رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۲۷ | ||
شب هول - ۲۷هرمز شهدادیدوباره ایستاد. تا حالا چهار بار ایستاده است. سر سید خندان. سر حسینه ارشاد. سر سه راه. حالا هم ایستاده. نکبت فضول بوی گند عرق دست و پایش سرم را درد آورده. حرف که میزند بوی گند دهنش توی صورت آدم میخورد. باز خوب است روی گلها کاغذ زرورق پیچیده است. بخار تعفن این گلولۀ چرک و عرق گلها را میخشکاند. مثل اسید. همهشان مثل اسیدند. ذره ذره دارند میخورند. همۀ این شهر و این مملکت را دارند میخورند. شش قسطش عقب افتاده. به نه بدتر جای مادرت خندیدی که از قم پا شدی آمدی تهران. همانجا میماندی. عوضش زنت دیگر به بقال محله نمیداد. طلاب صیغهاش میکردند. «مگر این طور نیست آقای راننده؟» ـ چی قربان؟ چی این طور نیست؟ «مگر در قم طلاب صیغه نمیکنند؟» ـ والله خبر ندارم حضرت آقا. عیال بنده قمی است خودم اهل کاشانم. «کاشی تشریف دارید؟ ببینم میانهتان با جوکهای کاشی چطوره؟» منظورتان را نمیفهمم حضرت آقا؟ «با جوکها یک کلمه نیست پدرجان. به ریش سفید من پیرمرد احترام بگذار و دستم نینداز. غرضم جوک است. لطیفه به قول ما قدیمیها. جوک به قول شما جوانها.» ـ آهان. جوک. بفرمایید. بد نیست. فاصلۀ راه کمتر میشود. فکر میکردم فقط رشتیها و ترکهای بیچاره مطالباند. «بدت نیاید برادر. رشتی و ترک و کاشی و تهرانی همه برادرند. ما همه ایرانی هستیم. این حرفها محض شوخی است. میخواستم قضیۀ حالا خون راه نینداز را بگویم. میگویند یک کاشی و یک تهرانی دعوایشان میشود. توی خیابان ناصرخسرو. دم در گاراژ مسافربری. تهرانی میگیرد کاشی را تا جایی که میخورد میزند. مفصل. بعد کاشی سوار اتوبوس میشود. در فاصلۀ میان تهران و کاشان خون خونش را میخورد. تا میرسد کاشان و میرسد به خانه میدود میدود بالای پشت بام. دستش را به طرف تهران میگیرد. میگوید پدرت را درمیآورم مادر قحبه. بیچارهات میکنم. هنوز کاشیها را نشناختهای. فلانت میکنم. بهمانت میکنم. خمیرت میکنم. نقرهداغ و شمع آجینت میکنم. زنش از وسط حیاط فریاد میزند حالا بیا پائین. تو را به خدا بیا پائین. تهرانی نفهم را ببخش. بیا پائین خون راه نینداز. قاه قاه قاه.» نمیخندد. قرمساق کاشی نمیخندد. بدش آمده. کاشی ترسوی جبون حقیقت را که میشنود بدش میآید. کار دنیا را ببین به کجا کشیده. به آقا برمیخورد. به رانندۀ وانتبار کاشی برمیخورد. بله. باید هم بخورد. آدمی که در عرض نیم ساعت نوزده تومن کاسبی میکند معلوم است نمیتواند بالاتر از گل بشنود. میشود به عبارتی ساعتی چهل تومن. از پنج صبح تا دوازده ظهر میشود هفت ساعت. حالا یک ساعت هم برای ناهار و استراحت. هرچند از این چسخورها ناهار خوردن بعید است. نمیرینند که گرسنهشان نشود. از دوازده ظهر تا ده شب هم ده ساعت. میشود به عبارت هفده ساعت. ساعتی بیست تومن. ده ساعت دویست تومن. هفت ساعت صدوچهل تومن. روی هم میشود سیصدوچهل تومن روزی. دست بالا چهل تومن مخارج بنزین و استهلاک و عیال به قول خودش. میماند روزی سیصد تومن خالص. میشود به عبارت ماهی نه هزار تومن. چهار تا جمعه اگر کار نکند هزار و دویست تومنش در. هزار و هشتصد تومن هم که بگیریم قسط بدهد. خالص حداقل ماهی شش هزار تومن میآید دستش. تازه ناراضی است. کاشی دهاتی به ماهی شش هزار تومن هم نمیسازد. بفرمایید ماهی شصت هزار تومن بهشان بدهید. محال است قانع بشوند. سقشان را با طمع برداشتهاند. سی و دو دندانشان دندان طمع است. سیتایش را هم اگر بکشند دوتای باقیمانده کفایت میکند. تا سر نجسشان را بر سنگ لحد بگذارند طماعاند. تا سرنجسش را برسنگ لحد گذاشتند زور میگفت. آذر خانم توکلی. فحش میداد. یکبار نگذاشت سر بدون شنیدن فحش به بالین بگذارم. ابراهیمی بیخایه.ابراهیمی بیپدر و مادر. ابراهیمی سر سفرۀ پدر نان نخورده. ابراهیمی پاانداز. عجوزه برای خاطر تو جاکشی میکردم. عجوزه برای ارضای هوسهای تو مجلس ترتیب میدادم. تو خانۀ توی شمیران میخواستی. تو ویلای توی شمال میخواستی. تو سرویس غذاخوری نقره میخواستی. تو میخواستی یخچال و اجاق گاز و تلویزیون و ماشین ظرفشویی و ماشین لباسشویی و ضبط صوت داشته باشی. تو میخواستی هر شب جمعه مهمانی بدهی که فلان تیمسار و فلان رئیس و بهمان مدیرکل به خانهات بیایند. چسان فسان کنی و گردنبند مروارید به گردن مثل گردن غازت بیندازی و راه بروی و دستور بدهی. ابراهیمی چای بیاور. ابراهیمی برای آقای همدانی ویسکی اسکاچ سرو کن. ابراهیمی آقای نخعی معدهشان نفخ کرده برایشان نبات و آب سرد بیاور. ابراهیمی کنیاک سرو کن. ابراهیمی سروان مفخم میخواهند یک دست تختهبازی کنند معطلشان نگذار. تو میخواستی به زنهایشان فخر بفروشی. لباس دوخت پاریس و لندن باشد. جواهراتت ساخت مظفری. ابراهیمی بیشتر بدزد. ابراهیمی بیشتر رشوه بگیر. ابراهیمی بیاور. مثل مورچه هر چه هر جا هست را جمع کن و بیاور بریز توی خانه توی دست و پای خانم. بیاور که خانم از بقیه عقب نمانند. دخترهایشان باید بروند فرانسه درس بخوانند. پسرهایشان باید سویس مدرسه بروند. ابراهیمی به یادت بیاید که خودت چطور مدرسه رفتی. توی سرچشمه. توی مکتب. ترکه کف دست و پا. تازه نگفته بودم که مادرم نمیدانست. خیال میکرد دم در دکان میرزا سلیمان پادویی میکنم. تازه اینها کشک است. ابراهیمی بیست و هشت سال دوید، دزدید، آورد، داد، خوردند، بردند، و یک شب، یک شب سرکار علیه به میلش رفتار نکرد. حتی شب عروسی ابراهیمی دهانت را مسواک زدی؟ ابراهیمی جوش شیرین غرغره کردی؟ ابراهیمی آمادهای؟ بیا روی من، دستت را هرجا من میگویم بگذار، روی پستانها، خوب است. کمی فشار بده. خیلی نه. آن قدر که درد نیاورد. حالا بیشتر. حالا بیشتر و با زور. ابراهیمی نجاتم بده. ابراهیمی زور بده و نجاتم بده. خدا نجاتت داد. خدا ابراهیمی را هم نجات داد. خدا نتوانست ابراهیمی را ناکام بگذارد. خدا خواهرت را، حی و حاضر و سرزنده و سالم، آماده نگه داشته بود. پانزده سال آماده نگه داشته بود. پس از یک بار دادن و یک بار زاییدن، پانزده سال دست نخورده نگهش داشت. خواهرت، سرکار خانم آذر توکلی، همان زنکۀ بیسوادی که پانزده سال در به دری کشید. کلفتی این و آن را کرد. نگذاشتی یک بار به خانه راهش بدهم. نگذاشتی بچههایت رویش را ببینند. به همه گفتی محصول کار آقای توکلی با کلفت خانه است. گفتی اگر پایش برسد به خانهات تحویل کلانتریاش میدهی. به بچههایت گفتی اگر به او بگویند خاله پشت دستشان را داغ میکنی. و ایران خانم بیچاره هنوز هم دوستت میدارد. آن روزها هم دوستت میداشت. هر وقت مخفیانه به سراغش میرفتم میگفت آقا ابراهیمی خواهرم آذر خانم چطورند. حال آذر خانم همشیرهام چطوره است. چطور میتوانستم بگویم همشیرهتان چشم ندارد شما را ببیند. همشیرهتان ننگ و عارش میشود اسم شما را ببرد. هیچ کس جرئت نمیکند بگوید خواهر هم دارد. تازه آذر تنها نبود. همۀ خاندان توکلی. همۀ این بیسر و پاهای خوشسر و ظاهر. حتی خانمتاج خانم زن عمو بزرگ. پیرسگ میگفت ایران حتماً تا حالا جنده شده است. خروسک را نمیشود آرام نگه داشت. بلند که شد بقال و قصاب و سپور و آبحوضی فرق نمیکند. پیرسگ میگفت ایران کلفتی نمیکند. زیر نقاب کلفت وظیفۀ رختخواب خانم خانه را بهجا میآورد. آره تو بمیری. عاج شکافتهای که من دیدم دستنخورده بود. طلب یک عمر را یک شبه میخواست بگیرد. دل سی و پنج سال گرسنه مانده را یک شبه میخواست از عزا دربیاورد. قدر میداند. قدر خدنگ مرا میداند. و نه خدنگم را که قدر خانمی را. قدر دست تمیز آقا را که بر پوستش میخورد. قدر آقا را که قربان صدقهاش میرود. قدر میداند. قدر آقایی را میداند. میداند که مرد باید دستور بدهد. باید سروری کند. باید همه چیز به میل او بچرخد. میداند که زن باید ملک طلق مرد باشد، پیش و پس. دست و دهان. گوش و چشم. زن کنیز مرد است. کنیزی زن بزرگش میکند. حلقه به گوشی زن سربلندش میکند. تا حالا یک بار نه نگفته. گفتم نفست را تو بکش. نفست را توی دلت نگهدار. ایران خانم جون. قربان یک تار مویت هزار هزارتا آذر خانم برود. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش بیست و ششم |