاقش میشوند. آذر نگاهشان میکند. مات بوده. فقط نگاهشان میکند. بقی میزند زیر گریه. مثل وقتی که خودم رفتم. وارد اطاق شدم. گفتم عزیزجان آمدم. و بوی دوای ضد عفونی داشت حالم را به هم میزد. بالاخره. بعد از بیست و هشت سال. بالاخره نگاه کرد. چشمش را. بینور. چشمش را. مثل سوراخ. چشمش را. بیپلک مثل اینکه. چشمش را. باد کرده. چشمش را. سرخ. چشمش را. بیمژه، بیپلک زدن. چشمش را انداخت توی چشمم. نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد. نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد. یک دفعه ترکید. صدایش از جگرش برمیخاست. صدایش توی گوشهایم سیخ میزد. از ته دل. از ته گلو. از سر ناف حتماً. صدایش مثل سرنیزۀ تیز رها شد. صدایش مثل فشفشه توی صورتم و گوشم و پوستم پخش شد. مویم را سیخ کرد. سرم را راست کرد. پوستم را سوزن سوزن کرد. صدایش را با نیروی هزار برابر از خودش پرتاب کرد. جیغ بود یا صدای جغجغه؟ روی تخت لوله شد. گلوله شد. گوشت گندیدهاش را مثل گاله گلوله کرد. مثل جوجهتیغی فرورفته توی نجاست توی خودش مچاله شد و تیغهای سوزنی زهرآگین صدایش را یکجا پرتاب کرد. ابراهیمی دیدی چطور شد؟ ابراهیمی دیدی که بالاخره چطور شد؟ نگفت ابراهیمی نجاتم بده. نگفت ابراهیمی زور بده و نجاتم بده. فقط پرسید. فقط پرسید دیدم یا نه. فقط پرسید دیدم که چطور شد یا نه. هه هه. هه. ندیدم. نخیر ندیدم. ندیدم. چطور شد. نمیخواستم ببینم. خودش هم نگذاشت. بیخ گوشش هفتۀ دوم پس ازعمل گفتم آذرجان مهم نیست. جراحی پلاستیک که نمرده. برایت درست میکنند. ارواح پدر قرمساقت. ارواح پدر همۀ خاندان توکلی. بفرما. یک پستان گرد و قلنبه مثل گلابی نرسیده میکارند توی قفسۀ سینهات. نگفتم. این را نمیتوانستم بگویم. گفتم آذرجان غصه نخور. ابراهیمی هست. ابراهیمی وفادار و نوکر تو هست. اینکه یک پستانت است که اگر نصف بدنت هم بود مهم نبود. آره ارواح ننهات. مهم نبود. چه باید میگفتم؟ دیگر رفتنی بود. باید رحم میکردم. هه. نصفه. زن نصفه. نصف مو. نصف سر. نصف دماغ. یک چشم و یک ابرو و یک گوش و یک پستان و یک لبۀ فرج و یک لنبر و یک ران و یک ساق پا. قاه. قاه. قاه. گیج میروم. دارم گیج میروم. منگم. بوی ضدعفونی. مثل بوی قاعدگی. ترشیدگی لای پای زن. حالا گفتهام ایران خانم ادکلن بزند. معطرش مکیف است. مفخم است. سروان مفخم تلفن زد که ابراهیمی جان اگر از دست ما کاری برمیآید دریغ نفرما. ارواح مادرت. قرمساق. برای یک ریال آدم میکشد. حریص. خبیث. خبیص. خیبیث. خبیص؟ میگویند در کرمان است. خبیص حتماً. شهری یا دهی در کرمان است. یا در نائین. سوراخ پائین. آب انبار دارد. مسجد هم دارد. حسینیه هم دارد. حس نیت هم دارند. نائینیها. سوراخ پائینیها. هه. مشیرالدوله نائینی بود ولی از انگلیسیها هفت کرور رشوه میگرفت. آن مرتیکه فاطمی هم. رفته بود توی دخمهای غاری مخفی شده بود. یا خانهای. به هر حال خویش و قوم خودش لوش داد. یا زنیکۀ رختشور. به هر حال بندش آب رفت. ریش گذاشته بوده الدنگ. ریش و پشم حسابی. پشمش را ریختند. بهاش حالی کردند وقتی که جیک جیک مستانت بود یاد زمستانت نبود. مستانه در قصر و بارگاه قف میکند. و نمیگوید مست بودم اگر گهی خوردم. گه فراوان خوردند مستانا. مصدقی پرمدعا. حالیش کردند. آب از آب تکان نخورد. زاد و ولدش مثل زالو چسبیدهاند به این ملت. چه در فرنگ و چه در اینجا. میخورند وبه قبر عموی انقلابیشان فاتحۀ فوتی میخوانند. فاتحۀ فوتی. مثل اینکه در مشهد و قم رواج دارد. حتماً در نائین هم. سوراخ پائین هم. یک وجب شهر و هفت محله. کلوان و نوگ آباد و در مسجد و گودالو و پنجه و چهل دختران و جلوخون. یا جلوخوان. یا یک زهرمار دیگر. یک مشت آدم و هزارتا لقب. تا کسی بجنبد لقب را میچسبانند. موش سر قالب صابون، لقب آقایی ریزهنقش. سر میشکنم و در میشکنم، لقب آقایی که با تکبر و تبختر راه میرفته. مردک سه زن میگیرد اسمش را میگذارند یک و سه. چهار میرزای معروف را میگویند میرزای موش، میرزای میش، میرزای ترشاله و میرزا یپشانی. بچههای فلان اعیان به مادرشان به جای مامان میگفتهاند آنا، شدهاند آناییها. مثل آقایی که به جای اخوی میگفته است اخاخمی، حالا شده است جناب اخخی. حیوانها هم لقب شدهاند. بزغالهها. لقب همهشان باید باشد لاشخور، به یک چشم برهم زدن آدم میکشتهاند. مردک دستفروش جهود را میکشند توی خانه و با بیل و کلنگ نفلهاش میکنند. پدر و برادرها خواهرشان را با سیخ و سوزن تکه پاره میکنند. و فاتحۀ فوتی میخوانند. نمیدانم هنوزهم رواج دارد یا نه. حضرت مردهخور میآید خیک را برمیدارد و بادش میکند. درش را میبندد، پول میگیرد و سر هر قبری یک لحظه در مشک را شل میکند. ظاهراً در موقع بیکاری به اندازۀ کافی فاتحه خوانده است و توی مشک فوت کرده است. فوت. فوت. متوفی. و فیات معاصرین. دادم آگهیاش را هم در روزنامۀ کیهان و هم در روزنامۀ اطلاعات چاپ کردند. سطری چهل و سه تومن. با کمال تأسف فوت مرحومۀ مغفورۀ آذر توکلی ابراهیمی را. یا با کمال میل. یا با کمال مطلوب. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش بیست و نهم |