رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۲۳ | ||
شب هول - ۲۳هرمز شهدادییکه و تنها. ایستاده در برابر واقعیت آذر. که ناگهان میبینمش. زنی که مویش چشمان مرا ازسیاهی پر کرده است زنی نیست که چهارسال شب و روز مرا سرشار از حضور ناملموس خود کرده است. دهانش را باز میکند و جملههای متداول را شلیک میکند. نمیخواهد. نمیتواند اعتماد کند. «شما هم مثل بقیه. شما هم مثل بقیه. دلتان میخواهد دختربازی کنید. امروز من و فردا یکی دیگر. همۀ شما مردها مثل یکدیگرید. دختری را در نظر میگیرید. چون دستتان به او نمیرسد بیشتر تحریک میشوید. میخواهید موفق بشوید. دو سه باری با دختر سادهلوح قرار میگذارید. به سینما و کافه تریا میروید. یکی دوبار دستمالیاش میکنید. و بعد ولش میکنید. شما هم مثل بقیه. حتی بدتر از بقیه. ماشاءالله از بیست تا دختر کلاس نوزده تای آنها رفیقهتان هستند. چرا به سراغ آنها نمیروید؟ چرا با آنها گرم نمی گیرید؟» میگوید و دیگر نمیشنوم. فقط سیاهی موی براقش چشمانم را پرکرده است. مثل وقتی که از بازجویی خلاص میشوم و پس از نوشتن آنچه از من خواستهاند برمیخیزم و از اطاق بیرون میآیم و روز هست و آفتاب هست و تاریک میبینم و تاریک میاندیشم و با سر به دیوار میخورم. مثل بقیه. شما هم مثل بقیه. نکته همین است. مثل بقیه بودن. مثل بقیه اندیشیدن. مثل بقیه رفتار کردن. وجود هدایت را پذیرفتن. از خدای ابراهیم و اسحاق برگزیدۀ او گسستن. دانستن این که مثل لاک پشت در پوستهای سخت پنهان شدهای. دانستن این که قهرمان نیستی. دانستن این که میترسی. دانستن این که تنها آفریدۀ ذهن خود را دوست میداری. دانستن این که جزاین نیست. حیات تو جزاین نیست. گفت نه. گفت اشتباه میکنی. گفت و دستهایم را گرفت، ایران خانم. جز یکی دوبار ندیده بودمش. سبکباریاش را نمیپسندیدم. در پشت پیشخوان چایفروشی دانشکده ایستاده بود. سیگار میکشید. وقتی گفتم هر زنی را در نخستین برخورد میتوان شناخت، گفت نه. گفت اشتباه میکنی. گفت و دستهایم را گرفت، ایران خانم. که حالا حتماً. حتماً ببینم، ساعت چند است؟ حدود سه و نیم. برمیخیزد. صورتحساب را میپردازد. از رستوران بیرون میآید. قدمزنان. در خیابان شاه. باید بنویسم وقتی از دکۀ جگرفروشی بیرون آمدم چیزی، دملی، گلویم را گرفته بود. نمیتوانستم آب دهانم را فرو بدهم. آمدم سر چهارراه پهلوی. در حوالی ساعت دو. باید بنویسم که خیابان پهلوی راهبندان است. ایستادهام و نمیدانم چه کنم. دلم میخواهد با کسی حرف بزنم. وهیچکس را نمیشناسم. تنم مورمور میشود. لرزشی خفیف از پنجۀ پایم بالا میآید و تا پلکهایم میرسد. پلکهایم میپرند. اتومبیلی به اتومبیل دیگری میخورد. صدای خرد شدن شیشه. صدای فریاد. هیاهو در میان خیابان اوج میگیرد. اغلب عابرها به جانب محل تصادف میدوند. حتی روزنامهفروش که به من میگوید «آقا، نوکرتم، این روزنامهها را بپا تا من برگردم.» اسماعیلی به چهار راه یوسف آباد میرسد. بروم؟ بروم به جانب بیمارستان؟ خالی از نطفۀ من. خالی از خاطرۀ من. خالی ازمن. منی که به تدریج در او، در ذهن و در تن او نفوذ کردم. وقتی به او گفتم که میخواهم ازدواج کنم خندید. گفتم این چند ماه آشنایی برای شناختن کفایت میکند. گفت شناختن چه کسی؟ گفتم منظورم بیشتر شناسایی تو از من است. میبینی. کم و بیش درسم تمام شده است. البته تا دورۀ دکتری ادامهاش میدهم. حالا درآمد بخور و نمیری دارم که کفاف مخارج هردومان را میدهد. گفت شوخی میکنی. گفتم نه. گفت میدانی ازدواج یعنی چه؟ گفتم گمان میکنم. گفت چرا میخواهی ازدواج کنی؟ مگر همین طور چه اشکالی دارد؟ گفتم راستش نمیدانم. فقط میدانم که فرقی با بقیه ندارم. هر مردی، در حدود سی سالگی باید زن بگیرد و بچهدار بشود. اگر قراربود شاخ غولی را بشکنم تا حالا آن را شکسته بودم. گفت که این طور. که فقط میخواهی ازدواج کنی و بس. برایت خواست من و وجود من مطرح نیست. خواست او؟ وجود او؟ چطور میشود فهمید؟ چطور میشود دانست؟ میدانستم که اسمش ایران است. میدانستم که چگونه لباس میپوشد، چگونه حرف میزند، چگونه شاد یا غمگین میشود. میدانستم که در کجا به دنیا آمده است، در کجا بزرگ شده است و خانوادهاش چه کسانی هستند. میدانستم که درس خوانده است و وضع او با موقعیت اکثر زنهای نسل پیش از خودش فرق میکند. و چیزهایی نظیر اینها. اما چه سود؟ زمان به من ثابت کرد که این چیزها حاکی از او، حاکی از تمامیت وجودی او، نیست. شب طلاق به ابوالفضل گفتم: «حتماً باورت نمیشود. حتماً در دلت میپرسی چه مرگش است. نه گرفتاری مالی دارم و نه گرفتاریهای دیگر. تازه زندگیام ظاهراً هیچ کم ندارد. به یک معنی من باید خوشبخت هم باشم. مردی که زنی زیبا دارد و دو دخترمثل دستۀ گل. مردی که در دانشگاه درس میدهد. درآمدش خوب است. خانهاش در محلۀ مناسبی قرار دارد. وسایل خانهاش مرتب و به اندازهاند. ظاهراً در این زندگی هیچ کم و کاستی نباید باشد. مردهای دیگر همیشه دردی، گرهی در کار زندگی دارند که آزارشان بدهد. من ظاهراً مشکلی در کارم نیست. دوستان خوب، زندگی مرفه، فرزندان دوست داشتنی و همسرمهربان. چه میخواهم؟ ابتدا فکر کردم مشکل، اصل ازدواج، مجموعۀ اجتماعی ازدواج است. و طبیعی و معمول است. یا اینکه خاصۀ رابطۀ من و زنم است. بهتر است بگویم شاید قسمتی از مشکل زاییدۀ صورت اجتماعی و قانونی ازدواج باشد. پس از یکی دو سال پی بردم که اینها هست و درعین حال مسایل دیگری هم هست، به تدریج حس کردم قرارداد حقوقی ازدواج وضع تازهای برای ایران ایجاد کرده است. در چشم او شوهر بودن من مرا در رابطهای خاص قرار داده بود. حقی که او از من مطالبه میکرد مثل حقوق صاحب ملکی به مایملکش بود. من آن آزادی یا بهتر بگویم آن حداقل فضای حیاتی را که لازمۀ رشد طبیعی هر موجود زندهای است کم کم از دست میدادم. به مرور زمان نگاههایم، نحوۀ خور و خوابم، نحوۀ زیست اجتماعیام، و خلاصه کلیۀ وجوه زیستیام در زیر ذرهبین زنی قرار گرفته بود که تا پیش از بچهدار شدنمان فقط و فقط علاقه، لااقل از نظر من، به او حقی در این باره میداد. نه تنها زمان حال زندگیام در زیر نگاههای کنجکاو و بازخواست کنندۀ او قرار داشت بلکه میکوشید ذره ذره، جزء به جزء گذشتهام را هم دریابد، زیرو رو کند و باز بسازد. آدمهای دیگررا نمیدانم، اما در مورد خودم باید بگویم من به تنهایی و به خلوت و به فضایی خاص خودم، به فردیتم احتیاج دارم. واین فردیت را ایران به مخاطره انداخته است. البته، میشود گفت که عشق انحصارطلب است، و عشق خواهان مالکیت بیچون و چراست، و عشق مسخرکننده و اشباع کننده است. و میشود گفت که احوال ایران طبیعی است. و حتی باید گفت که اگر قضیه را از دیدگاه او تحلیل کنیم خیلی خیلی با آنچه من ادعا میکنم فرق دارد. اما به هر حال، مسئله این است که فرصت حیات کوتاه است. مسئله این است که در رابطۀ میان دو نفر، آنهم رابطهای مبتنی بر قرارداد حقوقی، بالاخره یکی شیء خواهد شد ،مسخ و بیجان خواهد شد. و من ده سال است نمیخواهم که نه خودم و نه ایران بمیریم، شیء بشویم، مسخ و بیجان بشویم.» دروغ میگفتم. اسماعیلی وارد فروشگاه بزرگ ایران میشود. عجیب است که فروشگاه حالا بسته نیست. اینهمه شیء! هر طبقه مخصوص چند دسته از چیزهای مورد احتیاج است. چیزهای مورد احتیاج؟ مگر به غیر از خوردن، پوشیدن و امثال آن آدمیزاد چقدر احتیاج دارد؟ در همین مورد اشتباه میکردم. تا پیش از ازدواج با ایران، او را درست مثل این فروشگاه میشناختم: اسمی و مکانی برای فروش. فیالواقع نمیدانستم که در درون آن، در درون او، چه چیزهاست. کسی که برای خریدن شیء معین به اینجا میآید با کسی که در اینجا کار میکند تفاوت بسیار دارد. هزاران شیء خرد و ریز در اینجا هست که چشم خریدار عجول آنها را نمیبیند. وقتی که سالها شب و روز با ایران در زیر یک سقف زندگی کردم دانستم. دانستم که او را هیچگاه نشناخته بودم. و نه او را. که همه را. همۀ آدمهایی را که فقط به سببی معین با آنها سروکار داشتم. عصر یازدهم ماه آذر گفتم مگرغربتیها چه میکنند که تو را میترسانند مگر در صدایشان نشانهای غیرعادی است که این چنین تا آن را میشنوی به لرزیدن میافتی. گفتم غربتی هم آدمی است مثل آدمهای دیگر حتی ممکن است از آدمهای دیگر بهتر هم باشد تو که هنوز با آنها نجوشیدهای تو که هنوز یک شب را توی چادرهایشان نگذرانیدهای. حتی اگر تند نروم خیلی آدمهای جالبی به نظر میآیند من که از آنها خوشم میآید نمیدانم تو چطور میتوانی این طور زود دربارهشان قضاوت کنی. گفت من قضاوت نمیکنم گفت هیچ حرفی ندارم بزنم به غیراز اینکه تا میبینمشان یا صدایشان را میشنوم مو بر بدنم راست میشود گفت غیراز این هم چیزی نیست گفتم پس میگویی چکار کنم بروم پول قرض کنم و جای دیگری خانه برایت بگیرم گفت معلوم است که تو به ترس من اهمیت نمیدهی معلوم است که من برایت وجود ندارم و شب و روز فقط به فکر خودت هستی به فکر عیاشیات کتابهایت خانوادهات گفتم دست از سر خانوادهام بردار آنها که کاری به تو ندارند گفت معلوم است حتماً من به آنها کار دارم گفتم مثلاً یک مورد بگو گفت آن برادر الدنگت مورد نیست حتماً گفتم اصلاً چکار داری که دربارۀ برادرم حرف میزنی گفت پس بیایم از آن شیرهای حرف بزنم که ده سال پیش مرده است که تو عادت داری شب و روز با روحش راز و نیاز کنی گفتم خفه شو گفت آره با آدمی مثل تو زندگی کردن شنیدن همین حرفها را هم دارد گفتم بدبخت خرجت را من میدهم گفت آره تو بمیری من اگر بنا بود قحبگی کنم از دست تو صنار نمیگرفتم حالا که بحمدالله کار میکنم و خرج خانه را هم میدهم تازه این تویی که از پول من خرج میکنی حقوقم را باید بیاورم دو دسته تحویلت بدهم که ببری خرج اتینا کنی به من چه که تو دلت میخواهد عرق بخوری گفتم الحمدالله که از تصدق سر دولت این چندرغاز را میگیری و گرنه من باید جاکشی هم میکردم که مخارجت را تأمین کنم گفت جاکشی که بلدی نیستی گفتم خفهشو گفت برو از رفقایت بپرس که باید دختر برایشان برد تا جواب سلامت را بدهند گفتم پتیاره دیوانه خفه شو گفت ناچار خفه میشوم گفت باید خفه بشوم باید همینطور به پایت بنشینم تا خودم هم بشوم مثل تو مریض و علیل و عصبی من هنوزجوان ماندهام میدانم من میتوانم دوباره آغاز کنم میتوانم دوباره ببینم دوباره بشنوم دوباره بشناسم من هنوزجوان مادهام میدانم من هنوز میتوانم به شنیدن صدای خندۀ دیگران احساس کنم که میتوانم بخندم من هنوز میتوان به شنیدن صدای پای دیگران احساس کنم که میتوانم راه بروم میتوانم موهایم را شانه بزنم من هنوز نمیترسم. گفت با عصبانیت و با تحقیر گفت خیال میکنی چه هستی خیال میکنی چه بودی یک مشت گوشت نازپروده که مامان جانت لای قنداق بزرگت کرد و به دنبالت تا دم مدرسه میآمد بعد هم رفتی دانشگاه نه شعار دادنت فایده داشت و نه بلندگو به دست گرفتنت تازه آنقدر زرنگ بودی که نگذاری به زندان بیفتی تازه آن قدر پررو بودی که همه رفقایت به زندان رفتند و تو به تحصیل ادامه دادی حالا شدهای استاد روشنفکر مثل همه توهم هیچکارهای لاشخوری ترسو و بیچارهای صحبت از هنر و ادبیات هم که میکنی میخواهی حقارت زندگیات را پنهان کنی حضرت آقاآآ پاپی پاپی پاپی مامی مامی مامی تاتا تاتا تاتا گفت بچه را ببر توی اطاق بخوابان نگذار ناظر دعوای پدر روشنفکر و مادر تحصیل کردهاش باشد نگذار دخترهایت هم مثل خودت از آب دربیایند حضرت آقا تاتا تاتا تاتا گفتم تقصیر برادرم نبود گفت برادرت لااقل این حس را دارد که عاقل و فعال است گفتم باز که از برادرم حرف زدی گفت خوب مگر تعریفش را نکردم گفتم اصلاً دربارهاش حرف نزن گفت چون حسودیت میشود چون میدانی که وضع زندگیاش از تو بهتر است گفتم برادر خودت را چه میگویی پتیاره برو سر و گوش آب بده ببین در چه وضعی است تو که خیلی از کون برادر و مادرت میخوری گفت مادرقحبه گفتم سلیطه چاک دهنت را دوباره ول کردی گفت کونی تخم حرام گفتم تا دستم به رویت بلند نشده بلند شو گورت را گم کن دیوانۀ بدبخت گفت دیوانۀ بدبخت توهستی جندۀ ریشدار که مثل آبا و اجدادت وقتی نمیتوانی جواب حرفهایت را بشنوی به زور متوسل میشوی مردانگی همهتان همینجا معلوم میشود یاالله بجنب لنگه کفش که دم دستت هست میز و صندلی هم که هست بفرما بزن مردی و مردانگیات را ارضا کن حضرت آقای بیخایه گفتم تو مادرت را میشناسی گفت البته قربانش هم میروم که یک مویش به هزار تا تو و امثال تو و مادر تو میارزد و شرف دارد گفتم میدانی بغل چند تا آب حوضی خوابیده است گفت خفه شو گفتم ببخشید آب حوضی نه بغل چند تا وزیر و وکیل خوابیده است گفت مردکه دیوانه خفه شو گفتم واقع عرض میکنم باید از خودش مایه میگذاشت تا پسر کاکل زریاش دستمال خایهمالیاش را زیاد به کار نبرد گفت خفه شو گفتم چرا عصبانی میشوی فحش هم حرفی مثل بقیه حرفهاست گفت مخصوصاً از دهان آدم روشنفکر گفتم دهن دریدۀ عجوزه دمت را میگیرم میاندازم بیرون گفت آره توبمیری از خانۀ خودم گفتم خانۀ خودت همراهت است اینها دیگر مال من است گفت مگر اینکه من بمیرم گفتم انشاالله که سقط میکنی سکته میکنی مرا هم راحت میکنی گفت ارواح پدرت گفتم اصلاً تو چرا با من عروسی کردی گفت هوس کردم خر شدم بدبخت و نفهم بودم سرم نمیشد نمیدانستم با دست خودم خودم را دارم سر به نیست میکنم فکر میکردم مورد من استثناست فکر میکردم من تافتۀ جدا بافتهام فکر میکردم اگر به شوهرم وفادار بمانم اگر بچهداری کنم اگر خانهدار بشوم شوهرم قدرم را میداند فکر میکردم شوهرم مرد است دوستم میدارد نمیدانستم که با مرد ازدواج نمیکنم نمیدانستم دارم با هیولای عجیب و غریبی سر وهمسر میشوم که اسمش را گذاشتهاند روشنفکر آدم خودخواه و کوتاهبینی که از نوک دماغش جلوتر را نمیبیند آدم خودپرستی که لذتجویی خودش را زیر نقاب آزادیخواهی پنهان میکند آدمی که گرسنه و حریص زن و مشروب و این چیزهاست و چون میبیند زن گرفتن و زن داشتن مانع این کارها میشود شروع میکند دست و پا زدن و فلسفه بافتن و با سرهم کردن جملههای فلسفی نقایص روحی و جسمیاش را جبران کردن. نمیدانستم روشنفکر چیست چه معجون غریبی است خیال میکردم وقتی از آزادی حرف میزند آزادی را برای همه قایل است خیال میکردم وقتی از برابری حرف میزند برابری را برای همه قایل است و دیدم که روشنفکر پرگویی که شوهر من از آب درآمد میخواهد ازمن کلفت بسازد برده بسازد باید برایش خانه را جارو کنم و غذا بپزم تا بیاید مثل گاو بخورد و برود توی اطاقش پشت میزش بنشیند به ادبیات و هنر و سیاست بپردازد و بنده باشم کلفت خانه مادربچهها عیال منزل خیال میکردم این حرفها مسال آدمهای تحصیل نکرده است نمیدانستم که روشنفکر یعنی همین یعنی پرخور و پرگو و لذتپرست و حریص و خودخواه و خودبین به رفقایت نگاه کن همهشان مثل تواند همهشان زنهایشان باید کلفتی کنند حضرات آزادی و برابری را برای زن مردهای دیگر میخواهند که بتوانند بلندشان کنند اگر حضرت آقا خیلی مرد تشریف دارید زندگی داخلی خودتان را مرتب بفرمایید ادارۀ امور جامعه پیشکشتان من هنوز جوان ماندهام میدانم من میتوانم دوباره آغاز کنم میتوانم دوباره ببینم دوباره بشنوم دوباره بشناسم من هنوز جوان ماندهام میدانم من هنوز بعد ازظهرها در اطاق کوچکم مقابل آینه مینشینم گیسوانم را شانه میزنم آن را برروی شانههایم میریزم پیراهن توری سپیدم را که همیشه از روی پستانهایم میلغزد بادست مرتب میکنم از جا برمیخیزم چای خوشبویی را که درقوری چینی قدیمی دم شده است در فنجان میریزم من قند زیاد نمیخورم شیرینی نامطبوعی دارد فقط دو حبه با قاشق چایخوری چای را به هم میزنم و به چیزی فکر میکنم مثلا اینکه اگر شوهرم مثل روزهای اول آشنایی دوستم میداشت میدید که زندهام جان دارم آدممم میدید که منهم میفهمم سرم میشود دلم میگیرد دلم میخواهد کسی بامن حرف بزند کسی با من بحث کند کسی مرا به سینما ببرد من میتوانم هر روز آن قدر حوصله کنم که چایم چنان سرد شود که دیگر لبهایم بر اثر داغی آن نسوزد چای را کم کم مینوشم این نوشیدن تدریجی لطفی خاص دارد مثل مکثهای میان نتهای موسیقی من موسیقی را دوست میدارم نمیدانم موسیقی چیست هر چه بتواند باعث شود که من رشتههای باریک و درازی را ببینم که مثل نخهای بیرنگ از روی صفحه یا از جایی دیگر بیرون میآید زیاد میشود درهم میپیچد ومرا هم در خودش میپیچاند من کلاف پیچ میشوم درنخ گم میشوم و وقتی صداها تمام شد کلافها کم کم بازمیشود این حالت بازشدنش برایم نامطبوع است چون هنگامی که نخها کاملاً باز شد من ناگهان به جایی پرتاب میشوم همۀ اشیاء اطرافم را دوباره حس میکنم دوباره فنجان چای قندان قوری قاشق چایخوری سینی وسایل روی میز دمپاییها لباسها بالشها ملافهها ظرفهای نشسته کهنههای نشسته لباسهای دخترها پیراهن اطو نشدۀ شوهرم که هست و نیست هست زیرا سایهاش میآید و میرود و میخورد و میخوابد و دستور میدهد نیست زیرا مال من نیست. بامن رابطهای ندارد با من حرفی نمیزند حتی به من نگاه نمی کند وبرایش مهم نیست که سالمم یا مریض خوابم یا بیدار زندهام یا مرده. حالا چند سالهام سیوپنح ساله زنی که دیگر چینهای دور چشمهایش را نمی تواند با پودر و کرم بپوشاند شل شدن گوشت رانها و پستانهایش و چروک پوست شکمش را نمیتواند پنهان کند پس از زاییدن دو شکم زایمان نفس تنگی مداوم آزارش میدهد زنی که حتی نمیتواند امیدوار باشد نفسی که این لحظه میکشد لحظۀ دیگر بربیاید. اما نه من میتوانم آغاز کنم من موهایم را که جوان مانده است شانه کردهام خانه را جارو کردهام به باغچه آب دادهام من هنوز جوان ماندهام میدانم حس میکنم کسی کنارمن است با من است با من حرف میزند چیزی میگوید چیزی میخواهد و نیست نه کسی کنار من نیست با من حرف نمیزند چیزی نمیخواهد من میخواهم که کسی کنار من باشد بامن حرف بزند از من چیزی بخواهد بامن حرف بزن بگو در آن سوی پنجره کیست این باد نیست صدای گامهای توست که میآید من خسته شدهام از این همه حرف نزدن خسته شدهام میخواهم کلمهها را بلند بلند و با فریاد ادا کنم میخواهم کلمهها را چنان روی هم بریزم که در اطرافم جز کلمه هیچ چیز نباشد جز کلمه اما نه کلمهها هستند هیاهو در کلۀ من هست من میخواهم کسی دیگر این کار را بکند کسی که ساعتها حرف بزند از هر چه دلش میخواهد ولی حرف بزند هر چه میخواهد بگوید ولی بگوید و کلمهها را ادا کند من هنوز جوان ماندهام میدانم من میتوانم دوباره آغازکنم میتوانم من به تازگی از سفرم به اصفهان بازگشتهام میدانم چرا بازگشتهام شبی که دراصفهان پس از قدم زدن بسیار از نردههای کنارۀ زایندهرود گذشتم و به میان رودخانه رفتم رودخانه با آب اندک و جلبکهای فراوان در بستر خود آرام میگذشت و به تدریج تمام بدنم با آب پوشیده میشد. آب هیاهوی هیجانآور سرچشمه را که تماماً پاکی و تماماً زندگی بود باخود میآورد موجهای کوچک و غلغل آب مرا اندک اندک از پیرایهها تهی کرد و به خودم بازم گرداند من درآبهای زاینده رود گریستم فراوان گریستم و بیاندیشه به آنچه گذشته است حس کردم دوباره متولد میشوم حس کردم میتوانم مثل علفهایی که با گذرآب هر لحظه رشدی تازه را آغاز میکنند من نیز زندگی تازهای بیابم من نیز رشدی تازه پیدا کنم حس کردم رودخانه مرا از هویتی که به من دادهاند جدا میکند آب گیسوان مرا از غبار سالهایی که گذشتهاست میشوید و به من مویی جوان میبخشد مویی جوان که هرتار آن رشدی دردناک اما شوقآلود دارد و حس کردم تنم میتواند گوشتی تازه داشته باشد گوشتی تازه که درآن اثری از عفونت عمر گذشته نباشد گوشتی که ضربان قلبم باخون پاکی سیرابش میکند که مثل آب پاک رودخانه است وقتی که از سرچشمه میجوشد و گیاهان رویان را سیراب میکند حس کردم چشمهای من دیگر آنچه را تاکنون دیده است نخواهد دید و حس کردم مثل آب که در تلاطم غوغایی خود در همه چیز نفوذ میکند من نیز درهمه چیز نفوذ میکنم در ریشههای گیاهان در ذرات خاک در باد درعلف درهوا در بالهای پرندگان ودرگلبرگها نفوذ میکنم در پوستها میدوم در دستها در چشمها در بدنها مثل خون جاری میشوم من نیز پارهای از گوشتهای بسیار و ذرهای از ذرات انبوه و آدمی از آدمیان دیگر میشوم که میتواند گریه کند میتواند به راستی گریه کند. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش بیست و دوم |