رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۹ | ||
شب هول - ۹هرمز شهدادیخبرمرگ آقا بزرک را به اصفهان آوردند. پیرمرد در بستر مرگ وصیت کرده بود که درون صحن امامزاده، در پائین پای امامزاده، خاکش کنند. وقتی زمین را کنده بودند قبری از پیش آماده دیده بودند. حالا فقط نانا و من، با شروع فصل تابستان، بهطرف سلطان نصیر بهراه میافتادیم. دیگران گرفتار زندگی روزمره بودند و فرصت سفر کردن به ده را نداشتند. خشکسالی بود. نانا، پس از مرگ آقا بزرگ، مقیم اصفهان شده بود. سربار پسر بزرگش شده بود. پیرزن خفت و خواری را تحمل میکرد. حالا درد پایش بیشتر شده بود. حالا دیگر کسی چندان احترامش را حفظ نمیکرد. روزها باید مینالید و مینالید تا سرانجام کسی او را به دکتر ببرد. و تنها، تنها او بود که با زدن اولین جوانهها بردرختان و وزیدن نخستین نسیم بهاری، سلطان نصیر را به چشم میدید و میخواست بهسوی آن پرواز کند. من آماده بودم. وقتی دوران مدرسه به پایان میرسید و تابستان تعطیل ما آغاز میشد، نانا حاضر بود و من حاضر بودم که دونفری به جانب سلطان نصیر به راه بیفتیم. جز مادرم که اسباب سفر من و نانا را جور میکرد، کسی را با ما کاری نبود. همه میخواستند از شر پیرزن راحت بشوند. مادرم من و نانا را به گاراژی در میدان کهنه میبرد. اتوبوسهای قراضه زنان و مردان دهاتی و ژندهپوش را در خود جا میدادند. مسافران در صندلیهای نیمشکستۀ اتوبوس فرومیشدند. نانا، لرزان و افتان و خیزان و خمیده، دست استخوانیاش را بهدست من میداد و من او را از پلۀ اتوبوس بالا میکشیدم. او را از میان بقچهها و گونیها و ظرف و ظروف عبور میدادم و به درون یکی از صندلیها فرو میکردم. در هم میخمید و مچاله میشد. این رنج راه را چرا به جان میپذیرفت؟ این سفر پرشکنجه را؟ نکند به جستجوی جوانی از دست رفته و سلطان نصیر پرجوش و خروش و آبادان میرفت؟ یا میخواست در جوار «سید»، «مرد»، آن شوهر مطیعش باشد؟ یا از خفت و خواری میگریخت؟ اتوبوس بهراه میافتاد. خری لنگان از این چهار چرخ زرزرکنان سریعتر میرفت. مسیری را که با سرعت معمولی یک ماشین دو سه ساعت طی میشود این اتوبوس یک روز طی میکرد. جادۀ پر از خاک و غبار، گرمای کشنده، استفراغ مسافران، حالت تهوع مداومی که بر اثر کمبود هوای تازه ایجاد میشود، عرق، بوی تنهای آماسیده در کورۀ گداختۀ اتوبوس، صندلیهای زهوار دررفته، صلواتهای پیاپی، رانندۀ چرتزنان، و دندههایی که پیاپی عوض میشود تا این جانور از کار افتاده را به راه بیندازد. و تازه این نیست. وقتی اتوبوس ما را در مزرعۀ یزدی پیاده میکند، از ظهر گذشته است و خورشید راه مغرب را طی میکند. نانا کم و بیش از حال رفته است، اما شوق بازگشت به سرزمین موعود او را بر پا نگه میدارد. به خانۀ یکی از رعایا میرویم. نان و ماستی میخوریم و گپی میزنیم. هنوز در اینجا نشانی از احترام پیشین به «رباب خانم» باقی است. اما چه چیزی در امکان رعیتی فقیر است جز قند و چای و نان و ماست؟ و کرایه دادن الاغش؟ من به خواست خودم پیاده به دنبال خر به راه میافتم و نانا، شکسته و رنجور، برپالان خر مینشیند. پیرزن با تنفس هوای کوهستان زنده میشود. روحی در تنش دمیده میشود که او را استوار بر پشت خر نگه میدارد. افسار خر را از دست من بیرون میآورد و خودش الاغ را هدایت میکند. برایم از روزگار پیشین داستانها نقل میکند. گاهی فراموش میکنیم چه دشوار راه را طی میکنیم. گاهی هردو مجذوب خیال خویشتنیم. من در اندیشۀ مدرسه، کوه، دره، بوتههای گون و اسفند و خار، مارمولکها و سکوت آزار دهندۀ کوهستان، خرخر الاغ و صدای یورتمه رفتنش هستم و نانا مغروق آن لحظههاست که من یا هیچ کس دیگر، هیچگاه دربارۀ آنها چیزی نخواهد دانست. به چه فکرمیکند؟ کیست که آن سالهایی را به یاد بیاورد که به چشم برهم زدنی نابود شدهاند؟ کیست که به یاد بیاورد او چه بود، که بود، چه کرد و حالا کیست؟ چرا چنین شد؟ چرا ده رو به نابودی رفت؟ بچهها بزرگ شدند و بزرگان یکییکی مردند. چرا؟ چرا بچههایش او را سربار زندگیشان میدانند؟ چرا؟ حالا در سراسر سلطان نصیر نمیشود سراغ دو تا آدم حسابی را گرفت. حالا رعیتها یکی یکی ده را رها میکنند و به شهرها میروند. حالا حمام ده ویران شده است. آسیاب ده ویران شدهاست. گوسفند و گلهای در کار نیست. قالیبافی در کار نیست. اطاق قالیبافی پر از خمرهها و تاپوهای نیمشکسته و خالی است. قالیها؟ همه بهفروش رفتند. لحافها؟ همه را بخشیدم. ظرف و ظروف مسی؟ همه را بردند. اشیائی که کمترین بهایی داشتند؟ «چرا نفروشم؟ چه کسی دیگر به من کمک میکند؟ حتی گوشت آبگوشت هم پیدا نمیشود. تخم مرغ وجود ندارد. باز خدا را شکر که برنج دارم و قند و چای و این شش نخود تریاک روزانه که از جایی، از خزانۀ غیب، میرسد که من از خماری نمیرم. درختها هم مثل زمین و آسمان خسیس شدهاند. این ده، آن سلطان نصیر نیست. این کوره آبادی، با آن ده آبادان زمین تا آسمان فرق دارد. و من؟ یکه و تنها سوار بر خر درمیان دره.» و من؟ من فکر می کنم مبادا خر نانا اشتباه برود، مبادا نانا از خر پائین بیفتد. افسار را دو دسته میچسبم. پیرزن، از خودبیخود، بهروبهرو مینگرد. بهدرون خاک مینگرد و به اعماق غبار. به ژرفای تنهایی، ضعف و پیری می نگرد. وقتی به ده میرسیم سر و صدایی برپا نمیشود. کسی توجهی نمیکند. کسی نیست. اصلاً هیچ کس نیست. همه رفتهاند. همه مردهاند. همه آب بودهاند که حالا در ایام خشکسالی نایاب است. همه بخارند و غبارند و گرد موذی در هوا و در خانه و در اطاقها هستند. همه زنبورها و مگسها و پشههایی هستند که یکنواخت و پیگیر داستان آن روزگار پرغوغا را زمزمه میکنند. نکند این امامزاده همان امامزاده نباشد؟ پیرزنی کور بر آستانۀ در صحن نشسته است. صدای حرکت خر را میشنود. جیغ می کشد کیست. من میگویم رباب خانم. هقهق میکند. اشکی در کار نیست. «ای رباب خانم جون، چرا؟» نانا خر را از رفتن باز میدارد. کاسۀ چشمان بی نورش مملو از اشک است. با تقلایی توانفرسا خود را حایل شانههای من میکند و پائین میآید. از رعیتها خبری نیست. نانا باید زیارت اهل قبور بخواند. پیرزن کور سرش را به جانب خر نگهداشته است: «ای رباب خانم جون، چرا؟» ما به درون صحن میرویم. پارچۀ سبز روی معجر نخنما شدهاست و غبار گرفتهاست. بر دیوار صحن، عکسی رنگ و رو رفته در قابی سیاه آویزان است. پیرمردی باریش انبوه و دماغ پهن جاودانه درون قاب دستهایش را به دعا درپیش سینه گرفته است. حضور آقا بزرگ ابدی است. من بهزور نانا را از روی قبر آقا بزرگ بلند میکنم. باید به خانه برویم، به درون سکوت و تاریکی. باید به خواب برویم. بهغیر از خواب همه چیز آزاردهنده است. همه چیز خارهای ناپیدایی دارد که بهدرون روح میخلند و زخمهای سوزان برجا میگذارند. نانا راه خانه را پیاده، دولا دولا، نفسزنان و عرقریزان طی میکند. من خر را با کشیدن افسارش بهدنبال می کشم. وقتی به کوچه باغ میرسیم نازبگم از آمدنمان باخبر میشود. هنوز برافراشته و استوارقامت است، اما صورتش پوستی پراز چین و خاکآلود مینماید کشیده شده بر استخوان. «خوش آمدید خانم. سلطان را دم در امامزاده دیدید خانم؟» چه خوش آمدنی؟ نکند در درون خواب راه میرویم؟ نکند اینجا سلطان نصیر نباشد؟ کجای این خانه همان خانۀ قدیمی است؟ کدام یک از این درختان باستانی است؟ این ده خشکیده، این درختان سوخته، این خورشید میدان که هنوز آخرین شعاعهایش برفرق ما میکوبد، چیست؟ کجاست؟ همه چیز بیگانه است. به جای چراغ توری لامپا روشن میکنیم. به جای زغال، هیزم سوخته به کار میبریم. قوتمان نان و ماست، نان و دمپختک زیرهدار، نان خالی است. اما پیرزن جز در رؤیا گام برنمیدارد. هنوز متأسفانه به گوشه و کنار خانه سرمیکشد. هنوز صندوق آذوقه را به دست وارسی میکند. هنوز ساعت قدیمی را کوک می کند و بر طاقچۀ انتهای صفه میگذارد. هنوز او و من، هر دو، زندهایم. و او نمازهای طولانیاش را آغاز میکند. من برایش آب میآورم و او دست نماز میگیرد. برسر جانماز مینشیند. و هنوز نماز اول را نخوانده خوابش میبرد. از هوش میرود. چرت میزند. من حضور نامریی اما ملموس مرگ را احساس میکنم. نه از باغچۀ کوچک خبری است و نه از گلهای ختمی و لالهعباسی. میترسم. روزها طی میشود و من و نانا مثل دو کلاغ سرگرم کارهای رخوتناک خودیم. نانا فرصت را غنیمت میشمارد و خواندن قرآن را به من میآموزد. هر روز صبح پس از آن که نماز خواندنی به پایان میرسد من قرآن قدیمی را برمیدارم و به صدای بلند میخوانم. نانا که همۀ سورهها را از براست غلطهای مرا تصحیح میکند. گاه دربارۀ شأن نزول آیات توضیح میدهد. از من میخواهد که سورۀ یسین و آیة الکرسی را از حفظ کنم. و دراین محیط مالیخولیایی است که به قدرت اوراد، بهنیروی ذکرآیهای یا سورهای برای جبران کردن ضعف جسم و روح پیمیبرم. نانا به من یاد میدهد که هر شب، پیش از خفتن آیةالکرسی را بخوانم. خوابیدن شکنجهای عظیم است. سراسر روز را به جستوخیز و دویدن طی میکنم به این امید که شب هنگام از شدت خستگی بیهوش بشوم. و نمیشوم. سراسر روز در فکر لحظۀ دهشتانگیز خوابیدن هستم. لحظهای که نانا نماز خواندنش را بهپایان میرساند، دیزی دمپختک زیرهدار را در بشقابم خالی میکند و من نمیتوانم بخورم و بعد رختخوابم را کشان کشان به صفه میآورد. پهن میکند. و خودش پس از آنکه قوز کرده و مچاله شده دندان مصنوعیاش را در لیوان آبی بر بالای سرش روی زمین مینهد، چراغ لامپا را خاموش می ند. آن گاه درخود جمع شده و کوچولو لابهلای لحاف در نزدیکی من گم میشود. ناگهان سیاهی حجیم و هیولا میشود. اکنون تاریکی سلطنت ارواح را خوشامد میگوید. مرغان حق سماع شبانه را آغاز میکنند. حالا صدایشان جیغ تیز و جهندۀ جغدهایی است که حدیث ویرانی، مرگ و نابودی ده و آدمیان آن را باز میگویند. باد آسیمهسر وهولانگیز درشاخ و برگ درختان میپیچد و همهمۀ ارواح سرگردان را به گوش ما میرساند. اگر چشم باز کنم کورسوی چراغ امامزاده را خواهم دید. و خواهم دید که مردگان از درون خاموشی و تنهاییشان به باد و درخت و آسمان مینگرند. مچاله شده و لرزان چشم باز میکنم. جسم کوچک و درخود تابیدۀ پیرزن را میبینم که مدهوش خوابی آمیخته با کابوس است. میلرزم و آیةالکرسی را دوباره و دوباره میخوانم. هرکلمه ملموس میشود. متجسد و متبلور میشود. هر کلمه را میتوانم در دهان بجوم. میتوانم لفظها را با دست از دهانم بیرون بیاورم و برروی هوا بچینم. در این الفاظ نامفهوم رمزی اساطیری نهفته است که طلسم تاریکی را میشکند. صدای ادای این کلمهها آهنگی جادویی ایجاد میکند که همۀ اصوات مشئوم را خاموش میکند. هر لفظ مرا بهنیرویی بینام پیوند میدهد که تنم را سرشار از یقین می گرداند. آیهها به من توانایی زنده ماندن میبخشد. من میتوانم در برابر مردگان که به جستجوی بازماندگان، بهدیدار اشیاء فراموش شدهشان، خانهشان، جای خواب و خورشان آمدهاند تاب بیاورم هان! من خواندن قرآن را میدانم. من آیات قرآن را میشناسم. و خوابی درکار نیست. شب ستمگرو طولانی و دم کرده است. بادجسم شرحهشرحۀ مرا برتالاب و همناک تصورات گوناگون بالا و پائین میبرد. نانا خواب است. صدایی شبیه خرخر از گلویش برمیخیزد. نکند نانا بمیرد؟ نکند من الان در کار مردهای خفتهام؟ سرم را دزدانه از زیرلحاف بیرون میآورم و به برجستگی زیرلحاف نانا نگام میکنم. شادمانی گذرایی وجودم را فرامی گیرد. وقتی که میبینم تنفس مقطع پیرزن لحافش را بالا و پائین میبرد. چون دوباره آیة الکرسی را میخوانم تارهای الوهیتی بیشکل بهصدا درمیآید و مرا، ترسان، در گرداب خواب آغشته به کابوس میاندازد. میخوابم، تا صبح که خالی از شوق و شور است. تا صبح که من از ژرفای خوف به سطح واقعیت دردناک پرتاب میشوم. هنوز تک و توکی به دیدن نانا می آیند. نانا برایشان استخاره می کند. دعا مینویسد و به من یاد میدهد که دعا بنویسم. به راهنمایی نانا کاسهای کوچک را پر از کیترای ساییده می کنم آب بر آن میریزم. کتیرا و آب که مخلوط شد کاغذهای زرد رنگی را به صورت نواری کم عرض قیچی می کنم. با مالیدن کتیرای مایع آنها را به یکدیگر میچسبانم و طومار درست می کنم. به دوات مرکب سیاه میریزم و با قلم، جیرجیرکنان، صبورانه دعاها را از روی مفاتیحالجنان رونویس می کنم. حالا، برخلاف ایام گذشته، پیرزن توقع دارد که به ازای دادن دعا، متقاضیان چیزی هم پیشکش کنند. و می کنند کاسۀ ماستی، چندتخم مرغ، چند قرص نان، و گاه دستههای کوچکی از تره. نانا عاشق تره است. این برگهای سبز معطر را با حوصله میشوید. بر روی هم مینهد، و به هنگام غذاخوردن، ذره ذره آنها را خرد میکند و با دندان مصنوعیاش میجود. گاهی بعد ازظهرها پس از ناهارخوردن، نانا از من میخواهد که بهامامزاده برویم. وضو میسازد، لباس طاهر و آراسته میپوشد، چادر نماز ململ سیاه به سر می کند و به راه میافتیم. راه طولانی نیست. اما ساعتی طول میکشد تا به امامزاده برسیم. نانا پس از برداشتن چند قدم میایستد. تاب ایستادن را هم نمیآورد. مینشیند. و دوباره برمیخیزد. دولا شده، نفسنفسزنان وعصازنان بهراه میافتد. جسم قوز کرده را از خانۀ اول به خانۀ دوم، از خانۀ دوم به لب آب، از لب آب به باغچۀ سنگچین زیر خانه واز اینجا به سراشیبزمین میکشد. سرانجام پیمودن این راه صعب پایان می گیرد. در آفتاب بیرنگ عصر امامزادۀ غبارگرفته مرگ مجسم است. در چوبی صحن را که باز میکنیم صدای جقجق جنبیدن مرگ برمیخیزد. زنگولۀ خانۀ مردگان به صدا درمیآید. نانا دستهایش را در پنجرۀ چوبی معجر فرومیبرد و روزنهها را چنگ میزند. زیارت مخصوص را بلند بلند از حفظ میخواند. من تکرار میکنم. در حضور مرگ جز ما دو تن زنده کس دیگری نیست. جز من که درآغاز زیستن خویش از بهرۀ زندگیام و او که درپ ایان بهره بردن از هبۀ حیات خود است. جز ما دو تن زنده کس دیگری نیست. ما که دو حیات متفاوت داریم. در این لحظه نمیخواهم باور کنم که در چشمبرهمزدنی از حیات محکوم به نابودی نانا دورخواهم شد. و اگر من او را به یاد نیاورم، او نیزمثل هزاران هزار حیات دیگر، برقی است، جرقهای است که در تاریکی کاینات میدرخشد و نابود میشود. پس از آن که نانا قبر آقا بزرگ را هم زیارت می کند و برای آخرین بار گرداگرد معجر میگردد و شبکۀ چوبی آن را میبوسد از صحن بیرون میآییم. هوا تاریک شده است. نانا دست مرا در دستش میفشارد. میترسم ازاو جدا بشوم. من از قبرها بیزارم. از تاریکی بیزارم. از ویرانی و از سکوت بیزارم. از آنجا که آدمی، زنده و متحرک، نباشد بیزارم. من از پیری و از ضعف می گریزم. ازحیاتی که به انتها میرسد و خاموش میشود می گریزم. دلم میخواهد فریاد بزنم: ولم کن. ولم کن. ولم کن مادربزرگ. رهایم کن. بگذار از تو بگسلم. بگذار به درون آینده، به درون شهرهای شلوغ، به میان سر و صدای ماشینها و کارخانهها و کارمندان و کارگران بجهم. بگذار به آنجا بگریزم که بیمارستان هست، که طبیب و دارو هست، که تلاش آدمی برای دفاع از حیات در مقابل نیستی هست. من ازطبیعتی چنین ستمکار، ازحیاتی چنین ارزان به دست نابودی و مرگ سپرده شده، از تسلیمی چنین دردناک در برابر طبیعتی چنین ظالم، خواهم گریخت. من از این پس شهرها، مکانهای شلوغ، خیابانها، اتومبیلها، حتی زبالههای ریخته در خیابانها، کوچهها، کارمندان، فاحشگان، دکانداران، کارگران، آدمهای آدم را دوست خواهم داشت و به بوی دود، بوی حرکت، صدای خشاخش آهن و فولاد عشق خواهم ورزید. من از خدای تو خواهم گسست. یاد تو را در خود خواهم کشت. و با خدای تو، سرنوشت تو و نسل تو خواهم جنگید. نانا دست مرا در دست گرفته است و میفشارد. از من می خواهد که چراغ دستی امامزاده را روشن کنم. ترسان کبریت می کشم و فتیلۀ چراغ دستی را روشن می کنم. آن گاه به راه میافتیم. از درمسجد و از کوچه باغ، ازمیان تاریکی و خاموش می گذریم. سرانجام بهصفه میرسیم. و شبهول من آغاز میشود. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش هشتم |
نظرهای خوانندگان
عجب ! چه شاهکاری آفريده است نويسنده ! با تشکر از راديو زمانه که امکان خواندن آنرا برايم ميسر کرد
-- بدون نام ، Jul 20, 2010 در ساعت 07:04 AM